آن شب نیز باز در جارى وجود، وضوى عشق ساختم، تا شاید در ضمیرم، معشوقى را بیابم که سال ها کوچه هاى شور و شیدایى را به یاد یافتنش، پشت سر گذاشته بودم. سجّاده ى نیاز را گستردم. آن گاه به نماز ایستادم… آغاز به سراییدن نغمه ى شوقى نمودم که مدّتها در انتظار شنیدن آهنگش، لحظه ها را مىشمردم، بندبند انگشتان پایم با همه ى وجودم هماهنگ شدند. پاها توان ایستادن، در مقابل یار را از کف داده بودند و لرزشى محسوس آن ها را فرا گرفته بود. زمینِ سجده گاه، غرق در نیاز و من از یَم خونین دلان، بازمانده، زانوها خم و پاها بر سجّاده ى مِهر، مهر شده بود. دستانم را یاراى بالا رفتن از قلّه ى قنوت نبود. قلبم جز آرزوى وصال او نداشت. دیدگانم جز اشک حسرت بر گذشته ى پُر نیرنگ، تحفه اى نمىفرستاد. زبانم جز با یارى او نمىچرخید و دهانم هم چنان مهر بر لب و در انتظار رخصت یار، نشسته بود. و….
به تدریج، قفل سکوت را شکستم. زبان در دهانم به گردش درآمد و از میان انبوه کلمات، شروع به گلچین آن ها نمود… آن گاه بر لب جارى ساخت و آن گاه خواندم….
**روایت مهر، ص: 18@
«گلچین روزگار، عَجَب با سلیقه است»… آن گاه که نماز مىخوانم، بهترین رُزهاى کلمات را بر لبانم شکوفا مىسازد و من، شرمگین از این شکفتنم. بوسه باید زد بر دستان باغبان چیره دستى که زبان را، یاراى گفتن کرده است و شقایق هاى معصوم را تشنه ى شکفتن؛ سجده باید کرد قامت زیباى معشوقى را که چلچله هاى نفس گرفته ى روح را به سراییدن وا مىدارد؛ و سماع باید کرد در حضور این یار….
**روایت مهر، ص: 19@