الهى! شکوه پرستش را به پاى چه کسى، کوچک مىتوان کرد؟ عظمت پرستش حیف است که به پاى نالایقان کوچک شود، این تنها پرستش توست که پر هیبت و با شکوه و سرشار از عظمت است.
خدایم! تنها یاور من تویى، یار من تویى، امید من تویى، قدرتمند تویى، علیم تویى، و تنها تویى که دست رد زدن بر سینهى محتاجان شیوهات نیست. من تنها از تو یارى مىجویم و بارى اگر جز از تو اى بارى تعالى، طلب کردم در بار وى درد و رنج و الم اسیرم کن.
شاید اگر بهترین یار نبودى بدترین بنده نبودم! اگر بهترین ستار نبودى بدترین گنهکار نبودم! اگر این قدر کریم نبودى تا این حد لئیم نبودم! که دلیل ارتکاب گناه را دو چیز دانند:
1. غلبهى هواى نفس،
2. غرور از ستر سترگ تو: و غرنى سترک المرخى على (1).
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 55@
احد! تنها تو را مىپرستیم و اگر تنها تو را فرمان نبردیم از نافرمانى خویش فقط به تو پناه مىبریم و تنها از تو یارى مىجوییم.
«ایاک نعبد» مان اعتراف به توحید است و «ایاک نستعین» مان اعتقاد به توکل، که دستاورد توحید است.
اکنون که هیچ کس به قدر تو یار نیست، مهربان نیست، بخشنده نیست، شاکر نیست، ملجأ نیست، غمخوار نیست، محرم اسرار نیست، ستار نیست، به زجرهاى این بیمار و آنچه مىدانى از زبان او گوش کن:
نگاهم منتظر نیست، به سوى کسى دوخته نشده است به امید، نگاهم منجمد است و در آن هیچ نیازى جوانه نمىزند، نگاهم بر آسمان نیست و نه بر ستاره!
خدا! در آن سوى آسمانها نمىجویمت در خویش تو را حس مىکنم که: و نحن أقرب الیه من حبل الورید (2).
شب است و من چنان در گورستان بى کسى ضجه از دل برمىآورم که دل تمامى مردگان بشکند و آواى اندوهزاى من دلشان را به رحم آورد و من در صور عشق و مهربانى و صبر مىدمم تا مگر مردگان، سر از خاک برآورند، اما چه خیال احمقانهاى!
عجب! مردم از مردهها مىترسند، چرا؟ مردهها خوبند و زندهتر از زندههایى که مردهاند قبل از آن که بمیرند!
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 56@
خدایم! اى یاد زیبایت آرامشگه اندیشهى پریشم، اندوه نیم شبم را – که به وسعت شب است – نظارهگرى و با نگاه مهربان و بى سخن هرزهى خود، مرا مىپایى.
گفتى: لا یکلف الله نفسا الا وسعها (3).
آیا وسعت روح و جسم من آن قدر زیاد هست که همهى زهرها را ببلعم و جگرم تکه تکه نشود؟ و دردها را فرو برم و خمى به ابرو نیاورم؟ و تحمل این مردگى که نامش را به فریب، زندگى نهادیم تا کى؟ در سیاهى بىانتهاى شب زیستن، طلوعى نیست و مهربانى قدوم مبارکش را تماما به دلى نخواهد نهاد و صداقت، آن صداقت بیرنگ، بازارى کساد دارد؛ چه، دنیا، دنیاى رنگهاست و هر چیزى با رنگ زیباست! و صبورى که به وسعت خداست به دلهاى حقیر و بدبختمان جاى نمىگیرد و زبانهامان، سرگرم دروغ پردازى، بى آنکه بدانیم، بدون آن که بفهمیم و حتى حس کنیم که دروغ مىگوییم.
خود را خوب مىپنداریم و از خود راضى و خشنودیم و افسوس که این درد کوچکى و حقارت، عجب درد بى درمانى است که حتى نمىتوان بر این درد نالید. و ما در محاصرهى هوسهاى پلید و شوم خویش پوک مىشویم و مىپوسیم و اگر خوبترین باشیم آنچه را اخلاق نیک مىپنداریم و پندارى بیش نیست مراعات مىکنیم و باز
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 57@
مىپوسیم؛ چه، ما بر سر نیکى هم خاک ریختهایم، ما براى نیکى حد و حصر قائلیم، ما نیکى را تقلید مىکنیم، ما بیچارهى محدودیت تفکر خویشیم.
محشرى است این جا، همه از هم گریزان و تنها و ما پستهاى ننوشیده از جام ألست و ما که نمازهاى مضحکمان را با جسارت و گستاخى تام به درگاه معشوق تقدیم مىکنیم و با بىحیایى و بىشرمى تمام دم از عشق مىزنیم!
من در میان دستگاههاى پرس ادراک آدمکها جان مىفشانم، غربتم را به اندیشه و احساس هر کسى مىسپارم، خندهاى از سر تمسخر سر مىدهد. غربتم چوبهى دار من است، به شکل غربتم، آدمکها سخت مىخندند. من به خدا مىاندیشم، من به عشق مىاندیشم، من از مرز عشق مىگذرم، از مرز ایمان هم مىگذرم و آه چه مىگویم؟!
خموش باش اى چموش! نمىدانم چه مىگویم، دیوانهام، شب است، تنهایم، بىکسم، ماندهام، بال پروازم کو؟
هذیان مىگویم، در خرابههاى شهر ویران غربتم، سرگردانم و صحراى آتشناک غربتم، سخت برهنه پاى روح را مىسوزاند، غربت گرسنهى من چون گرگى برهى کوچک و تنهاى وجودم را تکه تکه مىکند و هر بار و هر وعده تکهاى را به نیش مىکشد.
غربتم، چونان جلادى نقاب بر چهره، گردنم را در حضور خلق مىزند و فریاد هوراى جمعیت را روح من مىشنود، من زندهام،
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 58@
غربتم، بیهوده مرا به سردخانه مىکشاند تا شاهد مرگ تدریجى من شود. گه گاه به نشان دوستى، دستى در دستم مىنهد و مىفشارد بعد تا آن سوى چشم اندازهاى دنیا مىبرد.
غربتم، گلویم را سخت مىفشارد، غربتم روى سینهام مىنشیند و چونان پهلوانى خشمگین، به مرگ تهدیدم مىکند، خصم خنده است، دم به ساعت گل مىکند، گریبانگیر است، جگرم را در مىآورد، خرد مىکند، به سیخ مىکشد، روى آتش، جزغاله مىکند و سپس نشخوار.
غربتم، گاه گاهى دوست مىشود، اسب مىشود، اسبى سپید و بالدار، زیبا و خوش اندام با یالى دلنواز، از زمین مىبرد، مىبرد و مىبرد به جایى که بتوانم نفس بکشم و هوایى پاک را از جامهاى پى در پى طبیعتى پاک بنوشم. غربتم پر مىشود و به جاى دستانم مىروید و نیرویى عظیم به من مىبخشد، بعد مرا مىبرد، مىبرد و مىبرد به جایى که بتوانم ببینم و چشمانم از دیدن، خسته نشوند. غربتم، قایق مىشود، مرا بر خویش مىنشاند، مىبرد، مىبرد و مىبرد به جایى که بتوانم بشنوم موسیقى دلکش آشنایى را. غربتم مرا بر دوشهاى تواناى خود مىنهد و با گامهایى به وسعت دریا گام مىزند، مىبرد و مىبرد به جایى که بتوانم ببویم عطر صداقت راستین را. غربتم مرا به آغوش مىکشد و براى من لالایى مرگ مىخواند، قلبم را از من مىگیرد به خدا مىدهد. من خدا را با تمام قلب خود حس مىکنم و قلب من به خدا تقدیم مىشود و خدا
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 59@
به قلبم آفرین مىگوید و من پایان مىپذیرم و شاید شروع مىشوم!
دوباره آتشهایى برپا شد و دو چشمى از دودشان اشکبار. دوباره زمین خواسته بود به ویرانىام کشاند. دوباره سیاهى صحنهى زندگى، آه!… در آسمان بگشاى آفریدگارم! اى نوازشگر یگانه! بنواز، از خاک برم گیر، آه بر من مگیر که چرا مىگریم، بر من مخواه که بخندم که دلم سخت در کویر زمین از خشکى خوبىها پژمرده است، بوستان سبز دلم را طوفان خراب کرده است. اى خدا! اى مولا! اى تنها! صداى پر اندوهم از تو مىگوید آتش دردم تنها با دستهاى مهربان تو فروکش مىکند. مى خواهم با تمام نیرو فریاد بزنم که از تمام هستى، از تمام لذتها، از همهى دنیا، حتى سبزه زاران، حتى دریا، آفتاب، جنگل، گلها، برگها، حتى اى خدا! اى خدا! حتى گلهاى ناز را دوست نمىدارم، اى خداى من! فقط تو، تو اى پاکترین! تو را مىخوانم، تو را مىخواهم. از تمامى دنیا منزجرم، دنیاى کثیف تخاصم اندیشهها، دنیاى کثیف تهاجم آدمکها، دنیاى کثیف غریزهها و شهوتها را دوست نمىدارم.
من از تو، هیچ نمىخواهم اگر دوستىات را به من ندهى، ببین اندیشههاى ثقیل ویرانگر چه مىکنند با جسم و روح به خاک نشستهام!
پیش تو خانهاى اختیار خواهم کرد دورتر از آنچه در تصور آدمکها بگنجد، خانهاى از جنس تو. دلم تو، دیدهام تو، سخنم
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 60@
تو، نورم تو، آبم تو، غذایم تو، شادىام تو، آسایشم تو، بسترم تو! خو نمىگیرد اندیشهام با آنچه هست، بیهوده نگاشتهام، گزاف گفتهام، هرگز نتوانستهام بگویم آنچه مىخواستم، چرا قلم در دست گرفتهام؟ چرا بیچاره قلم را اسیر کردهام؟ چرا کوشش بیهوده مىکنم؟ من از این پوچى دوار مىگریزم، من از این همه تکرار نفرت بار مىگریزم، فضایى براى جولان روحى خسته نیست.
بى درد نیستم و آن را خوب مىشناسم. آشناى شبهاى غربت من در زمین است آن گاه که گام به گام اندیشهام، کوچه پس کوچههاى اعمال و نیات را در مىنوردم و براى چشمانم اشک هدیه مىآورم، لیکن اشکهایم آیینهى دل نیستند که دلم بسى دردمندتر و بزرگتر است. قلمم با خون دل مىنویسد اما دلم بسى خونینتر و آتشینتر است.
اى خدا! امشب آتشم خاموشى نمىگیرد، امشب دلم آرامشى ندارد، امشب به انتهاى بیچارگى خویش رسیدهام، امشب حقارتم را یافتهام، امشب دلم به یادت بال بال مىزند، روحم در هوایت بال که ندارد بزند، دارد؟ نه، من حتى روحى اسیر خاک دارم! اما پاى شکسته و مجروح دارد که لنگان لنگان چند قدمى بردارد به شدت بر زمین خورد و دوباره برخیزد و باز برخاستن و تکرار سقوط دردبار.
برخى از شبهایم را شبهاى تا مرز نیستى نام گذاردهام، از این اندوهى که فوج فوج ندامتها بر سرم مىکوبند. احساس مىکنم هر آنچه به درگهت کردهام خطا بوده است و بس.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 61@
امشب از همان شبهاى یک قدم مانده تا آخرین نفس است. امشب درد به جانم افتاده، بند بند وجودم را گسسته، تار تارش را به تنم تنیده، خنجر خنجرم کرده، دلم را چاک چاک کرده، سینهام را پاره پاره کرده، ذره ذره خونم را مکیده!
امشب به راستى شب است، شب پایان سپیدىهاى عشق است، شب اتمام روز عاشقىهاست، شب ختم صبح بزرگى و بلندى است، شب آغاز تاریکى وحشتناک درد من است، شب شروع سیاهى پیش چشمانم، در این قلبم و شب بعد از غروب غمانگیز صداقت پشت پنجرههاى دل من، دل نفرین شده من است، امشب باز، این دل، دل بیچارهى تنگ، خسته از ننگ است و سوخته از شرنگ جانگزاى بیچارگىهاى دنیا، دنیایى که مرا با زیبایىهاى زشت خود مسخ مىکند و در چهار چوب کشندهى خود اسیر، من با دیوانگىهاى خود چگونه خو کنم؟! و غم جریان خون را در رگهاى خویش چگونه متحمل شوم؟! من تپش قلب خود را در سینهام، این طبل مرگ وصال را تا کى بشنوم؟ من جریان آب را در آوندهاى وجودم و گشایش چشمها را هر سپیده دم و وجود ریشههاى بودنم را در خاک زیستن چگونه تاب آورم؟ من با تنفرهایم چگونه کنار آیم؟
اگر مشتاقم، اشتیاق، میوهى پیوندى وجودم نیست که، ثمرهى طبیعى جان عاشق است. من غریبهاى با خویشتن خویشم که جوشش آشنایى با خود را ندارم و در میان ویرانههاى بى خودى پرسه مىزنم! من نوسان پىدرپى و جانکاه رذالت را بر صفحهى وجودم
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 62@
حس مىکنم و من با تمام دلایلى که در ذهن و فکر و عمل خویش دارم، به تو مىگویم که على رغم غربتم با اوامرت، با تو، آشنایى دیرینم.
مرگ را مىخواهم که با جذبهى نگاهش، خون را به رگ بخشکاند و با اشاره سرانگشت اعجابانگیزش، قلب را در سینه بایستاند!
مرگ را مىخواهم که با نشست سنگینش روى چشمهایم تدفین پلکهایم را براى عدم گشایش سبب شود. مرگ را اگر ترجمان وصال باشد دوست دارم.
اما تو گویى که آشیانهى وصال بر نوک درخت چندین ساله و پر شاخ و برگ زندگى است، بدین آسانىها نیست، این نزدیکىها نیست، آن درو دورهاست، پشت پیکارى طویل، اوج عشقى بلند، در عمق گذشت، آن سوى نعشهاى خونین و فرق شکافته و شمشیر شکستهى شوالیههاى زرهپوش حسد و کبر و ریاست.
دیدار، در دریاى خون بیرون جهیدهى انانیت است و در کنار اجساد بى جان دورغ و غیبت، در دل دریایى مهربانىها و در انتهاى جادههاى انتظار حقیقى مهدى علیهالسلام.
سریع هم مىتواند باشد، به سرعت یک چشم بر هم زدن و یا سقوط سیبى از درخت، به سرعت چرخش الکترون و یا گذر یک شهاب.
اما قسمت مشتاق را دلیل اشتیاق داند و بس، که این داغ فراق، بر دل بیدل، جان را بر لب نیاورد خوب است که خوبتر است اگر
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 63@
جان بر لب آید!
نمىدانم آنچه مىگویم و مىنگارم ژاژ خایى است یا حقیقت محض، هذیان است یا سخنانى برخاسته از نهایت سلامت نفس.
یاورم! بادهاى وحشى، بالهایم مىشکنند و به هر سو که خود مایلند مىبرندم که من راهىام، راهى تبعیدگاه عابدان گنهکار، آه که بازگشت، خیالى واهى است و این راهى است انتهایش برهوت نیستى. دردهاى مکرر قلب عاشق پیشهى دور از معشوقم، خبر از مرگ مىدهند. نفس کشیدن برایم دشوار است و زیستن نیز، روزنههاى ورود عشق مسدود گشتهاند و شاخسار وجودم در لابهلاى انگلهاى گنه، گم. وجودم مثل شنهاى رملستانى است که با نسیمى بر باد مىرود، مثل ساحلى که یورش پىدرپى موجهاى خشمگین لحظه به لحظه بیشتر فرسایشش را سببند.
پروانهام، بالى ز عشق شمع، سوخته و بالى دگر لاابالى خلقى بشکسته! مرغ عشقم که نغمهخوانى ز یاد بردهام.
جلبکى در اعماق مردابم، از دیدن زرین شعاع مهر محروم. محبوس در دامى هستم که نگریخته از آن بدان اسیر گشتهام.
من آن دور از دیارم، خستهام، بشکستهام، راه وطن گم کردهام. صدایم کن اى صدایت آشناى این وجود، این تن، این روح.
غمخوار من! لحظههاى دردناک گنه کارى را بنگر که به خود مىپیچد، مىنالد و تو را مىخواهد.
سالار من! دغدغههاى اسفناک سیه کارى را بنگر که با خود
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 64@
مىرزمد، مىجنگد و تو را مىخواند.
دلدار من! جرقههاى آتشناک بدکارى را بنگر که از خود مىترسد، مىلرزد و تو را مىجوید.
زارى کنان بر درگهت بنشستهام مىدانى؟!
اى نیکى آفرین! بدم در تنى که از وحشت تاریکى بى تو بودن اشک مىریزد، مگر تو نور المستوحشین فى الظلم نیستى؟
تو سریع الرضائى، بگذر زمن.
تو من اسمه دوائى، دوایم ده.
تو ذکره شفایى، شفایم ده.
تو دافع النقمى پس چرا این نقمت کشندهى بى تو بودنم را پایان نمىدهى؟!
اى دوست داشتنىتر از هر آنچه موجودیت دارد و ندارد! دوستم بدار که مرهم دوست داشتنت روى زخم کهنه بى کسىام مؤثر مرهمى است. عمق جراحت فراقت را جز تو چه کسى مىداند؟ واى که این هجران پر مصیبت بر هیچ کس مباد!
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بى رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلى مباد و بر هیچ تنى
آنچ از غم هجران تو بر جان من است (4)
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 65@
بگذار بزرگ شوم تا از گنداب عفن دست ساخته آدمها بگریزم. بگذار چونان سبزه زاران زیبا جز به سبز بودن نیندیشم، آه اى سازندهى هنرمند که دلم را چنین خواهان خود آفریدهاى، اى احسن الخالقین!
دیدهاى چگونه عاشقانه با تو سخن مىرانم؟
به یاد دارى چگونه از کنار درختان سربریدهى جوانه کرده و آب روان و علفها و شاخههاى خشکیدهى انبوه بر زمین فتاده و زمینهاى به گل نشسته و گلهاى زرد و صورتى، از زیر آسمان پر ستاره گذر کردم در حالى که تمام راه را با تو سخنها گفتم؛ تنها از دوست داشتنم و تنها از عشق خالصانهام. آیا دیدى چگونه در تو محو شدم و در من حل شدى؟ تو مىخواندى که من مست مىشدم، همه از تو بود اگر تو نبودى این همه شیفتگى از کجا ظهور مىکرد؟
ستارهاى از پشت شاخهها مرا به تماشا مىخواند و دلم را مىبرد، نسیمى مىوزید و بوتههاى سبز انبوه را مىرقصاند و دلم را مىبرد، دلم را مىبرد پیش تو، تو را مىآورد پیش من! چه مىشد؟ باز هم من حیران به دنبال تو، خیلى نازنینى، من عجیب دلم را به تو خوش کردهام و گاهى عجیب از دنیا مىرمم؟
من امروز از تو چه بخواهم جز آن که بگویم چنان همیشه دوستم بدار و بیشتر از همیشه.
من در میان آرامگاهى از جنس مهربانىهاى پاک تو آرمیدهام، چه مىخواهم تو اى تمام خواستن من!
اى دارندهى تمام زیبایىها! من با عقل ناقص خود از تو کامل
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 66@
بزرگ چه بخواهم. آیا جز این را باید بگویم هر آنچه را دوست مىدارى و به واسطهاش بزرگ مىشوم و در سیطرهى مهربانىهاى عظیم تو قرار مىگیرم، عطایم کن؟
آه! آیا کسى مىتواند آشیان یک مرغ عشق را بر درختى به تنومندى تو و بلندى تو ویران کند؟ من آن مرغ عشقم.
اى یار! به سوى من بازگرد تا به سویت برگردم، مگر نه این است که بازگشت بنده به سوى تو، برابر با دو برگشت تو به سوى بنده است؟ یعنى: توفیق از تو، بازگشت از من، بخشش هم از تو و من بارها گفتهام که: تو برایم بخواه تا بلند شوم. با این وصف، من در میان تو گم مىشوم، در تو فنا مىشوم، در تو محو مىگردم، این سو و آن سو، تو و در میانه، من و من دگر جز تو هیچ نبینم، به هر سو نظر افکنم تویى و روى زیباى تو:
فأینما تولوا فثم وجه الله (5).
اى یار! از در یارى درآى و به خوارىام پایان ده.
باز آى که تا به خود نیازم بینى
بیدارى شبهاى درازم بینى
نى نى غلطم که خود فراق تو مرا
کى زنده رها کند که بازم بینى (4)
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 67@
اى یار! اى برترین کارگزار! توکل من از شر شیطان و نیرنگهایش بر توست که به فرمودهى تو:
انه لیس له سلطان على الذین آمنوا و على ربهم یتوکلون (6).
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 68@
1) حضرت سجاد – علیهالسلام.
2) و ما از شاهرگ [او] به او نزدیکتریم. «ق (50) آیهى 16».
3) خداوند هیچ کس را جز به قدر توانایىاش تکلیف نمىکند. «بقره (2) آیهى 286».
4) مولوى.
5) پس به هر سو رو کنید، آن جا روى [به] خداست. «بقره (2) آیهى 115».
6) چرا که او را بر کسانى که ایمان آوردهاند و بر پروردگارشان توکل مىکنند تسلطى نیست «نحل (16) آیهى 99».