جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ایاک نعبد و ایاک نستعین (4)

زمان مطالعه: 10 دقیقه

الهى! شکوه پرستش را به پاى چه کسى، کوچک مى‏توان کرد؟ عظمت پرستش حیف است که به پاى نالایقان کوچک شود، این تنها پرستش توست که پر هیبت و با شکوه و سرشار از عظمت است.

خدایم! تنها یاور من تویى، یار من تویى، امید من تویى، قدرتمند تویى، علیم تویى، و تنها تویى که دست رد زدن بر سینه‏ى محتاجان شیوه‏ات نیست. من تنها از تو یارى مى‏جویم و بارى اگر جز از تو اى بارى تعالى، طلب کردم در بار وى درد و رنج و الم اسیرم کن.

شاید اگر بهترین یار نبودى بدترین بنده نبودم! اگر بهترین ستار نبودى بدترین گنهکار نبودم! اگر این قدر کریم نبودى تا این حد لئیم نبودم! که دلیل ارتکاب گناه را دو چیز دانند:

1. غلبه‏ى هواى نفس،

2. غرور از ستر سترگ تو: و غرنى سترک المرخى على (1).

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 55@

احد! تنها تو را مى‏پرستیم و اگر تنها تو را فرمان نبردیم از نافرمانى خویش فقط به تو پناه مى‏بریم و تنها از تو یارى مى‏جوییم.

«ایاک نعبد» مان اعتراف به توحید است و «ایاک نستعین» مان اعتقاد به توکل، که دستاورد توحید است.

اکنون که هیچ کس به قدر تو یار نیست، مهربان نیست، بخشنده نیست، شاکر نیست، ملجأ نیست، غمخوار نیست، محرم اسرار نیست، ستار نیست، به زجرهاى این بیمار و آنچه مى‏دانى از زبان او گوش کن:

نگاهم منتظر نیست، به سوى کسى دوخته نشده است به امید، نگاهم منجمد است و در آن هیچ نیازى جوانه نمى‏زند، نگاهم بر آسمان نیست و نه بر ستاره!

خدا! در آن سوى آسمان‏ها نمى‏جویمت در خویش تو را حس مى‏کنم که: و نحن أقرب الیه من حبل الورید (2).

شب است و من چنان در گورستان بى کسى ضجه از دل برمى‏آورم که دل تمامى مردگان بشکند و آواى اندوه‏زاى من دلشان را به رحم آورد و من در صور عشق و مهربانى و صبر مى‏دمم تا مگر مردگان، سر از خاک برآورند، اما چه خیال احمقانه‏اى!

عجب! مردم از مرده‏ها مى‏ترسند، چرا؟ مرده‏ها خوبند و زنده‏تر از زنده‏هایى که مرده‏اند قبل از آن که بمیرند!

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 56@

خدایم! اى یاد زیبایت آرامشگه اندیشه‏ى پریشم، اندوه نیم شبم را – که به وسعت شب است – نظاره‏گرى و با نگاه مهربان و بى سخن هرزه‏ى خود، مرا مى‏پایى.

گفتى: لا یکلف الله نفسا الا وسعها (3).

آیا وسعت روح و جسم من آن قدر زیاد هست که همه‏ى زهرها را ببلعم و جگرم تکه تکه نشود؟ و دردها را فرو برم و خمى به ابرو نیاورم؟ و تحمل این مردگى که نامش را به فریب، زندگى نهادیم تا کى؟ در سیاهى بى‏انتهاى شب زیستن، طلوعى نیست و مهربانى قدوم مبارکش را تماما به دلى نخواهد نهاد و صداقت، آن صداقت بیرنگ، بازارى کساد دارد؛ چه، دنیا، دنیاى رنگ‏هاست و هر چیزى با رنگ زیباست! و صبورى که به وسعت خداست به دل‏هاى حقیر و بدبختمان جاى نمى‏گیرد و زبان‏هامان، سرگرم دروغ پردازى، بى آنکه بدانیم، بدون آن که بفهمیم و حتى حس کنیم که دروغ مى‏گوییم.

خود را خوب مى‏پنداریم و از خود راضى و خشنودیم و افسوس که این درد کوچکى و حقارت، عجب درد بى درمانى است که حتى نمى‏توان بر این درد نالید. و ما در محاصره‏ى هوس‏هاى پلید و شوم خویش پوک مى‏شویم و مى‏پوسیم و اگر خوب‏ترین باشیم آنچه را اخلاق نیک مى‏پنداریم و پندارى بیش نیست مراعات مى‏کنیم و باز

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 57@

مى‏پوسیم؛ چه، ما بر سر نیکى هم خاک ریخته‏ایم، ما براى نیکى حد و حصر قائلیم، ما نیکى را تقلید مى‏کنیم، ما بیچاره‏ى محدودیت تفکر خویشیم.

محشرى است این جا، همه از هم گریزان و تنها و ما پست‏هاى ننوشیده از جام ألست و ما که نمازهاى مضحکمان را با جسارت و گستاخى تام به درگاه معشوق تقدیم مى‏کنیم و با بى‏حیایى و بى‏شرمى تمام دم از عشق مى‏زنیم!

من در میان دستگاه‏هاى پرس ادراک آدمک‏ها جان مى‏فشانم، غربتم را به اندیشه و احساس هر کسى مى‏سپارم، خنده‏اى از سر تمسخر سر مى‏دهد. غربتم چوبه‏ى دار من است، به شکل غربتم، آدمک‏ها سخت مى‏خندند. من به خدا مى‏اندیشم، من به عشق مى‏اندیشم، من از مرز عشق مى‏گذرم، از مرز ایمان هم مى‏گذرم و آه چه مى‏گویم؟!

خموش باش اى چموش! نمى‏دانم چه مى‏گویم، دیوانه‏ام، شب است، تنهایم، بى‏کسم، مانده‏ام، بال پروازم کو؟

هذیان مى‏گویم، در خرابه‏هاى شهر ویران غربتم، سرگردانم و صحراى آتشناک غربتم، سخت برهنه پاى روح را مى‏سوزاند، غربت گرسنه‏ى من چون گرگى بره‏ى کوچک و تنهاى وجودم را تکه تکه مى‏کند و هر بار و هر وعده تکه‏اى را به نیش مى‏کشد.

غربتم، چونان جلادى نقاب بر چهره، گردنم را در حضور خلق مى‏زند و فریاد هوراى جمعیت را روح من مى‏شنود، من زنده‏ام،

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 58@

غربتم، بیهوده مرا به سردخانه مى‏کشاند تا شاهد مرگ تدریجى من شود. گه گاه به نشان دوستى، دستى در دستم مى‏نهد و مى‏فشارد بعد تا آن سوى چشم اندازهاى دنیا مى‏برد.

غربتم، گلویم را سخت مى‏فشارد، غربتم روى سینه‏ام مى‏نشیند و چونان پهلوانى خشمگین، به مرگ تهدیدم مى‏کند، خصم خنده است، دم به ساعت گل مى‏کند، گریبانگیر است، جگرم را در مى‏آورد، خرد مى‏کند، به سیخ مى‏کشد، روى آتش، جزغاله مى‏کند و سپس نشخوار.

غربتم، گاه گاهى دوست مى‏شود، اسب مى‏شود، اسبى سپید و بال‏دار، زیبا و خوش اندام با یالى دلنواز، از زمین مى‏برد، مى‏برد و مى‏برد به جایى که بتوانم نفس بکشم و هوایى پاک را از جام‏هاى پى در پى طبیعتى پاک بنوشم. غربتم پر مى‏شود و به جاى دستانم مى‏روید و نیرویى عظیم به من مى‏بخشد، بعد مرا مى‏برد، مى‏برد و مى‏برد به جایى که بتوانم ببینم و چشمانم از دیدن، خسته نشوند. غربتم، قایق مى‏شود، مرا بر خویش مى‏نشاند، مى‏برد، مى‏برد و مى‏برد به جایى که بتوانم بشنوم موسیقى دلکش آشنایى را. غربتم مرا بر دوش‏هاى تواناى خود مى‏نهد و با گام‏هایى به وسعت دریا گام مى‏زند، مى‏برد و مى‏برد به جایى که بتوانم ببویم عطر صداقت راستین را. غربتم مرا به آغوش مى‏کشد و براى من لالایى مرگ مى‏خواند، قلبم را از من مى‏گیرد به خدا مى‏دهد. من خدا را با تمام قلب خود حس مى‏کنم و قلب من به خدا تقدیم مى‏شود و خدا

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 59@

به قلبم آفرین مى‏گوید و من پایان مى‏پذیرم و شاید شروع مى‏شوم!

دوباره آتش‏هایى برپا شد و دو چشمى از دودشان اشکبار. دوباره زمین خواسته بود به ویرانى‏ام کشاند. دوباره سیاهى صحنه‏ى زندگى، آه!… در آسمان بگشاى آفریدگارم! اى نوازشگر یگانه! بنواز، از خاک برم گیر، آه بر من مگیر که چرا مى‏گریم، بر من مخواه که بخندم که دلم سخت در کویر زمین از خشکى خوبى‏ها پژمرده است، بوستان سبز دلم را طوفان خراب کرده است. اى خدا! اى مولا! اى تنها! صداى پر اندوهم از تو مى‏گوید آتش دردم تنها با دست‏هاى مهربان تو فروکش مى‏کند. مى خواهم با تمام نیرو فریاد بزنم که از تمام هستى، از تمام لذت‏ها، از همه‏ى دنیا، حتى سبزه زاران، حتى دریا، آفتاب، جنگل، گل‏ها، برگ‏ها، حتى اى خدا! اى خدا! حتى گل‏هاى ناز را دوست نمى‏دارم، اى خداى من! فقط تو، تو اى پاک‏ترین! تو را مى‏خوانم، تو را مى‏خواهم. از تمامى دنیا منزجرم، دنیاى کثیف تخاصم اندیشه‏ها، دنیاى کثیف تهاجم آدمک‏ها، دنیاى کثیف غریزه‏ها و شهوت‏ها را دوست نمى‏دارم.

من از تو، هیچ نمى‏خواهم اگر دوستى‏ات را به من ندهى، ببین اندیشه‏هاى ثقیل ویرانگر چه مى‏کنند با جسم و روح به خاک نشسته‏ام!

پیش تو خانه‏اى اختیار خواهم کرد دورتر از آنچه در تصور آدمک‏ها بگنجد، خانه‏اى از جنس تو. دلم تو، دیده‏ام تو، سخنم

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 60@

تو، نورم تو، آبم تو، غذایم تو، شادى‏ام تو، آسایشم تو، بسترم تو! خو نمى‏گیرد اندیشه‏ام با آنچه هست، بیهوده نگاشته‏ام، گزاف گفته‏ام، هرگز نتوانسته‏ام بگویم آنچه مى‏خواستم، چرا قلم در دست گرفته‏ام؟ چرا بیچاره قلم را اسیر کرده‏ام؟ چرا کوشش بیهوده مى‏کنم؟ من از این پوچى دوار مى‏گریزم، من از این همه تکرار نفرت بار مى‏گریزم، فضایى براى جولان روحى خسته نیست.

بى درد نیستم و آن را خوب مى‏شناسم. آشناى شب‏هاى غربت من در زمین است آن گاه که گام به گام اندیشه‏ام، کوچه پس کوچه‏هاى اعمال و نیات را در مى‏نوردم و براى چشمانم اشک هدیه مى‏آورم، لیکن اشک‏هایم آیینه‏ى دل نیستند که دلم بسى دردمندتر و بزرگ‏تر است. قلمم با خون دل مى‏نویسد اما دلم بسى خونین‏تر و آتشین‏تر است.

اى خدا! امشب آتشم خاموشى نمى‏گیرد، امشب دلم آرامشى ندارد، امشب به انتهاى بیچارگى خویش رسیده‏ام، امشب حقارتم را یافته‏ام، امشب دلم به یادت بال بال مى‏زند، روحم در هوایت بال که ندارد بزند، دارد؟ نه، من حتى روحى اسیر خاک دارم! اما پاى شکسته و مجروح دارد که لنگان لنگان چند قدمى بردارد به شدت بر زمین خورد و دوباره برخیزد و باز برخاستن و تکرار سقوط دردبار.

برخى از شب‏هایم را شب‏هاى تا مرز نیستى نام گذارده‏ام، از این اندوهى که فوج فوج ندامت‏ها بر سرم مى‏کوبند. احساس مى‏کنم هر آنچه به درگهت کرده‏ام خطا بوده است و بس.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 61@

امشب از همان شب‏هاى یک قدم مانده تا آخرین نفس است. امشب درد به جانم افتاده، بند بند وجودم را گسسته، تار تارش را به تنم تنیده، خنجر خنجرم کرده، دلم را چاک چاک کرده، سینه‏ام را پاره پاره کرده، ذره ذره خونم را مکیده!

امشب به راستى شب است، شب پایان سپیدى‏هاى عشق است، شب اتمام روز عاشقى‏هاست، شب ختم صبح بزرگى و بلندى است، شب آغاز تاریکى وحشتناک درد من است، شب شروع سیاهى پیش چشمانم، در این قلبم و شب بعد از غروب غم‏انگیز صداقت پشت پنجره‏هاى دل من، دل نفرین شده من است، امشب باز، این دل، دل بیچاره‏ى تنگ، خسته از ننگ است و سوخته از شرنگ جانگزاى بیچارگى‏هاى دنیا، دنیایى که مرا با زیبایى‏هاى زشت خود مسخ مى‏کند و در چهار چوب کشنده‏ى خود اسیر، من با دیوانگى‏هاى خود چگونه خو کنم؟! و غم جریان خون را در رگ‏هاى خویش چگونه متحمل شوم؟! من تپش قلب خود را در سینه‏ام، این طبل مرگ وصال را تا کى بشنوم؟ من جریان آب را در آوندهاى وجودم و گشایش چشمها را هر سپیده دم و وجود ریشه‏هاى بودنم را در خاک زیستن چگونه تاب آورم؟ من با تنفرهایم چگونه کنار آیم؟

اگر مشتاقم، اشتیاق، میوه‏ى پیوندى وجودم نیست که، ثمره‏ى طبیعى جان عاشق است. من غریبه‏اى با خویشتن خویشم که جوشش آشنایى با خود را ندارم و در میان ویرانه‏هاى بى خودى پرسه مى‏زنم! من نوسان پى‏درپى و جانکاه رذالت را بر صفحه‏ى وجودم

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 62@

حس مى‏کنم و من با تمام دلایلى که در ذهن و فکر و عمل خویش دارم، به تو مى‏گویم که على رغم غربتم با اوامرت، با تو، آشنایى دیرینم.

مرگ را مى‏خواهم که با جذبه‏ى نگاهش، خون را به رگ بخشکاند و با اشاره سرانگشت اعجاب‏انگیزش، قلب را در سینه بایستاند!

مرگ را مى‏خواهم که با نشست سنگینش روى چشم‏هایم تدفین پلک‏هایم را براى عدم گشایش سبب شود. مرگ را اگر ترجمان وصال باشد دوست دارم.

اما تو گویى که آشیانه‏ى وصال بر نوک درخت چندین ساله و پر شاخ و برگ زندگى است، بدین آسانى‏ها نیست، این نزدیکى‏ها نیست، آن درو دورهاست، پشت پیکارى طویل، اوج عشقى بلند، در عمق گذشت، آن سوى نعش‏هاى خونین و فرق شکافته و شمشیر شکسته‏ى شوالیه‏هاى زره‏پوش حسد و کبر و ریاست.

دیدار، در دریاى خون بیرون جهیده‏ى انانیت است و در کنار اجساد بى جان دورغ و غیبت، در دل دریایى مهربانى‏ها و در انتهاى جاده‏هاى انتظار حقیقى مهدى علیه‏السلام.

سریع هم مى‏تواند باشد، به سرعت یک چشم بر هم زدن و یا سقوط سیبى از درخت، به سرعت چرخش الکترون و یا گذر یک شهاب.

اما قسمت مشتاق را دلیل اشتیاق داند و بس، که این داغ فراق، بر دل بیدل، جان را بر لب نیاورد خوب است که خوب‏تر است اگر

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 63@

جان بر لب آید!

نمى‏دانم آنچه مى‏گویم و مى‏نگارم ژاژ خایى است یا حقیقت محض، هذیان است یا سخنانى برخاسته از نهایت سلامت نفس.

یاورم! بادهاى وحشى، بال‏هایم مى‏شکنند و به هر سو که خود مایلند مى‏برندم که من راهى‏ام، راهى تبعیدگاه عابدان گنهکار، آه که بازگشت، خیالى واهى است و این راهى است انتهایش برهوت نیستى. دردهاى مکرر قلب عاشق پیشه‏ى دور از معشوقم، خبر از مرگ مى‏دهند. نفس کشیدن برایم دشوار است و زیستن نیز، روزنه‏هاى ورود عشق مسدود گشته‏اند و شاخسار وجودم در لابه‏لاى انگل‏هاى گنه، گم. وجودم مثل شن‏هاى رملستانى است که با نسیمى بر باد مى‏رود، مثل ساحلى که یورش پى‏درپى موج‏هاى خشمگین لحظه به لحظه بیشتر فرسایشش را سببند.

پروانه‏ام، بالى ز عشق شمع، سوخته و بالى دگر لاابالى خلقى بشکسته! مرغ عشقم که نغمه‏خوانى ز یاد برده‏ام.

جلبکى در اعماق مردابم، از دیدن زرین شعاع مهر محروم. محبوس در دامى هستم که نگریخته از آن بدان اسیر گشته‏ام.

من آن دور از دیارم، خسته‏ام، بشکسته‏ام، راه وطن گم کرده‏ام. صدایم کن اى صدایت آشناى این وجود، این تن، این روح.

غمخوار من! لحظه‏هاى دردناک گنه کارى را بنگر که به خود مى‏پیچد، مى‏نالد و تو را مى‏خواهد.

سالار من! دغدغه‏هاى اسفناک سیه کارى را بنگر که با خود

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 64@

مى‏رزمد، مى‏جنگد و تو را مى‏خواند.

دلدار من! جرقه‏هاى آتشناک بدکارى را بنگر که از خود مى‏ترسد، مى‏لرزد و تو را مى‏جوید.

زارى کنان بر درگهت بنشسته‏ام مى‏دانى؟!

اى نیکى آفرین! بدم در تنى که از وحشت تاریکى بى تو بودن اشک مى‏ریزد، مگر تو نور المستوحشین فى الظلم نیستى؟

تو سریع الرضائى، بگذر زمن.

تو من اسمه دوائى، دوایم ده.

تو ذکره شفایى، شفایم ده.

تو دافع النقمى پس چرا این نقمت کشنده‏ى بى تو بودنم را پایان نمى‏دهى؟!

اى دوست داشتنى‏تر از هر آنچه موجودیت دارد و ندارد! دوستم بدار که مرهم دوست داشتنت روى زخم کهنه بى کسى‏ام مؤثر مرهمى است. عمق جراحت فراقت را جز تو چه کسى مى‏داند؟ واى که این هجران پر مصیبت بر هیچ کس مباد!

دلتنگم و دیدار تو درمان من است‏

بى رنگ رخت زمانه زندان من است‏

بر هیچ دلى مباد و بر هیچ تنى‏

آنچ از غم هجران تو بر جان من است (4)

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 65@

بگذار بزرگ شوم تا از گنداب عفن دست ساخته آدم‏ها بگریزم. بگذار چونان سبزه زاران زیبا جز به سبز بودن نیندیشم، آه اى سازنده‏ى هنرمند که دلم را چنین خواهان خود آفریده‏اى، اى احسن الخالقین!

دیده‏اى چگونه عاشقانه با تو سخن مى‏رانم؟

به یاد دارى چگونه از کنار درختان سربریده‏ى جوانه کرده و آب روان و علف‏ها و شاخه‏هاى خشکیده‏ى انبوه بر زمین فتاده و زمین‏هاى به گل نشسته و گل‏هاى زرد و صورتى، از زیر آسمان پر ستاره گذر کردم در حالى که تمام راه را با تو سخن‏ها گفتم؛ تنها از دوست داشتنم و تنها از عشق خالصانه‏ام. آیا دیدى چگونه در تو محو شدم و در من حل شدى؟ تو مى‏خواندى که من مست مى‏شدم، همه از تو بود اگر تو نبودى این همه شیفتگى از کجا ظهور مى‏کرد؟

ستاره‏اى از پشت شاخه‏ها مرا به تماشا مى‏خواند و دلم را مى‏برد، نسیمى مى‏وزید و بوته‏هاى سبز انبوه را مى‏رقصاند و دلم را مى‏برد، دلم را مى‏برد پیش تو، تو را مى‏آورد پیش من! چه مى‏شد؟ باز هم من حیران به دنبال تو، خیلى نازنینى، من عجیب دلم را به تو خوش کرده‏ام و گاهى عجیب از دنیا مى‏رمم؟

من امروز از تو چه بخواهم جز آن که بگویم چنان همیشه دوستم بدار و بیشتر از همیشه.

من در میان آرامگاهى از جنس مهربانى‏هاى پاک تو آرمیده‏ام، چه مى‏خواهم تو اى تمام خواستن من!

اى دارنده‏ى تمام زیبایى‏ها! من با عقل ناقص خود از تو کامل

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 66@

بزرگ چه بخواهم. آیا جز این را باید بگویم هر آنچه را دوست مى‏دارى و به واسطه‏اش بزرگ مى‏شوم و در سیطره‏ى مهربانى‏هاى عظیم تو قرار مى‏گیرم، عطایم کن؟

آه! آیا کسى مى‏تواند آشیان یک مرغ عشق را بر درختى به تنومندى تو و بلندى تو ویران کند؟ من آن مرغ عشقم.

اى یار! به سوى من بازگرد تا به سویت برگردم، مگر نه این است که بازگشت بنده به سوى تو، برابر با دو برگشت تو به سوى بنده است؟ یعنى: توفیق از تو، بازگشت از من، بخشش هم از تو و من بارها گفته‏ام که: تو برایم بخواه تا بلند شوم. با این وصف، من در میان تو گم مى‏شوم، در تو فنا مى‏شوم، در تو محو مى‏گردم، این سو و آن سو، تو و در میانه، من و من دگر جز تو هیچ نبینم، به هر سو نظر افکنم تویى و روى زیباى تو:

فأینما تولوا فثم وجه الله (5).

اى یار! از در یارى درآى و به خوارى‏ام پایان ده.

باز آى که تا به خود نیازم بینى‏

بیدارى شب‏هاى درازم بینى‏

نى نى غلطم که خود فراق تو مرا

کى زنده رها کند که بازم بینى (4)

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 67@

اى یار! اى برترین کارگزار! توکل من از شر شیطان و نیرنگ‏هایش بر توست که به فرموده‏ى تو:

انه لیس له سلطان على الذین آمنوا و على ربهم یتوکلون (6).

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 68@


1) حضرت سجاد – علیه‏السلام.

2) و ما از شاهرگ [او] به او نزدیک‏تریم. «ق (50) آیه‏ى 16».

3) خداوند هیچ کس را جز به قدر توانایى‏اش تکلیف نمى‏کند. «بقره (2) آیه‏ى 286».

4) مولوى.

5) پس به هر سو رو کنید، آن جا روى [به] خداست. «بقره (2) آیه‏ى 115».

6) چرا که او را بر کسانى که ایمان آورده‏اند و بر پروردگارشان توکل مى‏کنند تسلطى نیست «نحل (16) آیه‏ى 99».