جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بسم الله الرحمن الرحیم (5)

زمان مطالعه: 13 دقیقه

ذکر الله دعامة الایمان و عصمة من الشیطان؛ (1).

یاد خدا ستون ایمان و مصونیت از شیطان است.

به نام تو، که مرامت محبت است؛ به نام تو که نامت نیاز لب‏هاى من، رگ‏هاى من و وجود خسته‏ى من است؛ به نام تو که نامت رام مى‏کند چموش دل را، به نام تو، تو که تمام عشقى، تمام عدلى، تمام مهرى.

نامت شیفتگى و جنون و شیدایى مى‏آورد، نامت اضطراب و التهاب مى‏بخشد، نامت آرامش و امید و نشاط مى‏دهد. بارش عدلت گلبوته‏ى خوف بر وجود مى‏رویاند و حرارت مهربانى‏هایت ریحان رجا.

جارى شدن نامت بر زبان، جریانم را در رودهاى رفتن باعث

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 18@

است، نامت تیغ برنده‏ى اتصال من و خاک است، نام تو ساحل آرام من است که بعد از طوفان زدگى‏هاى دریاى زندگى، روزمره‏گى و گناه لختى در آن مى‏آرامم، نام تو تیرگى زادى قلب است، در حصار نامت، از حصار خویش مى‏رهم. نامت از شدن‏ها، حقیقت‏ها و فضیلت‏ها مى‏گوید، از تپش بى‏وقفه و از جوشش مدام.

نامت با من دنیایى حرف دارد، کوله بارى پر از گفتنى‏هاى شنیدنى دارد، نامت برایم یک عالم خشوع مى‏آورد، از نامت هر چه بگویم نگفته‏هایم بیشتر است، رفتن نامت از یادم، از دست رفتنم را دلیل است.

باید این سه حرف عمیق، قلبم را رقیق و نرم گرداند، باید به من شیفتگى و فرهیختگى بیاموزد، مؤدب به ادب نفسم کند. نامت بر حسب توجه‏ام مرا نامگذارى مى‏کند. بر حسب نامت بر دلم، فضایل را جذب مى‏کند. نامت، مرا بر بام عشق مى‏برد و از بام مى‏پراند. جذابیتش عزم جزمم مى‏دهد. خنجر فنا را نام تو در نیام مى‏کند. نامت، نم لب‏هاى خشک من است و یم فرونشان آتش دلم. نامت، لبانم را مى‏خنداند، چشمانم را مى‏گریاند.

نام تو سبد سبد مهربانى سبز براى من مى‏آورد؛ سبزینه‏ى وجود است. سوگند حقیقت‏هایم به نام توست. مانع اضمحلال است، ولى مطلقم نامى جز نام تو ندارد، نسیان نامت، محرومیتم را از اخلاص زلال به همراه دارد. بارقه‏ى نامت نفس اماره را مى‏سوزاند. نام تو یادآور توست و تو براى من چه هستى؟! همه چیز.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 19@

تو دلیل خوب بودن منى، در بدیهایم تو نیستى؛ اگر باشى، بدى را به این وجود، رهى نیست.

عزیز دل خسته‏ى منى! چه مى‏شود مرا هم به بارگاه تو راهى باشد و تو را به این دل، گذارى افتد، اگر بیابى، من مى‏روم، نمى‏مانم! جاده‏هاى رفتن را یک به یک در مى‏نوردم و پرواز را تجربه مى‏کنم.

با رفتنت من مى‏مانم، ماندن من، یعنى مرداب شدن، یعنى تعفن، یعنى خباثت و حقارت، یعنى تن دادن به خواسته‏هاى تن، یعنى بى روح و سرد شدن، یعنى انزجار تو از من، یعنى شکست من، یعنى درود به هر چه زشتى و پلیدى و بدرود با زیبایى‏هاى عشق.

با من باش تا بى تو نباشم. در برم باش تا در به در نشوم. در جان من درآ تا از فراقت، جان به لب نگردم. منظر چشمهایم باش تا چشمانم از غم ندیدنت نگریند. خانه کن دلم را بهر خود، که دل بیچاره‏ام خون نشود.

آه… من چه مى‏گویم؟! تو با منى، من بى توام؛ در برمى، دربه‏درم. تو مى‏آیى مقابل چشمانم مى‏نشینى، عدم بینشم ندیدن تو را دلیل است. صدا مى‏زنى مرا، گوش ملکوتى ندارم. تو در لحظه لحظه‏ى آمدن‏ها و گریه‏ها، توبه‏ها و پشیمانى‏ها، اطاعت‏ها و عبادت‏هاى من نهفته‏اى. آن زمان که ذره ذره‏ى وجود من به نام تو اقتدا کند تو را خواهم دید، صدایت را خواهم شنید و لمست خواهم کرد. وقتى انزواى مرا، یاد تو پر کند نیل به انتها، خیال نیست، حقیقت محض است. دخیل بستن به ضریح نامت، هزار حاجت ادا

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 20@

مى‏کند. منشور بلورین نامت، تو را که نور مطلقى نه به هفت جزء، بلکه هزاران صفت ثبوتى تو را به پیش چشمانم مى‏کشاند: الله نور السماوات و الأرض (2).

آمدن نامت بر زبان، روان را زندگى مى‏دهد. بى یاد تو زندگى هیچ نیست جز ارزش بخشیدن به ناچیزها؛ و با یادت هر عمل ناچیز وسعت تو را مى‏یابد.

نزدیکترینم! حتى یک صدم لحظه‏ام را بى خودت مگردان اى خودبزرگ و خوبم!!

اى دست نیافتنى! اى غم و شادى‏ام! زندگى‏ام! بى تو زندگى آوارى است و من آواره‏اى ملول.

اى برترین موجود پرستیدنى! یاد تو مفتاح مسالک نیکى است. اصلا بى‏یاد تو، زندگى پوچى دوارى است که تنها آدمک‏ها بدان دل خوش مى‏کنند، تنها آدمک‏ها!

وقتى اندیشه‏ى آدم، تو را از تخت سرورى به زیر مى‏آورد شاید بى آن که حتى حس کند خودش را از آسمان به خاک کشانده و در منجلاب یادهاى تمسخرانگیز پرت کرده است. وقتى تو هستى خیلى آسان مى‏توان به یارى خیال زیبایت از زشتى حرف‏هاى پوچ آدمک‏ها گریخت و پاسخ نادانان را با سکوتى که تو در آن موج مى‏زنى، داد. وقتى تو هستى، اندوه، تنها زمانى مى‏تواند مفهوم

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 21@

یابد که تو اندوهگین شوى تنها زمانى که آنچه تو مى‏خواهى نتوانیم.

زندگى، تماشاى شکوه آدمى است که با یاد تو و عشق تو به بزرگى‏هاى تحسین‏آمیز دست مى‏یابد؛ بزرگى‏هایى که هیچ یک، تمام و کامل نتوانسته‏ایم بدان دست یابیم و با تمامى همت خویش و به دشوارى خواهیم توانست.

زندگى تنها وقتى تو هستى پر و زیباست، بى تو خالى خالى است؛ خلئى اندوهبار و تنفس من بسى دشوار. باید خودت را در جاى جاى زندگى‏ام جاى کنى.

نازنینا! گویند گفته‏اى: کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف. فخلقت الخلق لأعرف.

اى گنج پنهان سینه‏ام که هنوز هم آن گونه که باید نیافتمت! تنها مى‏دانم که هستى و زیبا و دانایى، خوب و مهربانى.

اى نظاره‏ات به من مهربان‏ترین نظاره! براى یافتنت کاوشى دیوانه وش در کوى و برزن عاشقى داشته‏ام: گاه تو را یافته‏ام اما ناتوان از همیشه داشتنت بوده‏ام. گاه تمامى تو را با تمامى وجود حس کرده‏ام، گریسته‏ام، التماست کرده‏ام و ماندنت را آرزو نموده‏ام. هزاران آوخ که باز با اندیشه‏هاى بیهوده، تو را از خویش رانده‏ام.

محبوبم! با یاد مهربانى‏هاى بى‏بدیلت، از مردمکان دیدگانم خواستم که مردمانت را نیکو بنگرند و قدرتى خواستم على‏رغم آن که خود خسته‏ترینم، خستگانت را چون خودت زیر بال و پر بگیرم.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 22@

اگر یاد تو باشم، هستم و هرگاه یاد تو بوده‏ام، بوده‏ام، ورنه لجنزارى بیش نبوده‏ام. هرگاه وسعت شانه‏هایم را به بزرگى بار امانت تو کرده‏ام، زیسته‏ام. تنها با یاد تو مى‏توانم اندیشه و روش دلخواهت را توأمان بدارم؛ البته اگر دست از تو برندارم.

وقتى آدم تو را خوب مى‏فهمد فهم مى‏یابد، شعور پیدا مى‏کند؛ آن وقت تازه به خودش مى‏آید: عمرى که ادعاى ایمان داشته ایمانى در کارش نبوده است؛ ژرف اندیشى در مورد تو، ظرافتى عجیب به کار آدمى مى‏بخشد. اندیشیدن به تو، هر لحظه محشرى داشتن است، هر لحظه در مقابل ترازوى عدل ایستادن است. با تو بودن با همه‏ى زیبایى‏ها بودن و از هر زیبایى رستن است. با تو بودن حقیقت مکرمت و فضیلت را دریافتن است. با تو بودن، طواف هر لحظه بر گرد تو، نه خانه‏ى توست.

تو ستارى مى‏آموزى و مهر، تو دلدارى مى‏آموزى و عشق. تو کوچه‏هاى تاریک دلم را ستاره باران مى‏کنى، تو ستاره‏ها را با دلم مأنوس مى‏کنى.

علیما! وقتى تو نیستى آدمیت مى‏میرد على‏رغم توسعه‏ى عجیب صنعت و پیدایش تمدن! وقتى تو نباشى، تمدن اشتباه معنا مى‏شود. پیشروى در علم، پسروى در اخلاق مى‏گردد و همین است که آدمى به موازات حرکت مثبت در جاده‏ى دانش، پویشى بس منفى در جاده‏ى انسانیت دارد و حتى از دانش براى میراندن آدمیت سود مى‏برد و در حقیقت مغبون است.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 23@

خدایم! ناجى‏ام! از زندگى چیز دیگرى ساخته‏اند؛ عجیب و غریبى وحشتزا، باید دستى در کارمان آورى، باید در چیدن مصالح مصلحتمان یارى‏مان دهى. بیا ببین براى رسیدن به ابر شهر، آن مدینه‏ى فاضله چه ساخته‏ایم. بیا ببین که نیازهاى کاذب با ما چه کرده‏اند. بیا نیازمند نیازهاى حقیقى خویشمان گردان. بیا آیین عشق در آینه‏ى دل‏هامان بنمایان. بیا سادگى در زیستن را دوباره احیا کن. بیا ان أکرمکم عندالله أتقیکم (3) را تفسیر کن. در حقیقت تو مهربانى، نه هیچ کس دیگر، تو نوازشگرى. من دل گدازانم را به نسیم محبت‏هاى قشنگ تو مى‏سپارم.

براى تو زیستن، در عالم دیگرى بودن است؛ عالمى جز آنچه همه‏ى ما در آن زیست مى‏کنیم. باید یارى دهى براى احیاى معنویتى کوچک، چندین معنویت بزرگ را پشت درهاى وجودمان جاى نگذاریم. خداى خوبم! قدرتى ده بسیار، تا بیرون شدگان از دایره‏ى زندگى را دست گیریم. احساسى ژرف آمده از نواحى عشق نصیبمان کن تا دل نسوزانیم و نگرییم! بلکه دل بسوزانیم و بگرییم و یارى کنیم.

مهربانا! بارى که بر دوش‏هامان نهادى کشیدنش دشوار است، آن چنان که، نه تنها اشک آدم را درمى‏آورد که جگر را نیز آتش مى‏زند.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 24@

عزیزترینم! هر چه بیشتر به تو نزدیک مى‏شوم و هر چقدر چشم‏هایم بیشتر تصویر چشمان مهربانت را در اندیشه‏ام حک مى‏کنند شرمگین‏تر مى‏شوم. گویى یاد تو میزان سنجش اندیشه و رفتار من است.

مهربانترینم! تو را با این صفت مى‏خوانیم اما چرا خود مهربان نیستیم؟ چرا همه دشمنانیم که در مکمن نشسته‏ایم؟! آرى و خود نمى‏دانیم براى بزرگ شدن از کوچک و بزرگ‏هاى بسیارى باید گذشت.

جمیلا! براى نیل به زیباترین معنویات از کوچکترین سیئه‏ى در دیدمان حسنه مساز.

یا رب! مددى کن در همان زمان که بر ساقه‏هاى دانش، نیلوفر مى‏گردیم انگل دانش خوب بودن نگردیم. یاورى کن اگر غرور و خودخواهى‏مان واقعیت ندارد حقیقت نیز نداشته باشد و اگر حقیقت ندارد واقعیت نیز نداشته باشد، تعلیم را تعلیممان ده.

یارى کن تا با یاد دادن آنچه یاد مى‏گیریم راضى شویم، آموزشى در نهایت تواضع و محبت، و بدانیم که در قیاس با تو داناى مطلق، سخت نادانیم. پس با کوچکترین انتقادى خیال نکنیم به اسب شاه گفته‏اند…

رحیما! آن گاه که پاهایم سست مى‏گردند و دلم گدازان، وقتى از شبیخون اندوهان بیشمار، اشک‏هایم بر گونه و گریبان فرومى‏غلتند تنها به تو و آغوش تو مى‏اندیشم، تمام شادى‏ام از

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 25@

توست و اندوهم نیز.

خدایم! آنهایى که در اندیشه‏ى پوییدن راه کمال هستند خوب مى‏فهمند که سلوک این راه بى‏اندازه دشوار است و تحملى بسیار مى‏طلبد.

نازنیم! نازنینى آموز، بخشندگى بیاموز، اى بخشایشگر مهربان! نمى‏خواهم در حد یک حرف، یک نیایش باقى بماند.

به چه مى‏اندیشیم؟ چه مى‏کنیم؟ چرا این قدر بى‏رحم و سنگدل شده‏ایم؟ چرا از دردهاى هم بى خبریم؟ خدایا! چرا خودمان را در خواسته‏هاى پوچمان حبس کرده‏ایم و توانى براى گریز از میان این آهنین میله‏ها نداریم.

دست‏هاى مهربانى نداریم تا گره‏هاى کور کار دیگران را بگشاییم، گور خود را در خویش کنده‏ایم و خود را خاکسپارى کرده‏ایم. یا به یادت نیستیم یا تو را نشناخته‏ایم؛ یا نفهمیده‏ایم چه خواسته‏اى. بخواه اى توانا! تا بخواهیم، و مى‏خواهیم تا بخواهى. رهامان مکن که رهایى از یادت گرفتارى در طوفان است. باید طرحى دیگر در زیستن پیاده کنیم.

خداى خوبم! این لحظات نیایش، دروازه‏هاى ورودند به درگه تو و من با این همه نیاز، با این همه خواهش، این همه التماس دوست مى‏دارم همیشه رو در روى تو بایستم چرا که بسیار حرف دارم، گلایه دارم، از دست خویشتن به تنگ آمده‏ام، خسته شده‏ام، دلم گرفته، مى‏خواهم مثل تو مهربان شوم، آه اى تکیه‏گاه پیچشم!

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 26@

همیشه با من باش. وقتى در من خانه مى‏کنى گستره‏ى وجودم را به وسعت عشق مى‏گردانى، جداره‏هاى وجودم را مى‏شکنى، منبسطم مى‏کنى. آه اى نور زیبا در این لحظات شبانگاه و این سکوت! تنها دل من است که با تمامى عشق و شعف خود از تو، تو را مى‏خواند و این چشم‏هاى آشنا با اشک منند که هزاران هزار باره، مى‏گریند و تو را مى‏نگارند و دلم سخت پاى‏بند عشق توست و دوستت مى‏دارم چنان که همیشه به دلم مى‏گویم: صبر کن. براى روز دیدار خداوند بى‏تاب مى‏گردد، چه کنم؟! گاه آرامم و گاه آشفته، دلم هوایت را مى‏کند، خدایم! دلم دروغ نمى‏گوید:

مژده‏ى وصل تو کو کز سر جان برخیزم‏

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم‏

به ولاى تو که گر بنده‏ى خویشم خوانى‏

از سر خواجگى کون و مکان برخیزم‏

یا رب از ابر هدایت برسان بارانى‏

پیشتر زان که چو گردى زمیان برخیزم‏

بر سر تربت من با مى و مطرب بنشین‏

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم‏

روز مرگم، نفسى مهلت دیدار بده‏

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم‏

نام تو یادآور سخنان لطیف توست، یادآور رسول عزیز توست و شبهاى خلوتش در حراء. اندیشیدن به نامت، گنگ و دیوانه‏ام

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 27@

مى‏کند (4) کلنجار من و اندیشه‏ام شاید تلمبارى از حرفهاى مرا بر کاغذ نقش بندد، اما باز همان شرح نابینا و طبیعت باقى است، اگر بگویم نام تو یادآور قرآن توست چقدر حرف دارم که بیانش را نتوانم، لیکن:

آب دریا را اگر نتوان کشید

هم به قدر تشنگى باید چشید

نام تو یادآور:

«أقم الصلوة لدلوک الشمس الى غسق الیل؛ (5).

و أقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الیل؛ (6).

یا بنى أقم الصلوة؛ (7).

والمؤمنون و المؤمنات بعضهم أولیاء بعض یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و یطیعون الله و رسوله أولئک سیرحمهم الله ان الله عزیز حکیم؛ (8).

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 28@

الذین ان مکناهم فى الأرض أقاموا الصلوة؛ (9).

ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر (10) است؛

وقتى تو، به صراحت مى‏گویى: فویل للمصلین الذین هم عن صلاتهم ساهون؛ (11) و یا آن جا که نمازگزاران را از انسان‏هاى فرومایه و اوباش مستثنا مى‏کنى و مى‏گویى: الا المصلین الذین هم على صلاتهم دائمون؛ (12) دیگر زندگى بدون این راز و نیاز منسجم، بدون قبله، بدون سجاده، بدون حضور در محضرت و بدون تو زیستن، یعنى مردن و تن دادن به فحشا و منکر، یعنى تنهاییى مفرط و این براى من دردى است بى‏نظیر و براى او که درد بى تو بودن را نمى‏فهمد مرضى کشنده، بى آنکه خود بداند، بدون آن که درد را حس کند و در پى مداوا برآید، یعنى کفر، یعنى نام تو از صفحه‏ى ذهن، رخت بربندد و به دنبالش آن همه یاد برود؛ یعنى من بمانم در این برهوتى که بى تو عین دوزخ است و جهنم مجسم. ادعاى تارک الصلوة در مورد کمال، پوچ است، حتى آن کس که به پاى مى‏دارد نماز را، اگر آن گونه که باید به پاى ندارد در راه مى‏ماند چه رسد به تارکش.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 29@

نام تو یادآور:

والذین هم على صلاتهم یحافظون أولئک فى جنات مکرمون؛ (13) یادآور:

یا مریم اقنتى لربک واسجدى وارکعى مع الراکعین (14) است.

الهى! تو بر من تکلیف کردى، تکلیف درس‏آموز است و نیاز دانش‏آموز و معلم را بدان چه نیازى است؟ و تو عالما لا یعلم در این تکلیف، هزار دانش را به جاى ندانستن‏هاى هلاکت آور و بیراهه، بر من مى‏نشانى و روزى چند بار به اوجم مى‏رسانى، اگر من بخواهم.

تو مرا موظف به بردن نامت مى‏کنى، انجام این امر را واجب و ترکش را گناه کبیره و شرک و کفر مى‏دانى. پذیرفته شدنش را مایه‏ى قبولى اعمال دیگرم مى‏دانى همان طور که باقر العلوم علیه‏السلام فرمود:

اول ما یحاسب به العبد الصلوة، فان قبلت قبل ماسواها، و ان ردت رد ماسواها(15).

وقتى به جبر و ترس آمدم و نامت را به تکرار بر زبان راندم و هر

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 30@

صبح و ظهر و شام به نماز ایستادم و مصداق والذین هم على صلاتهم دائمون» (16) شدم در این مکتب به شناخت و باور و یقین مى‏رسم.

وقتى در ثانیه ثانیه‏ى نمازم روى تو شاهد را دیدم، شهد عشقت مى‏نوشم و مست مى‏شوم، مستى من عین هوشیارى ست، نتیجه‏ى نهایت تعقل است؛ بعد از این مستى، هوشیارى، کشنده است و زندگى، بى نام تو، بى یاد تو، بدون رکوع و سجود قلب من در بارگاه تو، بدون قلب رو به قبله‏ام میسر نیست.

این اعتیاد نه تنها آرامبخش است بلکه به من قدرت و اراده و غیرت، نشاط و سرور و شهامت مى‏دهد. هر چه سم کشنده‏ى رذیلت است از وجودم مى‏کشد و مرا مملو از فضیلت مى‏کند.

به نام تو، به نام تو که بخشنده‏اى، مرا بار دیگر به من ببخش، هویتم را، اصالت و پاکى‏ام را به من ببخش. از عطیه‏ى روح پاکت به من، سرشار از شادى مى‏شوم، امانتى به من سپردى، خیانتى سرزد، روح خدایى عطا کردى در جمع ارواح ناپاک واردش کردم، پشیمانم و تو رحمانى، از خودت به بنده‏ات ببخش، از روحت به آفریده‏ات ببخش.

اى رحیم! عذاب الیم جدایى من از من را، من از تو را، تن از روح زیبا را، من از خدا را، بنده از بنده‏نواز را، نیازمند از بى نیاز را پایان ده.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 31@

بخشندگى‏ات چقدر مرا حریص مى‏کند، خواسته‏هایم یکایک رخ مى‏نمایند و التماس دعا دارند. آنچه مى‏خواهم جز تو کسى قادر به اجابتش نیست. مرا جز تو کسى به تو نخواهد رساند. خواستن تو، یعنى دوبال؛ اشاره‏ى سرانگشت تو، یعنى وصال؛ تو بگویى، امر تو مى‏شود؛

انما امره اذا أراد شیئا أن یقول له کن فیکون (17).

بگذار جاى پاى تو را در جاده‏ى لحظه‏هایم بیابم. بیا در زمین لحظات شبانگاهم شب‏بو بکار. بیا بگو سرزمین من کجاست؟! بیا شانه‏هایم را خالى کن از بار زندگى سرشار از مردگى!

هر قطره‏ى اشکم آینه‏اى به بزرگى توست و آمیزه‏اى از عشق و درد عشق تو. اگر بتوانم بر چهره‏ى کریه دنیا سیلى بزنم تسلى مى‏یابم.

بى تو دوباره داشتم از دست مى‏رفتم، دوباره داشتم در کشاکش یادهاى گوناگون، انسجام وجودم را از کف مى‏دادم، دوباره داشتم همچون گل‏هاى کوچک بیابان زیر پاى اسب‏هاى وحشى اندوه، له مى‏شدم، دوباره اندیشه را رها کرده بودم و نمى‏دانستم و هیچ نمى‏دانستم؛ ناگاه خود را با یارى دست‏هاى قدرتمند تو از این گیرودار اندوهبار رهاندم و هر زخم سرباز کرده درون را با مرهم یاد

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 32@

تو تسکین دادم و بسیار به تو اندیشیدم و بسیار خود را چونان کودکى تن سوخته به آغوشت فکندم، به آغوش تو، مادر روح سوخته‏ام، و دریافتم که تمامى اندوهم از فراق توست.

اگر لذتى هست تنها در یاد تو، دیدن تو، بوییدن تو، حس کردن توست. اگر همرازى هست، تویى. اگر یارى، محبوبى هست، تنها تویى. اگر جاى شادى وجود دارد تنها در کنار توست. اگر مى‏توان تحمل کرد تنها به امید رسیدن به توست. هیچ، نمى‏دانم، هیچ، نمى‏خواهم. نه از این جا، نه از آن جا! اگر غمى بیکران به دل دارم تنها از وحشت ناخشنودى توست. اگر شادى عمیقى به سینه دارم صرفا از محبت بى نظیر توست.

چشم در چشمت دوخته‏ام، دست در دستت نهاده‏ام، فضاى اندیشه‏ام پر از توست. مى‏خواهم در تمامى لحظاتم را به روى تو بگشایم.

باید در سکوت مطلق خود، صداى مهربان و دوست داشتنى‏ات را بشنوم. کفش‏هایى از نور برایم بیاور تا قدوم من بى هیچ تردیدى و بدون کوچک‏ترین خطایى ره تو پوید.

هرگاه بى سخن شوم در اندیشه‏ى توام. هر گاه بگریم با یاد توست. هرگاه عصیان کنم اعتراض به هجران توست. بى صبرانه تو را انتظار مى‏کشم.

دنیا عجب قفسى است و با همه‏ى فراخى‏اش به پیش چشمانم چقدر تنگ! و آدمها در اثبات عقاید نادرست خود چه

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 33@

مى‏کوشند و دلهایشان از سنگ! من مى‏میرم بى آن که زندگى کرده باشم.

خسته‏ام، چرا که هر چه بال مى‏زنم از زمین بلند نمى‏شوم و هرگاه به برکت عشق اندکى برمى‏خیزم دستهاى شوم آدمک‏ها بر زمینم مى‏نشانند.

اگر بتوانم به آن سوى هفت آسمان بروم و از آن جا واژه‏هایى بیابم که ساخته‏ى آدم‏ها نباشد و بتوانم آن گونه که قلبم به تو نازنینم مهر مى‏ورزد جمله‏اى بر زبان دل جارى کنم، شادمانم.

قصد آن دارم در هر سکوت، فراوان با تو سخن گویم چرا که با تو حرف زدن، یعنى آرامش، یعنى صعود، یعنى شنیدن صداى عشق. در سکوتم به صداى قلبم گوش مى‏دهم؛ قلبى که به عشق تو مى‏زند و به عشق تو باز مى‏ایستد.

ببین چگونه از تو سرشار شده‏ام، ببین چگونه عاشقانه از تو مى‏گویم، ببین محو توام، ببین آرام گرفته‏ام. اگر خانه لحظه‏اى خالى از تو شد ویرانش کن.

ببین دست‏هایم اگر قلمى را به آغوش مى‏گیرند صرفا از عشق آغوش تو بر کاغذ نقش مى‏زنند. نمى‏توانم به اندازه‏ى تو از تو بگویم لیک، بسى بیش از خویش از تو مى‏گویم، آیا این، گونه‏اى نماز نیست؟!

از بخشندگى تو چه بگویم؟ عجز، بهانه‏ى خوبى است براى نگفتن و توجیه موجهى براى سکوت.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 34@

عزیزا! در زیر خروارها خروار خاک مذلت بخش گناه، هنوز هم گه گاهى صداى تپش عشق به گوش مى‏رسد. هنوز از لابه‏لاى تعفن‏هاى بى‏شمار، از اندک رایح‏اى، مشام جان محظوظ مى‏شود و من تو را مى‏خوانم، تو را که خود عشقى، تو را مى‏خواهم، تو را که خوشبوتر از هر چه عطرى. درونم را، ز عشق پر ساز. عطرى افشان که سرمست شوم. نهیبى زن که لهیبش خاکسترم کند، چشمم بگریان که در آن اشک، خویش را بشویم.

دلزده از خاکم، اما نه، این دلیل پاکى من نیست! دلزدگى از خاک، بیزارى از دنیا، تنفر از مادیات، مختص عاشقان است و این تنفر، دلیل وجود عشق در من نیست لیکن هر چند عاشق بالفعل نیستم، عشق را در فطرت پاکم بالقوه دارم. این عظمت نهفته در من براى رسیدن به فعلیت، محتاج توست.

براى بزرگى، براى محبوب تو شدن، نیازمندم که هر چه زشتى در وجود است بخشوده باشى و به من هر چه زیبایى است ببخشى. تو مهربانى، از بخشایش به من خواهانت، دریغ مورز.

غصه دارم که لحظاتم بدون یاد تو پر شود؛ زرد مى‏شوم، مى‏پژمرم، خشک مى‏شوم، مى‏شکنم، مى‏پلاسم، مى‏میرم، پاییز براى زردیم گریه مى‏کند، برگ‏هاى زردم نمى‏ریزند تا دوباره شکوفه‏هاى تازه برویند، پاییز برایم دلتنگ مى‏شود و من حسرتم را به درخت پاییزى، با آهى از ته دل تسکین مى‏دهم. ریختن را به من ببخش! ریختن برگ‏هاى خشکیده‏ى شنعت را.

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 35@


1) آمدى، غررالحکم، ترجمه و شرح آقا جمال خونسارى، تصحیح و تحقیق محدث ارموى، جزء 4، ص 30.

2) خدا نور آسمان‏ها و زمین است «نور (24) آیه‏ى 35».

3) در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست «حجرات (49) آیه‏ى 13 «.

4) تفکر على کل شى‏ء، لا تفکر بذات الله.

5) نماز را از زوال آفتاب تا نهایت تاریکى شب برپادار. «بنى‏اسرائیل (17) آیه‏ى 78».

6) و در دو طرف روز [اول و آخر آن] و نخستین ساعت شب نماز را برپا دار «هود (11) آیه‏ى 114».

7) اى پسرک من! نماز را برپادار. «لقمان (31) آیه‏ى 17».

8) و مردان و زنان با ایمان، دوستان یکدیگرند که به کارهاى پسندیده وامى‏دارند و از کارهاى ناپسند باز مى‏دارند و نماز را برپا مى‏کنند و زکات مى‏دهند و از خدا و پیامبرش فرمان مى‏برند. آنانند که خدا به زودى مشمول رحمتشان قرار خواهد داد که خدا توانا و حکیم است. «توبه (9) آیه‏ى 71».

9) همان کسانى که چون در زمین به آنان توانایى دهیم، نماز برپا مى‏دارند. «حج (22) آیه‏ى 41».

10) که نماز از کار زشت و ناپسند باز مى‏دارد «عنکبوت (29) آیه‏ى 45».

11) پس واى بر نمازگزارانى که از نمازشان غافلند «ماعون (107) آیه‏ى 4 و 5».

12) غیر از نمازگزاران، همان کسانى که بر نمازشان پایدارى مى‏کنند «معارج (70) آیه‏ى 22 و 23».

13) کسانى که بر نمازشان مداومت مى‏ورزند. آنها هستند که در باغ‏هایى [از بهشت] گرامى خواهند بود «معارج (70) آیه‏ى 34 و 35».

14) اى مریم! فرمانبر پروردگار خود باش و سجده کن و با رکوع کنندگان رکوع نما. «آل عمران (3) آیه‏ى 43».

15) اولین چیزى که بنده بدان سنجیده مى‏شود نماز است، اگر مقبول شد سایر اعمال پذیرفته مى‏شود، اگر مقبول نشد سایر اعمال هم پذیرفته نخواهد شد.

16) همان کسانى که بر نمازشان پایدارى مى‏کنند. «معارج (70) آیه‏ى 23».

17) چون به چیزى اراده فرماید، کارش این بس که مى‏گوید: «باش»؛ پس [بى‏درنگ] موجود مى‏شود. «یس (36) آیه‏ى 82».