خدایا! مىدانم «گمنام بودن براى شهرت پرستان، دردآور است.» امّا مىخواهم، آن گاه که نماز مىخوانم، گمنامى شوم که همراه با تسبیح باد، به ستایشت مىپردازد و دل شکسته اش دریایى مىگردد، تا نهرهاى رحمت خاصّ تو را، در خود جاى دهد. الهى! این قفس درهم شکسته ى روحم را بپذیر و مرا عشق حضور، دِه.
خدایا! مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، به نقطه ى رهایى برسم و به موطن اصلى خویش بپیوندم. خدایا! در مَطلع عشق نمازم، بر پلّه ى نخستین معراج انسان، ایستاده ام و قلب بىقرارم مشتاقانه در اشتیاق وصال تو مىتپد. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، از پرستش نَفْس خویش به پرستش تو، هجرت کنم و آنگاه نداى فرشتگان را که صلاى «لاعلم لنا الاّ ما علّمتنا» سر داده اند و خداى را بر خلقت حکیمانه اش، تقدیس مىکنند، بشنوم و تو مرا به میعادگاه عشّاق خویش برسانى. خداى من! آن گاه که در ضیافت تو شرکت مىکنم، مىخواهم بر من در مقابل فرشتگان خویش، فخر کنى.
خدایا! در قنوت معنوى ام «هر زمان که زبانم از راز نگفته، خموش گردد، تو
**روایت مهر، ص: 72@
شکوایم را بىنگارش بخوان و نجوایم را ناگفته بدان.»
خدایا! آن گاه که نماز مىخوانم، به دنبال واژه اى مىگردم که ترجمان احساساتم باشد و اسرارم را بىپروا فاش کند. «دستان نیازم را به تمنّاى نازت بالا مىآورم و گفتار زیباترین راحل عشق، على (علیه السلام)، را به زبان مىآورم: «الهى! انت القاضى الحاجات و انا المحتاج، انت مولاى و اناالعبد.»
**روایت مهر، ص: 73@