جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حضرت ابراهیم خلیل الهى

زمان مطالعه: 5 دقیقه

اسطوره محبت الهى و عشق‏ورزى به آن جمال بى‏نظیر که در طول تاریخ چشم همه‏ى اهل عرفان را به خود خیره ساخته و موجب تعجب همگان شده است و شاید در تاریخ

**سیماى متهجدین، ص: 27@

پیش از ظهور رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم بى‏نظیر باشد، قضیه حضرت ابراهیم علیه‏السلام و انتخاب وى به عنوان «خلیل الله» یعنى «دوست خدا» مى‏باشد.

در روایت است که «خداوند حضرت ابراهیم علیه‏السلام را به مقام خلیلى خویش برنگزید مگر به خاطر دو چیز: اول این که سعادتمندانه مردم را اطعام مى‏کرد و دیگر این که شب هنگامى که مردم در خواب بودند نماز مى‏خواند.»(1) و نیز گویند حضرت ابراهیم علیه‏السلام از مال دنیا بهره‏ى فراوان داشت و گوسفندان بسیار داشت. لذا فرشتگان الهى گمان مى کردند که اکرام وى از آن جهت است که نعمت و مال فراوان به او اعطاء شده است و چون پروردگار عظیم الشأن خواست به ایشان ثابت کند که عنوان «خلیل الهى» آن حضرت از جهت مال و منال نیست به جبرئیل فرمود: برو در جایى که ابراهیم صداى ترا بشنود، نام مرا بگو. وقتى ابراهیم علیه‏السلام کنار گوسفندانش ایستاده بود جبرئیل بر بالاى بلندى ایستاد و گفت: «سبوح قدوس، رب الملائکة و الروح». ناگهان ابراهیم علیه‏السلام با استماع نام نامى دوست، رعشه بر اندامش افتاد و از فرط هیجان به این سو و آن سو مى‏نگریست، تا این که شخصى را بالاى بلندى بدید. با شتاب به سوى او دوید و به او گفت: تو بودى که نام حبیب مرا به زبان آوردى؟ گفت: بلى گفت: اگر بار دیگر نام محبوبم را بگویى ثلث گوسفندانم را به تو مى‏بخشم. جبرئیل نام رب جلیل را بار دیگر به صداى بلند بر زبان آورد. ابراهیم علیه‏السلام گفت: بار دیگر بگو تا نیمى از گوسفندانم را به تو اعطاء کنم. بار دیگر جبرئیل نام حضرتش را بلند بگفت. ناگهان ابراهیم علیه‏السلام از حدت شوق و کثرت ذوق چنان بى‏قرار و واله گشت که فرمود: تمام گوسفندانم از آن تو. بار دیگر نام حبیبم بگو. جبرئیل باز گفت. فرمود: دیگر متاعى ندارم به تو اعطاء کنم جز جان خویش، از این لحظه عنانم در اختیار توست. بار

**سیماى متهجدین، ص: 28@

دیگر نام محبوبم را بازگو و جبرئیل تکرار فرمود. ابراهیم علیه‏السلام فرمود: بیا من و گوسفندانم در اختیار توایم. جبرئیل فرمود: اى ابراهیم! من نیازى به گوسفندانت ندارم. من جبرئیل هستم و دانستم که چرا خداوند ترا خلیل خویش برگزیده است، چون تو به عهد دوستیت وفادارى و در یک رنگى ات صادقى.(2).

آنچه باید بیش از هر چیز مدنظر سالکان طریق الهى و مشتاقان قرب حضرتش قرار گیرد رفتن حضرت ابراهیم علیه‏السلام به میعادگاه پروردگار و بردن فرزند دلبندش حضرت اسمعیل علیه‏السلام به قربانگاه است که در آن حال که مایه آسایش خویش را با رغبت تمام به قربانگاه مى‏برد، هرگز شکایتى و تأخیرى در امر حق نکرد.

«گویند پس از آن که سال‏ها از رها کردن اسمعیل و هاجر در بیت المعمور گذشته بود روزى ابراهیم علیه‏السلام بر راهى نشسته بود که اسمعیل علیه‏السلام از شکار بازگشت و وقتى چشم خلیل علیه‏السلام به قامت رعناى نور چشمش افتاد، مهر پدرى در او اثر کرد و میلش به پسر برگشت. همان شب که هشتم ذى الحجة بوده و آن را «شب ترویه» نامیده‏اند به خواب دید که باید اسمعیل علیه‏السلام را در راه دوست قربانى کند.

ابراهیم علیه‏السلام مردد شد که آیا این خواب عجیبه و امر غریبه از الهامات قدس ربوبى است یا از وساوس ابلیس لعین؟ شب دیگر که «شب عرفه» بود باز به خواب دید و باز در «شب نحر» خوابش تکرار شد و این بار یقین حاصل کرد که دستورى از جانب رب جلیل است و روا نیست که در اجراى امر الهى تأخیر افتد. لذا صبح آن روز به هاجر گفت: اسمعیل را جامه‏ى نیکو بپوش و موهایش را شانه کن که مى‏خواهم او را به نزد محبوبم ببرم.

هاجر سرش را شانه کهرد و جامه‏ى لطیفى بر قامتش پوشاند و بر رخسار نکویش از سر

**سیماى متهجدین، ص: 29@

مهر مادرى بوسه‏اى زد؛ بى‏خبر از این که او را به قتلگاه مى‏برند. وقتى آماده‏ى رفتن شدند، حضرت خلیل علیه‏السلام به هاجر گفت: کارد و رسنى آماده کن تا با خود بر دارم. هاجر گفت: اگر به ضیافت حبیب مى‏روى کارد و رسن را براى چه مى‏خواهى؟! ابراهیم علیه‏السلام فرمود: شاید گوسفندى براى قربانى آوردند. سپس کاردى به غایت برنده برداشت و به همراه فرزندش روانه میعادگاه شد.

ابلیس رجیم که بر این خاندان پاک و طاهر حسد مى‏برد به صورت پیرمردى درآمد و ابتدا در صدد تلبیس و فریب هاجر برآمد. چرا که مى‏دانست مهر مادرى محکم تر و با اساس‏تر است و اصولا زنان را رقت بیشترى است و زودتر تحت تأثیر وساوسش قرار مى‏گیرند. لذا نزد هاجر رفت و به وى گفت: مى‏دانى ابراهیم پسرت را به کجا مى‏برد؟ گفت به ضیافت حبیب. گفت: او را مى‏برد که به قتل برساند. هاجر گفت: کدام پدر پسرش را ذبح کرده خصوصا پدرى چون ابراهیم علیه‏السلام و پسرى چون اسمعیل علیه‏السلام؟! ابلیس گفت: حضرت عزت وى را امر فرموده که اسمعیل علیه‏السلام را در راهش قربانى نماید. هاجر گفت: اگر فرمان از سوى رب جلیل است هزار جان هاجر و فرزندانش فداى وى باد.

ابلیس که از وى نومید شد به نزد ابراهیم علیه‏السلام آمد و گفت: اى ابراهیم مى خواهى که چنین فرزندى را به قتل برسانى؟ آن خواب از ناحیه‏ى شیطان بوده، چگونه به ناحق مى‏خواهى وى را بکشى. خلیل الرحمن علیه‏السلام که به علم نبوت مى‏دانست که وى لعین رجیم، ابلیس مطرود است. بر وى پرخاش نمود که هرگز ترا بر من دستى نیست. خواب من رحمانى و قربانى اسمعیل فدیه‏اى براى حبیب و دلدارم مى‏باشد.

ابلیس به نزد اسمعیل علیه‏السلام که نوجوانى سیزده ساله بود آمد و به او گفت: پدر ترا به کجا مى‏برد؟ گفت به ضیافت دوست مى‏برد. گفت: اشتباه کرده‏اى! چون ترا مى‏برد تا بکشد و مى‏گوید که حق تعالى به او خطاب کرده که فرزند خویش را قربانى نماید. اسمعیل علیه‏السلام

**سیماى متهجدین، ص: 30@

گفت: اگر فرمان از جانب حضرت حق جل و على است، هزار جان اسمعیل نثار امر جلیل و فداى خلیل باد.

ابلیس به تلبیس وى پرداخت و گفت: اى پسر! تو تحمل تیغ بران را ندارى. از پیش پدر بگریز و در این امر با پدرت منازعت کن. اسمعیل علیه‏السلام فرمود: اى پیر مرا رها کن که نتوانم از فرمان حق سرپیچم و امر او را بر زمین گذارم، و نعره‏اى زد که: اى پدر! این پیر مرا رها نمى‏کند و وسوسه‏هاى باطل در ذهنم ایجاد مى‏کند. حضرت خلیل علیه‏السلام فرمود: پسرم این موجود ابلیس لعین است که مطرود بارگاه بارى تعالى است و از سر تلبیس سعى در آن دارد که ما را از انجام امر حق باز دارد. وى را سنگسار کن. گویند اسمعیل علیه‏السلام وى را سنگسار کرده و فرمود: اى لعین به تو گفتند سر بنه، گردن کشیدى؛ لاجرم طوق لعنت در گردنت افتاد. چون مرا گویند که سر بباز، اگر گردن ننهم، گردن جان من از طوق شوق محروم ماند و شیطان که مخذول و منکوب شده بود نومید و مأیوس بازگشت.

ابراهیم علیه‏السلام و اسمعیل علیه‏السلام به همراه هم در حرکت بودند؛ تا این که به «منى» رسیدند و چون در موقف منى مستقر شدند، اسمعیل علیه‏السلام را نزد خود بنشاند. کارد و رسن را از آستین بیرون آورد و به پسر گفت: آیا هیچ وصیتى دارى که به جاى آورم؟ گفت: آرى، سه وصیت دارم؛ اول آن که موقع کشتن دست و پاى مرا محکم ببندى؛ به دو دلیل یکى آن که زخم کارد خون ریز چون به بدن نحیف و ضعیف من رسد مبادا که دست و پاى بزنم و مضطرب گردم و از جمله‏ى صابران نباشم. دوم آن که حفظ حریم حرمتت لازم است و مبادا که در وقت دست و پا زدن جامه‏ى مبارکت را به خون آلوده سازم و از جمله ارباب عقوق و عصیان گردم. ابراهیم علیه‏السلام وصیت وى را پذیرفت و فرمود: دیگر وصیت دارى؟

گفت: دوم وصیتم این است که به وقت قربانى صورتم را بر خاک نهى به دو سبب: اول آن که مى‏خواهم صورت مذلت در مقابل پروردگار عزت به خاک بسایم و جبینم را به

**سیماى متهجدین، ص: 31@

خاک عبودیتش بیالایم، شاید از سر رحمت به من عاصى بنگرد و دوم آن که مى‏خواهم در وقت قربانى صورت مرا نبینى؛ چرا که شاید مهر پدرى به جنبش آید و در نفاذ امر الهى خللى وارد گردد.

ابراهیم علیه‏السلام این وصیت را هم قبول کرد و فرمود: دیگر وصیتى دارى؟ اسمعیل علیه‏السلام فرمود: وصیت آخر من این است که چون به خانه روى با مادرم درشتى مکنى و او را در این غم دلدار باشى و به وى تسلى بخشى و به وى سلام مرا برسان و بگو مرا حلال کند و در فراق من شکیبا باشد که خدا صابران را دوست مى‏دارد. چون خواست که اسماعیل علیه‏السلام را قربانى کند، به امر الهى کارد نتوانست گردن وى را ببرد و ناگهان گوسفندى به فدیه‏ى آن از طرف پروردگار متعال فرستاده شد که به دست ابراهیم علیه‏السلام در راه حق قربانى شد.»(3).


1) علل الشرایع ج 1 ص 33.

2) قصه‏هاى قرآن ص 175.

3) قصه‏هاى قرآن ص 178.