باز هم با قلب آمدهام، قلبم را آوردهام که به آن نور بپاشى، آوردهام که در آن شقایق بکارى، آوردهام که توانش بخشى، قلب خویش را پیش رویت گذاردهام، نگاهى بینداز و ببین تا چه حد دوستت دارد، نظرى افکن و ببین چقدر به تو نظر دارد. اگر کم بود بمیرانش، بمیران که سزاوار است به مردن. گفتى در عبادتم با آن دو چشمى که ندارى و با آن بینایى عظیمى که دارى نگاهت بر قلب من است نه رویم. اما اگر پشت قلبم به روى تو باشد چه کنم؟ واى که از شرم تو به تو پناه مىبرم! براى این حضور، ببین چقدر حقیرم که باید ادب نگاه بر خاک را به جاى نیاورم، چشمها را ببندم تا ادبى لازمتر از آن – که حضور قلب است – ادا شود.
گله دارم، چرا با من آن نکردى که با عاشقانت کردى؟ بنگر حد بیچارگى را در آن زمان که در پیشگاه توام، اما قلبم نشانى از تو در خویش ندارد.
میزان احتیاج را مىبینى؟ تو رحیمى، اقتضاى رحیمیتت آن است که وجود نیاز را در بنده تاب نیاورى. لبهاى قلبم تشنهاند، کبودند، نیازمندند. العطش مىگویند و انتظار سلسال از تو دارند. بگذار قلب من عشق را بفهمد، خودى بنماى که از خود بى خود
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 40@
شود. بگذار این قلب بفهمد که تنها امروز ناجى من نیست که فردا هم دادرس من اوست و آنچه از تو در خویش دارد. بگذار قلبم اذان را بشنود و از آن بى تاب شود. به او بگو مرا در زمین بگذارد و خود تا آسمان ره بسپارد. بگذار صداى پاى قلبم از قلب عشق به گوش رسد، از عرش، از ملکوت، از عالم بى دغدغهى خالى از اندوه، از ژرفناى صداقت، غور شرافت، اوج محبت، نهایت دیانت.
هر چه دوست داشتنهاى غیر مجاز است از قلب من سلب کن. به چشمهایش توتیا بزن، بل تو را ببیند، در تو نظر بدوزد، محوت شود و از جمالت دست پلیدى ببرد.