جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

خلوتگاه راز (1)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

معبود من! روایت من، حدیث «من در میان جمع و دلم جاى دیگر» است. آن گاه که به نماز مى‏ایستم، چشمانم به روى مُهر، خیره، زبانم به آواى زیباى تو گویا، دستانم در مقابل عظمتت، فرو افتاده و پایم راست مى‏ایستد، امّا پرندگان طمع فکرم به یاد آشیان فلان مرغزارند و مرغ دلم به یاد دانه ى فلان صیّاد. هنوز از مادّیات، دامن نکشیده ام، تا در سایه سار لطفت، نظاره گر چرخ عاشقانه ى قُمرى ها باشم. پس هم اکنون که نماز مى‏خوانم، تو میهمان حرم خانه ى من باش که دل، حریم توست و در حریم تو، غیر تو راه ندارد.

الهى! مریم (علیها السلام) سالیان به عبادت تو کوشید و تو محراب نمازش را با چمن سبز صداقت، آذین بستى، با چشمه سار جاودان مهربانى ات، آن را آبیارى کردى، زبان زیبایش را به نیایش خویش گویا نمودى، در بوستان عشقت، عندلیب دل او را به غزلخوانى وا داشتى، بر گیاه محبّتش سبزینه ى شنیدن بخشیدى و من اکنون که نماز مى‏خوانم در آرزوى هم کلامى با تویى که با مریم (علیها السلام) همکلام شدى، به سر مى‏برم. اکنون که به نماز مى‏ایستم، به دست مهربان باغبانى نیازمندم که با داس قدرت خویش، باغچه ى هرز وجودم را وجین کند و در آن، بذر دوست داشتن بنشاند.

اگر آن گاه که نماز مى‏خوانم، با سبوى رأفتت، در ساغر خالى ام محبّت بریزى و دستان گناهکارم را به اشک هجرانم ببخشى، اگر والگى و شیدایى قلب «مخبتین» را به من نیز ارزانى دارى، من نیز بى‏بال، امّا سرخوش به ذکر تو مى‏پردازم.

**روایت مهر، ص: 66@

آن گاه که نماز مى‏خوانم، خسته دلى هستم که به دنبال آرامگاهى، دیار مشهور نماز را پشت سر مى‏گذارم و به یاد فراق حضور، دیوان گریه اى مى‏سازم، با مَطلع خزان روح. آن گاه که نماز مى‏خوانم، پرورده ى دامان گریه مى‏شوم و همراه با سوگ دلگیر گل سرخ، جامه ى سیاه بى‏لیاقتى به تن مى‏کُنم. آن گاه که نماز مى‏خوانم، تمام شکفتنى هاى خویش را نقش بر آب مى‏بینم، چون مى‏دانم بر سر نماز عشقم، امّا در خاطرم، دکّان فلان خواجه بر سر بازار است و جواهرى فلان، در انتهاى آن. در ذهنم شقایقى پَر پَر گشته و گل سرخى افسرده و من شرمگین حضور نداشتن در جاده هاى شور نمازم.

آن گاه که نماز مى‏خوانم، در غصّه ى بى انتهاى کاروان هاى رفته و به شهر وصال، رسیده، مى‏سوزم، چون مى‏بینم که قراول دلم، کوس رحیل مى‏زند و من هنوز درنیافته ام، آنچه را باید و «افسوس هر آنچه برده ام، باختنى است.» هنوز غرّه ى چهار جریب خاکى هستم که مرا پایبند خویش ساخته.

آن گاه که نماز مى‏خوانم، هنوز نشناخته ام کسى را که با او همکلام شده ام. هنوز لمس نکرده ام دیوارهاى کاهگلى خلوتگاه را. هنوز مدهوش صهباى ناب بندگى نشده ام و هنوز به گذرگاه نسیم رحمت نرسیده ام، که بویى از عشق او مستم کند. پس مى‏دانم تا مست حضور نباشم، طلبکار عهد اَلَست نخواهم گشت. هنوز دود آتش عشق من، چشمم را بارانى نکرده است، وگرنه آن گاه که به نماز مى‏ایستادم، استعداد لقاى او در وجودم مى‏شکفت و زبانم را مترنم به «الهى و ربّى من لى غیرک (1)» مى‏ساخت.

**روایت مهر، ص: 67@


1) دعاى کمیل.