از دیدن جناب دیانت مآب تقوى ایاب استاد جعفر نعلبند اصفهانى امام زمان را، خوب معلوم مىشود محبت اهلبیت را نسبت به شیعیانشان، ملخص آنچه جناب جعفر براى سید صالح آقاى سید محمد على طاب ثراه نقل کرده آن
**زاد المتقین یا معراج المومنین، ص: 207@
است که گفت: من بیست و پنج مرتبه سفر کربلا مشرف شدم از پول کسب نعلبندى خود و همه را براى عرفه مىرفتم تا آن که در سفر بیست و پنجم در بین راه یک نفر یزدى با من هم راه و رفیق شد و چند منزل که رفتیم مریض شد و کم کم مرض شدت کرد تا رسیدیم به منزلى که خوفناک بود و به این سبب قافله را دو روز در آن منزل نگاه داشتند تا آن که قافلههاى دیگر برسند و جمعیت زیادتر شوند براى حرکت کردن از آن منزل. حال آن یزدى سخت شد و مشرف به مرگ شد. روز سوم قافله مىخواست حرکت کند من در امر آن رفیق یزدى متحیر شدم که چگونه او را به این حال تنها بگذارم و بروم و مسئول خدا شوم و چگونه بمانم و زیارت عرفه که بیست و چهار سال جدیت داشتم براى درک آن از من فوت شود. آخرالامر بعد از فکر زیاد بنایم به رفتن شد و وقت حرکت قافله رفتم نزد او و گفتم: من مىروم و دعا مىکنم خداوند تو را هم شفا عنایت بفرماید. چون این را شنید اشگش ریخت و گفت: من یک ساعت دیگر مىمیرم، صبر کن و چون مردم خرجین و اسباب و الاغ همه مال تو، همین قدر مرا با همین
**زاد المتقین یا معراج المومنین، ص: 208@
الاغ به کرمانشاه برسان و از آنجا به هر نحو که آسانتر باشد مرا به کربلا برسان. چون این حرف را زد و حال گریه او را دیدم دلم به حال او رقت کرد و از جا کنده شد و ماندم و قافله هم رفت. چون قدرى گذشت او مرد. پس او را بر الاغ بستم و حرکت کردم. چون از کاروانسرا بیرون آمدم دیدم قافله هیچ پیدا نبود جز گرد و غبار آن را از دور مىدیدم پس تا یک فرسخ راه رفتم و میت را به هر نحو روى الاغ مىبستم قرار نمىگرفت و قدرى که مىرفتم مىافتاد و خوف تنهائى بر من غلبه کرد آخر دیدم نمىتوانم او را ببرم حالم زیاد پریشان شد ایستادم و توجه کردم به جانب حضرت سیدالشهداء علیهالسلام و با چشم گریان عرض کردم: آقا آخر من چکنم با این زائر شما؟ اگر او را بگذارم در این بیابان که مسئول خدا و شما هستم. اگر بخواهم او را بیاورم که نمىتوانم، درمانده شدهام. در این حال دیدم چهار نفر سوار پیدا شدند و آن سوار که بزرگتر بود در میان آنها، فرمود: جعفر چه مىکنى با زائر ما؟ عرض کردم آقا چه کنم، در کار او ماندهام. پس سه نفر پیاده شدند یک نفر آنها نیزه در دست داشت گودال آبى خشک شده بود نیزه را
**زاد المتقین یا معراج المومنین، ص: 209@
در آن فرو کرد آب جوشش کرد و پر شد. پس آن میت را غسلش دادند و یک نفر که بزرگتر آنها بود ایستاد و با ما نماز بر آن خواندند. پس او را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند. من رو به راه آوردم و مىرفتم یکباره دیدم از قافلهاى که پیش از ما حرکت کرده بود گذشتم. تا آن که دیدم به قافلهاى که از قافلهى ما هم جلوتر بود گذشتم. طولى نکشید که دیدم رسیدم به پل سفید نزدیک کربلا و در تعجب که این میت ابداً دیگر نیافتاد و این راه طولانى به سرعت تمام شد. در حیرت بودم که این چه واقعه است تا آن که او را بردم و دفن کردم روى وادى ایمن. پس بعد از بیست روز دیگر قافله ما رسیدند و هر یک از اهل قافله که مىرسیدند مىگفتند: تو کى آمدى و چگونه آمدى. من به اجمال به بعضى و به توضیح به بعضى دیگر مىگفتم و آنها تعجب مىکردند. تا آن که روز عرفه شد و من رفتم در حرم مطهر. دیدم که مردم را به صورتهاى حیوانات مختلفه از قبیل گرگ و خوک و میمون و غیره مىبینم. جمعى را نیز به صورت انسان مىدیدم. پس از شدت وحشت برگشتم تا قبل از ظهر رفتم باز هم به همان حالت دیدم، باز برگشتم و
**زاد المتقین یا معراج المومنین، ص: 210@
بعد از ظهر رفتم باز به همان کیفیت دیدم فردا که رفتم همه را به صورت انسان دیدم. تا این که بعد از این سفر، چند سفر دیگر آمدم روز عرفه مردم را به صورتهاى حیوانات مختلف مىدیدم. روزهاى غیر عرفه بصورت انسان بودند. به این سبب تصمیم گرفتم دیگر براى عرفه مشرف نشوم و چون که این وقایع را براى مردم نقل مىکردم طعنه مىزدند و بدگوئى مىکردند و مىگفتند: براى یک زیارت رفتن چه ادعاهائى مىکند. از این جهت دیگر به کلى نقل نکردم. تا آن که یک شب مشغول خوردن غذا با عیالم بودم که صداى در بلند شد چون رفتم در را باز کردم دیدم شخصى مىفرماید: که حضرت صاحب الامر تو را طلبیده است. پس به همراه ایشان رفتم تا در مسجد جمعه دیدم که حضرت صلوات الله علیه در صفهى که منبر بسیار بلندى بود بالاى منبر تشریف دارند و آن صفه پر از جمعیت است و آنها در لباس و عمامه مانند شوشترىها بودند. من متفکر بودم که من چگونه از میان این جمعیت خدمت ایشان برسم. پس به من توجه نمودند و فرمودند: جعفر بیا، من رفتم تا مقابل منبر. پس فرمودند: چرا براى مردم نقل نمىکنى
**زاد المتقین یا معراج المومنین، ص: 211@
آنچه در راه کربلا دیدى؟ عرض کردم: آقا من نقل مىکردم از بس بدگوئى کردند ترک کردم. پس فرمودند: تو کارى به حرف مردم نداشته باش نقل کن آنچه را دیدى تا مردم بفهمند ما چه لطف و مرحمتى و نظرى داریم به زوار جدمان حضرت سیدالشهداء علیهالسلام.