آرى آن گاه که نماز مىخوانى، قصّه دل کندن از حضور همه ى غریبه ها از ذهنت خارج مىشود و تبدیل به سرگذشت سوت و کورى مىگردد که دیگر جاى ماندن بر صفحه ى دفتر بندگى را ندارد. گویى دریافته که نماز خواندن، عمل مدرنیته اى نیست که امروز «مُد» شود و فردا موسیقى دیگرى جایش را بگیرد. توازن هماهنگ کلمات نماز، ترنّم دل نشین بلبل سوخته دلى است که از بسیارى لطف آفریدگار، شرم دارد و مىخواهد با یار، معاشقه کند. او از دست دادن سر را، بى هیچ جنایتى مىپسندد. مىخواهد در کمند زلف یار، اسیر گردد. این است که پیش از آغاز بیت زیباى بندگى، زمزمه مىکند.
«در زلف چون کمندش، اى دل! مپیچ آن جا
سرها بُریده بینى، بىجُرم و بى جنایت»(1).
و او هیچ ادعّایى ندارد که یار، پاسخى به او بدهد؛ مىگوید، امّا نه با زبان؛ مىخواند، امّا نه با لبان؛ مىبیند، امّا نه با این دیدگان… او فقط مىگوید و
**روایت مهر، ص: 24@
مىخواند، مىبیند و مىشنود و همه را با دل. با نام او عشقبازى مىکند. شاید در «بحر مکاشفت مستغرق شود.»(2).
این تکلّم، معمولى نیست که با دقیقه اى حرف، پایان گیرد. سخن بىانتهاست و آن گاه که نماز مىخوانى، تازه «الف» آن را مىآموزى، پس تا «یا» دیرى مانده است. آى ساقى صهباى عشق! آیا تمنّاى عطش که رکوع صلوتم را شکسته است، مىپسندى؟ آیا سوختگى جگر، که بر فراز قلّه هاى نمازم تو را مىخوانند، مىپسندى؟ آیا پاهاى بىرمقى را که در خارزار وجودم، از تب و تاب افتاده اند، مىپسندى؟ مىدانم، هنوز هم آن گاه که به نماز مىایستم، گم گشته ى کوچه هاى احساسم. بیدِ لرزانِ بادهاى عشقم و در کوچه پس کوچه هاى دل، گرفتار. آن گاه که تحمید یار را بر زبان مىرانم، بیدل از خود مىشوم و در کوره راه هاى تردید، گام برمىدارم؛ پس هنوز هم نماز عشقم، بازماندهى عشق «شیرین» است در حسرت «فرهاد» و هنوز هم سر در گریبان غنچه ى احساسم، که از آن، دامن نکشیده ام. تحمیدم با تردید، ادامه مىیابد.
سَروى پاى بسته ام که تا رسیدن به آزادگى، باید فراز و نشیب زیادى را بپویم و وقتى تحمیدم به پایان مىرسد، راه نیز هموارتر مىگردد و در کنج کلبه ى پاییزى ام، کورسوى بهارى را مىبینم که تا سر منزلِ عشق، نور مىپراکند. شاید این نور، مرا به روزن درى، هدایت کند که راه رهایى ام را بیابم.
**روایت مهر، ص: 25@
1) دیوان حافظ.
2) گلستان سعدى / دیباچه.