آن گاه که نماز مىخوانم، تقارن نسیم رحمت با معرفت دل را، جشن مىگیرم. بر کوچه کوچه ى بى ارادگى، پاى یأس مىکوبم. دردهاى نهانى را به ذهن مىآورم. سیلاب دیدگانم را رخصت عبور مىدهم و سدّ مقابل چشم را مىکوبم. دست به هم مىسایم. صفحه صفحه ى زندگى را با کلمات نماز، پُر مىکنم. شعله هاى درد از وجودم زبانه مىکشد و من طلوع درد هجران را، جشن مىگیرم.
در و دیوار خانه از او حکایتى بس عجیب، سر مىدهد و همگان داد «هو» مىزنند، آن سوتر مرغ حقّى، غریبانه در خلوت دل مىسراید و بهانه ى معشوق مىگیرد. من نیز همگام با او نماز مىخوانم. بى او، بى حضور دل، بىخاک و ریشه، از هر بیشه ى سبزى خالى تر و مثل همیشه دیوانه اى که به دنبال حضور زنجیر، زمان را مىپوید. بیگانه اى خالى از هر چه آشناست. تمام سلام ها و قرائت هایم را به دست باران سپرده ام، تا با ریزش خود بر ارواح پاک، حضورم را به تماشا بنشینند؛ چشم انتظار حضور قلب در نماز عاشقى، منتظر سیراب شدن از سبوى بندگى و در کوره راه صعب وصال، لَه لَه مىزنم.
نماز مىخوانم؛ و گویى تمام آینه ها در مقابل آیینه ى دیدگان من، خُرد شده
**روایت مهر، ص: 54@
و قامت خمیده اند. در کوفه بازار شهر خراب قلبم، حضور آشنایى نیست که دژ زلزله زده ى آن را، بازسازى کند. در قد قامت صلوتم، قد برافراشته موجى نیست که حایل کمرم گردد و در مقابل یار، سرافرازم کند. در معراج نمازم، دست مهربانى نیست که نردبان عروجم را، نگه دارد، تا پایم نلغزد.
**روایت مهر، ص: 55@