جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در سایه ى آفتاب

زمان مطالعه: 2 دقیقه

آن گاه که نماز مى‏خوانم، از منتهاى آرزوى خویش، زیستن در رنج را خواهان مى‏شوم؛ که «رنج، آوردگاهى است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا مى‏کند.» (1).

آن گاه که نماز مى‏خوانم، قلب خسته ام حریم خلوت تو مى‏گردد و چشمان بى‏فروغم، به سوى کَرَم تو، دوخته مى‏شود. مست میکده ات مى‏گردم و خمار ساغر مى‏زدگان تو مى‏شوم. دلم در تب و تاب آرامش حضورت مى‏سوزد و چون خارى در میان چمنزار نماز مى‏رویَم. گذرم به کوچه اى مى‏افتد که در آن، عشق باریده است و معشوق، در معاشقه با دلنوازانى است که به بندگى محض رسیده اند. تو را در حلقه ى مستانى مى‏بینم که به خَلق آن ها، افتخار مى‏کنى. مرا در آستانه ى تکبیرة الاحرام بى نمازى ام مى‏بینى. از چشم تو پیداست با من سخنى دارى، امّا گریه هاى انابتم امکان شنیدن، نمى‏دهد و امان گفت و گو را از من مى‏گیرد. آن گاه به سراییدن «اللّه اکبر» مى‏پردازم. از زمین سجّاده، رخصت

**روایت مهر، ص: 80@

مى‏طلبم، مى‏گریم و دست هاى آلوده ام بالا مى‏رود. خدایا! به انگیزه ى قربت تو، دست بر گوش مى‏نهم و تو را با تمام عشق هاى ناخالصم، فرا مى‏خوانم. به مقصد عنداللّهى تو، نیّت کرده ام و این چیزى جز، نیم نگاه عاشقانه ات نمى‏طلبد. خدایا! آن گاه که دست ها براى قیام، فرو مى‏افتد و پاهایم بر سجّاده ى ریا، میخکوب مى‏گردد، در حسرت یک کلام جان بخش تو، کوره راه هاى یأس را، پشت سر مى‏نهم.

الهى! آن گاه که قیام مى‏کنم، جویبار گلبرگ هاى وجودم از جریان مى‏افتد و نفس در سینه حبس مى‏شود که آیا خالق عاشقى، به آبشار دیدگانم، رخصت جارى شدن، خواهد داد، یا نه؟

خدایا! آن گاه که به زمزمه ى «فاتحة الکتاب» تو مى‏نشینم، مستانه فریاد مى‏زنم و کبک وحشى روحم را به آستانت پرواز مى‏دهم. اگر چه مرداب گناهانم هر لحظه به عفونت نزدیک مى‏شود، امّا آفتاب اطمینان به تو، هنوز در آسمان وجودم، مى‏درخشد.

**روایت مهر، ص: 81@


1) شهید سیّد مرتضى آوینى.