خدایا آن گاه که نماز مىخوانم، بر هودج سپید عظیم تو مىنشینم و عروجى زیبا به سویت مىآغازم. مىخواهم نخستین پلّه ى نردبان عروجم، وجود گناهکارم باشد که با اقامه ى نمازم، خُرد مىگردد. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، از همه ى لحظه هایم بگذرم، زمان را در نَوَردم و به سرچشمه ى عشق تو برسم؛ که «زمان»، بستر جارى عشق است. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، پاى امیدى بطلبم که با آن همه ى کوچه هاى یأس را در نَوَردم و به زورق امید تو برسم؛ باشد کشتى شکسته ى وجودم را از شط پُر بلاى گناه بگذرانى و به ساحل نجات تو، لنگر اندازم. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، بین من و معشوق، فاصله ها بىمعنا، بزمى از عشق، شور، اشک و انابت برپا و حریم بال احساس وصل، پا برجا بشود. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، پیاله نوش پیر مىفروشى گردم که دلم را به خروش مىآورد و هر سَحَر، دیدگانم را توفانى مىکند. مىخواهم شیداى مضمونى گردم که محمّد (صلى الله علیه وآله وسلم) را در «حرا» پریشان کرد و على (علیه السلام) را در «محراب»، رستگار. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، تمامى رکعات نمازم، مرهم زخم دل بىکسم باشد، تا بهبود یابد و بار دیگر،
**روایت مهر، ص: 84@
مجنون تو گردم. درختى گردم که به امید حضور تو، در بادهاى شدید، مىلرزد و در حرکت و جنب و جوش است.
خدایا! مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، مهجورى گردم که شور تو، در خلوتش بیداد مىکند. امّا اکنون مىبینم در صفحه ى شطرنج وفادارى تو، مهره اى جز مات نیست. مىدانم که در کوى عشقبازان، ما را گذرى نیست و بر کوى آباد عاشقى تو، ویرانه دلى بى حضور، بیش نیستم.
**روایت مهر، ص: 85@