جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زیر باران عشق

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

و… در رکعت دومم،… در هر سوى این صحراى جنون، عشق مى‏بارد و پاى به عشق فرو مى‏شود، چنان که در برف زندگى مى‏بارد و هر قطره ى آن، جگر تشنه اى را سیراب مى‏سازد. روح مى‏بارد و بدن هاى بى‏روح را، مالامال خویش مى‏سازد.

خدایا! رکعت اول نماز عشقم را به آه هاى دل مولایى بپیوند که حسرت خویش را، به زمزم زلال چاه سپرد و از نسیم جان بخش آهش، سبزه ى بهارى دمید.

و هنوز رکعتى از عشق مانده است حمد… توحید… اى دریاى بى‏منتهاى بخشش! «یا غیاث المستغیثین!» انگار همین دیروز بود که صداى وا اَسَفاى دل مى‏آمد. انگار همین دیروز بود که ریسمانى به گردن آلاله اى بود و شقایقى در محفلش سوگوارى مى‏کرد. انگار همین دیروز بود که تحفه اى پیشکش دیوارى کردیم و او نیز چند صباحى سایه ى خویش را بر سرمان گشود. انگار همین دیروز بود که خسته از زخم هاى همه ى دیوارهاى فرو ریخته، به دیوارى راست رسیدیم و زخم هایمان را هدیه ى او کردیم و او با بردبارى بر زخم هاى ما، مرهم نهاد؛ هیچ

**روایت مهر، ص: 39@

نگفت، هیچ تحفه اى نخواست، هیچ منّتى نگذاشت.

انگار همین دیروز بود که سرى از لاى خارهاى کویر، بالا آمد و با افتخار، استحکام خود را به رخ درختان سبز جنگل کشید و انگار همین دیروز بود که ما را با تنهایى مان آمیختند و خود، پى زیستن خویش رفتند. عاشقان به سویى کوله‏بار سفر بستند که ناشناخته بمانند و ما حتّى به گرد پایشان هم نرسیدیم. همین دیروز، در کنار جاده ى خاکى عشق، دیدمشان. امّا حتّى، تعارف رفتن با خود را نیز به من نکردند… و اکنون کفش آبله را انتخاب کرده ام و دست هاى نیازم را در فضاى عارفانه ى عاشقى فرا آورده ام!

**روایت مهر، ص: 40@