جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ساحل نجات

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

امّا آن گاه که نماز مى‏خوانم، در حسرت چشمان او، دل آواره ام مى‏شکند؛ بازمانده ى دیار عشق مى‏شوم و مَرکَبم از راه مى‏ماند. آن گاه که نماز مى‏خوانم، به امید همراهان به سفر رفته مى‏مانم. مسافرى هستم که به افق هاى دور، نظر افکنده، خیره ى سرخى شفق فامِ آسمان است. آن گاه که نماز مى‏خوانم عطش سربند عاشورایى مشتاقان، تا سر حدّ مرگم مى‏بَرَد، امّا افسوس که سراب، هیچ گاه مرا رها نمى‏کند. آن گاه که نماز مى‏خوانم، زرنگار حاشیه ى دفتر فراموش شده ى عشق، مى‏گردم. روح پر شکسته ام، زندانى بى‏فرجام دل مى‏گردد و گیاهان هرزه ى گناهان که بر زمین سجده ام روییده، خبر از افول درونم مى‏دهد.

کاش آن گاه که نماز مى‏خوانم، تو نیز خلوت نشین گوشه ى ویرانه ام شوى و با من زمزمه کنى! کاش آن گاه با زورق زیباى وصالت به ساحل نجاتى رهنمونم گردى که سرچشمه ى زیستنم شود. مى‏خواهم آن گاه که نماز مى‏خوانم با کلمات زیبایش معانقه کنم. شهوتى که مرا تا سر منزل سقوط، پیش بُرده، به عشق بَدَل کنم و وصال را در آغوش بگیرم.

واژه واژه ى کلمات نماز را خاضعانه بیان کنم و سخنانم، آبى بر مخمل شعله ور درونم باشد. خدایا! من و مجنون در صحراى جنون تو، با هم همسفر بودیم، ولى مجنون رفت و من در وادى مبهم بى‏سبویى آواره؛ و اکنون مطلب ها مانده است.

**روایت مهر، ص: 49@