گروهى از حمدونگان(1) شب تابى(2) ددیدند و بر وى گرد آمدند، پنداشتند که آتش است، و از هر سویى هیزم گرد آوردند و برنهادند و دمیدند و هر چند بیش دمیدند، به هیچ مقصودى نرسیدند زیرا که چون رنج بدان جایگاه برى که نشاید(3) هیچ برى(4) حاصل نگردد. و در همسایگى ایشان مرغى بود. آواز برآورد. گفت: «اى بیچارگان، عمر خود به باد مىدهید و بدین شب تاب رنج مبرید که این، آتش نیست.» نشنیدند. از درخت به زیر آمد که برود و ایشان را پند دهد.
مردى آن جایگاه بگذشت و گفت: «اى مرغ، رنج مبر بر آنکه به راه نیاید و به راستى مکوش آن را که در نهاد او سستى بود. سنگى که بریدن نتوان، بر وى شمشیر آزمودن شرط نیست، و چوبى که خم نگیرد، راستى هم نپذیرد؛ و هر که رنج بیهوده برد، به ناچار پشیمانى خورد و از کرده کیفر برد.»
و آن مرغ نیز نپذیرفت و پیش رفت که حمدونگان را از آن کار بازدارد، حمدونهاى را خشم آمد، در جست و او را بگرفت و بر زمین زد و بکشت. داستانهاى بید پاى، ص 122.
1) حمدونگان: جمع حمدونه: میمون، بوزینه.
2) شب تاب: کرم شب تاب.
3) که نشاید: که شایسته و سزاوار (آن رنج و کوشش) نباشد.
4) بر: ثمر، میوه، نتیجه، فایده.