نماز مظهر نظم و هماهنگى و کمال و زیبایى است، تجلى گاه فرمان خداست، اظهار ادب، در پیشگاه معبود است. بیان سپاس و گفتگوى عاشقانه است، شرح نیاز است، معرفت آموز است، تجربهى اراده و تحکیم دیندارى و تمرین پاسدارى است، تسلط بر قلب است، قلب عبادات است، بوییدن عطرهاى عالم ربانى است، نمایشگر میزان عشق به معشوق و دلیل طهارت روح و تن است، موجب قبول ولایت است، آموزش خشوع است، خستگى زدا، نشاط آفرین و سرورآور است. دافع آفات بودن است، رخصت دیدار است، بلنداى بى انتهاست، تمرین بى اعتنایى به وساوس است، فاصلهى میان شرک و ایمان است، تنهى عن الفحشاء و المنکر است. «عمودالدین» است و سرانجام هر چه هست به جاى آوردنش واجب و ترکش گناه کبیره است.
سلام، به تو سلام مىدهم و با تو سخن مىگویم، اما چگونه با
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 12@
تو حرف بزنم؟ در حالى که به گفتههایت پشت کردهام؟ چگونه در اقیانوس عشقت غوطه خورم در حالى که در قلب کویرم؟ چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالى که در مزبلهى مادیات جان مىسپارم؟ من با تو چه بگویم؟ چه دارم که بگویم؟ حال قلبم در کلام نمىگنجد، و در وصف نمىآید، سخن از بیان درونم عاجز است.
دلم شهپر عشق درآورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولى دلپذیرتر از قلهى قاف تو جایى نیافت.
تو اى پر پروازم! تو اى اوج نیازم! تو اى پاى رفتنم! تو اى دلیل بودنم! تو اى کلام و گفتارم! تو اى منظر و دیدارم! تو اى همهى هستىام! تو اى شراب مستىام!
بیا که اسیر در زمینم، خشکیده در جایم، نیستم، گنگم، نابینا و هوشیارم! دل، رفت و دید و عاشق شد؛ اما تن نمىرود، مىرنجاند، مىآزارد. خدایا! یارىام کن. معشوقا! عطشان عشقهى عشقت بر شجرهى وجودم غوغا مىکند، سیرابش کن.
خدایا! جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش، ضجهى عاجزانهام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگى از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن مىکوبد، عروج، مژده ده.
مرا دریاب در منتهاى فقر فضایل، مرا دریاب در انتهاى کوچههاى تنگ رذایل.
مرا دریاب در اعماق گندآب بى تو بودن و بیاموز به من سبز بودن
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 13@
را، به من بیاموز جوانه زدن را.
خداى من! مرا دریاب در میان گردباد دلبستگیها که مىشکند ساقهى وجودم را؛ وجودى که هزار غنچهى عشق دارد، هزار غنچهى عشق.
مرا دریاب قبل از شکستن، پیش از آنکه در سیاهى همچون یلداى گناهان محو شوم.
اى ماندگار! اى ماندنىترین عشق! اى رعناترین! اى یکتا یاور ناز! اى شیرینى زیستن! اى باعث بزرگى! اى بزرگ! اى جدا از من و با من! اى بى نیاز از من و دوستدار من! اى استاد مهربانى! اى مهربان! اى صادقترین!
این صداى من است عاشقانهترین صدایى که مىخواند! صمیمانهترین سخنها را در دوستىات، که بسى کمتر از دل است، مىگویم: از دست رفتن را براى به دست آوردنت با تمام وجود استقبال مىکنم و شادمان از مهر تو در سینهام، به دنیا مىخندم.
تو بگو چگونه سپاس گویم نعمات بى دریغت را، که بر من فروریختهاى! آه! زبانى نیست، عملى نیست، تحفهاى نیست در سپاس این همه بخشایش.
این اشکهاى بىحساب، قصرى از آینه خواهند شد نمایانگر تو در آسمان، براى عاشقترین نادان! نادانترین عاشق!
اى تواناترین عشق! توانى ده بسیار، در گذشتن از بندگانت که
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 14@
مىتوانى، و مهربانیى سرشار، بیکران، عظیم، بىنظیر، پاک، خالص چنان خودت. یارى کن زندگى را، نه آن گونه که هست، بلکه همان گونه که باید باشد، باور کنم.
پاکترینم! به صداقت احساسم سوگند، به پاکى خودت، دوستت دارم. اى تو در امروز و فرداى من! به خلوص کلامت سوگند، این عشق سرشار را تو در سینهام نهادهاى.
شریفا! کار من به کارگیرى تشبیه و استعاره نیست و مهارتى هم در نگارش ندارم. نمىدانم چه مىگویم تنها از گرمى خوب نگاهت حرفهایى مىگویم که نشان دوستى بى حد من است؛ اما نه، نیست! بگذار بارانت را بر خود حس کنم آه، اى بارش مکرر نور!
بگذار به یقین در دوستىات برسم و رود زیبایى شوم که از میان سبزهزاران به آرامى و طنازى و دلپذیرى و رعنایى راه رسیدن به دریا را عاشقانه مىپوید و شاید در انتظار رسیدن نیست که، شوق رفتن و در راه بودن، خود، شعفى عاشقانه است.
باید از تار و پودهاى خوب بودن بگریزم و خوبى را چنان که تو خواهانى زنده گردانم.
آه، اى عزیزم! من در تو روییدهام، از تو نور و آب و خاک و استعداد رویش گرفتهام، سبز شدهام، گل کردهام و از باغچهى عشق تو هیچ دست هرزى جدایم نتواند کرد و اگر اندکى جدایى باشد دوباره رویشى سریع مىآغازم؛ چه، من گیاهى خودرو هستم، پس
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 15@
لذت بالیدن را به من بچشان.
اندیشههایم به بزرگى مىگرایند و از چون دیگران بودن مىگریزند. انگیزههایم آینهى تو هستند.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 16@