ستاره خفت و شباویز خفت و شبرو خفت
منم که شب همه شب بىقرار خویشتنم
سپیده سر زد و گلبانگ زد، خروس ز بام
سحر به پنجره، انگشت مىزند که منم
به نازِ دستِ نوازشگرِ نسیم سحر
گشود دیده ی شب آرمیدگان از خواب
دمید سبزه ی صبح و گل ستیغ شکفت
نشست از بر پیروزه، توده ی سیماب
گذشت شبرو، بر بام شد مؤذن پیر
به هر کرانه در افکند نغمه ی توحید
ز کام مأذنه، بانگ اذانِ صبح آمد
طنین دلکش تکبیر، در فضا پیچید
(خدا خدایان)، از خواب ناز برجستند
ز آب چشمه ی تسلیم شستشو کردند
پى نماز به خاک نیاز رخ سودند
نظر ز غیر بریدند و یاد او کردند
**سرچشمه امید، ص: 35@
برآمد از دلِ فرزانگان نوایى خوش
گه از تلاوت قرآن، گه از سرود نماز
شرار در دل تاریک بىخدایان زد
چنان حضورو چنانشور و حال و سوز گداز
من ایستاده، ز سر تا به پاى غرق گناه
به لب ترانه ی توحید و دل ز شرم، ملول
خجل ز طى شده ایام ناسپاسى ها
به چارهجویى وجدان خویشتن مشغول
سیاه نامه ی اعمال خویشتن در پیش
به جز فضیحتم این (زشتنامه) ننماید
مرا که روز جوانى به کژ گمانى رفت
از این قیام و قعودم چه حاصلى زاید؟
ز آب توبه چسان شویم این سیاه گلیم؟
که تار و پودش عصیان و نامسلمانى است
مگر عنایت او دست گیردم ورنه
به چشم خسته ی من برق صبح پیدا نیست
**سرچشمه امید، ص: 36@
عروس روز برآمد ز حجلهگاه افق
به صد کرشمه، به روى جهانیان خندید
ز شور نغمه «لاتَقْنَطُوا»ى(1) همسایه
دمید از افقِ خاطرم دو صد خورشید
«استاد حمید سبزوارى»
**سرچشمه امید، ص: 37@
1) نا امید نشوید.