محبوبا! دیر زمانى است که سوداى شعله شدن از خاکستر وجودم، سرزده است. دیرزمانى است که چهره و قلبم با هم ناهماهنگ شده اند؛ دیگر هیچ کدامشان، دیگرى را باور ندارد. در نماز عاشقى هر زمان چهره مىگرید، دل بر سادگى اش مىخندد و هر زمان دل در هجران حضور مىپژمرد، چهره به جاى دلدارىاش مىبارد. شاید اگر گلبرگ هاى دلم تا مرز حضور، فاصله ى کمى داشتند، شاید اگر به مهبط عاشقى در نماز صدق، اندکى مانده بود، مىتوانستم نوشدارویى را مرهم وجودم نمایم. امّا افسوس… دیگر دیر شده است. احساس مىکنم کویر روحم، دیگر تابِ نگهدارى ریشه ى درخت گناه را ندارد. دیگر عاشقى، مفهوم زیباییش را از دست داده است؛ چون کویر هجران، وسعت گرفته و سموم گناه، نفوس را مىآزارد. در سرزمین دومین رکعتم، رحل اقامت افکنده ام و اشک اضطرار بر سایه ى محو دیدار مىبارم. در اندیشه ى بنده نوازى معبود، زمان مىگذرانم.
الهى! در بلنداى سوره ى توحید، گلیم وجود خویش را از گَردِ گمان مىتکانم و جغد بیم را از ویرانه ى قلبم، کوچ مىدهم. بیراهه هاى وهم را مىپیمایم و به
**روایت مهر، ص: 41@
مبارزه با ملخ هاى شک مزرعه ى دلم مىپردازم. اى کرامت محض! از تو زندگى در پناهت را، وام مىگیرم و رایحه ى جمالت را در نمازم استشمام مىکنم. معبودا! در حال ریختن شراب ناخالص گفتارم در سبوى ناب تو هستم. مىخواهم از دامى که در «سفلى» گسترده ام به اوج «علوى» تو، پَر بگیرم.
مولا جان! من به شوق نیم نگاه عاشقانه ى تو، با تو مىگویم، امّا نه از خود، که بىچیزى، امان گفتار نمىدهد. از تو… از تو، که باران مهرت بر سجّاده ى نمازم باریدن گرفته است. از تو، که «ربّ الحقنى بالصّالحین(1)» زبانزد خاص و عام است. از تو، که بادبان هاى زُهدم را، با نسیم کلامت به تلاطم واداشته اى.
محبوبا! کودکان دردم از انگشتان نیازم بالا رفته اند. گم شده اى در کویر زخمى بیدلى ام. آیا زخم هاى وجودم را با کرامت محضت، مرهم مىنهى؟ مولاى من! هنوز هم بیدل از خود مىشوم و در کوره راه هاى تردید، گام برمىدارم. هنوز هم، سر در گریبان غنچه ى احساسم و هنوز هم از احساسات زودگذر، دامن نکشیده ام.
**روایت مهر، ص: 42@
1) قرآن کریم.