پیش از اینها فکر مىکردم خدا
خانه اى دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصّه ها
خشتى از الماس و خشتى از طلا
پایه هاى برجش از عاج و بلور
بر سر تختى نشسته با غرور
ماه، برق کوچکى از تاج او
هر ستاره، پولکى از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقشِ روى دامن او کهکشان
رعد و برقِ شب، صداى خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
در دل او دوستى جایى نداشت
مهربانى هیچ معنایى نداشت
هر چه مىپرسیدم از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود مىگفتند این کار خداست
گفتگو از آن گناه است و خطاست
آب اگر خوردى، عذابش آتش است
هر چه مىپرسى، جوابش آتش است
تا ببندى چشم، کورت مىکند
تا شدى نزدیک، دورت مىکند
کج گشودى دست، سنگت مىکند
کج نهادى پاى، لنگت مىکند
تا خطا کردى، عذابت مىکند
ناگهان در آتش، آبت مىکند…
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
هر چه مىکردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضى سخت بود
مثل تکلیف ریاضى سخت بود…
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
**سرچشمه امید، ص: 24@
در میان راه در یک روستا
خانه اى دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم: «پدر اینجا کجاست؟!»
گفت: «اینجا خانه خوب خداست»
گفت: «اینجا مىشود یک لحظه ماند
گوشه اى خلوت، نمازى ساده خواند
با وضویى دست و رویى تازه کرد
با دل خود گفتگویى تازه کرد
مىتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
مىشود درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
مىتوان با او صمیمى حرف زد
مثل یاران قدیمى حرف زد
مىتوان مثل علف ها حرف زد
با زبانى بى الفبا حرف زد
مىتوان درباره ی هر چیز گفت
مى شود شعرى خیال انگیز گفت…»
دکتر قیصر امین پور
**سرچشمه امید، ص: 25@