جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پیش از اینها… (1)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

پیش از اینها فکر مى‏کردم خدا

خانه اى دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصّه ها

خشتى از الماس و خشتى از طلا

پایه هاى برجش از عاج و بلور

بر سر تختى نشسته با غرور

ماه، برق کوچکى از تاج او

هر ستاره، پولکى از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقشِ روى دامن او کهکشان

رعد و برقِ شب، صداى خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

در دل او دوستى جایى نداشت

مهربانى هیچ معنایى نداشت

هر چه مى‏پرسیدم از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود مى‏گفتند این کار خداست

گفتگو از آن گناه است و خطاست

آب اگر خوردى، عذابش آتش است

هر چه مى‏پرسى، جوابش آتش است

تا ببندى چشم، کورت مى‏کند

تا شدى نزدیک، دورت مى‏کند

کج گشودى دست، سنگت مى‏کند

کج نهادى پاى، لنگت مى‏کند

تا خطا کردى، عذابت مى‏کند

ناگهان در آتش، آبت مى‏کند…

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

هر چه مى‏کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضى سخت بود

مثل تکلیف ریاضى سخت بود…

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

**سرچشمه امید، ص: 24@

در میان راه در یک روستا

خانه اى دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم: «پدر اینجا کجاست؟!»

گفت: «اینجا خانه خوب خداست»

گفت: «اینجا مى‏شود یک لحظه ماند

گوشه اى خلوت، نمازى ساده خواند

با وضویى دست و رویى تازه کرد

با دل خود گفتگویى تازه کرد

مى‏توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

مى‏شود درباره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت

مى‏توان با او صمیمى حرف زد

مثل یاران قدیمى حرف زد

مى‏توان مثل علف ها حرف زد

با زبانى بى الفبا حرف زد

مى‏توان درباره ی هر چیز گفت

مى‏ شود شعرى خیال‏ انگیز گفت…»

دکتر قیصر امین پور

**سرچشمه امید، ص: 25@