در نمازم، خَم اَبروى تو با یاد آمد
حالتى رفت که محراب، به فریاد آمد
در این روزگار غریب، که واژه ها در دنیاى بىخویشى، سردرگم اند و بازیچه ى قلم ها، یافتن کلامى چند که واژه هایش خود را پیدا نموده، سرفصل معاشقه را، رقم زده اند، بسى دشوار مىنماید.
در کوچه پس کوچه هاى بیدلى، هر جا که عشقى کاذب بر زمین افتاده، خم مىشویم؛ چون کودکان به عروسک رسیده، آن را مىرباییم؛ پس از چندى بیهودگى اش را تجربه مىکنیم و آن گاه خاموش و غمگنانه در جست و جوى عشقى دیگر برمىآییم. ما بیچارگانى هستیم که کشتى آمالمان را، رخصت به گِل نشستن در هر ساحلى مىدهیم و اِبایى از گمنامى در عشرتکدهى دنیا نداریم.
کاش هماره با عشق بودیم و هرگز هوس را نمىسرودیم. کاشکى دل هامان دَمى مىشکست و دردهایمان در وجود یار آشنا به زمزمه مىنشست. کاشکى….
آنچه مىخوانید، معاشقه اى ست زودگذر با معشوق بىرقیبى که ایّامى چند میهمان وجودم گشت و مرا به دیار عشق فراخواند. درد دلى است کوتاه، با دلداده اى که حرف ها را به جان مىخرد و بر سجّاده ى بىنمازیمان، گلهاى استجابت مىرویاند.
**روایت مهر، ص: 10@
آنچه فرا رو دارید، جسارت گفتار بنده اى است که چند صباحى شهامت گفتوگو با یار به خویش داده، دلدارش وى را با تمامت بىعشقى پذیرفته است؛ گفت و گوى گناه پیشه اى که جسورانه در برابر او، قد عَلم نموده، به نماز بىنمازى دست یازیده، اشک هاى شرم خود، بر گلبرگ رُزهاى پاک واژگان نماز، جارى ساخته است.
این نوشتار را به حضور پدرم، که الفباى نماز را از او آموختم و مادرم، که گلبوته ى مناجاتش در سایه ى درخت سیب حیاط کوچک روستایى مان به بار نشسته، تقدیم مىکنم. باشد تا خوانندگان این فصل وصل، کاستى ها را ببخشایند و پرنده ى دل ها و اندیشه هاشان، در آسمان ابرى این عاشقانه ها، به پرواز درآید.
عرب اسدى
پاییز 1380
**روایت مهر، ص: 11@