چیزى دیگر به شروع نداى مؤذن نمانده و آسمانیان مشتاق پاسخ گویى به نداى «ادعونى استجب لکم»(1) پروردگارند، تا با گفتن «لبّیک یا حبیبى» بر سیماى پُر مهرِ یار، شادى بنشانند.
چکاوکان در تلاطم و ترنّم که «هو، هو» و آدمیان خفته بر سر بازار غفلت، فاخته سان که «کو، کو» عطّاران بر دکّان هاى عطّارى شهر، عطر گاو زبان و هِل پاشیده اند و عارفان در بازارهاى عرفان، شمیم یاس مناجات، پراکنده اند. این جا… در سرزمین غفلت بوته ى کاکتوسى، چشمان نیمه باز خود را به سوى تمنّاى آب، نشانه رفته است و همراه با نواى مؤذّن، «اللّه اکبر» مىسراید. به وضو، دست یازیده، در حوضچه ى بىرمق مناجات، روىتر مىکند. او که سرى از لاى خارهاى کویر، بیرون کشیده و گردن فراز آورده، امید دارد ترنّم مناجات خارهایش به گوش یار آشنا به زمزمه، برسد. قامت مىبندد و شرمنده ى پیکر کوچکش در مقابل قدقامت سرو مىگردد. قامت او باید از تارهاى خارآلود بگذرد، تا سر راست کند و
**روایت مهر، ص: 14@
آن گاه که خراشیده از همه ى خارهاى کویر، قیامى به سوى صعود مىکند شرمنده، آب ذخیره شده ى وجودش به روى دیدگان فرو مىریزد و مهر وجودش به عشق سجود، پیوند مىخورد.
شاهدى، حریف بزم او و یار نیست. در خلوت او پروانه اى نمىچرخد، تا سوخته ى شمع وجودش گردد. خود سوخته ى شمع وجودى است که از فرسنگ ها، نور مىپراکند. قیامى به سوى یافتن راه بهار، براى جشن گرفتن شادى روحش، قیام مىکند، زبان به ترنّم عشق مىگشاید و آن گاه عشق!… عشق به تمام خوبى ها، عشق به وجود لایتناهى آشنایى که غریب است در دیار عاشقى. اندک اندک وجودش گرماى نماز مىگیرد و رود روح، رو به تبخیر مىنهد. در گرماگرم عشقبازى است؛ معاشقه مىکند، مىنالد و مىگرید. شاید یار، نَمى از هواى پاکى خویش را بر آسمان شرجى وجودش بپاشد و… امّا «خدایا! من جز حضور تو، هیچ چیز این جهان بیکرانه را جدّى نگرفتم، حتّى عشق را»(2) کوله بارم، لبالب معاصى نفس گرفته اى است که در تنهایى گریزان روحم، براى وجود گناهکارم، هورا مىکشند. باغچه ى وجودم، لبریز شقایق هاى سینه کبودى است که پژمرده از سنگینى بار گناه، در انزواى حسرت، گریبان چاک کرده اند و قلبم، دژى زلزله زده است که دیگر قراولى در آن نمانده است.
**روایت مهر، ص: 15@
1) قرآن کریم.
2) دیوان اشعار حسین پناهى.