آن گاه که براى نمازى دیگر، دست هاى بىمهر خویش را تا بنا گوش فرامىبَرم، رگبار یادهاى دروغین به سویم باریدن مىگیرد و غزال یادم تا فراسوى جنگل ابرى تفکّراتم مىرمد و تنها، قاصدک نوید تو، آن را به سبزه زار لقایت باز خواهد گرداند.
من با قیام دست هایم، خمیدن وجودم را مىبینم که اگر سفره ى احسان تو گسترده نباشد، دست حرص من نیز گشوده نخواهد گشت.
اى برترین قلّه ى امید! آیا بر چشمهایم سرمه ى حیات و ملاطفت مىکشى، تا به خدمتگزارى عاشقانى دست یابم که مأوایشان «عند ملیک مقتدر»(1) است؟ و آیا با قیامم، درخت معرفت وجودم را رشد مىدهى و سر نیزه هاى بلند آن را به سوى خود، نشانه مىروى؟
محبوبا! مرا در «قیام» نمازم دریاب، تا قامت راست کنم و بر پیکر خمیده، زیربار گناه خود، شرمگین نگردم.
**روایت مهر، ص: 35@
الهى! دیرى ست فانوس غمت، شعله کشیده و شعله هاى آن تا فراسوى سپیدارهاى باغ، بالا مىروند. دیرىست چکاوکان باغ دل، نغمه سرایى مىکنند و در هجر عاشقى، مىسوزند. دیگر دل نمىخندد؛ احساس، پایکوبى نمىکند؛ وجود، دُهُل نمىزند و دست، انگشت بر «نى» نمىگذارد.
محبوبا! آن گاه که به نماز مىایستم و تکبیرةالاحرام را زمزمه مىکنم، نماز مىخوانم، امّا نه از جان! آواز مىخوانم، ولى نه شنیدنى! حرف دارم، امّا نه گفتنى! و پا دارم، امّا نه رفتنى! عشق، وجودم را بازیچه قرار داده و به سویى مىبَرَدش تا در افقهاى دور، چشم به راه منتظرى باشد، تا شاید روزى حلقه ى انتظارش را روشن کند. دست براى قنوت، بىتوان است؛ قلب براى حضور، بىروح و پا براى قیام، بىاراده. گمان مىکنم غفلت نیز چهار فصلش همه آراستگى است، ولى هیبت باد زمستانى به کلبه ى بىنور من، راه یافته است و دست هاى لطافت ناشناس غرور، به معاشقه ى لطیفم با تو، چنگ زده اند. سبو هست، ولى بىشراب؛ عاشق هست، ولى بىعشق؛ بهار است، ولى بىسبزه، و پاییزى است رنگارنگ و بىآوند. برگ دارد، امّا خشکیده و مجروح. اندک اندک از سردى دى مىپژمرد و در بوران هجر، یخ مىزند.
**روایت مهر، ص: 36@
1) قرآن کریم.