جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

لحظه ى دیدار

زمان مطالعه: 2 دقیقه

آن گاه که براى نمازى دیگر، دست هاى بى‏مهر خویش را تا بنا گوش فرامى‏بَرم، رگبار یادهاى دروغین به سویم باریدن مى‏گیرد و غزال یادم تا فراسوى جنگل ابرى تفکّراتم مى‏رمد و تنها، قاصدک نوید تو، آن را به سبزه زار لقایت باز خواهد گرداند.

من با قیام دست هایم، خمیدن وجودم را مى‏بینم که اگر سفره ى احسان تو گسترده نباشد، دست حرص من نیز گشوده نخواهد گشت.

اى برترین قلّه ى امید! آیا بر چشمهایم سرمه ى حیات و ملاطفت مى‏کشى، تا به خدمتگزارى عاشقانى دست یابم که مأوایشان «عند ملیک مقتدر»(1) است؟ و آیا با قیامم، درخت معرفت وجودم را رشد مى‏دهى و سر نیزه هاى بلند آن را به سوى خود، نشانه مى‏روى؟

محبوبا! مرا در «قیام» نمازم دریاب، تا قامت راست کنم و بر پیکر خمیده، زیربار گناه خود، شرمگین نگردم.

**روایت مهر، ص: 35@

الهى! دیرى ست فانوس غمت، شعله کشیده و شعله هاى آن تا فراسوى سپیدارهاى باغ، بالا مى‏روند. دیرى‏ست چکاوکان باغ دل، نغمه سرایى مى‏کنند و در هجر عاشقى، مى‏سوزند. دیگر دل نمى‏خندد؛ احساس، پایکوبى نمى‏کند؛ وجود، دُهُل نمى‏زند و دست، انگشت بر «نى» نمى‏گذارد.

محبوبا! آن گاه که به نماز مى‏ایستم و تکبیرةالاحرام را زمزمه مى‏کنم، نماز مى‏خوانم، امّا نه از جان! آواز مى‏خوانم، ولى نه شنیدنى! حرف دارم، امّا نه گفتنى! و پا دارم، امّا نه رفتنى! عشق، وجودم را بازیچه قرار داده و به سویى مى‏بَرَدش تا در افقهاى دور، چشم به راه منتظرى باشد، تا شاید روزى حلقه ى انتظارش را روشن کند. دست براى قنوت، بى‏توان است؛ قلب براى حضور، بى‏روح و پا براى قیام، بى‏اراده. گمان مى‏کنم غفلت نیز چهار فصلش همه آراستگى است، ولى هیبت باد زمستانى به کلبه ى بى‏نور من، راه یافته است و دست هاى لطافت ناشناس غرور، به معاشقه ى لطیفم با تو، چنگ زده اند. سبو هست، ولى بى‏شراب؛ عاشق هست، ولى بى‏عشق؛ بهار است، ولى بى‏سبزه، و پاییزى است رنگارنگ و بى‏آوند. برگ دارد، امّا خشکیده و مجروح. اندک اندک از سردى دى مى‏پژمرد و در بوران هجر، یخ مى‏زند.

**روایت مهر، ص: 36@


1) قرآن کریم.