جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تمناى ظهور

زمان مطالعه: 2 دقیقه

اى زیباترین قاصد نوید! سوره ى حمدم را آغاز مى‏کنم، گداختن، مجروح شدن، خلیدن، فرو شدن و فراز آمدن، همه و همه زیباست. امّا این دل زنگار بسته، توان ندارد؛ چه تحمّلى! چه طاقتى! زنجیر به گردن دارد و گردن فراز آورده است. دست بسته است، ولى روى آن را مى‏پوشاند، قامت خمیده است، ولى راستى عاشقى را فرو خورده و این ها مجموعه اى شده اند تا وجود من، هم چنان مغرور، طمعکار، و حریص در چراگاه مکاشفه به چریدن، ادامه دهد و… امّا توحیدم که دیگر شرمگین آسمان ثناى تو است و مزرعه ى دلم، سرشار از هجوم ملخ هاى شک.

سیلى گناهانم را مى‏خورم، ولى گونه را گُل انداخته ام. هر لحظه از وجودم، زیستن را به گونه اى خاص جلوه مى‏دهد. فقط یک رنگ را مى‏شناسم و آن آبى عطوفت مهر ازلى است. شاید دست عفیف عشق، برپاکى دریا، بذر عاشقى مى‏پاشد؛ که دل من نیز بى‏تاب دریاست. پس خَم مى‏شوم، شاید لنگر کشتى به گِل نشسته ام به یارى ام آید و زانوانم را، یاراى رکوع متواضعانه ات نماید. دلم در حسرت شروه هاى خیس فریادى آشناست و به گمانم آه حسرت با صفا باشد.

**روایت مهر، ص: 37@

حسرت من، شهره ى شهر عاشقى است. اى کاش لاله ى بى‏نام و نشان شهر جنون بودم و در سرماى پاییز، حرارت بهار را به یادگار به نسیم جان بخش لطف تو مى‏بخشیدم. اى زیباى عاشق زیبایى! جرعه اى از چشمه ى فهمت به من بنوشان، تا در سجده گاه روحم، توفیق سجده، بازیابم. آن گاه صحنه ها زیبا مى‏شوند؛ عاشقانه مى‏گردند و وقار مى‏آموزند. هر چند زمینه ى رنگى صحنه، جزئى از زخمِ کارى و عمیق گناهم را به نمایش مى‏گذارد، ولى گداختن در حسرت آتش وصال تو نیز، زیبایى خاصّ خود را دارد، که بر هیچ آشنایى پوشیده نیست.

دلرباى زیبا آفرین! ذکر یار به خودى خود زیباست و اگر با وجود، عجین شود، زیبا و زیباتر مى‏گردد و باز اگر نسیم را نیز به میهمانى این بزم کوچک بپذیرد، جذّاب تر خالصانه ترین درودها، نثار وجود پاکى که در اقلیم عشق، زیستن تجربه مى‏کند و سجود مى‏آموزد. عارفانه ترین سلام ها نثار «قدقامت» سروى که همیشه تکبیرةالاحرام عروج را، مى‏سراید و صمیمانه ترین عشق ها، نثار روح عاشقى که با بیابان وجودم همراهى مى‏کند و عاشقانه ترین درودها نثار قامتى که کمان قدّش را، حایل خمیدگى قامت عاشقان، نموده است.

**روایت مهر، ص: 38@