امّا آن گاه که نماز مىخوانم، در حسرت چشمان او، دل آواره ام مىشکند؛ بازمانده ى دیار عشق مىشوم و مَرکَبم از راه مىماند. آن گاه که نماز مىخوانم، به امید همراهان به سفر رفته مىمانم. مسافرى هستم که به افق هاى دور، نظر افکنده، خیره ى سرخى شفق فامِ آسمان است. آن گاه که نماز مىخوانم عطش سربند عاشورایى مشتاقان، تا سر حدّ مرگم مىبَرَد، امّا افسوس که سراب، هیچ گاه مرا رها نمىکند. آن گاه که نماز مىخوانم، زرنگار حاشیه ى دفتر فراموش شده ى عشق، مىگردم. روح پر شکسته ام، زندانى بىفرجام دل مىگردد و گیاهان هرزه ى گناهان که بر زمین سجده ام روییده، خبر از افول درونم مىدهد.
کاش آن گاه که نماز مىخوانم، تو نیز خلوت نشین گوشه ى ویرانه ام شوى و با من زمزمه کنى! کاش آن گاه با زورق زیباى وصالت به ساحل نجاتى رهنمونم گردى که سرچشمه ى زیستنم شود. مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم با کلمات زیبایش معانقه کنم. شهوتى که مرا تا سر منزل سقوط، پیش بُرده، به عشق بَدَل کنم و وصال را در آغوش بگیرم.
واژه واژه ى کلمات نماز را خاضعانه بیان کنم و سخنانم، آبى بر مخمل شعله ور درونم باشد. خدایا! من و مجنون در صحراى جنون تو، با هم همسفر بودیم، ولى مجنون رفت و من در وادى مبهم بىسبویى آواره؛ و اکنون مطلب ها مانده است.
**روایت مهر، ص: 49@