من اسیر کوچه هاى حیرتم، درمانده ى دیار عاشقى و مانده از قافله ى یاران سفر کرده. «در سر، گریستنى دارم دراز، و ندانم که از حسرت، گریم، یا از ناز؟ به خود که مىنگرم، مىبینم که از من زارتر کیست؟ به یک لبّیک، در همه ى ناکامى ها را به روى خود گشادم و از تو، چه درماندم.(1)»
الهى! من سبوى درستى ندارم که به دست گیرم. کلام صحیحى ندارم که بر زبان آرَم. گفتار جذابى ندارم که به تحفه ى جاذبه ات آرَم وگرمایى ندارم که در حسرت حضور تو، در نمازم بجوشم و نه هیچ توشه اى که در درگاه تو بخروشم. خدایا! در این نمازم، «شوریده اى هستم در کویر؛ خاک آلودى در دشت؛ مه آلودى در جنگل و گم گشته اى در بیابان (2)» و اکنون در سجده ام، سر حسرت به خاک مىسایم و از اوج به حضیض گناه مىآیم.
«سرمست از باده ى گناهى که نوشیده ام و سر خوش از عهد اَلَستى که شکسته ام. امّا تا کى این شادمانى زودرس، دوام خواهد یافت؟ الهى! به من آن دِه
**روایت مهر، ص: 56@
که آن بِه. مرا امانتدار عهد اَلَست نما. با بویى از عشق، مستم کن و در راه خویش پا بستم کن.(3)»
خدایا! مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، خاکبوس درگاهت گردم و از شوق، سر بر آستان تو گذارم. گِرد شمع طرب تو، پروانه وار، چرخ زنم و بلبل وجودم، برایت نغمه سرایى کند. خدایا! مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، شکوه هاى شرجى وجود را در حضور تو، بر زبان آرَم. چون بید لرزان، در عشق تو بلرزم، که مبادا روزى این نغمه سرایى ها، به هیچ نیرزد.
الهى! آن گاه که نماز مىخوانم، خرمن سوخته اى هستم که در انتظار آتشفشان کلام تو نشسته ام. دیوانه ى جرعه اى از ذوق حضورم.
**روایت مهر، ص: 57@
1) آثار پیر هرات، خواجه عبداللّه انصارى.
2) کویر، على شریعتى.
3) آثار پیر هرات، خواجه عبدالله انصارى.