الهى! شرمسارم که در نماز عشق تو، تا بلنداى آفتاب حضورت قد نکشیدم. اکنون هر گاه نماز مىخوانم، انگشت به دندان مىبرم و با پشتى خمیده، خون مىگریم. خدایا! هر گاه نماز مىخوانم، نسیم بىقرار وجودم، بذر عطر مقّدس یادت را تا دورها مىفشاند و من بر سجّاده ى خیس از آبشار دیدگانم با تو پیمان مىبندم؛ پیمانى که مرا از غبارستان وهم آلود، به کهکشان حضورت برساند. خدایا! آن گاه که نماز مىخوانم، در حنجره ى پاییزى ام، غوغاى شکفتن واژه هاى سبز، بیداد مىکند و در رگ خشکیده ى وجودم، جویبار جارى ذکر تو، به جریان مىافتد. واژه هاى نورسته را در قافیه هاى نمازم به کار مىبَرم و به دنبال ردیف عاشقى، منظومه ى سرخ رکوع و سجودت را به زمزمه مىنشینم. خدایا! آنگاه که نماز مىخوانم، دندانه هاى چرخ شتابان معصیت، در روى سنگلاخ توبه ام مىشکنند و شراب ساغر یادت، غیرت مستى مىگیرد. از خویش سراغ خویشتن را مىگیرم و جز سینه اى پُر سوز، هیچ نمىیابم. باران توبه ام، باریدن مىگیرد و پس از گلگشت نماز تو، در آستانه ى سبز شدن، رجعتى دوباره مىکنم. هر بار که لب به شهادت مىگشایم، با صداى سبز «بلال»، همنوا مىشوم و سالکى
**روایت مهر، ص: 78@
مىگردم که نمازش همگام با قیام موج شده است.
خدایا! سلامم را زمانى به زبان مىآورم که گریه ام طلسم دردهایم را مىشکند و تپش دعا، لبانم را به تلاطم وا مىدارد. آن گاه سلامى توفنده تر از هر هواى طوفانى، نثار همه ى عاشقانى مىکنم که مصلاّى سبز نافله را با اشک هاى شبانه ى خویش، سَحَر کردند. خدایا! آن گاه که نماز مىخوانم، در حضور تو، با هودجى سپید، از کوچه پس کوچه هاى وهم، عبور مىکنم و تنهاى تنها در حسرت کوچ دل مىگریم. آرزویم این است که اوج تقدّس تو، فرود آید و مرا در یک نگاه خویش، محو کند.
خدایا! مىخواهم آن گاه که نماز مىخوانم، خاطر غریبم با قریه ى عشق تو، آشنا گردد و صلابت، در کتیبه ى ذهنم، حک شود. در تنهایى سجّاده ام، میهمان دلم گردى و من نیز، میهمان دوم دل، باشم، آن گاه خود را در تو تصّور کُنم و دلم پس از پیدا کردن تو، خرسندى بى پایان گیرد. خدایا! آن گاه که نماز مىخوانم، به فراسوى معراج کبوتران عشق، مىنگرم و پیشانى چروکیده ى خویش را در آبى بىنهایت آسمان، به سجود سجّاده مىسپارم.
**روایت مهر، ص: 79@