آن گاه که نماز مىخوانم، از منتهاى آرزوى خویش، زیستن در رنج را خواهان مىشوم؛ که «رنج، آوردگاهى است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا مىکند.» (1).
آن گاه که نماز مىخوانم، قلب خسته ام حریم خلوت تو مىگردد و چشمان بىفروغم، به سوى کَرَم تو، دوخته مىشود. مست میکده ات مىگردم و خمار ساغر مىزدگان تو مىشوم. دلم در تب و تاب آرامش حضورت مىسوزد و چون خارى در میان چمنزار نماز مىرویَم. گذرم به کوچه اى مىافتد که در آن، عشق باریده است و معشوق، در معاشقه با دلنوازانى است که به بندگى محض رسیده اند. تو را در حلقه ى مستانى مىبینم که به خَلق آن ها، افتخار مىکنى. مرا در آستانه ى تکبیرة الاحرام بى نمازى ام مىبینى. از چشم تو پیداست با من سخنى دارى، امّا گریه هاى انابتم امکان شنیدن، نمىدهد و امان گفت و گو را از من مىگیرد. آن گاه به سراییدن «اللّه اکبر» مىپردازم. از زمین سجّاده، رخصت
**روایت مهر، ص: 80@
مىطلبم، مىگریم و دست هاى آلوده ام بالا مىرود. خدایا! به انگیزه ى قربت تو، دست بر گوش مىنهم و تو را با تمام عشق هاى ناخالصم، فرا مىخوانم. به مقصد عنداللّهى تو، نیّت کرده ام و این چیزى جز، نیم نگاه عاشقانه ات نمىطلبد. خدایا! آن گاه که دست ها براى قیام، فرو مىافتد و پاهایم بر سجّاده ى ریا، میخکوب مىگردد، در حسرت یک کلام جان بخش تو، کوره راه هاى یأس را، پشت سر مىنهم.
الهى! آن گاه که قیام مىکنم، جویبار گلبرگ هاى وجودم از جریان مىافتد و نفس در سینه حبس مىشود که آیا خالق عاشقى، به آبشار دیدگانم، رخصت جارى شدن، خواهد داد، یا نه؟
خدایا! آن گاه که به زمزمه ى «فاتحة الکتاب» تو مىنشینم، مستانه فریاد مىزنم و کبک وحشى روحم را به آستانت پرواز مىدهم. اگر چه مرداب گناهانم هر لحظه به عفونت نزدیک مىشود، امّا آفتاب اطمینان به تو، هنوز در آسمان وجودم، مىدرخشد.
**روایت مهر، ص: 81@
1) شهید سیّد مرتضى آوینى.