جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستانى از کتاب عبقرى الحسان

زمان مطالعه: 4 دقیقه

از دیدن جناب دیانت مآب تقوى ایاب استاد جعفر نعلبند اصفهانى امام زمان را، خوب معلوم مى‏شود محبت اهلبیت را نسبت به شیعیانشان، ملخص آنچه جناب جعفر براى سید صالح آقاى سید محمد على طاب ثراه نقل کرده آن

**زاد المتقین‏ یا معراج المومنین، ص: 207@

است که گفت: من بیست و پنج مرتبه سفر کربلا مشرف شدم از پول کسب نعلبندى خود و همه را براى عرفه مى‏رفتم تا آن که در سفر بیست و پنجم در بین راه یک نفر یزدى با من هم راه و رفیق شد و چند منزل که رفتیم مریض شد و کم کم مرض شدت کرد تا رسیدیم به منزلى که خوفناک بود و به این سبب قافله را دو روز در آن منزل نگاه داشتند تا آن که قافله‏هاى دیگر برسند و جمعیت زیادتر شوند براى حرکت کردن از آن منزل. حال آن یزدى سخت شد و مشرف به مرگ شد. روز سوم قافله مى‏خواست حرکت کند من در امر آن رفیق یزدى متحیر شدم که چگونه او را به این حال تنها بگذارم و بروم و مسئول خدا شوم و چگونه بمانم و زیارت عرفه که بیست و چهار سال جدیت داشتم براى درک آن از من فوت شود. آخرالامر بعد از فکر زیاد بنایم به رفتن شد و وقت حرکت قافله رفتم نزد او و گفتم: من مى‏روم و دعا مى‏کنم خداوند تو را هم شفا عنایت بفرماید. چون این را شنید اشگش ریخت و گفت: من یک ساعت دیگر مى‏میرم، صبر کن و چون مردم خرجین و اسباب و الاغ همه مال تو، همین قدر مرا با همین

**زاد المتقین‏ یا معراج المومنین، ص: 208@

الاغ به کرمانشاه برسان و از آنجا به هر نحو که آسانتر باشد مرا به کربلا برسان. چون این حرف را زد و حال گریه او را دیدم دلم به حال او رقت کرد و از جا کنده شد و ماندم و قافله هم رفت. چون قدرى گذشت او مرد. پس او را بر الاغ بستم و حرکت کردم. چون از کاروانسرا بیرون آمدم دیدم قافله هیچ پیدا نبود جز گرد و غبار آن را از دور مى‏دیدم پس تا یک فرسخ راه رفتم و میت را به هر نحو روى الاغ مى‏بستم قرار نمى‏گرفت و قدرى که مى‏رفتم مى‏افتاد و خوف تنهائى بر من غلبه کرد آخر دیدم نمى‏توانم او را ببرم حالم زیاد پریشان شد ایستادم و توجه کردم به جانب حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام و با چشم گریان عرض کردم: آقا آخر من چکنم با این زائر شما؟ اگر او را بگذارم در این بیابان که مسئول خدا و شما هستم. اگر بخواهم او را بیاورم که نمى‏توانم، درمانده شده‏ام. در این حال دیدم چهار نفر سوار پیدا شدند و آن سوار که بزرگتر بود در میان آنها، فرمود: جعفر چه مى‏کنى با زائر ما؟ عرض کردم آقا چه کنم، در کار او مانده‏ام. پس سه نفر پیاده شدند یک نفر آنها نیزه در دست داشت گودال آبى خشک شده بود نیزه را

**زاد المتقین‏ یا معراج المومنین، ص: 209@

در آن فرو کرد آب جوشش کرد و پر شد. پس آن میت را غسلش دادند و یک نفر که بزرگتر آنها بود ایستاد و با ما نماز بر آن خواندند. پس او را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند. من رو به راه آوردم و مى‏رفتم یکباره دیدم از قافله‏اى که پیش از ما حرکت کرده بود گذشتم. تا آن که دیدم به قافله‏اى که از قافله‏ى ما هم جلوتر بود گذشتم. طولى نکشید که دیدم رسیدم به پل سفید نزدیک کربلا و در تعجب که این میت ابداً دیگر نیافتاد و این راه طولانى به سرعت تمام شد. در حیرت بودم که این چه واقعه است تا آن که او را بردم و دفن کردم روى وادى ایمن. پس بعد از بیست روز دیگر قافله ما رسیدند و هر یک از اهل قافله که مى‏رسیدند مى‏گفتند: تو کى آمدى و چگونه آمدى. من به اجمال به بعضى و به توضیح به بعضى دیگر مى‏گفتم و آنها تعجب مى‏کردند. تا آن که روز عرفه شد و من رفتم در حرم مطهر. دیدم که مردم را به صورت‏هاى حیوانات مختلفه از قبیل گرگ و خوک و میمون و غیره مى‏بینم. جمعى را نیز به صورت انسان مى‏دیدم. پس از شدت وحشت برگشتم تا قبل از ظهر رفتم باز هم به همان حالت دیدم، باز برگشتم و

**زاد المتقین‏ یا معراج المومنین، ص: 210@

بعد از ظهر رفتم باز به همان کیفیت دیدم فردا که رفتم همه را به صورت انسان دیدم. تا این که بعد از این سفر، چند سفر دیگر آمدم روز عرفه مردم را به صورت‏هاى حیوانات مختلف مى‏دیدم. روزهاى غیر عرفه بصورت انسان بودند. به این سبب تصمیم گرفتم دیگر براى عرفه مشرف نشوم و چون که این وقایع را براى مردم نقل مى‏کردم طعنه مى‏زدند و بدگوئى مى‏کردند و مى‏گفتند: براى یک زیارت رفتن چه ادعاهائى مى‏کند. از این جهت دیگر به کلى نقل نکردم. تا آن که یک شب مشغول خوردن غذا با عیالم بودم که صداى در بلند شد چون رفتم در را باز کردم دیدم شخصى مى‏فرماید: که حضرت صاحب الامر تو را طلبیده است. پس به همراه ایشان رفتم تا در مسجد جمعه دیدم که حضرت صلوات الله علیه در صفه‏ى که منبر بسیار بلندى بود بالاى منبر تشریف دارند و آن صفه پر از جمعیت است و آنها در لباس و عمامه مانند شوشترى‏ها بودند. من متفکر بودم که من چگونه از میان این جمعیت خدمت ایشان برسم. پس به من توجه نمودند و فرمودند: جعفر بیا، من رفتم تا مقابل منبر. پس فرمودند: چرا براى مردم نقل نمى‏کنى

**زاد المتقین‏ یا معراج المومنین، ص: 211@

آنچه در راه کربلا دیدى؟ عرض کردم: آقا من نقل مى‏کردم از بس بدگوئى کردند ترک کردم. پس فرمودند: تو کارى به حرف مردم نداشته باش نقل کن آنچه را دیدى تا مردم بفهمند ما چه لطف و مرحمتى و نظرى داریم به زوار جدمان حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام.