به یاد دارم اولین روزى که به همراه عدهاى از دوستان به آسایشگاه 17 منتقل شدیم با دیدن آن همه افراد در آن آسایشگاه متعجب شده بودم و به این فکر فرو رفتم که هنگام خواب چگونه این همه افراد در کنار یکدیگر مىتوانند خود را جا دهند. به خاطر خستگى روحى، شب اول زود به خواب رفتم. ناخودآگاه نیمههاى شب از خواب بیدار شدم. صداى زمزمهاى به گوشم رسید.
از جاى خود بلند شدم و به اطراف نگاه کردم با بهت و ناباورى تمام، مشاهده کردم که حدود سه چهارم آسایشگاه به صورت انفرادى مشغول مناجات و خواندن نمازشب و تلاوت قرآن هستند. نزدیکترین فردى که کنارم نشسته بود پرسید: «حالت بهتر شده؟»
دلم مىخواست از خجالت زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو ببرد. با شرمندگى جواب دادم که: «بله»!
پرسیدم: «بچهها هرشب این برنامه را دارند؟» گفت: «بله»!
اکنون جواب سؤالى را که اول غروب در مورد تنگى جا براى خواب در ذهنم نقش بسته بود گرفته بودم:
اکثر بچهها تمام طول شب را در حال مناجات با معبود خود مىگذراندند. (1).
**سجادهى عشق، ص: 96@
1) دیدارى از جبههى عشق و خون، ص 62 / داستانهاى نماز، ص 118.