ذکر الله دعامة الایمان و عصمة من الشیطان؛ (1).
یاد خدا ستون ایمان و مصونیت از شیطان است.
به نام تو، که مرامت محبت است؛ به نام تو که نامت نیاز لبهاى من، رگهاى من و وجود خستهى من است؛ به نام تو که نامت رام مىکند چموش دل را، به نام تو، تو که تمام عشقى، تمام عدلى، تمام مهرى.
نامت شیفتگى و جنون و شیدایى مىآورد، نامت اضطراب و التهاب مىبخشد، نامت آرامش و امید و نشاط مىدهد. بارش عدلت گلبوتهى خوف بر وجود مىرویاند و حرارت مهربانىهایت ریحان رجا.
جارى شدن نامت بر زبان، جریانم را در رودهاى رفتن باعث
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 18@
است، نامت تیغ برندهى اتصال من و خاک است، نام تو ساحل آرام من است که بعد از طوفان زدگىهاى دریاى زندگى، روزمرهگى و گناه لختى در آن مىآرامم، نام تو تیرگى زادى قلب است، در حصار نامت، از حصار خویش مىرهم. نامت از شدنها، حقیقتها و فضیلتها مىگوید، از تپش بىوقفه و از جوشش مدام.
نامت با من دنیایى حرف دارد، کوله بارى پر از گفتنىهاى شنیدنى دارد، نامت برایم یک عالم خشوع مىآورد، از نامت هر چه بگویم نگفتههایم بیشتر است، رفتن نامت از یادم، از دست رفتنم را دلیل است.
باید این سه حرف عمیق، قلبم را رقیق و نرم گرداند، باید به من شیفتگى و فرهیختگى بیاموزد، مؤدب به ادب نفسم کند. نامت بر حسب توجهام مرا نامگذارى مىکند. بر حسب نامت بر دلم، فضایل را جذب مىکند. نامت، مرا بر بام عشق مىبرد و از بام مىپراند. جذابیتش عزم جزمم مىدهد. خنجر فنا را نام تو در نیام مىکند. نامت، نم لبهاى خشک من است و یم فرونشان آتش دلم. نامت، لبانم را مىخنداند، چشمانم را مىگریاند.
نام تو سبد سبد مهربانى سبز براى من مىآورد؛ سبزینهى وجود است. سوگند حقیقتهایم به نام توست. مانع اضمحلال است، ولى مطلقم نامى جز نام تو ندارد، نسیان نامت، محرومیتم را از اخلاص زلال به همراه دارد. بارقهى نامت نفس اماره را مىسوزاند. نام تو یادآور توست و تو براى من چه هستى؟! همه چیز.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 19@
تو دلیل خوب بودن منى، در بدیهایم تو نیستى؛ اگر باشى، بدى را به این وجود، رهى نیست.
عزیز دل خستهى منى! چه مىشود مرا هم به بارگاه تو راهى باشد و تو را به این دل، گذارى افتد، اگر بیابى، من مىروم، نمىمانم! جادههاى رفتن را یک به یک در مىنوردم و پرواز را تجربه مىکنم.
با رفتنت من مىمانم، ماندن من، یعنى مرداب شدن، یعنى تعفن، یعنى خباثت و حقارت، یعنى تن دادن به خواستههاى تن، یعنى بى روح و سرد شدن، یعنى انزجار تو از من، یعنى شکست من، یعنى درود به هر چه زشتى و پلیدى و بدرود با زیبایىهاى عشق.
با من باش تا بى تو نباشم. در برم باش تا در به در نشوم. در جان من درآ تا از فراقت، جان به لب نگردم. منظر چشمهایم باش تا چشمانم از غم ندیدنت نگریند. خانه کن دلم را بهر خود، که دل بیچارهام خون نشود.
آه… من چه مىگویم؟! تو با منى، من بى توام؛ در برمى، دربهدرم. تو مىآیى مقابل چشمانم مىنشینى، عدم بینشم ندیدن تو را دلیل است. صدا مىزنى مرا، گوش ملکوتى ندارم. تو در لحظه لحظهى آمدنها و گریهها، توبهها و پشیمانىها، اطاعتها و عبادتهاى من نهفتهاى. آن زمان که ذره ذرهى وجود من به نام تو اقتدا کند تو را خواهم دید، صدایت را خواهم شنید و لمست خواهم کرد. وقتى انزواى مرا، یاد تو پر کند نیل به انتها، خیال نیست، حقیقت محض است. دخیل بستن به ضریح نامت، هزار حاجت ادا
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 20@
مىکند. منشور بلورین نامت، تو را که نور مطلقى نه به هفت جزء، بلکه هزاران صفت ثبوتى تو را به پیش چشمانم مىکشاند: الله نور السماوات و الأرض (2).
آمدن نامت بر زبان، روان را زندگى مىدهد. بى یاد تو زندگى هیچ نیست جز ارزش بخشیدن به ناچیزها؛ و با یادت هر عمل ناچیز وسعت تو را مىیابد.
نزدیکترینم! حتى یک صدم لحظهام را بى خودت مگردان اى خودبزرگ و خوبم!!
اى دست نیافتنى! اى غم و شادىام! زندگىام! بى تو زندگى آوارى است و من آوارهاى ملول.
اى برترین موجود پرستیدنى! یاد تو مفتاح مسالک نیکى است. اصلا بىیاد تو، زندگى پوچى دوارى است که تنها آدمکها بدان دل خوش مىکنند، تنها آدمکها!
وقتى اندیشهى آدم، تو را از تخت سرورى به زیر مىآورد شاید بى آن که حتى حس کند خودش را از آسمان به خاک کشانده و در منجلاب یادهاى تمسخرانگیز پرت کرده است. وقتى تو هستى خیلى آسان مىتوان به یارى خیال زیبایت از زشتى حرفهاى پوچ آدمکها گریخت و پاسخ نادانان را با سکوتى که تو در آن موج مىزنى، داد. وقتى تو هستى، اندوه، تنها زمانى مىتواند مفهوم
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 21@
یابد که تو اندوهگین شوى تنها زمانى که آنچه تو مىخواهى نتوانیم.
زندگى، تماشاى شکوه آدمى است که با یاد تو و عشق تو به بزرگىهاى تحسینآمیز دست مىیابد؛ بزرگىهایى که هیچ یک، تمام و کامل نتوانستهایم بدان دست یابیم و با تمامى همت خویش و به دشوارى خواهیم توانست.
زندگى تنها وقتى تو هستى پر و زیباست، بى تو خالى خالى است؛ خلئى اندوهبار و تنفس من بسى دشوار. باید خودت را در جاى جاى زندگىام جاى کنى.
نازنینا! گویند گفتهاى: کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف. فخلقت الخلق لأعرف.
اى گنج پنهان سینهام که هنوز هم آن گونه که باید نیافتمت! تنها مىدانم که هستى و زیبا و دانایى، خوب و مهربانى.
اى نظارهات به من مهربانترین نظاره! براى یافتنت کاوشى دیوانه وش در کوى و برزن عاشقى داشتهام: گاه تو را یافتهام اما ناتوان از همیشه داشتنت بودهام. گاه تمامى تو را با تمامى وجود حس کردهام، گریستهام، التماست کردهام و ماندنت را آرزو نمودهام. هزاران آوخ که باز با اندیشههاى بیهوده، تو را از خویش راندهام.
محبوبم! با یاد مهربانىهاى بىبدیلت، از مردمکان دیدگانم خواستم که مردمانت را نیکو بنگرند و قدرتى خواستم علىرغم آن که خود خستهترینم، خستگانت را چون خودت زیر بال و پر بگیرم.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 22@
اگر یاد تو باشم، هستم و هرگاه یاد تو بودهام، بودهام، ورنه لجنزارى بیش نبودهام. هرگاه وسعت شانههایم را به بزرگى بار امانت تو کردهام، زیستهام. تنها با یاد تو مىتوانم اندیشه و روش دلخواهت را توأمان بدارم؛ البته اگر دست از تو برندارم.
وقتى آدم تو را خوب مىفهمد فهم مىیابد، شعور پیدا مىکند؛ آن وقت تازه به خودش مىآید: عمرى که ادعاى ایمان داشته ایمانى در کارش نبوده است؛ ژرف اندیشى در مورد تو، ظرافتى عجیب به کار آدمى مىبخشد. اندیشیدن به تو، هر لحظه محشرى داشتن است، هر لحظه در مقابل ترازوى عدل ایستادن است. با تو بودن با همهى زیبایىها بودن و از هر زیبایى رستن است. با تو بودن حقیقت مکرمت و فضیلت را دریافتن است. با تو بودن، طواف هر لحظه بر گرد تو، نه خانهى توست.
تو ستارى مىآموزى و مهر، تو دلدارى مىآموزى و عشق. تو کوچههاى تاریک دلم را ستاره باران مىکنى، تو ستارهها را با دلم مأنوس مىکنى.
علیما! وقتى تو نیستى آدمیت مىمیرد علىرغم توسعهى عجیب صنعت و پیدایش تمدن! وقتى تو نباشى، تمدن اشتباه معنا مىشود. پیشروى در علم، پسروى در اخلاق مىگردد و همین است که آدمى به موازات حرکت مثبت در جادهى دانش، پویشى بس منفى در جادهى انسانیت دارد و حتى از دانش براى میراندن آدمیت سود مىبرد و در حقیقت مغبون است.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 23@
خدایم! ناجىام! از زندگى چیز دیگرى ساختهاند؛ عجیب و غریبى وحشتزا، باید دستى در کارمان آورى، باید در چیدن مصالح مصلحتمان یارىمان دهى. بیا ببین براى رسیدن به ابر شهر، آن مدینهى فاضله چه ساختهایم. بیا ببین که نیازهاى کاذب با ما چه کردهاند. بیا نیازمند نیازهاى حقیقى خویشمان گردان. بیا آیین عشق در آینهى دلهامان بنمایان. بیا سادگى در زیستن را دوباره احیا کن. بیا ان أکرمکم عندالله أتقیکم (3) را تفسیر کن. در حقیقت تو مهربانى، نه هیچ کس دیگر، تو نوازشگرى. من دل گدازانم را به نسیم محبتهاى قشنگ تو مىسپارم.
براى تو زیستن، در عالم دیگرى بودن است؛ عالمى جز آنچه همهى ما در آن زیست مىکنیم. باید یارى دهى براى احیاى معنویتى کوچک، چندین معنویت بزرگ را پشت درهاى وجودمان جاى نگذاریم. خداى خوبم! قدرتى ده بسیار، تا بیرون شدگان از دایرهى زندگى را دست گیریم. احساسى ژرف آمده از نواحى عشق نصیبمان کن تا دل نسوزانیم و نگرییم! بلکه دل بسوزانیم و بگرییم و یارى کنیم.
مهربانا! بارى که بر دوشهامان نهادى کشیدنش دشوار است، آن چنان که، نه تنها اشک آدم را درمىآورد که جگر را نیز آتش مىزند.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 24@
عزیزترینم! هر چه بیشتر به تو نزدیک مىشوم و هر چقدر چشمهایم بیشتر تصویر چشمان مهربانت را در اندیشهام حک مىکنند شرمگینتر مىشوم. گویى یاد تو میزان سنجش اندیشه و رفتار من است.
مهربانترینم! تو را با این صفت مىخوانیم اما چرا خود مهربان نیستیم؟ چرا همه دشمنانیم که در مکمن نشستهایم؟! آرى و خود نمىدانیم براى بزرگ شدن از کوچک و بزرگهاى بسیارى باید گذشت.
جمیلا! براى نیل به زیباترین معنویات از کوچکترین سیئهى در دیدمان حسنه مساز.
یا رب! مددى کن در همان زمان که بر ساقههاى دانش، نیلوفر مىگردیم انگل دانش خوب بودن نگردیم. یاورى کن اگر غرور و خودخواهىمان واقعیت ندارد حقیقت نیز نداشته باشد و اگر حقیقت ندارد واقعیت نیز نداشته باشد، تعلیم را تعلیممان ده.
یارى کن تا با یاد دادن آنچه یاد مىگیریم راضى شویم، آموزشى در نهایت تواضع و محبت، و بدانیم که در قیاس با تو داناى مطلق، سخت نادانیم. پس با کوچکترین انتقادى خیال نکنیم به اسب شاه گفتهاند…
رحیما! آن گاه که پاهایم سست مىگردند و دلم گدازان، وقتى از شبیخون اندوهان بیشمار، اشکهایم بر گونه و گریبان فرومىغلتند تنها به تو و آغوش تو مىاندیشم، تمام شادىام از
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 25@
توست و اندوهم نیز.
خدایم! آنهایى که در اندیشهى پوییدن راه کمال هستند خوب مىفهمند که سلوک این راه بىاندازه دشوار است و تحملى بسیار مىطلبد.
نازنیم! نازنینى آموز، بخشندگى بیاموز، اى بخشایشگر مهربان! نمىخواهم در حد یک حرف، یک نیایش باقى بماند.
به چه مىاندیشیم؟ چه مىکنیم؟ چرا این قدر بىرحم و سنگدل شدهایم؟ چرا از دردهاى هم بى خبریم؟ خدایا! چرا خودمان را در خواستههاى پوچمان حبس کردهایم و توانى براى گریز از میان این آهنین میلهها نداریم.
دستهاى مهربانى نداریم تا گرههاى کور کار دیگران را بگشاییم، گور خود را در خویش کندهایم و خود را خاکسپارى کردهایم. یا به یادت نیستیم یا تو را نشناختهایم؛ یا نفهمیدهایم چه خواستهاى. بخواه اى توانا! تا بخواهیم، و مىخواهیم تا بخواهى. رهامان مکن که رهایى از یادت گرفتارى در طوفان است. باید طرحى دیگر در زیستن پیاده کنیم.
خداى خوبم! این لحظات نیایش، دروازههاى ورودند به درگه تو و من با این همه نیاز، با این همه خواهش، این همه التماس دوست مىدارم همیشه رو در روى تو بایستم چرا که بسیار حرف دارم، گلایه دارم، از دست خویشتن به تنگ آمدهام، خسته شدهام، دلم گرفته، مىخواهم مثل تو مهربان شوم، آه اى تکیهگاه پیچشم!
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 26@
همیشه با من باش. وقتى در من خانه مىکنى گسترهى وجودم را به وسعت عشق مىگردانى، جدارههاى وجودم را مىشکنى، منبسطم مىکنى. آه اى نور زیبا در این لحظات شبانگاه و این سکوت! تنها دل من است که با تمامى عشق و شعف خود از تو، تو را مىخواند و این چشمهاى آشنا با اشک منند که هزاران هزار باره، مىگریند و تو را مىنگارند و دلم سخت پاىبند عشق توست و دوستت مىدارم چنان که همیشه به دلم مىگویم: صبر کن. براى روز دیدار خداوند بىتاب مىگردد، چه کنم؟! گاه آرامم و گاه آشفته، دلم هوایت را مىکند، خدایم! دلم دروغ نمىگوید:
مژدهى وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولاى تو که گر بندهى خویشم خوانى
از سر خواجگى کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانى
پیشتر زان که چو گردى زمیان برخیزم
بر سر تربت من با مى و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
روز مرگم، نفسى مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
نام تو یادآور سخنان لطیف توست، یادآور رسول عزیز توست و شبهاى خلوتش در حراء. اندیشیدن به نامت، گنگ و دیوانهام
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 27@
مىکند (4) کلنجار من و اندیشهام شاید تلمبارى از حرفهاى مرا بر کاغذ نقش بندد، اما باز همان شرح نابینا و طبیعت باقى است، اگر بگویم نام تو یادآور قرآن توست چقدر حرف دارم که بیانش را نتوانم، لیکن:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگى باید چشید
نام تو یادآور:
«أقم الصلوة لدلوک الشمس الى غسق الیل؛ (5).
و أقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من الیل؛ (6).
یا بنى أقم الصلوة؛ (7).
والمؤمنون و المؤمنات بعضهم أولیاء بعض یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و یطیعون الله و رسوله أولئک سیرحمهم الله ان الله عزیز حکیم؛ (8).
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 28@
الذین ان مکناهم فى الأرض أقاموا الصلوة؛ (9).
ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر (10) است؛
وقتى تو، به صراحت مىگویى: فویل للمصلین الذین هم عن صلاتهم ساهون؛ (11) و یا آن جا که نمازگزاران را از انسانهاى فرومایه و اوباش مستثنا مىکنى و مىگویى: الا المصلین الذین هم على صلاتهم دائمون؛ (12) دیگر زندگى بدون این راز و نیاز منسجم، بدون قبله، بدون سجاده، بدون حضور در محضرت و بدون تو زیستن، یعنى مردن و تن دادن به فحشا و منکر، یعنى تنهاییى مفرط و این براى من دردى است بىنظیر و براى او که درد بى تو بودن را نمىفهمد مرضى کشنده، بى آنکه خود بداند، بدون آن که درد را حس کند و در پى مداوا برآید، یعنى کفر، یعنى نام تو از صفحهى ذهن، رخت بربندد و به دنبالش آن همه یاد برود؛ یعنى من بمانم در این برهوتى که بى تو عین دوزخ است و جهنم مجسم. ادعاى تارک الصلوة در مورد کمال، پوچ است، حتى آن کس که به پاى مىدارد نماز را، اگر آن گونه که باید به پاى ندارد در راه مىماند چه رسد به تارکش.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 29@
نام تو یادآور:
والذین هم على صلاتهم یحافظون أولئک فى جنات مکرمون؛ (13) یادآور:
یا مریم اقنتى لربک واسجدى وارکعى مع الراکعین (14) است.
الهى! تو بر من تکلیف کردى، تکلیف درسآموز است و نیاز دانشآموز و معلم را بدان چه نیازى است؟ و تو عالما لا یعلم در این تکلیف، هزار دانش را به جاى ندانستنهاى هلاکت آور و بیراهه، بر من مىنشانى و روزى چند بار به اوجم مىرسانى، اگر من بخواهم.
تو مرا موظف به بردن نامت مىکنى، انجام این امر را واجب و ترکش را گناه کبیره و شرک و کفر مىدانى. پذیرفته شدنش را مایهى قبولى اعمال دیگرم مىدانى همان طور که باقر العلوم علیهالسلام فرمود:
اول ما یحاسب به العبد الصلوة، فان قبلت قبل ماسواها، و ان ردت رد ماسواها(15).
وقتى به جبر و ترس آمدم و نامت را به تکرار بر زبان راندم و هر
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 30@
صبح و ظهر و شام به نماز ایستادم و مصداق والذین هم على صلاتهم دائمون» (16) شدم در این مکتب به شناخت و باور و یقین مىرسم.
وقتى در ثانیه ثانیهى نمازم روى تو شاهد را دیدم، شهد عشقت مىنوشم و مست مىشوم، مستى من عین هوشیارى ست، نتیجهى نهایت تعقل است؛ بعد از این مستى، هوشیارى، کشنده است و زندگى، بى نام تو، بى یاد تو، بدون رکوع و سجود قلب من در بارگاه تو، بدون قلب رو به قبلهام میسر نیست.
این اعتیاد نه تنها آرامبخش است بلکه به من قدرت و اراده و غیرت، نشاط و سرور و شهامت مىدهد. هر چه سم کشندهى رذیلت است از وجودم مىکشد و مرا مملو از فضیلت مىکند.
به نام تو، به نام تو که بخشندهاى، مرا بار دیگر به من ببخش، هویتم را، اصالت و پاکىام را به من ببخش. از عطیهى روح پاکت به من، سرشار از شادى مىشوم، امانتى به من سپردى، خیانتى سرزد، روح خدایى عطا کردى در جمع ارواح ناپاک واردش کردم، پشیمانم و تو رحمانى، از خودت به بندهات ببخش، از روحت به آفریدهات ببخش.
اى رحیم! عذاب الیم جدایى من از من را، من از تو را، تن از روح زیبا را، من از خدا را، بنده از بندهنواز را، نیازمند از بى نیاز را پایان ده.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 31@
بخشندگىات چقدر مرا حریص مىکند، خواستههایم یکایک رخ مىنمایند و التماس دعا دارند. آنچه مىخواهم جز تو کسى قادر به اجابتش نیست. مرا جز تو کسى به تو نخواهد رساند. خواستن تو، یعنى دوبال؛ اشارهى سرانگشت تو، یعنى وصال؛ تو بگویى، امر تو مىشود؛
انما امره اذا أراد شیئا أن یقول له کن فیکون (17).
بگذار جاى پاى تو را در جادهى لحظههایم بیابم. بیا در زمین لحظات شبانگاهم شببو بکار. بیا بگو سرزمین من کجاست؟! بیا شانههایم را خالى کن از بار زندگى سرشار از مردگى!
هر قطرهى اشکم آینهاى به بزرگى توست و آمیزهاى از عشق و درد عشق تو. اگر بتوانم بر چهرهى کریه دنیا سیلى بزنم تسلى مىیابم.
بى تو دوباره داشتم از دست مىرفتم، دوباره داشتم در کشاکش یادهاى گوناگون، انسجام وجودم را از کف مىدادم، دوباره داشتم همچون گلهاى کوچک بیابان زیر پاى اسبهاى وحشى اندوه، له مىشدم، دوباره اندیشه را رها کرده بودم و نمىدانستم و هیچ نمىدانستم؛ ناگاه خود را با یارى دستهاى قدرتمند تو از این گیرودار اندوهبار رهاندم و هر زخم سرباز کرده درون را با مرهم یاد
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 32@
تو تسکین دادم و بسیار به تو اندیشیدم و بسیار خود را چونان کودکى تن سوخته به آغوشت فکندم، به آغوش تو، مادر روح سوختهام، و دریافتم که تمامى اندوهم از فراق توست.
اگر لذتى هست تنها در یاد تو، دیدن تو، بوییدن تو، حس کردن توست. اگر همرازى هست، تویى. اگر یارى، محبوبى هست، تنها تویى. اگر جاى شادى وجود دارد تنها در کنار توست. اگر مىتوان تحمل کرد تنها به امید رسیدن به توست. هیچ، نمىدانم، هیچ، نمىخواهم. نه از این جا، نه از آن جا! اگر غمى بیکران به دل دارم تنها از وحشت ناخشنودى توست. اگر شادى عمیقى به سینه دارم صرفا از محبت بى نظیر توست.
چشم در چشمت دوختهام، دست در دستت نهادهام، فضاى اندیشهام پر از توست. مىخواهم در تمامى لحظاتم را به روى تو بگشایم.
باید در سکوت مطلق خود، صداى مهربان و دوست داشتنىات را بشنوم. کفشهایى از نور برایم بیاور تا قدوم من بى هیچ تردیدى و بدون کوچکترین خطایى ره تو پوید.
هرگاه بى سخن شوم در اندیشهى توام. هر گاه بگریم با یاد توست. هرگاه عصیان کنم اعتراض به هجران توست. بى صبرانه تو را انتظار مىکشم.
دنیا عجب قفسى است و با همهى فراخىاش به پیش چشمانم چقدر تنگ! و آدمها در اثبات عقاید نادرست خود چه
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 33@
مىکوشند و دلهایشان از سنگ! من مىمیرم بى آن که زندگى کرده باشم.
خستهام، چرا که هر چه بال مىزنم از زمین بلند نمىشوم و هرگاه به برکت عشق اندکى برمىخیزم دستهاى شوم آدمکها بر زمینم مىنشانند.
اگر بتوانم به آن سوى هفت آسمان بروم و از آن جا واژههایى بیابم که ساختهى آدمها نباشد و بتوانم آن گونه که قلبم به تو نازنینم مهر مىورزد جملهاى بر زبان دل جارى کنم، شادمانم.
قصد آن دارم در هر سکوت، فراوان با تو سخن گویم چرا که با تو حرف زدن، یعنى آرامش، یعنى صعود، یعنى شنیدن صداى عشق. در سکوتم به صداى قلبم گوش مىدهم؛ قلبى که به عشق تو مىزند و به عشق تو باز مىایستد.
ببین چگونه از تو سرشار شدهام، ببین چگونه عاشقانه از تو مىگویم، ببین محو توام، ببین آرام گرفتهام. اگر خانه لحظهاى خالى از تو شد ویرانش کن.
ببین دستهایم اگر قلمى را به آغوش مىگیرند صرفا از عشق آغوش تو بر کاغذ نقش مىزنند. نمىتوانم به اندازهى تو از تو بگویم لیک، بسى بیش از خویش از تو مىگویم، آیا این، گونهاى نماز نیست؟!
از بخشندگى تو چه بگویم؟ عجز، بهانهى خوبى است براى نگفتن و توجیه موجهى براى سکوت.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 34@
عزیزا! در زیر خروارها خروار خاک مذلت بخش گناه، هنوز هم گه گاهى صداى تپش عشق به گوش مىرسد. هنوز از لابهلاى تعفنهاى بىشمار، از اندک رایحاى، مشام جان محظوظ مىشود و من تو را مىخوانم، تو را که خود عشقى، تو را مىخواهم، تو را که خوشبوتر از هر چه عطرى. درونم را، ز عشق پر ساز. عطرى افشان که سرمست شوم. نهیبى زن که لهیبش خاکسترم کند، چشمم بگریان که در آن اشک، خویش را بشویم.
دلزده از خاکم، اما نه، این دلیل پاکى من نیست! دلزدگى از خاک، بیزارى از دنیا، تنفر از مادیات، مختص عاشقان است و این تنفر، دلیل وجود عشق در من نیست لیکن هر چند عاشق بالفعل نیستم، عشق را در فطرت پاکم بالقوه دارم. این عظمت نهفته در من براى رسیدن به فعلیت، محتاج توست.
براى بزرگى، براى محبوب تو شدن، نیازمندم که هر چه زشتى در وجود است بخشوده باشى و به من هر چه زیبایى است ببخشى. تو مهربانى، از بخشایش به من خواهانت، دریغ مورز.
غصه دارم که لحظاتم بدون یاد تو پر شود؛ زرد مىشوم، مىپژمرم، خشک مىشوم، مىشکنم، مىپلاسم، مىمیرم، پاییز براى زردیم گریه مىکند، برگهاى زردم نمىریزند تا دوباره شکوفههاى تازه برویند، پاییز برایم دلتنگ مىشود و من حسرتم را به درخت پاییزى، با آهى از ته دل تسکین مىدهم. ریختن را به من ببخش! ریختن برگهاى خشکیدهى شنعت را.
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 35@
1) آمدى، غررالحکم، ترجمه و شرح آقا جمال خونسارى، تصحیح و تحقیق محدث ارموى، جزء 4، ص 30.
2) خدا نور آسمانها و زمین است «نور (24) آیهى 35».
3) در حقیقت ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست «حجرات (49) آیهى 13 «.
4) تفکر على کل شىء، لا تفکر بذات الله.
5) نماز را از زوال آفتاب تا نهایت تاریکى شب برپادار. «بنىاسرائیل (17) آیهى 78».
6) و در دو طرف روز [اول و آخر آن] و نخستین ساعت شب نماز را برپا دار «هود (11) آیهى 114».
7) اى پسرک من! نماز را برپادار. «لقمان (31) آیهى 17».
8) و مردان و زنان با ایمان، دوستان یکدیگرند که به کارهاى پسندیده وامىدارند و از کارهاى ناپسند باز مىدارند و نماز را برپا مىکنند و زکات مىدهند و از خدا و پیامبرش فرمان مىبرند. آنانند که خدا به زودى مشمول رحمتشان قرار خواهد داد که خدا توانا و حکیم است. «توبه (9) آیهى 71».
9) همان کسانى که چون در زمین به آنان توانایى دهیم، نماز برپا مىدارند. «حج (22) آیهى 41».
10) که نماز از کار زشت و ناپسند باز مىدارد «عنکبوت (29) آیهى 45».
11) پس واى بر نمازگزارانى که از نمازشان غافلند «ماعون (107) آیهى 4 و 5».
12) غیر از نمازگزاران، همان کسانى که بر نمازشان پایدارى مىکنند «معارج (70) آیهى 22 و 23».
13) کسانى که بر نمازشان مداومت مىورزند. آنها هستند که در باغهایى [از بهشت] گرامى خواهند بود «معارج (70) آیهى 34 و 35».
14) اى مریم! فرمانبر پروردگار خود باش و سجده کن و با رکوع کنندگان رکوع نما. «آل عمران (3) آیهى 43».
15) اولین چیزى که بنده بدان سنجیده مىشود نماز است، اگر مقبول شد سایر اعمال پذیرفته مىشود، اگر مقبول نشد سایر اعمال هم پذیرفته نخواهد شد.
16) همان کسانى که بر نمازشان پایدارى مىکنند. «معارج (70) آیهى 23».
17) چون به چیزى اراده فرماید، کارش این بس که مىگوید: «باش»؛ پس [بىدرنگ] موجود مىشود. «یس (36) آیهى 82».