جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

حضور قلب (4)

زمان مطالعه: 2 دقیقه

باز هم با قلب آمده‏ام، قلبم را آورده‏ام که به آن نور بپاشى، آورده‏ام که در آن شقایق بکارى، آورده‏ام که توانش بخشى، قلب خویش را پیش رویت گذارده‏ام، نگاهى بینداز و ببین تا چه حد دوستت دارد، نظرى افکن و ببین چقدر به تو نظر دارد. اگر کم بود بمیرانش، بمیران که سزاوار است به مردن. گفتى در عبادتم با آن دو چشمى که ندارى و با آن بینایى عظیمى که دارى نگاهت بر قلب من است نه رویم. اما اگر پشت قلبم به روى تو باشد چه کنم؟ واى که از شرم تو به تو پناه مى‏برم! براى این حضور، ببین چقدر حقیرم که باید ادب نگاه بر خاک را به جاى نیاورم، چشم‏ها را ببندم تا ادبى لازم‏تر از آن – که حضور قلب است – ادا شود.

گله دارم، چرا با من آن نکردى که با عاشقانت کردى؟ بنگر حد بیچارگى را در آن زمان که در پیشگاه توام، اما قلبم نشانى از تو در خویش ندارد.

میزان احتیاج را مى‏بینى؟ تو رحیمى، اقتضاى رحیمیتت آن است که وجود نیاز را در بنده تاب نیاورى. لب‏هاى قلبم تشنه‏اند، کبودند، نیازمندند. العطش مى‏گویند و انتظار سلسال از تو دارند. بگذار قلب من عشق را بفهمد، خودى بنماى که از خود بى خود

**سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، ص: 40@

شود. بگذار این قلب بفهمد که تنها امروز ناجى من نیست که فردا هم دادرس من اوست و آنچه از تو در خویش دارد. بگذار قلبم اذان را بشنود و از آن بى تاب شود. به او بگو مرا در زمین بگذارد و خود تا آسمان ره بسپارد. بگذار صداى پاى قلبم از قلب عشق به گوش رسد، از عرش، از ملکوت، از عالم بى دغدغه‏ى خالى از اندوه، از ژرفناى صداقت، غور شرافت، اوج محبت، نهایت دیانت.

هر چه دوست داشتن‏هاى غیر مجاز است از قلب من سلب کن. به چشم‏هایش توتیا بزن، بل تو را ببیند، در تو نظر بدوزد، محوت شود و از جمالت دست پلیدى ببرد.