یا الهى… لأى الأمور الیک أشکو و لما منها أضج و أبکى.
براى کدام بیچارگى و گرفتارىام نزد تو شکایت کنم؟ براى
**سجدهى دل یا قلب نمازگزار، ص: 45@
خودخواهى؟ تکبر؟ نفس پرستى؟ غیبت و تهمت؟ یا پراکندگى خیال؟ زجرهایى که مىکشم همانها هستند که تا مرز نابودى مىکشاندم. اگر ما و اشک، آشنایى دیرینیم، مسبب این آشنایى غربت با تو بوده است. چشمهایم که همیشه یارند در این جا دلیل این حال نزارند و من چشم فرو مىبندم که در تاریکى مطلق، تو نور مطلق را ببینم، اگر در دیده نبندم به روى خیال هم در را نتوانم بست، پس مژگان به روى هم مىنهم تا از لب این چشمه با سبوى خالى باز نگردم، تا از این بوستان، اطلسى نچیده و بوى اقاقیا نگرفته، نیایم، تا از این دریا، و درى بیاورم، تا سجدههایم پیشانىام را نورانى کند، تا چشمهایم را مستانه کند تا سبکبال و آرام شوم، مؤثر و مطمئن گردم و با زیباییى که از این سفر روحپرور نصیبم شده، تارکین را هم مدهوش کنم.
الهى! اگر مرا بر بالهاى سپید رخش عشق بنشانى و درخش خود به دل، بتابانى تا تو – که جاودانى – خواهم آمد.