در احوالات حجةالاسلام حاجى سید محمد باقر موسوى شفتى آمده است: «عبادت این بزرگوار به نحوى بود که از نصف شب تا صبح به گریه و زارى و تضرع اشتغال داشته و در صحن کتابخانهاش مانند دیوانگان مىگردید و دعا و مناجات مىخواند و بر سر و سینهاش مىزد تا صبح و چنان بىاختیار حزین و انین آن سرور دین بلند مىشد که اگر همسایگان بیدار مىبودند، مىشنیدند و در اواخر زندگانى آن قدر گریسته بود و به «هاى هاى» ناله و بىقرارى و گریه و زارى کرده بود که او را باد فتق عارض شده بود».
صاحب قصص العلماء مىگوید: «و در سالى مؤلف کتاب به زیارت امام ثامن علیهالسلام
**سیماى متهجدین، ص: 145@
مشرف شدم. در اثناء طریق حاجى سلیمان خان قاجار (حاکم سبزوار) مصاحب ما شده بود و تازه حکومت گرفته، به سبزوار مىرفت. شبها که به راه مىافتادیم با یکدیگر صحبت مىداشتیم تا زمانى حکایت از مرحوم حاجى سید محمد باقر شد. حاجى سلیمان خان گفت که بلى از شاهزادگان در اصفهان توطن داشت و او برایم حکایت کرد که مرا کنیزى بود؛ فرار کرد و در خانه مرحوم حجةالاسلام رفت. بعد از چند وقتى آن بزرگوار آن کنیز را به خانه من روانه کرد و رقعهاى به من نوشت که کنیز را اگر تقصیرى است به من بخشیده باشید و بعدها به ملازمان و خادمان خانه سفارش داشته باشید که با او به نهج خوش رفتار نمایند. پس ما از آن کنیز استفسار از خانه و احوالات آن بزرگوار نمودیم. آن کنیز گفت که آن جناب چون شب مىشد دیوانه مىشد و روز عاقل. گفتیم: چگونه دیوانه مىشد؟ گفت: چون قدرى از شب مىگذشت در صحن و سراى کتابخانه مانند آدم دیوانه بر سر خود مىزد و هاى هاى گریه مىکرد و به مناجات و ادعیه اشتغال داشته تا این که صبح مىشد و عمامه بر سر و عبا به دوش مىگرفت و مانند معقولین مىنشست و هر شب کارش همین بود».(1).
1) قصص العلماء ص 274.