جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تفسیر صفی (1)

زمان مطالعه: 6 دقیقه

//سورة الفاتحة

سوره الفاتحة (1): آیه 1

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «1»

بنام خداوند بخشنده مهربان «1»

از پى تفسیر قرآن مجید

باشد از حق عمر و توفیقم امید

تا بشکر آنکه دادم نطق و کام

معنى قرآن بنظم آرم تمام

ابتدا از نام خویش اندر کتاب

با رسول رحمت آمد در خطاب

باب گنج علم خود ذات قدیم

کرد بسم اللَّه رحمن الرحیم

باب رحمت را بخلقان کرد باز

تا برحمت سوى او گیرند ساز

این اشارت بود یعنى در سبب

رحمت او سابق آمد بر غضب

بهر شرح این سه نام با نظام

مر صفى آمد بگفتار و کلام

سابق از ایجاد کل ممکنات

کنز مخفى بود آن سلطان ذات

هستى او بود در عین کمون

ز اسم و رسم و شرط و بیشرطى برون

گویم از هستى بیانى در نخست

تا بیابى ره بگفتارم درست

دانش هستى بود باب سراى

فهم هستى کن ز در آن گه دراى

گر ندارى ره بتحقیق وجود

دیگر از تفسیر و تأویلت چه سود؟

پاى ادراکت بود همواره لنگ

پس بحبل هستى اول زن تو چنگ

ذات بارى هستى مطلق بود

اسم و وصف از ذات او مشتق بود

هستى مطلق بود ذات الاحد

اندر آن هستى نگنجد وصف و حد

مطلق از شرطست و پاک از چند و چون

وز شئون شرط و بیشرطى برون

قید و اطلاقست دور از حضرتش

برتر است از لا بشیئى رفعتش

نیست او را هیچ شرطى در وجود

نک بهستى هم چنان باشد که بود

هستى دیگر که ظل ذات اوست

در تجلى اولین آیات اوست

موج اول باشد از دریاى ذات

شد مسمى او باسماء و صفات

بحر اللهیت آمد چون بموج

خلق از آن گشتند صادر فوج فوج

در مقام علم عین ممکنات

سر بسر گشتند ثابت یا ثقات

عقل اول گشت پیدا در وجود

وز پى تعظیم حق اندر سجود

نفس و افلاک و عناصر روح و جسم

جمله شد موجود بر هر رسم و اسم

شمس رحمانیتش افکند ظل

هر وجودى شد بحدى مستقل

بحر رحمت کشت خود را داد آب

گشت هر شیئى ز فیضش کامیاب

معنى رحمن على العرش استوى

این بود گر دارى از معنى نوا

خلق اشیا جمله در شش روز کرد

روز خلق از شش جهت فیروز کرد

گر تو را گوید کس از وسواس و شک

روز و شب باشد ز مقدار فلک

اندر آن حضرت نه شب بود و نه روز

بد بهارى بى خریف و بى تموز

پس مراد از خلقت شش روز چیست؟

کاندر آنجا شب نباشد روز نیست

کو مراد از ستّه باشد شش مقام

کاندر آن شش رتبه شد خلقت تمام

رتبه اول شد اسماء و صفات

ثانى اعیان تمام ممکنات

سیّمین جبروت و رابع در فتوح

هست ملکوت ار به تن دار تو روح

رتبه پنجم مثال آمد باسم

در ششم ملک شهود اعنى که جسم

از بیان ستّه مقصود این شش است

شمس حق زین شش جهت در تابش است

نکته بکر خوش روحانییى

با تو گویم گر بفهمم ارزانى یى

هو که باشد نام آن ذات الاحد

یازده باشد اگر دانى عدد

شش برابر چون یکى باده شود

ذات مطلق آید و اللَّه شود

مظهر اللَّه عین خاتمست

کو بعالم قطب و جان عالم است

هستى کون و مکان ز انعام اوست

احمد اندر دور هستى نام اوست

فیض رحمانى بر اشیا شد چو تام

گفت از فیض رحیمى بر کرام

فیض رحمانى بر اشیا شد عمیم

فیض خاص احمد بود یعنى رحیم

رحمت رحمانیش بر ممکنات

فیض هستى داد هر جا یا ثقات

رحمت خاص رحیمى بر خواص

یافت در قوس صعودى اختصاص

مجملى بود این ز شرح بسمله

کن بتفصیلش زمانى حوصله

سوره الفاتحة (1): آیات 2 تا 7

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ «2» الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «3» مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ «4» إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ «5» اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ «6»

صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لا الضَّالِّینَ «7»

ستایش مر خدایراست پروردگار جهانیان «2»

بخشاینده مهربان «3»

پادشاه روز جزا «4»

ترا میپرستم و از تو طلب یارى میکنم «5»

هدایت کن ما را براه راست «6»

راه آنان که انعام کرده اى بر ایشان نه راه آنان که خشم گرفته بر ایشان و نه گمراهان «7»

از فیوض عام و خاصش در نمود

حمد او گویند ذرات وجود

عین حمد اوست بود ممکنات

ظاهر از بودش وجود ممکنات

حمد او هر یک ز موجودات او

گوید از تکوین خود بر ذات او

گر کسى حمدش کند با انتقال

در مقام بندگى یابد کمال

از پى فیض رحیمى در رشاد

حمد خود آموخت هم او بر عباد

بعد بسم اللَّه بخیر المرسلین

حمد للَّه گفت رب العالمین

تا چنان کو کرد حمد خود بیان

حمد او گویند جمله انس و جان

اى نبى رحمت اندر حضرتم

باش رهبر خلق را از رحمتم

رحمت عامم بود ایجاد خلق

رحمت خاصم رسول پاک دلق

نکته اى در حمد خاصش مختفى است

وان تولا بر نبى و بر و لیست

آنکه اشیا را بهستى علتست

باعث ایجاد خلق از رحمت است

حمد موجد بر خلایق واجبست

کو برحمت بر خلایق واهبست

حمد عارف بر جمال و یاد اوست

بیخبر از عالم و ایجاد اوست

حمد او باشد بآن حسن و جمال

هیچ ناید ما سوایش در خیال

هستى عارف رود یک جا ز پیش

حمد خود گوید حق اندر ذات خویش

حمد خاص الخاص اندر جستجو

این بود کز نطق او گویى باو

نیست یک مو ما سوایى در نظر

از وجود و بود غیرى بیخبر

حمد خاصان این بود کارى بیاد

حسن خلقت را ز مبدأ تا معاد

بعد آن کار است عالم را چنین

رحمت دیگر کند در یوم دین

آرى اندر رحمت مخصوصه روى

کان رحیمى رحمت است اى نیکخوى

حمد عام اینست کارى در نظر

نعمت بیحصر و حد دادگر

سفره گسترد از تو عبد نانى یى

جان و ایمان داد اگر ربانى یى

حمد را گفتند ارباب کمال

مر ثنا باشد بآن حسن و جمال

شه فرستاده است ز استقلال خویش

نزد اهل معرفت تمثال خویش

با یکى فرمان پر وعد و وعید

کاین بود باب اطاعت را کلید

آن یکى بیحکم و فرمان داد جان

پیش آن تمثال نیکو در زمان

عشق آمد نار غیرت بر فروخت

هستى عاشق در آن یکباره سوخت

و آن دگر تمثال شه دید و رقم

در اطاعت شد نَزَد بیحکم دم

بندگى آورد و عجز و اضطرار

یافت از شه آبرو و اعتبار

فارغ از اندیشه بیم و امید

بندگى شه گزید از عقل و دید

آن دگر فرمان نبرد از بیش و کم

برد ور هم بود از بهر شکم

برد فرمان تا که او را نان دهد

آنچه بر وى بود مقسوم آن دهد

اینچنین عبدى بود مغضوب و ضال

نه بعقل او ره سپر نز عشق و حال

گمرهیها باز باشد مختلف

آن یک از راهست گامى منحرف

رفته رفته گمرهى افزون بود

تا که از فرسنگها بیرون بود

روز دین کاسرارها گردد عیان

مى برافتد پرده از رخسار جان

رهرو از گمراه یابد امتیاز

باب رحمتها شود بر بنده باز

پیش از آن کز پرده آن سلطان ذات

رخ نماید ظاهر آید در صفات

عشق بر خود داشت اندر ذات خویش

روى خود میدید در مرآت خویش

بر ظهور آن جمال دلفروز

بیحجابى کرد عشق پرده سوز

حب ذاتى باعث ایجاد گشت

عرش و فرش از جود او بنیاد گشت

خود مخاطب عشق بر لولاک شد

کو بخلقت باعث افلاک شد

حمل بار عشق چون گردید عرض

پس ابا کردند زان افلاک و ارض

عشق افتاد از پى شوریده اى

رند عیارى، حقیقت دیده اى

غیر آدم هیچ شیئى دل نداشت

عرض معنى جز باو حاصل نداشت

برد آدم را بزیر بار دوست

تا کند همدست خود در کار دوست

هم ز آدم امتحانها کرد باز

کیست تا از هستى خود پاک باز

بر فناى خویشتن بندد کمر

تاج بدهد یابد از محبوب سر

تا نجوید بد دلى این راه را

هم نبیند چشم غیرى شاه را

پرده ها بربست پیش آن جمال

از شعاع غیرت و نور و جلال

بیند او را آنکه او چشم ویست

در مقام عشق او محکم پى است

گوید ار ایاک نعبد نستعین

کس نباشد در میان جز شاه دین

کى گزارد عشق کامل سیر او

تا پرستد وجه او را غیر او

پس فنا مستلزم این بندگیست

اندر این مردن هزاران زندگیست

بنده گفتن غیر بنده بودن است

کاستن جز بر وجود افزودنست

بنده آن باشد که بیند روى او

بندگى او کند بر خوى او

این عبودیت ز عشق است و نیاز

طاعت بى عشق مکر است و مجاز

عشق هم ناید بدل بیعلتى

علت آن باشد که بینى طلعتى

طلعت حق احمد است و حیدر است

یا ولى یى کاین دو تن را مظهر است

مظهریت هم نشان احمد است

کاندر آدم مختفى از ایزد است

بو البشر با این نشان مسجود شد

و ان بلیس از ترک او مردود شد

چون نبودش عشق استکبار کرد

عجب را استیزه بر دلدار کرد

با خود اندیشید ابلیس لعین

کز چه من خائن شدم آدم امین

گفت حق آدم همه عجز است و درد

تو سراپا عجب و انکار و نبرد

خواهد او از یک غلط صد عذر و عفو

تو کنى در هر نظر صد ظلم و سهو

سجده او گر نمایى بنده اى

بر عنایاتم چو او زیبنده اى

باز بشنو از صراط المستقیم

کوست از ما راست تا ذات قدیم

هست ما را تا بحق راهى دقیق

عارفان خوانند آن ره را طریق

همچو خطى در میان نقطتین

نقطتین اش حق و خلق آمد بعین

در میان هر دو نقطه، اى حکیم

هست یک خط مستوى و مستقیم

خواند او را مر محقق راه راست

راستى باید ز حق در راه خواست

راستى، ثابت در این ره بودن است

راست ره را همچو ره پیمودنست

در صراط راست گر معوج روى

منحرف گردى ز ره خارج شوى

آن گروهى کز ره اندر منزلند

اندر انعمت علیهم داخلند

راه پیمودن بوفق عقل و شرع

حفظ آداب و سنن در اصل و فرع

تا بآخر کان وصول است و لقا

بنده را سازد ز هر قیدى رها

هر مقامى نعمتى و جنتى است

عارفان را مژده اى بر رحمتى است

رحمت حق محسنین را حاصل است

محسن اندر منزل از ره واصل است

اهدنا گفتن سزاوار کرام

ز اولین گام است تا آخر مقام

زین دعا ره بر تو واضحتر شود

در سلوکت عون حق رهبر شود

در صراط المستقیم این اهدنا

میبرد بى انحرافت تا خدا

انحرافت از صراط اعتدال

بر یمین و بر یسار آمد ضلال

شرح این اجمال اگر خواهى یکى

رو فرو در بحر تفسیر اندکى

یا رب این ره بر «صفى» کن مستقیم تا بآخر بى ز لغزش بى ز بیم

تا صراط مستقیم طى شود

دل به امداد تو محکم پى شود

از پس سبع المثانى در کتاب

هم برحمت کرد دیگر فتح باب (1)


1) تفسیر صفى، حسن بن محمد باقر صفیعلیشاه، ص 9-12، انتشارات منوچهرى، چاپ: اول، تهران، 1378 ش.