جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در ابیات

زمان مطالعه: 406 دقیقه

مناجات

مناجات حسن زاده آملی

الهی، بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.

الهی، راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.

الهی، یَعْفُو عَنِ الْکَثِیر وَ یُعْطِی الْکَثِیرَ بِالْقَلِیل‏ از زحمت کثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده.

الهی، سالیانى مى‏پنداشتم که ما حافظ دین توایم استغفرک اللهم در این لیلة الرغائب هزار و سیصد و نود فهمیدم که دین تو حافظ ماست احمدک اللهم.

الهی، چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.

الهی، ما همه بیچاره‏ایم و تنها تو چاره‏اى و ما همه هیچکاره‏ایم و تنها تو کاره‏اى.

الهی، از پاى تا فرقم در نور تو غرقم نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض أَنْعَمْتَ فَزِد.

الهی، شان این کلمه کوچک که به این علو و عظمت است پس یا على یا عظیم شان متکلم این همه کلمات شگفت لایتناهى چون خواهد بود.

الهی، واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.

الهی، چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.

الهی، چگونه گویم نشناختمت که شناختمت و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت.

الهی، چون عوامل طاحونه چشم بسته و تن خسته‏ام، راه بسیار میروم و مسافتى نمى‏پیمایم واى بر من اگر دستم نگیرى و رهاییم ندهى.

الهی، خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است ‏یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن.

الهی، دست ‏با ادب دراز است و پاى بى ادب، یا باسِطَ الیَدَینِ بِالرَّحمَةِ، خُذْ بِیَدِی‏.

الهی، بسیار کسانى که دعوى بندگى کرده‏اند و دم از ترک دنیا زده‏اند، تا دنیا بدیشان روى آورد جز وى همه را پشت پا زده‏اند این بنده در معرض امتحان درنیامده شرمسار است‏ بحق خودت ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک‏.

الهی، ناتوانم و در راهم و گردنه‏هاى سخت در پیش است و رهزنهاى بسیار در کمین و بار گران بر دوش یَا هَادِی‏، اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ. صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّین‏.

الهی، از روى آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده‏ام از انس و جان شرمنده‏ام حتى از روى شیطان شرمنده‏ام که همه در کار خود استوارند و این سست عهد ناپایدار.

الهی، عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه باید کرد.

الهی، عارفان گویند عَرِّفْنِی نَفْسَک‏ ، این جاهل گوید عَرِّفْنِی نَفْسی.

الهی، اهل ادب گویند به صدرم تصرفى بفرما این بى ادب گوید بر بطنم دست تصرفى نه.

الهی، در راهم، اگر در باره‏ام گویى لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً چه کنم.

الهی، آزمودم تا شکم دائر است دل بائر است یا من یُحْیِی الْأَرْضَ الْمَیْتَة ‏ دل دائرم ده.

الهی، همه گویند خدا کو حسن گوید جز خدا کو.

الهی، همه از تو دوا خواهند و حسن از تو درد.

الهی، آن خواهم که هیچ نخواهم.

الهی، اگر تقسیم شود به من بیش از این که دادى نمی رسد فَلَکَ الْحَمْد.

الهی، ما را یاراى دیدن خورشید نیست، دم از دیدار خورشید آفرین چون زنیم.

الهی، همه گویند بده حسن گوید بگیر.

الهی، همه سرآسوده خواهند و حسن دل آسوده.

الهی، همه آرامش خواهند و حسن بى‏تابى، همه سامان خواهند و حسن بى سامانى.

الهی، چون در تو مى‏نگرم از آنچه خوانده‏ام شرم دارم.

الهی، از من برهان توحید خواهند و من دلیل تکثیر.

الهی، از من پرسند توحید یعنى چه حسن گوید تکثیر یعنى چه.

الهی، از نماز و روزه‏ام توبه کردم بحق اهل نماز و روزه‏ات توبه این نااهل را بپذیر.

الهی، بفضلت، ‏سینه بى کینه‏ام دادى بجودت شرح صدرم عطا بفرما.

الهی، عقل گوید الحذر الحذر، عشق گوید العجل العجل آن گوید دور باش و این گوید زود باش.

الهی، ضعیف ظلوم و جهول کجا و واحد قهار کجا.

الهی، آنکه از خوردن و خوابیدن شرم دارد از دیگر امور چه گوید.

الهی، اگر چه درویشم ولى داراتر از من کیست که تو دارایى منى.

الهی، در ذات خودم متحیرم تا چه رسد در ذات تو.

الهی، نعمت ‏سکوتم را ببرکت وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ أَضْعاف مُضاعَفَة گردان.

الهی، بلطفت دنیا را از من گرفته‏اى بکرمت آخرت را هم از من بگیر.

الهی، روزم را چو شبم روحانى گردان و شبم را چون روز نورانى.

الهی، حسنم کردى احسنم گردان.

الهی، دندان دادى نان دادى، جان دادى جانان بده.

الهی، همه از گناه توبه مى‏کنند و حسن را از خودش توبه ده.

الهی، گویند که بعد سوز و گداز آورد حسن را بقرب، سوز و گداز ده.

الهی، خودت گفته‏اى ولا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّه‏ ناامید چون باشم.

الهی، انگشترى سلیمانیم دادى انگشت‏سلیمانیم ده.

الهی، سرمایه کسبم دادى توفیق کسبم ده.

الهی، اگر ستار العیوب نبودى ما از رسوایى چه مى‏کردیم.

الهی، من الله الله گویم اگر چه لا اله الا الله گویم.

الهی، مست تو را حد نیست ولى دیوانه‏ات سنگ بسیار خورد، حسن مست و دیوانه تست.

الهی، ذوق مناجات کجا و شوق کرامات کجا.

الهی، علمم موجب ازدیاد جهلم شد یا علم محض و نور مطلق، بر جهلم بیفزا.

الهی، اثر و صنع توام چگونه بخود نبالم.

الهی، دو وجود ندارد و یکى را قرب و بعد نبود.

الهی، هر چه بیشتر دانستم نادانتر شدم بر نادانیم بیفزا.

الهی، تا کعبه وصلت فرسنگها است و در راه خرسنگها و این لنگ بمراتب کمتر از خرچنگ است،خرچنگ را گفتند بکجا میروى گفت‏ به چین و ما چین گفتند با این راه و روش تو.

الهی، دل داده معنى را از لفظ چه خبر و شیفته مسمى را از اسم چه اثر.

الهی، کلمات و کلامت که اینقدر شیرین و دلنشین‏اند خودت چونى.

الهی، اگر از من پرسند کیستى چه گویم.

الهی، هر چه بیشتر فکر مى‏کنم دورتر میشوم.

الهی، گروهى کو کو گویند و حسن هو هو.

الهی، از گفتن یا شرم دارم.

الهی، داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم بتحریر رساند الحمد لله که دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است.

الهی، محبت والد به ولد بیش از محبت ولد به والد است که آن اثر است نه این با اینکه اعداد است و علیت و معلولیت نیست پس محبت تو بما که علت مطلق مایى تا چه اندازه است، یُحبُّهُم کجا و یُحبّونَهم کجا؟

الهی، از کودکان چیزها آموختم لا جرم کودکى پیش گرفتم.

الهی، چون است که چشیده‏ها خاموشند و نچشیده‏ها در خروشند.

الهی، از شیاطین جن بریدن دشوار نیست ‏با شیاطین انس چه باید کرد.

الهی، خوشدلم که از درد مینالم که هر دردى را درمانى نهاده‏اى.

الهی، در خلقت ‏شیطان که آنهمه فوائد و مصالح است در خلقت ملک چه‏ها باشد.

الهی، دیده را بتماشاى جمال خیره کرده‏اى،دل را بدیدار ذوالجمال خیره گردان.

الهی، خنک آنکس که وقف تو شد.

الهی، شکرت که دولت صبرم دادى تا بملکت فقرم رساندى.

الهی، شکرت که از تقلید رستم و به تحقیق پیوستم.

الهی، تو پاک آفریده‏اى ما آلوده کرده‏ایم.

الهی، پیشانى بر خاک نهادن آسان است دل از خاک برداشتن دشوار است.

الهی، ظاهر ما اگر عین باطن ما نباشد در یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِر چه کنیم.

الهی، شکرت که کور بینا و کر شنوا و گنگ گویایم.

الهی، درویشان بى سر و پایت در کنج‏خلوت؛ بى رنج پا سیر آفاق عوالم کنند که دولتمندانرا گامى میسر نیست.

الهی، اگر گلم و یا خارم از آن بوستان یارم.

الهی، انسان ضعیف کجا و حمل قول ثقیل کجا.

الهی، چگونه دعوى بندگى کنم که پرندگان از من ‏میرمند و ددان رامم نیستند.

الهی، گرگ و پلنگ را رام توان کرد با نفس سرکش چه باید کرد.

الهی، چگونه ما را مراقبت نباشد که تو رقیبى و چگونه ما را محاسبت نبود که تو حسیبى.

الهی، حلقه گوش من آن دُرّ ثَمین أنا بدّک اللّازم یا موسى.

الهی، علف هرزه را وجین توان کرد ولى از تخم جرجیر، خس نروید.

الهی، حق محمد و آل محمد بر ما عظیم است اللهم صل على محمد و آل محمد.

الهی، نهر بحر نگردد ولى تواند با وى پیوندد و جدولى از او گردد.

الهی، چون در تو می نگرم رعشه بر من مستولى می شود پشه با باد صرصر چه کند.

الهی، دیده از دیدار جمال لذت می برد و دل از لقاى ذوالجمال.

الهی، انسان را قسطاس مستقیم آفریده‏اى افسوس که ما در میزان طغیان کرده‏ایم.

الهی، شکرت که نعمت صفت ایثارم بخشیدى.

الهی، نعمت ارشادم عطا فرموده‏اى توفیق شکر آن را هم مرحمت ‏بفرما.

الهی، عروج بملکوت بدون خروج از ناسوت چگونه میسر گردد یَا مَنْ بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْ‏ء خُذْ بِیَدِی.

الهی، بسوى تو آمدم بحق خودت مرا بمن بر مگردان.

الهی، اگر بخواهم شرمسارم و اگر نخواهم گرفتار.

الهی، ظاهر که این قدر زیبا است‏ باطن چگونه است.

الهی، آخر خودت را در حق ما اول بفرما که آخرین شفاعت را ارحم الرحمین فرماید.

الهی، دل بى حضور چشم بى نور است نه این صورت ببیند و نه آن معنى.

الهی، فرزانه‏تر از دیوانه تو کیست.

الهی، دولت فقرم را مزید گردان.

الهی، شکرت که فهمیدم که نفهمیدم.

الهی، گریه زبان کودک بى زبان است؛ آنچه خواهد از گریه تحصیل مى‏کند از کودکى راه کسب را بما یاد داده‏اى، قابل کاهل را از کامل مکمل چه حاصل.

الهی، شک شوریده جهانى را می شوراند این شوخ دیده را شوریده‏تر کن.

الهی، نبودم خلعت وجودم بخشیده‏اى، خفته بودم نعمت‏بیداریم عطا کرده‏اى، تشنه بودم آب حیاتم چشانده‏اى، متفرق بودم کسوت جمعم پوشانده‏اى، توفیق دوام در صلوتم هم مرحمت‏ بفرما که

الَّذِینَ هُمْ عَلى‏ صَلَواتِهِمْ دائِمُون کامروا هستند.

الهی، مصلى کجا و مناجى کجا، تالى فرقان کجا و اهل قرآن کجا خنک آنکه مصلى مناجى و تالى فرقان و اهل قرآنست.

الهی، عارف را با عرفان چه کار، عاشق معشوق بیند نه این و آن.

الهی، توانگران را به دیدن خانه خوانده‏اى و درویشان را بدیدار خداوند، خانه آنان سنگ و گل و اینان جان و دل آنان سرگرم در صورتند و اینان محو در معنى خوشا آن توانگرى که درویش است.

الهی، قیس عامرى را لیلى مجنون کرد و حسن آملى را لیلى آفرین، این آفریننده دید و آن آفریننده را در آفریده بر دیوانگان آفرین.

الهی، اگر عنایت تو دست ما را نگیرد از چهل‏ چله ما هم کارى برنیاید.

الهی، خوشا آنانکه همواره بر بساط قرب تو آرمیده‏اند.

الهی، شکرت که این تهیدست پا بست تو شد.

الهی، خوشا آنانکه در جوانى شکسته شدند که در پیرى خود شکستگى است.

الهی، عقل و عشق سنگ و شیشه‏اند عاشقان از عاقلان نالند نه از جاهلان.

الهی، اگر کودکان سرگرم بازیند کهنسالان در چه کارند.

الهی، شکرت که پیر ناشده استغفار کردم که استغفار پیر استهزاء را ماند.

الهی، آنکه ترا دوست دارد چگونه با خلقت مهربان نیست.

الهی، کى شریک دارد تا تو را شریک باشد.

الهی، من واحد بى شریکم چگونه ترا شریک باشد.

الهی، خوشا آندم که در تو گمم.

الهی، از من و تو گفتن شرم دارم انت انت.

الهی، نه خاموش میتوان بود و نه گویا در خاموشى چه کنیم در گفتن چه گوییم.

الهی، دل بسوى کعبه داشتن چه سودى دهد آنکه را دل بسوى خداوند کعبه ندارد.

الهی، عبادت ما قرب نیاورده بعد آورده است که فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُون‏.

الهی، کامم را به حلاوت و تلاوت کلامت‏شیرین بدار.

الهی، فتح قلب به ضم عین است، نصب عینم مرفوع غُضُّوا أَبْصَارَکُمْ تَرَوْنَ الْعَجَائِب‏.

الهی، قول و فعل قائل و فاعلند در لباس دیگر که کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِه‏ در کتاب تدوین و تکوین جز مصنف آن کیست.

الهی، از خواندن نماز شرم دارم و از نخواندن آن شرم بیشتر.

الهی، این آفریده که بدین پایه مهربان است آفریننده وى در چه پایه است.

الهی، خفتگان را نعمت‏ بیدارى ده و بیداران را توفیق شب زنده دارى و گریه و زارى.

الهی، تو خود گواهى که این سخنان از بى تابى است ‏بر ما متاب.

الهی، چه رسوایى از این بیشتر که گدا از گدایان گدایى کند.

الهی، جن گفتند سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً یَهْدِی إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِه‏ واى بر انسى که از جن کمتر است.

الهی، واى بر من اگر دلى از من برنجد.

الهی، ایکاش الفاظى جز اسماء علیا و صفات حسنایت نبود که از الوان الفاظ چه رنگها گرفته‏ایم.

الهی، من کیستم و اطوار خلقتم چیست.

الهی، همه از مردن می ترسند و حسن از زیستن که این کاشتن است و آن درویدن

کُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِی رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً و الدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الْآخِرَة جَزاءً وِفاقا.

الهی، توفیق امتثال آن رؤیاى شیرین یا حسن‏ خُذِ الْکِتابَ‏ بِقُوَّة مرحمت ‏بفرما.

الهی، غذا بکردار و گفتار رنگ و بو مى‏دهد واى بر آنکه دهنش مزبله است.

الهی، عبادت بى معرفت ‏خروارى بِخَردلى فَلَا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیَمَةِ وَزْنًا. خرم آنکه ثَقُلَتْ مَوازِینُه‏.

الهی، میوه در طول هسته خود است و جزا در طول عمل بلکه نفس عمل

یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَراً وَ مَا عَمِلَتْ مِنْ سُوء خوشا آنکه ِ رَوْضَةٍ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّة

است.

الهی، در بسته نیست ما دست و پا بسته‏ایم.

الهی، در جواب خطاب یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لبیک بگویم مایه شرمندگى است، نگویم دور از وظیفه بندگى.

الهی، امروز هم چون الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلى‏ أَفْواهِهِم‏ که لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ‏.

الهی، دل خوشم که الهی، گویم.

الهی، دل به جمال مطلق داده‏ایم هر چه باداباد.

الهی، کیست که موفق بزیارت جمال دل آرایت‏ شد و شیدایت نشد.

الهی، چه کسى الله گفت و لبیک نشنید.

الهی، حرفهایم اگر مشوش است از دیوانه پراکنده خوش است.

الهی، گل دماغ را معطر کند و گندنا دهن را ابخربا اینکه کاشته دیگرانند و خارج از ذات ما پس آنچه در خود کاشته‏ایم با ما چه خواهد کرد.

الهی، عمرى کوکو مى‏گفتم و حالا هو هو مى‏گویم.

الهی، پیش از تشنگى آب از چشمه‏سار مى‏جوشد و تشنه تشنه است و پیش از گرسنگى گندم از کشتزار میروید و گرسنه گرسنه است عشق است که در همه ساریست‏بلکه یکسره جز عشق نیست.

الهی، خوابهاى ما را تبدیل به بیدارى بفرما.

الهی، آنکه سحر ندارد از خود خبر ندارد.

الهی، ذلت و لذت قریب هم بلکه قرین همند که إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا راهرو در رنج تن گنج روان یابد و در این بار گران بار گران.

الهی، آنکه عالم است عامل است این خفته صنعتگرست نه دانشور.

الهی، آنکه سرمایه دارد و از آن بهره نمى‏برد از گدا گرفتارتر و بیچاره‏تر است.

الهی، شکرت که در لباس دوستانت هستم، مرا در عدد دوستانت‏ بدار.

الهی، در صورت انبیایم داشتى در سیرت آنانم هم بدار.

الهی، عاشق را ترک ما سواى معشوق عین فرض است که یک دل و دو معشوق کذب محض است.

الهی، در ایاک نستعین صادقم و در ایاک نعبد کاذب نیستم.

الهی، اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ الَّتِی لَمْ تَمُتْ فِی مَنامِها

خواب را شیرین مى‏کند و مرگ را شیرین تر.

الهی، شب پره را در شب پرواز باشد و حسن را نباشد.

الهی، هر چه پیش آمد خوش آمد که مهمان سفره توایم.

الهی، تنی خوش است که براى یکتا دو تا بود و جان خوش است که از دو تا یکتا بود.

الهی، اگر خدا خدا نکنیم چه کنیم و اگر ترک ما سوا نکنیم چه کنیم؟

الهی، در شگفتم از کسى که غصه خودش را نمیخورد و غصه روزیش را میخورد.

الهی، فرزانگان گنگ شدند دیوانگان چه بگویند.

الهی، اسمى جز بى اسمى برایم مباد.

الهی، چرا بگریم که تو را دارم و چرا نگریم که منم.

الهی، در این جهان پر هیاهو چرا من هو هو نکنم.

الهی، بر سر نوح نبى چه آوردند که تا رب لاتذر گفت؟! سَلامٌ عَلى‏ نُوحٍ فِی الْعالَمِین‏.

الهی، کودکان بوعده کتابى گرد و بکمال رسند و بزرگان کودک مآب بوعده مینو.

الهی، خوشا بحال عالین که جز تو ندیدند و ندانند.

الهی، حرم بر نامحرم حرام است محرم چرا محروم باشد.

الهی، به امروز و فردا نه کار امروز رسیده شد نه فردا، چه کنیم با کُلّ یَاتیهِ یَوم القیامة فردا.

الهی، بَدان بر ما حق بسیار دارند تا چه رسد بخوبان.

الهی، جهان زندان رندان است و جهانبان بهشت آنان ما را با رندان بدار.

الهی، قاسم که تویى کسى محروم و مغبون نیست.

الهی، با دَدان بتوان بسر بردن با دونان چه باید کرد.

الهی، چه عذابى از حجاب سخت‏تر است‏ بحق خودت از جهنم حجابم وارهان.

الهی، توبه از گناه آسان است توفیق ده که از عبادتمان توبه کنیم.

الهی، حسن آملى مالامال آمال بود در راه یک امل همه را پایمال کرد یا منتهى امل الآملین دیگر خود دانى.

الهی، شکرت که مى‏گویم شکرت.

الهی، اگر آخرم مثل اولم باشد بدا به اول و آخرم.

الهی، خلقى در ناسوت متوغلند و جمعى بمثال ملتذند و قلیلى در ملکوت مبهوت، ٍ سُبْحَانَکَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِکَ وَ أَمْرِک‏؟!

الهی، از نام بردن انبیاء و ملائکه شرم دارم که با کدام زبان، با نام تو چه کنم که فرموده‏اى عظم الاسمائى، و با تلاوت کتاب تو چه که ُ لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون‏.

الهی، لَولَا الشَّیطان لَبَطَّل التَّکلیف سُبحانَک ما أحسنَ صُنعَک.

الهی، شکرت که پریشانى بمقام یقین رسیده است.

الهی، شکرت که از تنهایى و خلوت لذت میبرم چو تنها از خلوت وحشت دارد.

الهی، به کبریائیت ‏سوگند که از ثیاب فقر فخر دارم و از فاخر شرم که در آن، همرنگ بینواى دل شکسته‏ام و در این بیم دل شکستن است؛ چه کنم که در این اوان بى اساس لَولَا اللّباسَ لَالْتَبَسَ الأمر عَلى أکثَرِ النّاس.

الهی، لذت گرسنگى را در کامم برکت ده.

الهی، حشر با عالم خیال که این قدر لذیذ است‏ حشر با عالم عقل چه خواهد بود.

الهی، آمدم ردم مکن، آتشینم کرده‏اى سردم مکن.

الهی، اگر تا قیامت‏ براى یک صغیره استغفار کنم از شرمندگى تقصیر بندگى بدر نخواهم شد.

الهی، سخن در عفو و رحمتت نیست گیرم که تو بخشیم من از شرمندگى چه کنم تو خود گواهى که از استغفار شرم دارم.

الهی، استغفار خواستن غفران توست‏ با خاطره گناه چه کنیم.

الهی، چه باید کرد که گناه فراموش شود و گرنه با یاد گناه اگر برانى شرمنده و اگر نوازى شرمنده‏ترم.

الهی، دیگر از بهشت لذت نتوانم برد چه عفو احسان در ازاى جرم و عصیان انفعال بیشتر آورد مگر جنت لقاء نصیب شود که در حضور تام جز تو فراموش شود.

الهی، یقینم را زیاد گردان و اضطرابم را به اطمینان مبدل کن و آنى را که در آخر خواهى کنى در اول کن که شفاعت آخرین از آن ارحم الراحمین است.

الهی، دل خوش بودم که گاهى گریه سوزناک داشتم و دانه‏هاى اشک آتشین میریختم ولى این فیض هم از من بریده شد که بیم زوال بصر است و امور مهمى که در آنها امتثال فرمان تو است در نظر، ولى بارآلها عاشق نگرید چه کند و بنده فرمان نبرد چه کند.

الهی، مرا در سایه خاتم صلى الله علیه و آله و سلم داشتى که تو را یابم و بندگانت را دریابم شکر این موهبت چگونه گذارم بارالها ناپاک را بسویت ‏بار نیست و با بندگانت کار نیست دستم را بدار تا در راهم استوار باشم.

الهی، دهن آلوده را با کتابت چکار کهُ لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُون‏ واى بر آن مرشدى که دهنش پلید است چه آن نارشید خود شیطان مرید است، اگر در آشکار بایزید است در پنهان با یزید است.

الهی، حشر و صحبت‏ با خیالات نوعى از مالیخولیا است.که الجنون فنون بحرمت عوالم عقول از آنم برهان و به اینم برسان که این حضور نور دهد و آن صحبت ظلمت.

الهی، چگونه شور و نوایم نباشد که از آنچه در کامم ریختى اگر کوه دماوند از آن لب تر کند پاى کوبان سر از پا نشناسد و دست افشان از دست‏برود.

الهی، اگر علم رهزن شود عاصم جز تو کیست.

الهی، اگر دانشمند رهزن شود از هر اهریمنى بدتر است که دزد با چراغ است.

الهی، حاصل یک عمر درس و بحثم این شد که جهان را جهانبانى است و انسان را سر و سامانى.

الهی، اى آشنایم تو خود دانى که بیگانه‏ام بیگانه ترم کن خوشا بحال مؤمن که غریب است.

الهی، ستاره‏شناس شدم و خودشناس نشدم، از رموز زیج و ربع مجیب و اسطرلاب با خبرم و از اسرار جام جم خویش بیخبر.

الهی، بت‏ سنگین شکستن نیک آسان است و بت نفس شکستن سخت دشوار، خنک آنکه از امت‏ خلیل بت‏شکن است که هر دو را بشکست.

الهی، اگر سر مویى باورم شود که پیشه‏ام در پیشگاه تو پذیرفته است چون سروى که از وزش صبا به چپ و راست میچمد چنان پاى کوبى و دست افشانى کنم که سنگ و گل را از شورم بشورانم و کوه را از سازم برقصانم.

الهی، سرتاسر ذرات عوالم وجود در جنب و جوشند چگونه حسن خاموش باشد.

الهی، آنکه را عشق نیست ارزش چیست.

الهی، خروس را سحر باشد و حسن را نباشد.

الهی، سر در راه سردار دادن آسان است و دل بدست دلدار دادن دشوار، که آن جهاد اصغر است و این اکبر.

الهی، حسن عبد الله، عبد الله خراب آبادى بود و حال عبد الجمال عشق آبادى شد.

الهی، حاصل فکرم بى فکرى است‏خنک آنکه از فکر بگذشت.

الهی، وسعت جهان کیانى که این است فسحت عالم ربانى چون خواهد بود،الهی، از من آهى و از تو نگاهى.

الهی، به چهل و سه رسیده ام چند سال ایام صباوت بود و بعد از آن تا اربعین دوران نخوت جوانى و غرور تحصیل فنون جنون، اینک حاصل بیدارى دوساله ام آه گاه گاهى است یا لا اله الا انت جز آه در بساط ندارم از من آهى و از تو نگاهى.

الهی، عمرى آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم.

الهی، غبطه ملائکه اى می خورم که جز سجود ندانند کاش حسن از ازل تا ابد در یک سجده بود.

الهی، تا کى عبد الهوى باشم بعزتت عبد الهو شدم.

الهی، از نخوردن رسوائیم و از خوردن رسواتر.

الهی، سست تر از آنکه مست تو نیست کیست.

الهی، عبدالله و محمد و على و فاطمتین و حسین را به حسن ببخش و حسن را به محمد و على و فاطمه و حسنین.

الهی، همه این و آن را تماشا کنند و حسن تماشایى تر از خود نیافت.

الهی، هر که شادى خواهد بخواهد حسن را اندوه پیوسته و دل شکسته ده،که فرموده اى: أَنَا عِنْدَ الْمُنْکَسِرَةِ قُلُوبُهُمْ.

الهی، دل بى حضور چشم بى نور است این دنیا را نمى بیند و آن عقبا را.

الهی، فرد تنها، تویى که ما سوایست همه زوج ترکیبى اند و صمد فقط تویى که جز تو پرى نیست و تو همه اى که صمدى.

الهی، حسین شیر خوارم آهنگ برخاستن مى کند و از ناتوانى و بى تابى بر خود مى لرزد تا دستش را بگیرم و بایستانمش که آرام گیرد حسن هم حسین تست و جز تو دستگیرى نیست بشیر خوار حسین دست حسن را بگیر.

الهی، حسین شیر خوار حسن را به حسن ببخش و حسن را به شیر خوار حسین.

الهی، آنکه خواب را حِباله اصْطِیَاد مُبَشِّرَات‏ نکرده است کفران نعمت گرانبهایى کرده است که درى از پیغمبرى است.

الهی، مراجعت از مهاجرت بسویت، تعرب بعد از هجرت است و تویى که نگهدار دلهائى.

الهی، نور برهانم داده اى نار وجدانم هم بده.

الهی، هشیار را با بستر و بالین چه کار و مست را با دین و آیین چه کار.

الهی، آنکه در نماز جواب سلام نمی شنود هنوز نماز گزار نشده؛ ما را با نمازگزاران بدار.

الهی، خوشا آنکه بر عهدش استوار است و همواره محو دیدار است.

الهی، همه در راه خود استوارند حسن را در راهش استوار بدار.

الهی، توفیق ترک عبادتم در عبادتم ده.

الهی، حاضر با غافل برابر نیست حضور و غفلتم ده.

الهی، شکرت که به سر مَنْ مَاتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِیتَةً جَاهِلِیَّةً رسیدم و امام شناس شدم و فهمیدم که امام، اصل او قائم و نسل او دائم است.

الهی، آنکس تاج عزت بر سر دارد که حلقه ارادتت در گوش دارد و طوق عبودیتت در گردن.

الهی، همه ددان را در کوه و جنگل مى بینند و حسن در شهر و ده.

الهی، در خواب سنگین بودم و دیر بیدار شدم باز شکرت که بیدار شدم خنک آنکه مشمول آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا و آتَیْنا رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْما است.

الهی، حسن هیولاى اولاى هیچ ندارست فقط قابل دیدار صورت یارست.

الهی، شکرت که حقیر و فقیرم نه امیر و وزیر.

الهی، چگونه حاضر نباشم که معلوم تو بلکه علم توام وَسِعَ رَبِّی کُلَّ شَیْ‏ءٍ عِلْم.

الهی، چگونه از عهده شکر برآیم که این بى نام و نشانرا سر و سامان داده اى.

الهی، تا کنون دیوانه فرزانه نما بودم و اینک فرزانه دیوانه نما شدم.

الهی، فرزندان حسن هر گاه از کار خسته شدند از شنیدن یک بارک الله پدر چنان نیرو مى گیرند که گویا خستگى ندیدند اگر پدرشان یکبار بارک الله از تو شنود چه خواهد شد.

الهی، عاشق را با شعر و شاعرى و سجع و قافیه پردازى و الفاظ بازى چه کار.

الهی، پرندگان همه یکطرف و مرغ عشق یکطرف، گیاهان همه یک جهت و گیاه عشق یک جهت، همه درسها یکجانب و درس عشق یکجانب، همه یکسوى و عشق یک سوى.

الهی، بلبل به چمن خوش است و جعل به چمین،حسن را آنچنان کن نه اینچنین.

الهی، از خوردن در شگفتم که جماد را حیوان مى کند و حیوان را انسان.

**

الهی، مرا بنعمت لقایت متنعم فرموده اى چگونه شکر آن بگذارم.

الهی، شکرت که به جنت لقایت در آمدم.

الهی، کجا سّر دوست از دوست مستور است چگونه حسن دعوى دوستى کند که مهجور است.

الهی، یک عمر امروز را فردا بردم توفیقم ده که حال فردا را بامروز آورم.

الهی، ثمره درس و بحث و فکر و ذکرم این شد که جهانرا جهانبانى است و جان را جانانى.

الهی، قربان لب و دهانم بروم که بذکر تو گویایند.

الهی، تا کنون از این و آن بسویت راه مى یافتم و اینک از تو باین و آن آشنا می شوم.

الهی، در شگفتم از آنکه در غربت از یاد وطن شکفته می شود و در دنیا از یاد آخرت گرفته.

الهی، چونست که در خود مى نگرم بتو نزدیک می شوم و در تو می نگرم از تو دور.

الهی، تو خود بزرگى و بر همه دست دارى، مرا بزرگ آفریدى و بر همه دست دادى، بارى از بزرگی آنچنان بزرگ این چنین پدید آید.

الهی، تا حال تو را پنهان مى پنداشتم و حال جز تو را پنهان می دانم.

الهی، یکى حافظه قوى دارد و دیگرى هاضمه قوى؛ خنک آنکه عاقله بالغه دارد.

الهی، آنکه را دل باز دادى دهن بسته است این سخن پرداز، دل بسته است.

الهی، مرا بر همه سلطنت دادى بسلطانت مرا بر من سلطنت ده.

الهی، حسن از دست خود چنان بود و در دست تو چنین شد شکرت که آن چنان این چنین شد.

الهی، تو را دارم چه کم دارم پس چه غم دارم.

الهی، هر که را مى بینم با خودند مرا با خودت دار.

الهی، هر که را مى بینم در تسخیر و تصرف ملک مى گوید و مى کوشد؛ حسن را سیر در ملکوت ده و انس با جبروت و به زبان آنان گویا کن و در حضور مالک ملک و ملکوت و جبروت بدار.

الهی، از سجده کردن شرمسارم و سر از سجده برداشتن شرمسارتر.

الهی، یا لا اله الا انت اجازه خواهم که هو هو گویم و انت انت.

الهی، این کمترین را با قلیل بدار.

الهی، در شگفتم از آنکه کوه را مى شکافد تا به معدن جواهر دست یابد و خویش را نمی کاود تا به مخزن حقائق برسد.

الهی، هر نقمت و زحمت بر حسن آید نعمت و رحمت است و همه تلخیها در کامش شیرین تر از عسل است و هر دشوارى براى او آسان است جز اینکه گرفتار احمق شود بعزت و سلطانت در چنگ احمق گرفتارش مکن.

الهی، حسن را شیر و پلنگ بدرد و با احمق بسر نبرد.

الهی، روى زمینت باغ وحش شد خرم آنکه از وحشیان برست.

الهی، شکرت که بنده آزادم.

الهی، نمى گویم که ظالم نیستم ولى شکر که از عمال ظلمه نشدم.

الهی، سیلى سرازیر شد تا قطره اى نصیب حسن گردید.

الهی، شکرت که این کودک را در سایه اقبال بزرگان واسطه فیض گردانیدى.

الهی، گرچه علم رسمى سر بسیر قیل و قال است باز شکر که علم و کتاب حجابم شدند نه سنگ و گل و درهم و دینار.

الهی، بحرمت سر و سامان گرفته گانت این بى سر و پا را آواره ات کن.

الهی، شکرت که از دوستان دشمنانت و از دشمنان دوستانت نیستم.

الهی، شکرت که دوستانت را دوست دارم و دشمنانت را دشمن.

الهی، نمى گویم که از دوستانم ولى شکر که از دشمنان نیستم.

الهی، شکرت که بدیدار حُسن جمالت عاشقم و بگفتار ذکر جمیلت شایق.

الهی، ما هر چه کنیم کم است و تو هر چه دهى بسیار یَا مَنْ یُعْطِی الْکَثِیرَ بِالْقَلِیل‏.

الهی، شکرت که صاحب منصب بى زوالم.

الهی، سگ گله و حائط و صید، حرمت امانت را داشته باشند و حسن ظلوم و جهول به امانت تو خیانت کند.

الهی، کتابدار و کتابخوان و کتابدان بسیارند خنک آنکه خود کتاب است و کتاب آر.

الهی، خدا خدا گفتن مجازى ما که اینهمه برکت دارد اگر بحقیقت گوییم چون خواهد بود.

الهی، واى بر حسن که اگر به پایه اى بى باک شود تا بذات پاک و نامهاى گرامى و نامه سترگ و فرستادگان بزرگ و دوستان ستوده ات سوگند یاد کند.

الهی، دهن حسن به عطر ذکر تو معطر است حیف است که بوى بد گیرد.

الهی، شمس اگر چه سلطان کواکب و نیر اعظم و شمسیه عقد فلک و کوکب قلب و تسخیر و ذهب و ملک و سراج وهاج جهان افروز است، ولى حسن نجم با قمر است که سائر اللیل و شمع بزم خلوت نشینان و مصباح شب زنده داران است که عاشق سوخته را چراغى نیم افروخته باید تا رازش آشکار نگردد و رسواى هر دیار نشود، ماه است که چون سالک دل آگاه در تحول و اطوار است:گاه چون رخ زعفرانیش هلال است و گاه چون سالک مجذوب بدر منیر و گاه چون مجذوب سالک در محاق، گاه از شرم سوزد و گاه از شوق فروزد.

الهی، دنى تر از دنیا ندیدم که همواره همنشین دونان است.

الهی، خردمندان خطاب فَادْخُلِی فِی عِبادِی‏ آرزو کنند و این بیخرد گوید یا لَیْتَ بَیْنِی وَ بینهم امدا بعیدا که نعمت عظیم الشان انسانى را کفران کرده ام و از رویشان شرمسارم.

الهی، دردمند ننالد چه کند،درمان ده تا بیشتر بنالم.

الهی، چهل و سه سال از من بگذشت نمیدانم چهل و سه آن عمر کرده ام یا نه.

الهی، بنده را با کاش چه کار و ازلیت و لعل چه حاصل.

الهی، راه تو، به بزرگى تو دشوار است و شگفتا که این مور لنگ را آرزوى دیدار است.

الهی، از گناه این و آن رنج مى برم که از چون تویى روى گردانیدند.

الهی، از دردم خرسندم که درمانش تویى.

الهی، شیدایى جانان را با حور و غلمان چه کار.

الهی، شکرت که تاکنون خواننده بودم و اینک گوینده.

الهی، این بى تمیز با اینکه عمرى در نحو و صرف صرف کرده است هنوز تمیز بین منادى و منادى و مشتق و مشتق منه را نگذاشته است.

الهی، ادراک حرمان مى کنم شکرت که بدردم رسیدم که طبیب طالب دردمند است.

الهی، عمرى اهل شهرى را بسوى تو خواندم که اگر خودم عامل یک صد هزارم آنچه گفتمى بودمى از ملک برتر شدمى، ولى یَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِیلَ وَ سَتَرَ الْقَبِیحَ،یک شهر به حسن حسن ظن دارند و حسن به تو، وی را در رستاخیز رسوا مکن و از چشم آنان دورش بدار که از روى همه شان شرمسار است.

الهی، در شگفتم از این گله، گله اشباه الناس و رمه، رمه آدمى پیکر که یکى نمیگوید من کیستم.

الهی، حسن زاده چگونه دعوى بى گناهى کند که آدم و حوازاده است نه ملک و چگونه از آمرزش تو ناامید باشد که رَبَّنا ظَلَمْنا گواست نه بِما أَغْوَیْتَنِی‏.

الهی، هر چه راز بود به پیغمبرت گفتى و آن ستوده بر ما ننهفت در یافتن آنها ما را دریاب.

الهی، عابد، دون معبود است و امام اشرف از مأموم، آدم مسجود ملائکه است این شیطان پرستان پست تر از ابلیس اند.

الهی، رسولت فرموده شَرَّ الْعَمَى عَمَى الْقَلْب‏ و چه نیکو فرمود که کور چشم سر از مشاهده خلق محروم است و کور چشم دل از رؤیت حق، حسن را چشم سر بینا داده اى چشم دلِ بینا نیز ده تا خلق بین و حق بین شود.

الهی، اسمم را حسن کردى که الْأَسْماء تَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ، خلقتم را حسن کردى که تَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِین‏ خلقم را هم حسن گردان که َ یُبَدِّل اللَّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَنات‏.

الهی، روزگارى تو را به آواز بلند میخواندم، اکنون از آن استغفار مى کنم که إِذْ نادى‏ رَبَّهُ نِداءً خَفِیًّ.

الهی، سالیانى به خواندن اشارات و اسفار و شفا و فصوص دل خوش بودم و اکنون بگفتن آنها عاقبت حسن را حسن گردان.

الهی، کدام بیشرمى از این بیشتر که بنده در حضور مولایش بى ادبى کند.

الهی، محاسن حسن به بیاض مایل شد، وجه قلبش را نورانى کن که از یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوه‏

اندیشه دارد.

الهی، چه شگفتى از این بیشتر که ماء مهین خوانا و نویسا شود و سلاله طین گویا و شنوا.

الهی، اینهمه خواب و بیداریم رَبِّ ارْجِعُون‏ گفتن بود و از جناب شما پذیرفتن، دیگر به چه رو رَبِّ ارْجِعُون‏ گویم که إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون‏ گویم.

الهی، هراس حسن از خویش بیش از اهرمن است که این دشمن بیگانه است و آن آشنا و همخانه.

الهی، نعمتهایى که به حسن داده اى تا قیامت نه تواند احصا کند و نه تواند از عهده شکر یکى از آنها برآید.

الهی، آنچه به حسن داده اى همه از تفضل آن ولى نعم بود و گرنه این منعم چه کارى کرده است تا بموجب آن استحقاق ثوابى را داشته باشد باز هم چشم توقع به تفضل آنجناب دارد که دست دیگر نمی شناسد.

الهی، یکى بئر حفر مى کند و قضا را به کنز می رسد، حسن ضرب یضرب صرف می کرد و به کُنْتُ کَنْزا دست یافت.

الهی، درباره انبیایت فرمودى: وَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطِینَ‏ الْإِنْسِ وَ الْجِن‏ حسن پرتوقع می خواهد که نشانه تیرهاى شیاطین زمانه نشود.

الهی، حسن که منزلى طى نکرده و بمقامى نائل نشده این همه از اشباه الناس اشمئزاز دارد کسانى که نازلى سیر کرده اند و بمقاماتى رسیده اند از حسن چه قدر بیزارى می جویند.

الهی، این حرفها را چه کسى به من یاد می دهد و از کجا نازل می شود.

الهی، حسن روزگارى نگذرانید بلکه روزگار بر او گذشت.

الهی، شکرت که از شرق تا غرب عالم به حسن خدمت مى کنند.

الهی، در شگفتم از کسی که گوید به فلانى مرگ ناگهانى رسید.

الهی، تاکنون بزحمتم از بیرون می طلبیدم و اینک برحمتت از درون می جویم.

الهی، شکرت که در کسوتیم که اهل معصیت از آن شرم دارند.

الهی، این بنده از روى خود شرمنده است چگونه از پروردگارش شرمسار نباشد.

الهی، چگونه شکر این نعمت گذارم که اجازه ام داده اى تا نام نیکوى تو را بزبان آورم و در پیشگاهت با تو گفتگو کنم و نامه ات را بگشایم و بخوانم و گرنه أینَ التُّراب و ربّ الأرباب.

الهی، چون از تو پرسم دانایان کلید سرگردانیم دهند که در دل است، خود دل در کجاست.

الهی، چگونه حسن از عهد شکر جودت برآید که دار غیر متناهى وجودت را به او بخشیدى.

الهی، شکرت که دیدگان بینایم دادى که پرتو جمال دل آرایت را در مرائى و مجالى، اسماء حسنا و صفات علیایت تماشا مى کنم و از آن لذتى می برم که خود دانى.

الهی، در پگاهى تنى چند را بر خاکدانى گرد آمده دیدم که یکى با تیغه آهنى و دیگرى با ترکه چوبى آن مزبله را با چه حرص و ولعى می کاویدند تا باشد که پاره پارچه اى یا چرمى یا کهنه دیگرى بدست آرند، حسن چگونه از عهده شکرت برآید که شب و روز کتاب تو را و کتابهاى اولیایت را ورق می زند و دل آنها را مى کاود و از معانى آنها که نسیم بهشتند دِماغ جانش معطر مى گردد، بار خدایا اگر آن خاکدانیها بدان کار نباشند حسن پاک دان بدین کار نتواند بود پاداش نیک شان ده که بر بنده حق دارند.

الهی، شکرت که همه کواکب و ایام را براى حسن سعد گردانیدى.

الهی، جمعى از تو ترسند و خلقى از مرگ و حسن از خود.

الهی، از کتابها پاسخ پرسش خواستن و حل مشکل طلبیدن عیال سفره دیگران بودن است

یا غَنِیِ یَا مُغْنِی‏ یَا مَلِی‏ و َّ یَا مُعْطِی تا کى جیره خوار این و آن باشم و در کنار خوان آنان نشینم.

الهی، یکى نان دارد و دندان ندارد و یکى جان دارد و جانان ندارد شکرت که حسن هم این دارد و هم آن دارد.

الهی، ایام اواخر رجب یکهزار و سیصد و نود و یک برایم چون نیمه آن روز استفتاح بود که بتدریس اسفار افتتاح کردیم بار خدایا چگونه شکرت کنم که هر روز در وصف اسماء حسنى و صفات علیا، و اطوار جلوه هاى جانفزاى تو سرگرم و دل خوشم.

الهی، خوشا آنکه چون عین ثور چشیم بینا دارد و مانند قلب اسد و عقرب دلى آتشین و روشن و مثل جوزا در راه تو میان خت بربسته است.

الهی، حسن غبطه حال عقرب می خورد که عقرب کجا و حسن کجا آن رو بمشرق دارد و این مغربى است، آنرا قلب روشن است و این را ظلمانى، آن تاج بر سر پیش چشمش ترازوى داد است و این بیدادگر طغیان در میزان کرده است، آن سیر آسمانها مى کند و این زمین را نپیموده است، آن شب و روز بیدار است و این در خواب، آن به صراط مستقیم است و این کج رفتار منحرف، آن هشیار براى دفع عدو سلاح تیر و کمان و نیش از پشت دارد و این غافل بى سلاح در کمند دیوان در و چه خوش گفته اند که کونوا عَقَارِب‏ أَسْلِحَتَهَا فى أَذْنَابِهَا فَإنَّ الشَّیطانَ لَن یُرَاوِغ‏ الإنسانَ إِلّا مِنْ وَرَائِه‏، لا جرم آن نیکبخت از هفت آسمان برتر شد و این تیره بخت هنوز خاک نشین است.

الهی، شکرت که بناز و نعمت پرورده نشدم و گرنه از کجا حسن می شدم.

الهی، اگر حسن مال مى یافت و حال نمى یافت از حسرت چه مى کرد.

الهی، چونست که اندوه تو مایه دل شادى است و بندگى تو برات آزادى.

الهی، شکرت که روزنه اى از عوالم ملکوت را برویم گشودى رَبِّ زِدْنِی عِلْما، ربِّ زِدنى فیکَ تَحَیُّراً، رَبِّ أَنْعَمْتَ فَزِد.

الهی، در این شب دوشنبه بیستم شهر رسول الله یکهزار و سیصد و نود و یک از استغفارهایم و از عبادتهایم جملگى استغفار مى کنم یَا تَوَّاب‏ ُو یَا غَفُور و یَا رَحِیم‏ یَا مَنْ یُحِبُّ التَّوَّابِین‏ توبه ام را بپذیر.الهی، من خودم را نشناختم تا تو را بشناسم.

الهی، حسن از حال مار غبطه می خورد که چون پیر شود چهل روز گرسنه بماند و تحمل رنج گرسنگى کند سپس بزمین فرو رود و چون بیرون آید پوست افکنده و جوان شده باشد که کلمه و روح ممسوح تو مسیح علیه السلام به حواریون فرمود: کُونُوا کالحَیَّة ، مار پیر از پوست بدر آید و جوان شود جوانى حسن بگذشت و آثار پیرى در او نمودار شد و هنوز در حجابها گرفتار است.

الهی، تاکنون مى گفتم جهان را براى ما آفریدى اکنون فهمیدم که خودت هم براى مایى.

الهی، ادراک مفاهیم اسماء که بدین پایه لذت بخش است ادراک حقائق آنها چون خواهد بود.

الهی، حسن که بدین اندازه حسن است حسن آفرین چون باشد فَتَبارَکَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقین‏.

الهی، اگر حسن از تو جز تو خواهد فرق میان او و بت پرست چیست.

الهی، از گفتن نفى و اثبات شرم دارم که اثباتیم، لا اله الا الله را دیگران بگویند و الله را حسن.

الهی، شکرت که دل بی دردم را بدرد آوردى.

الهی، شکرت که اولم را بآخر ماول کردى و آخرم را باول مبدل.

الهی، شکرت که تا خودم را شناختم تن خسته و دل شکسته دارم.

الهی، تاکنون مى گفتم داراتر از من کیست که تو داراى منى از آن گفتار پوزش خواهم که اینک 13 شهر رمضان 1391 گویم داراتر از من کیست که تو دارایى منى.

الهی، داراتر از من کیست که تو دارایى منى.

الهی، ما هنوز حرفهاى این جهانى را نفهمیدیم تا توقع آن جهانى را داشته باشیم.

الهی، چه فکرهایى می کردم و بدنبال این و آن می رفتم و این در و آن در می زدم و موفق نمی شدم و خدا خدا می کردم که چرا موفق نمی شوم، بار خدایا شکرت که جوابم را ندادى و چه نکو شد که نشد و گرنه حسن نمی شدم، تسلیم توام، حکم آنچه تو فرمایى لطف آنچه تو اندیشى.

الهی، ندانسته از تو قرار می خواستم اینک دانسته از تو بى قرارى مى خواهم که مظهر یَا مَنْ کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنم.

الهی، خوش آن منعم که مظهر َ هُوَ یُطْعِمُ وَ لا یُطْعَم‏ است.

الهی، جایى که محمد بن عبد الله انسان کامل، صاحب مقام محمود خاتم انبیاء مَا عَرَفْتُکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ وَ مَا عَبَدْتُکَ حَقَّ عِبَادَتِکَ گوید حسن بن عبد الله انسان نماى جاهل باید مَا عَبَدْتُک‏ وَ ما عَرَفْتُک‏ گوید.

الهی، توانگران به آزاد کردن بندگان رستگارند این تهیدست را به بنده کردن آزادان سرفراز فرما.

الهی، پنهانى و دزدکى می گریم تا نامحرمان به حرم خانه سرم دست نیابند و آشکارا لبخند دارم تا نابخردان دیوانه ام نخوانند.

الهی، تا بحال می گفتم گذشته ها گذشت اکنون مى بینم که گذشته هایم نگذشت بلکه همه در من جمع است آه آه از یوم جمع.

الهی، در فکر فهمیدن حروف مقطعه کتابت بدین جا رسیدم که تمام کلماتت حروف مقطعه اند خنک آنکه اهل قرآن است.

الهی، این روزگار طوفانى تر از طوفان نوح است و قرآن کشتى نجات خوشا بحال اصحاب السفینه.

الهی، گاهى در انواع مخلوقات گوناگون تو ماتم و گاهى در افراد لونالون آنها و بیش از همه در اطوار جور واجور خودم رَبِّ زِدْنِی فِیک‏ َّ تَحَیُّرا.

الهی، بدا بحالم اگر مرگم به حَتْف‏ أَنْف‏ باشد و بس یا حى و یا محیى جز تو که حیوة دهد؟

الهی، تاکنون به امیدوارى سر به بالا مى داشتم و خدا خدا مى کردم، اکنون به شرمسارى سر بزیر افکندم که چرا چون و چرا مى کردم.

الهی، اعیان تر از من کیست که با تو همنشینم.

الهی، خوشا بحال کسانى که لذات جسمانى شان عقلانى شد.

الهی، از تو شرمنده ام که بندگى نکردم و از خودم شرمنده ام که زندگى نکردم و از مردم شرمنده ام که اثر وجودیم براى ایشان چه بود.

الهی، گوینده اى گفت کُلُّ مَنْ فِی‏ َ الْوُجُود ْ یَطْلُب‏ صَیْدا َ إِنَّمَا َ الِاخْتِلَاف‏ِ فِی‏ الشبکات تو خود گواهى که بدترین شبکه،شبکه صید من است از شر آن بتو پناه مى برم که جز تو پناهى نیست.

الهی، توفیقم ده که یک بار ُ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْه‏ بگویم که هنوز از گفتن آن شرم دارم.

الهی، تاکنون خودم را بر منبر گوینده مى پنداشتم و حضار را مستمع ولى اکنون مى بینم که گوینده تویى و من و مستمع هر دو مستمعیم.

الهی، شاه به خیال شاد است و حسن بعقل.

الهی، تا بحال می گفتم لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لانَوْم‏ الآن مى بینم مرا هم لَا تَأْخُذْنِی سِنَةٌ وَ لانَوْم‏.

الهی، وقتى حسن چشم باز کرد که دست و پا بسته است.

الهی، شکرت که دوستانم عاقلند و دشمنانم احمق.

الهی، شکرت که به حسن دختر دادى و پسر دادى و از هر یک چیزها به وى خبر دادى.

الهی، تا بحال مى پنداشتم معرفت نفس مرقاة معرفت تو است شکرت که مرقاة را اسقاط کردى و به سر اشارت نبى و وصى مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه‏، اعْلِمُکُم‏ بِنَفْسِه‏ اعْلِمُکُم بِرَبِّه‏ آشنا فرمودى.

الهی، شکرت که به هر سو رو می کنم کَرِیمَة فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ‏ برایم تجلى می کند.

الهی، شکرت که دنیایم آخرتم شد.

الهی، شکرت که از ظرف لغو زمانم بدر بردى و در ظرف فوق آن مستقرم کردى.

الهی، خوشا بحال کسانى که همیشه محرمند که ایشان محرم تواند.

الهی، وقتى بیدار شدم که هنگام خوابیدن است.

الهی، الحمد لله که در این حال به از این چه گویم و چه کنم.

الهی، چه کنم که تاکنون از بیرون مى جستمت و درونى بودى و اکنون از درون می جویمت و بیرون شدى.

الهی، جز تو از انسان بزرگتر کیست و در پیشگاهت از من کوچکتر کیست.

الهی، شکرت که پیشه ام گازرى و مامایى است.

الهی، روى زمینت حیوانستان شد حسن را به آسمان انسان ستانت انس ده.

الهی، این چه وادى است که تا بخواهم سر مویى نزدیک شوم فرسنگها دور می شوم.

الهی، خاطر ما را از خطور خطیئه نگهدار.

الهی، بحق آنانى که از دیده مردم غائبند این غائب را در حضور بمیران.

الهی، دل خوشم که شاخه اى از شجره طوبایم.

الهی، ساعد علویم ده تا ابراهیم سان بت نفس را بشکنم و نفثم را نفس رحمانى گردان تا عیسى آسا در دمم.

الهی، خوشا آنانکه در فلوات عشق تو هائمند و از خود بدر شدند و بتو قائمند.

الهی، این گدایان جان براى جماد مى دهند، حسن جان براى حیوة ندهد.

الهی، همه در شهر الله عبادت مى کنند و حسن تجارت سر بسر خسارت.

الهی، حسن به قدر سم الخیاط یک روزنه به حسن مطلق راه یافت اینهمه لذت و ابتهاج دارد آنانکه برایشان هزار باب و از هر بابى هزار باب دیگر گشوده شد چون خواهند بود و تو خود چونى.

الهی، تو که یوسف آفرینى حسن از زلیخا کمتر باشد و تو که لیلى آفرینى حسن مجنون تو نباشد؟!

الهی، چگونه شکر این موهبت را بجا آورم که اگر شرق تا غرب را کفر بگیرد در کاخ ربوبى ایمانم سرمویى خلل راه نمی یابد.

الهی، تاکنون به نادانى از تو می ترسیدم و اینک به دانایى از خودم می ترسم.

الهی، حسن که از فهمیدن کتب تدوینى این همه ابتهاج و لذت دارد کسانی که کتب تکوینى را می خوانند و زبانشان را می دانند و مبین حقائق اسماءاند چگونه اند و کسى که با تو در گفت و شنود است چگونه است.

الهی، ما که از فاضل چشیده دیگران بدمستى می کنیم چشیده ها چونند.

الهی، شکرت که از اساتید بى رنگ رنگ گرفته ام.

الهی، خوشا آنانکه فقط به تو دل خوش کرده اند.

الهی، لطف فرموده اى این کمترین را با کتب آشنا کرده اى لطفت را مزید بفرما و با صاحبان کتب آشنایش کن.

الهی، درجات پدر و مادرم را مزید گردان که اگر ایشان احسن نمى بودند من حسن نمی شدم.

الهی، شکرت که دارم کم کم مزه پیرى را می چشم.

الهی، گاهى أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیم‏ می گفتم، و گاهى أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطِین‏ ، و گاهى أَعُوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاس‏ از امشب که لیله سبت رابع صفر هزار و سیصد و نود و سه هجرى قمرى است اجارت مى طلبم که ْ رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنی بگویم.

الهی، شکرت که از ابلهان رنج مى برم.

الهی، اگر حسن جهنمى است جهنمى عاقلى را رفیق او گردان.

الهی، شکرت که شب و روز به پرندگان بال و پر می دهم.

الهی، حسن از حرف تا کمتر باشد که فعلش چون ذاتش خاص اسم شریفت است، تاء قسم خاص تو باشد و حسن نباشد.

الهی، در شگفتم از کسانى که چون و چرایى، و کاش کاش گویند.

الهی، این و آن گویند بهاى یک گرده نان پنج قران است، حسن بى بها گوید هرگز آن به بها در نمی آید در ازاى هر لقمه و جرعه از ازل تا ابد شکرت.

الهی، موج از دریا خیزد و با وى آمیزد و در وى گریزد و از وى ناگزیر است إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون‏.

الهی، شکرت که دیده جهان بین ندارم هُوَ الْأَوَّلُ‏ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِن‏.

الهی، این کلمه ناتمام خوشحال است که به اسم سه حرف از حروف مقطعه فرقانت را داراست، کلمات تامه اى که بحقیقت همه مقطعه قرآنت را دارایند چونند.

الهی، شکرت که نفخه و نفثى از دم عیسوى را به حسن داده اى که مرده زنده مى کند.

الهی، بحقیقت خودت مَجاز ما را تبدیل بحقیقت کن.

الهی، شکرت که توشه اى جز توکل ندارم.

الهی، شکرت که فهمیدم که نفهمیدم و رسیدم که نرسیدم.

الهی، شکرت که در سایه انسان کامل بسر می برم.

الهی، شکرت که جوانمرگ نشدم.

الهی، شکرت که هر جایى یکجایى شدم.

الهی، شکرت که شاخه اى از شجره طوبایم.

الهی، شکرت که در حول حاملین عرشم.

الهی، بنعمت حضور، قلبم را از خطور ذنوب باز دار.

الهی، شکرت که مجاز را قنطره حقیقت گردانیدى تا از لیلة القدر زمانى زمینى به لیلة القدر آسمانى رسیدم.

الهی، بحرمت راز و نیاز اهل راز و نیازت این نااهل را سوز و گداز ده.

الهی، توفیق شب خیزى و اشک ریزى به حسن ده.

الهی، امروز بیناتر از من کیست که تو را مى بینم و شنواتر از من کیست که سخن تو را مى شنوم و گویاتر از من کیست که از تو سخن می گویم و داراتر از من کیست که تو را دارم

الهی، این بنده ات را از نیت گناه حفظ کن.

الهی، شکرت که دلم را به شروق جمالت و سیر در نور کمالت نورانى کرده اى.

الهی، شکرت که حیوانى را در قفس نکرده ام، دستم ده که در قفس شده ها را رهایى دهم.

الهی، شکرت که فهم بسیار چیزها را به حسن عطا فرموده اى و دهنش را بسته اى.

الهی، شکرت که دى دلیل بر اثبات خالق طلب مى کردم و امروز دلیل بر اثبات خلق می خواهم

کَیْفَ یُسْتَدَلُّ عَلَیْکَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیْک‏.

الهی، ظاهرم را چون باطن مخلصان گردان و باطنم را چون ظاهر مرائیان.

الهی، در شگفتم که با نادانى اندوهگینم و با دانایى اندوهگین تر.

الهی، شکرت از آنچه در سر دارم اگر از سر گذارم سردارم و اگر نگذارم سردارم.

الهی، در راهم و همراه درد و آهم، آهم ده و راهم ده.

الهی، شکرت که حسن تاکنون شاکر و حامد بود و اکنون شکر و حمد شد.

الهی، بقدر معرفتم، تو را پرستش مى کنم، که به وفق اقتضاى عین ثابت، زمین شوره نبود مثل نابت.

الهی، آدم شبکور کجا و عبد شکور کجا؟ که شبکور شکور نباشد.

الهی، حسن زاده آدم زاده است چگونه دعوى بى گناهى کند.

الهی، اگر مذنب نباشد غفار کیست و اگر قبیح نباشد ستار کیست.

الهی، همه کار تو را مى کنند و حسنت هم بیکار نیست.

الهی، خروس را در شب خروش باشد و حسن خاموش باشد.

الهی، اگر الفاظم نارسا است داستان سنگ تراش و شبان موسى است.

الهی، با اجازه ات نام عالم را عشق آباد گذاشته ام.

الهی، حسن که از شنیدن یک نداى التَّوَحُّد أَن تَنسى غَیرَ الله این همه ابتهاج دارد، ابتهاج خاتم گیرنده قرآن چه حد است و خود ابتهاج تو چونست.

الهی، به ابتهاج خودت و ابتهاج خاتمت، ابتهاج حسن و دیگر نفوس والهه ات را مزید گردان و وعده حق لَدَیْنا مَزِیدت را در حقشان اکید فرما.

الهی، میدانم که میدانى اما چگونه میدانى خودت مى دانى ألا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیر.

الهی، اگر گویم سگ کوى توام، از روى سگ اصحاب کهف شرمنده ام.

الهی، مسح سگ اصحاب کهف بى طهارت روا نبود و حسن را طهارت نباشد؟!

الهی، شنیدم که فرمودى چه کنم با مشتى خاک مگر بیامرزم.

الهی، شکرت که اگر شاهدان آسمانى از حسن با خبر باشند، سهیل أَهْلًا وَ سَهْلا گوید و کف الْخَضِیب‏ کف بر کف زند و زُهره چنگ در چنگ.

الهی، صعود برزخیم را به اعتلاى عقلانى ارتقاء ده.

الهی، به وحدتت خلوتم ده و به کثرتت وحدتم ده.

الهی، اگر من بنده نیستم، تو که مولاى من هستى.

الهی، یَا أَحْکَمَ الْحَاکِمِین‏ و یَا مُیَسِّرَ کُلِّ عَسِیر! حکم محکم کُلٌّ مُیَسَّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ بر حسن حاکم است، حکم آنچه تو فرمایى محض لطف است.

الهی، خوشا بحال کسانى که نه غم بز دارند و نه غم بزغاله.

الهی، از سّر دل نشینت لب دوختم، و از شر آتشینم سوختم.

الهی، آنچه از کلام تو نیوشیدم در خروشم و آنچه از جام تو نوشیدم در جوشم، با اینهمه جوش و خروشم خاموشم به امید آنکه دمبدم نیوشم و نوشم.

الهی، حسن را همین فخر بس که مقام واقعى حلقه بگوشى ابدى، از چون تو سلطان حقیقى سرمدى دارد.

الهی، دلى همدم با آه و انین است و دلى همچون تنور آتشین است و دلى چون کوره آهنگران است و دلى چون قله آتش فشان است، واى بر حسن اگر دلش افسرده و سرد چون یخ باشد و پابند به مبرز و مطبخ.

الهی، در سجده بر شاکله هو هستم، این مصدوق را مصداق کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِه‏ قرار ده.

الهی، از پیمبران چیزها آموختم: از حضرت نوح نَجِیّ اللَّه‏ فَفِرُّوا إِلَى اللَّه و از حضرت یعقوب اسرائیل الله

إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَى اللَّه‏ الهی، حسن تویى و حسن حسن نما است.

الهی، اگر بهشت شیرین است بهشت آفرین شیرین تر است.

الهی، حقیقت حدیث برزخى رؤیایم را که قال رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم: مَعْرِفَة الْحِکْمَة متن المعارف، مرزوقم بفرما.

الهی، گاه گاهى می نمایى و مى ربایى، نمودنت چه دل نشین است و ربودنت چه شیرین.

الهی، آنکه درد دارد آه و ناله دارد، شیرین تر این که سفیر صادقت فرمود: إِنَّ آهِ‏ََُُُُِِِِّ اسْمٌ مِنْ أَسْمَاءِ اللَّهِ تَعَالَى‏ فَإِذَا قَالَ الْمَرِیض‏ آهِ فَقَدِ اسْتَغَاث‏ بِاللَّه، حسن از ملت ابراهیم اواه است آه آه.

الهی، سفیر کبیرت فرمود: ُ الْمُؤْمِنُ مِرْآةُ الْمُؤْمِن، اگر من مؤمنم تو هم مؤمنى.

الهی، من از گدایان سمج، درس گدایى آموختم.

الهی، شکرت که حسنت را سمت نون وقایه داده اى که حسن آفرین و حسن وقایه یکدیگرند، سُبْحَانَکَ اللَّهُم‏.

الهی، نماینده ات فرمود القلب حرم الله، حرمت را حفظ بفرما.

الهی، لک الحمد که حسن را با شاهدان آسمانى آشنا کرده اى و اطلس بى نقش نفسش را قبه زرقاء.

الهی، اگر مردم لذت علم را بدانند کجا اهل علم را سر آسوده و وقت فراغ خواهد بود.

الهی، هر کس به حسن حرفى آموخت، تو از وى راضى باش و او را از وى راضى بدار.

الهی، یا قابض و یا باسط! جزر بحر مد را در پى دارد و محاق قمر بدر را و ادبار فلک و عقل اقبال را و قوس نزول صعود را، قلب حسن در قبض است و امیدوار بسط است.

الهی، از قبض شاکى نیستم که در مصحف عزیزت قبض را بر بسط مقدم داشته اى

وَ اللَّهُ یَقْبِضُ وَ یَبْصُطُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُون‏ فرموده اى و نمایندگانت در مناجاتها به تأسى کلامت یا قابض و یا باسط گفته اند.

الهی، حسن در قبض صابر است که قبض و قضا و جمع و قرآن با هم اند و بسط و قدر و فصل و فرقان با هم، اگر یوم الجمع نباشد یوم الفصل کدام است و اگر قضا نباشد قدر کدام و اگر قرآن نباشد فرقان کدام و اگر قبض نباشد بسط کدام.

الهی، اگر جز این در، در دیگر هست نشان بده.

الهی، کسانى که دیرتر گرفته اند پخته تر و قوى تر شده اند، حسن خام است و لطف آنچه تو فرمائى.

الهی، عینم را چون علمش بى عیب و شین بدار.

الهی، تا تو لبیک نگویى کجا من الهی، گویم.

الهی، معنى رساست و وراى این الفاظ نارواست ما را به الفاظ نارواى ما مگیر.

الهی، آنکه از مرگ مى ترسد از خودش مى ترسد.

الهی، شکرت که یک زمینى آسمانى شد.

الهی، بسیار ما اندک است و اندک تو بسیار، و فرموده اى: گر چه بسیار تو بود اندک، ز اندکت مى دهند بسیارت.

الهی، عارف را بمفتاح بسم الله، مقام کُن عطا کنى که با کُن هر چه خواهى کنى؛ با این جاهل بى مقام هر چه خواهى کُنى کُن که آن کلید دارد و این کلیددار.

الهی، همه الفاظ یونانیان یکسوى و اسم عالم بلفظ قوسموس یکسوى.

الهی، ابلیس رجیم را بلا واسطه خطاب کنى و انسان کامل را من وراء حجاب که نه آن آیت قرب است و نه این رایت بعد.

الهی، شکرت که از افکار رهزن عاصمم بوده اى.

الهی، دل چگونه کالایى است که شکسته آن را خریدارى و فرموده اى پیش دل شکسته ام.

الهی، اگر یک بار دلم را بشکنى، از من چه بشکن بشکنى.

الهی، آنکه دنبال درک مقام است غافل است که مقام در ترک مقام است، حسن را در مقامش مقیم و مستقیم بدار.

الهی، با ستارى و غفرانت، جزا خواستن کفرانست.

الهی، همنشین از همنشین رنگ مى گیرد خوشا آنکه با تو همنشین است صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَة.

الهی، از جهنم بعد و حرمان از درک حقائق رهاییم ده.

الهی، لذت ترک لذت را در کامم لذیذتر گردان.

الهی، حسنت کودک زبان نفهم بهانه گیر است، با هزار لن ترانى ارنى گواست.

الهی، چگونه از عهده شکرت برآیم که روزى با کتاب موش و گربه عبید زاکان فرحان بودم و امروز به تلاوت آیات قرآن الرحمن.

الهی، آفتاب گردان و آفتاب پرست عاشق آفتاب باشند و حسن عاشق آفتاب آفرین نباشد؟ الهی، تو که بى نیاز بى انبازى و به رایگان مى بخشى، حسن هم که درویش و گداى توست، بخششت را با درویشانت بیش بفرما.

الهی، با همه شیرین زبانى و شیرین کاریم نمیدانم چه کاره ام.

الهی، اصطلاحات انباشته را دانش پنداشته ایم، نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض‏ قلب ما را مورد مشیت الْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاء قرار ده.

الهی، آکنده از عبارات اصطلاحاتیم که حجاب معرفت شهودى شده اند، خوشا کسانى که با قلب بى رنگ حامل عطایایت شده اند.

الهی، همین قدر فهمیده ام که خداست که خدایى مى کند.

مناجات خمس عشر به قلم سید مهدی شجاعی

مناجات العارفین

«اِلـهى قَصُرَتِ الاَْلْسُنُ عَنْ بُلُوغِ ثَنآئِکَ کَما یَلیقُ بِجَلالِکَ، وَعَجَزَتِ الْعُقُولُ عَنْ اِدْراکِ کُنْهِ جَمالِکَ، وَانْحَسَرَتِ الاَْبْصارُ دُونَ النَّظَرِ اِلى سُبُحاتِ وَجْهِکَ، وَ لَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَریقاً اِلى مَعْرِفَتِکَ، اِلاَّ بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ،»

الهی! درخت وصف، بی شک به آسمان ثنای تو نتواند رسید و پرنده ی عقل بر اوج جمال تو بال نتواند سائید.

خدایا! در چنته کوچک فهم ما کی ابزار درک تو می گنجد و در کوله بار خرد ما کجا توشه ی راه قلّه ی جلال تو جای می گیرد؟

پای عقل در راه درک تو کفش آبله پوشید و به مقصد نرسید و چشمها بر خیمه گاه تو در انتظار ماند و رخسار زیبای تو ندید، که تو مر پناهگاه معرفت خویش را راهی نیافریده ای، جز کوره راههای عجز.

«اِلهى فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذینَ تَرَسَّخَتْ اَشْجارُ الشَّوْقِ اِلَیْکَ فى حَدآئِقِ صُدُورِهِمْ، وَاَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ اِلى اَوْکارِ الاَْفْکارِ یَاْوُونَ، وَ فى رِیاضِ الْقُرْبِ وَالْمُکاشَفَةِ یَرْتَعُونَ، وَمِنْ حِیاضِ الْمَحَبَّةِ بِکَاْسِ الْمُلاطَفَةِ یَکْرَعُونَ، وَشَرایِعَ الْمُصافاتِ یَرِدُونَ،»

خداوندا! ما را ز آنانی قرارده:

که درخت های اشتیاق در باغهای سینه هایشان ریشه دوانده و شعله های عشق تو آتش به دلهایشان زده و رایحه ی جمال تو پرنده ی افکارشان را اوج تازه بخشیده.

آنان که در مزارع قرب تو، به چراگاه مکاشفه آمده اند و از چشمه ی عشق تو با جامهای لطف تو می نوشند.

آنان که:

در جوار خانه ی تو مسکن گزیده اند و آب حیات از باران مهر تو می نوشند و لباس از نسیم لطف تو می پوشند. آن پروانه ها که هماره گرد تو می گردند و وام زندگی از آتش عشق تو می گیرند.

آنان که در بلندای قله ملاطفت تو تنفس می کنند.

«قَدْ کُشِفَ الْغِطآءُ عَنْ اَبْصارِهِمْ، وَانْجَلَتْ ظُلْمَةُ الرَّیْبِ عَنْ عَقآئِدِهِمْ مِنْ‏ ضَمآئِرِهِمْ، وَانْتَفَتْ مُخالَجَةُ الشَّکِّ عَنْ قُلُوبِهِمْ وَسَرآئِرِهِمْ، وَانْشَرَحَتْ بِتَحْقیقِ الْمَعْرِفَةِ صُدُورُهُمْ، وَعَلَتْ لِسَبْقِ السَّعادَةِ فِى الزَّهادَةِ هِمَمُهُمْ،»

خداوندا!

ما را از آنانی قرارده:

که اطراق در کنار جوی صفای تو کرده اند و از سبزینه ی وفای تو می زیند.

آنان که پرده های جهل از جلوی چشمانشان برداشته شده و ابرهای ظلمت در آسمان وجودشان شکافته شده.

آنان که از خیمه ی خویش رهایی یافته اند و حصار هوی را درهم شکسته اند.

آنان که از بیراهه های وهم و چند راهه های ریب خلاصی یافته اند.

آنان که به جغد بیم و کبوتر امید از یک پنجره می نگرند.

آنان که گلیم خویش را از گرد گمان تکانده اند و ملخهای شک را از مزارع دلهای خویش رانده اند.

«وَعَذُبَ فى مَعینِ الْمُعامَلَةِ شِرْبُهُمْ، وَطابَ فى مَجْلِسِ الاُْنْسِ سِرُّهُمْ، وَ اَمِنَ فى مَوْطِنِ الْمَخافَةِ سِرْبُهُمْ، وَاطْمَاَنَّتْ بِالرُّجُوعِ اِلى رَبِّ الاَْرْبابِ اَنْفُسُهُمْ، وَ تَیَقَّنَتْ بِالْفَوْزِ وَ الْفَلاحِ اَرْواحُهُمْ، وَ قَرَّتْ بِالنَّظَرِ اِلى مَحْبُوبِهِمْ اَعْیُنُهُمْ، وَاسْتَقَرَّ بِاِدْراکِ السُّؤْلِ وَ نَیْلِ الْمَأْمُولِ قَرارُهُمْ، وَ رَبِحَتْ فى بَیْعِ الدُّنْیا بِالاْخِرَةِ تِجارَتُهُمْ،»

خدایا! ما را از آنانی قرارده:

که سینه هایشان با تنفس در فضای عرفان تو گشاده گشت.

آنان که در دریای سعادت، کشتی همتشان با بادبان زهد پیشی گرفت.

همانها که جامه ی کردار در رود تو شستند و لقمه ی رفتار از دست تو گرفتند و شراب گفتار از جام تو نوشیدند.

آنها که وجودشان در مسیر توفانهای وحشت، ایمنی از تو یافت و پیکرشان در مسیل سیل های بنیان کن استقامت از تو گرفت و خاطرشان با رجعت به سوی تو، پروردگار خدایان، سلطان پادشاهان و مالک حاکمان آرامش یافت و دلهایشان با یاد تو اطمینان گرفت و روانهایشان در اقیانوس رستگاری به کشتی یقینی نشست و روحهایشان آرامش را در بغل گرفت و از دیدار معشوقشان نگاه منتظرشان برق زد و چشمانشان روشنی یافت.

و آرامش بر باد رفته با رجعت مسافران آرزو باز گشت و قرار از جان پرکشیده شان با دیدار خواسته هایشان در وجود نشست.

آنان که در معامله ی دنیا و آخرتشان به سود مقصود شان نایل آمدند و آنان که از فانی گذشتند تا به باقی رسیدند.

آنان که در دام سفلی فرود نیامدند تا در اوج علوی پریدند.

آنان که در طوفان مهلک دریا کشتی خویش سبک کردند تا به ساحل سلامت رسیدند.

«إِلَهِی مَا أَلَذَّ خَوَاطِرَ الْإِلْهَامِ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ وَ مَا أَحْلَى الْمَسِیرَ إِلَیْکَ بِالْأَوْهَامِ فِی مَسَالِکِ الْغُیُوبِ وَ مَا أَطْیَبَ طَعْمَ حُبِّکَ وَ مَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ فَأَعِذْنَا مِنْ طَرْدِکَ وَ إِبْعَادِکَ وَ اجْعَلْنَا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیکَ وَ أَصْلَحِ عِبَادِکَ وَ أَصْدَقِ طَائِعِیکَ وَ أَخْلَصِ عُبَّادِکَ یَا عَظِیمُ یَا جَلِیلُ یَا کَرِیمُ یَا مُنِیلُ بِرَحْمَتِکَ وَ مَنِّکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

خدایا! چه لذت بخش است گذر نسیم یاد تو بر دلها و چه زیباست پرواز پرنده ی خاطرات تو بر قلب ها و چه شیرین است پیمودن اندیشه در جاده ی غیب ها بسوی تو.

چه روح می بخشد گام زدن در مسیر عرفان تو و چه جان می دهد ایمان به غیب تو.

خدای من! محبوب من! چه خوش است طعم عشق تو.

چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه ی تو.

چه تکان دهنده است توجه مهر آمیز تو.

چه شیرین است زندگی در کنار تو و در زیر سایه ی لطف تو.

چه لذت بخش است گرمای دست نوازش تو.

خدای من! چه آرامش هیجان انگیزی می بخشد نگریستن به چشمهای تو.

چه بی قراری آرامی است بر در خانه ی محبت تو.

محبوبم! نه تنها مرا از خویش مران که در کنارم گیر و دامنت را پناه جاودانه ی من ساز.

مرا از نزدیکترین عارفان و شایسته ترین بندگان و راستگوترین مطیعان و خالص ترین عبادت کنندگان و مخلص ترین روی آورندگانت قرارده.

ای خلایق بزرگیها و ای آفریننده ی عظمت ها! و ای به وجود آورنده ی رتبه های بلند!

ای عظیم! ای جلیل! ای بخشنده ی کریم و ای کرامت محض!

ای دست گیرنده و به مقصد رساننده!

تو را سوگند به رحمت و نعمت بی منتهایت که اجابت کن!

ای مهربانترین بخشندگان!

مناجات الشاکرین

خدایا! تشنگی عمیق من و باران مداوم و بی حد و حصر تو، مرا از اقامت در زیر خیمه شکرت باز داشته است.

خدایا! دست یاری هر لحظه تو در نشیب و فراز صخره های صعب زندگی مرا از اندیشه پرتگاه ناسپاسی واگذاشته است.

«الهِی أَذْهَلَنِی عَنْ إِقَامَةِ شُکْرِکَ تَتَابُعُ طَوْلِکَ وَ أَعْجَزَنِی عَنْ إِحْصَاءِ ثَنَائِکَ فَیْضُ فَضْلِکَ وَ شَغَلَنِی عَنْ ذِکْرِ مَحَامِدِکَ تَرَادُفُ عَوَائِدِکَ وَ أَعْیَانِی عَنْ نَشْرِ عَوَارِفِکَ تَوَالِی أَیَادِیک،‏»

خدایا! این سالک غریب آنچنان به روشنایی نور تو در جاده عشق عادت کرده که سپاس مرا اینهمه را از یاد برده است.

خدایا! این دل که در اقیاس تو غرقه گشته است چگونه می تواند تموج آبی تو را ترسیم کند؟

خدایا! آبششهای این ماهی دل که هر لحظه در آب نعمتهای تو تنفس می کنند چسان یارای نشر نعم ملموس تو دارند؟

«وَ هَذَا مَقَامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ النَّعْمَاءِ وَ قَابَلَهَا بِالتَّقْصِیرِ وَ شَهِدَ عَلَى نَفْسِهِ بِالْإِهْمَالِ وَ التَّضْیِیعِ وَ أَنْتَ الرَّءُوفُ الرَّحِیمُ الْبَرُّ الْکَرِیم‏،»

خدایا! من در مقام کسی ایستاده ام که همه نعمتهای تو را لمس کرده و معترف آمده است.

خدایا! من در لباس اذعان بخشش های تو را هر چند کوتاه به تن کرده ام.

خدایا! رشد گیاه من اعتراف به وجود خورشید توست.

اما خردیم، گواه اهمال و ناشایستگی من.

خدایا! تویی آن بخشنده مهربان و تویی که بال فضل بر کائنات گشوده ای و سایه لطف بر بندگان گسترده ای.

تویی که خستگی را بر تن دوندگان به سوی خویش نمی گذاری و مأیوس و خسته بازشان نمی گردانی و از قله آرزویت به زیرشان نمی افکنی و شکوفه امید به خود را با رگبار بی مهری ناکام نمی کنی.

خدایا! کاروانهای امید در کنار بارگاه تو فرود آمده اند و پرندگان آرزو برگرد بام تو پرواز می کنند.

خدای من! بال پرنده امید را با تیر یأس مشکن و در کوچه اشتیاق، مرا به بن بست نومیدی مکشان.

«فَلَا تُقَابِلْ آمَالَنَا بِالتَّخْیِیبِ وَ الْإِیَاسِ وَ لَا تُلْبِسْنَا سِرْبَالَ الْقُنُوطِ وَ الْإِبلَاسِ إِلَهِی تَصَاغَرَ عِنْدَ تَعَاظُمِ آلَائِکَ شُکْرِی وَ تَضَائَلَ فِی جَنْبِ إِکْرَامِکَ إِیَّایَ ثَنَائِی وَ نَشْرِی‏،»

خدایا! تن من در این سرمای سوزان کویر ، لباس نازک بدبینی را تاب ندارد.

شولای گرم امید بر کتفهای لرزانم بیفکن و از گرمای خویش جرعه ای به جگر سرما زده ام بنوشان.

خدایا! پرنده کوچک وجودم چگونه شکر وسعت آسمان تو گوید و پاهای خرد وخسته ام چگونه جاده بی انتهای ثنای تو پوید؟

خدایا! چگونه شکر تو گویم که سراپای وجودم غرقه در نعمتهای توست، تویی که مرا به زینت ایمان آراسته ای و در خیمه لطف منزل داده ای.

«جَلَّلَتْنِی نِعَمُکَ مِنْ أَنْوَارِ الْإِیمَانِ حُلَلًا وَ ضَرَبَتْ عَلَیَّ لَطَائِفُ بِرِّکَ مِنَ الْعِزِّ کِلَلًا وَ قَلَّدَتْنِی مِنَنُکَ قَلَائِدَ لَا تُحَلُّ وَ طَوَّقَتْنِی أَطْوَاقاً لَا تُفَلُّ فَآلَاؤُکَ جَمَّةٌ ضَعُفَ لِسَانِی عَنْ إِحْصَائِهَا وَ نَعْمَاؤُکَ کَثِیرَةٌ قَصُرَ فَهْمِی عَنْ إِدْرَاکِهَا فَضْلًا عَنِ اسْتِقْصَائِهَا،»

تویی که گردنبند ناگسستنی منتهایت را بر گردنم آویخته ای و حلقه های زیبای ناشکستنی مهرت را در گوشم کرده ای.

» جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می گردانند.»

خدایا! آنچنان آلاء و نعمتهای تو در اطرافم انباشته است که مرا مجال تشکر که شمارش نیست و ابداً اندازه فهم من به درک این همه نمی رسد ظاهر آن را در نمی یابد چه رسد که به عمق آن دست یابد.

«فَکَیْفَ لِی بِتَحْصِیلِ الشُّکْرِ وَ شُکْرِی إِیَّاکَ یَفْتَقِرُ إِلَى شُکْرٍ فَکُلَّمَا قُلْتُ لَکَ الْحَمْدُ وَجَبَ عَلَیَّ لِذَلِکَ أَنْ أَقُولَ لَکَ الْحَمْد،»

خدایا! من چگونه شکر تو را گویم و حال آنکه خود توفیق سپاسگزاری از تو، محتاج شکر دیگر یست.

خدایا! من با کدام زبان به سپاس بپردازم که گردش زبان به سپاس، خود نیازمند تشکر است.

خدایا! من چگونه نوای «لک الحمد» سر دهم که این نوای ارادت، خود از بی شمار نعمتهای توست و محتاج «لک الحمد»ی دیگر.

خدایا! من چگونه عطایای تو را به سجده بگذارم که این پیشانی و خاک از توست و این سر و سودا نیز از تو و این همه درخور سجده ای دیگر برای تو.

«إِلَهِی فَکَمَا غَذَّیْتَنَا بِلُطْفِکَ وَ رَبَّیْتَنَا بِصُنْعِکَ فَتَمِّمْ عَلَیْنَا سَوَابِغَ النِّعَمِ وَ ادْفَعْ عَنَّا مَکَارِهَ النِّقَمِ وَ آتِنَا مِنْ حُظُوظِ الدَّارَیْنِ أَرْفَعَهَا وَ أَجَلَّهَا عَاجِلًا وَ آجِلًا وَ لَکَ الْحَمْدُ عَلَى حُسْنِ بَلَائِکَ وَ سُبُوغِ نَعْمَائِکَ حَمْداً یُوَافِقُ رِضَاکَ وَ یَمْتَرِی الْعَظِیمَ مِنْ بِرِّکَ وَ نَدَاکَ یَا عَظِیمُ یَا کَرِیمُ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

ربی! خدای من! معبودم!

تو که تا کنون پرورده ای، به دامن گیر.

تو که تا بحال تغذیه کرده ای گرسنه ام مگذار و مرا در گذرگاه طوفان بلا مگمار.

خدای من! مرا به جامهای پیاپی از شراب دو جهان مهمان کن، مرا شایسته ی عنایت سبحان کن، درد هجران را درمان کن، مشمول لطف خودت در آینده و الآن کن، در غریب و قریب و آجل و عاجل مرا سزاوار انعام رحمان کن و مکاره نقم هر لحظه را تو خود جبران کن که در حسن بلا نیز ستایش سزاوار توست و در گستردگی نعمت نیز سپاس در خور تو، سپاس و ستایشی که بر آن رنگ رضای تو خورده و نم سخای تو نشسته، ای نهایت مهربانی!

مناجات الذاکرین

«إِلَهِی لَوْ لَا الْوَاجِبُ مِنْ قَبُولِ أَمْرِکَ لَنَزَّهْتُکَ مِنْ ذِکْرِی إِیَّاکَ عَلَى أَنَّ ذِکْرِی لَکَ بِقَدْرِی لَا بِقَدْرِکَ وَ مَا عَسَى أَنْ یَبْلُغَ مِقْدَارِی حَتَّى أُجْعَلَ مَحَلًّا لِتَقْدِیسِکَ وَ مِنْ أَعْظَمِ النِّعَمِ عَلَیْنَا جَرَیَانُ ذِکْرِکَ عَلَى أَلْسِنَتِنَا وَ إِذْنُکَ لَنَا بِدُعَائِکَ وَ تَنْزِیهِکَ وَ تَسْبِیحِک‏،»

خدای من! اگر اطاعت، امر تو نبود هرگز با کوره ی خاطر خویش بر ساحل دریای یاد تو گذر نمی کردم چرا که می دانم ظرف وجود من شایسته ی من است، نه بایسته ی تو؛ و کاسه ی دل من به اندازه ی ظرفیت خویش از بحر تو آب ذکر بر می دارد نه به وسعت بی کرانگی تو.

و کجا پای ناتوان مرا قدرت نیل به شناختگاه مقام قدس توست؟

خدایا! همین که به اذن تو بر ذهن این ناپاک، یاد پاکی مطلق می گذرد مرا بزرگترین نعمت توست و همین که این آلوده را نام منزه تو بر زبان می رود مرا عظیم ترین لطف توست.

خدایا! تو منزه تر از آنی که بر زبان ما به تنزیه بگذری.

و تسبیح تو برتر از آنست که تا اوج دلهای ما تنزل کند.

و تقدیس تو فراتر از آن که خود را به بالهای قلب ما بیالاید.

«اِلـهى فَاَلْهِمْنا ذِکْرَکَ فِى الْخَلاءِ وَالْمَلاءِ، وَاللَّیْلِ وَالنَّهارِ، وَالاِْعْلانِ وَالاِْسْرارِ، وَ فِى السَّرّآءِ وَ الضَّرّآءِ، وَ آنِسْنا بِالذِّکْرِ الْخَفِىِّ وَ اسْتَعْمِلْنا بِالْعَمَل الزَّکِىِّ، وَالسَّعْىِ الْمَرْضِىِّ، وَجازِنا بِالْمیزانِ الْوَفِىّ،»

امّا خدای من! ما را به خویش خوان در هویدا و نهان و از روشنای ذکرت بر ما بتابان، در صبح و شامگاهان.

و از زلال خاطره ات ما را بنوشان، در آشکار و پنهان.

و نسیم یادت را بر دلهای ما بوزان، در بهار و خزان.

خدای من! میان ما و خویش الفتی نهانی ساز و پیوندی خفیه، و ما را توفیق تلاشی بی شائبه و صادقانه عنایت کن و کوششی که ما را تا بوستان رضایتت برساند و از میوه ی پاداش تو، به ما بچشاند.

«إِلَهِی بِکَ هَامَتِ الْقُلُوبُ الْوَالِهَةُ وَ عَلَى مَعْرِفَتِکَ جُمِعَتِ الْعُقُولُ الْمُتَبَایِنَةُ فَلَا تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ إِلَّا بِذِکْرَاکَ وَ لَا تَسْکُنُ النُّفُوسُ إِلَّا عِنْدَ رُؤْیَاکَ أَنْتَ الْمُسَبَّحُ فِی کُلِّ مَکَانٍ وَ الْمَعْبُودُ فِی کُلِّ زَمَانٍ وَ الْمَوْجُودُ فِی کُلِّ أَوَانٍ وَ الْمَدْعُوُّ بِکُلِّ لِسَانٍ وَ الْمُعَظَّمُ فِی کُلِّ جَنَان‏،»

خدای من! چه دلهای سرگشته که شیفته ی تو گشت و چه قلب ها که بی تاب و دیوانه ی تو شد و چه عقل ها که معرفت تو را گردهم آمد و راه به جایی نبرد.

خدای من! دلها کجا بی یاد تو آرام می شود و قلب ها کجا بی گرمای نفس تو مطمئن؟

خدای من! این جانهای بی قرار جز لحظه ی دیدار آرام و قرار نمی گیرند.

خدایا! تو منزه هر مکانی و معبود هر زمانی و موجود در هر لحظه و آنی، تو منادی هر زبانی و معظم هر دل و جانی!

«وَ أَسْتَغْفِرُکَ مِنْ کُلِّ لَذَّةٍ بِغَیْرِ ذِکْرِکَ وَ مِنْ کُلِّ رَاحَةٍ بِغَیْرِ أُنْسِکَ وَ مِنْ کُلِّ سُرُورٍ بِغَیْرِ قُرْبِکَ وَ مِنْ کُلِّ شُغُلٍ بِغَیْرِ طَاعَتِک‏،»

پناه بر تو اگر لذتی بی یاد تو نام لذت بگیرد.

و راحتی بی انس تو نام راحت پذیرد.

پناه بر تو که جان جز در جوار قرب تو روی مسرت ببیند و شغلی از طاعتت مایه نگیرد.

«إِلَهِی أَنْتَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُ‏ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثِیراً وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَ أَصِیلًا وَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُ‏ فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ‏ فَأَمَرْتَنَا بِذِکْرِکَ وَ وَعَدْتَنَا عَلَیْهِ أَنْ تَذْکُرَنَا تَشْرِیفاً لَنَا وَ تَفْخِیماً وَ إِعْظَاماً وَ هَا نَحْنُ ذَاکِرُوکَ کَمَا أَمَرْتَنَا فَأَنْجِزْ لَنَا مَا وَعَدْتَنَا یَا ذَاکِرَ الذَّاکِرِینَ وَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

خدای من! تو گفتی به حق و چه صادقانه و صمیمانه که:

«ای ایمان آورندگان! یاد خدا کنید، زیاد و همیشه و هر آن و لحظه و تسبیح و تنزیه او کنید هر صبح و شام.»

گفتی و به حق و چه بزرگانه و دلسوزانه که:

«یادم کنید تا از یادتان نبرم»، بخوانیدم تا دست گیرم، رو سوی من کنید تا به سویتان بیایم.»

پس تو فرمان یاد خویش دادی ام و نیز وعده ی وفا فرمودیم.

هم یاد کردن ما، تو را لطف توست و هم یاد کردن تو ما را.

فرمودی که حضورت را در دلمان مستدام کنیم تا تو نیز از یادمان نبری.

ما عامل فرموده های توئیم، ما به یاد تو زیست می کنیم، تو نیز از ابر وعده ی خویش باران وفا ببار و ما را در نظر آر.

ای در یاد آورنده به خاطر دارندگان! ای حضور قلب ذاکران!

ای در اندیشه ی آنان که در اندیشه ی تواند! ای به یاد آنان که با یاد تو می زیند! ای مهربانترین مهربانان!

مناجات التائبین

«إِلَهِی أَلْبَسَتْنِی الْخَطَایَا ثَوْبَ مَذَلَّتِی وَ جَلَّلَنِی التَّبَاعُدُ مِنْکَ لِبَاسَ مَسْکَنَتِی وَ أَمَاتَ قَلْبِی عَظِیمَ جِنَایَتِی فَأَحْیِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْکَ یَا أَمَلِی وَ بُغْیَتِی وَ یَا سُؤْلِی وَ مُنْیَتِی‏،»

خدای من ! گناهانم لباس خو اری بر تنم کرده است و دوری از تو درماندگی را آرایشم شده است. افزونی لجن گناهانم، ماهی دلم را میرانده است.

ای نهایت آ‌رزویم! ای زیباترین مطلوبم! ای تنها پاسخگویم! و ای محبوب دلم!

ماهی دلم را با جریان زلال توبه پذیرت زنده گردان.

خدایا! مر گناهانم را سایه روشن رحمتت بیار و مر عیو بم را ابر پر بار رحمتت ببار …

«فَوَ عِزَّتِکَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاکَ غَافِراً وَ لَا أَرَى لِکَسْرِی غَیْرَکَ جَابِراً وَ قَدْ خَضَعْتُ بِالْإِنَابَةِ إِلَیْکَ وَ عَنَوْتُ بِالاسْتِکَانَةِ لَدَیْک‏،»

به عزتت سوگند که جز تو مر گناهان خویش را بخشنده ای نمی‌یابم و شکستگی خویش را جز تو پیوندی نمی‌بینم.

من اینک با بالهای تواضع به بارگاه تو باز گشته ام و پیشانی خشوع و خواری خویش بر درگاه قدرتت نهاده ام.

اگر از در رحمت خویش برانیم به کدامین در پناهنده شوم و اگر از قلّه رأفتت فرو افکنیم به کدامین دامنه بگریزم؟…

که صد افسوس از خجلت و رسوائیم…

و هزار افغان از توشه راهم.

«فَوَا أَسَفَا مِنْ خَجْلَتِی وَ افْتِضَاحِی وَ وَالَهْفَا مِنْ سُوءِ عَمَلِی وَ اجْتِرَاحِی أَسْأَلُکَ یَا غَافِرَ الذَّنْبِ الْکَبِیرِ وَ یَا جَابِرَ الْعَظْمِ الْکَسِیرِ أَنْ تَهَبَ لِی مُوبِقَاتِ الْجَرَائِرِ وَ تَسْتُرَ عَلَیَّ فَاضِحَاتِ السَّرَائِر،»

ای بزرگ بخشاینده گناهان بزرگ و ای به هم آورنده و پیوند زننده استخوانهای شکسته!

از عظیم گناهانم هلاک کننده هایش را ببخش.

و از قبیح رازهایم رسوا کننده هایش را بپوش.

و مرا در گرمای حضور قیامتت از خنک گوارای عفوت بنوش.

خداوندا! بلند پرده زیبای گذشتت را بر چشمان گنهکار خسته ام دریغ مکن.

خدایا! مر گناهانم را سایه روشن رحمتت بیار و مر عیو بم را ابر پر بار رحمتت ببار …

«إِلَهِی هَلْ یَرْجِعُ الْعَبْدُ الْآبِقُ إِلَّا إِلَى مَوْلَاهُ أَمْ هَلْ یُجِیرُهُ مِنْ سَخَطِهِ أَحَدٌ سِوَاهُ إِلَهِی إِنْ کَانَ النَّدَمُ عَلَى الذَّنْبِ تَوْبَةً فَإِنِّی وَ عِزَّتِکَ مِنَ النَّادِمِینَ وَ إِنْ کَانَ الِاسْتِغْفَارُ مِنَ الْخَطِیئَةِ حِطَّةً فَإِنِّی لَکَ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ لَکَ الْعُتْبَى حَتَّى تَرْضَى‏،»

خدای من! آیا بنده فراری جز به سوی مولای خویش بر می گردد و از خشم کیفر بار او جز در کنار او پناه می‌گیرد؟…

معبود من! اگر در ورود به بارگاه توبه ات پشیمانی است بعزتت سوگند که من به این در آویخته ام

و اگر استغفار از گناه، تیشه ای مر ریشه گناهان است، این تیشه استغفار من!

حق خشنودی از آن تست، تویی که با باران رحمتت غبار گناهان را از صفحه دل می‌شویی.

خدایا! به قدرتت، که به سویم چشم بگردان. با ابر بردباریت بر بیکران دشت گناهانم بگذر.

و علیرغم آنچه فقط تو می‌دانی برسرم دست مدارا بکش.

«اِلهِی اَنْتَ اَلَّذِی فَتَحْتَ لِعِبادِکَ بَاباً اِلی عَفْوِکَ سَمَّیْتَهُ اَلتَّوْبَةَ فَقُلْتَ:«تُوْبُوْا اِلَی اَللَّهِ تَوْبَةً نَصُوْحَاً» فَما عُذْرُ مَنْ اَغْفَلَ دُخُوْلَ اَلْبابِ بَعْدِ فَتْحِهِ،»

معبود من!‌ تویی که بندگان را به بارگاه عفوت دری گشودی و توبه اش نامیدی و فریاد زدی که:

«هلا مردمان به سوی من آیید آمدنی نادمانه و عاشقانه»

پس چیست عذر آن که در را گشاده ببیند و آرام و قرار بگیرد؟

«إِلَهِی إِنْ کَانَ قَبُحَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ إِلَهِی مَا أَنَا بِأَوَّلِ مَنْ عَصَاکَ فَتُبْتَ عَلَیْهِ وَ تَعَرَّضَ لِمَعْرُوفِکَ فَجُدْتَ عَلَیْه‏،»

خدای من! اگر گناه از بنده زشت است، عفو که از سوی تو زیباست.

معبودم!‌ من اولین عصیانگر تو نیستم که بر او بخشیدی و در سایه ابر احسانت بر او باریدی.

خدایا! به قدرتت، که به سویم چشم بگردان و با ابر بردباریت بر بیکران دشت گناهانم بگذر.

«یَا مُجِیبَ الْمُضْطَرِّ یَا کَاشِفَ الضُّرِّ یَا عَظِیمَ الْبِرِّ یَا عَلِیماً بِمَا فِی السِّرِّ یَا جَمِیلَ السَّتْرِ اسْتَشْفَعْتُ بِجُودِکَ وَ کَرَمِکَ إِلَیْکَ‏ وَ تَوَسَّلْتُ بِحَنَانِکَ وَ تَرَحُّمِکَ لَدَیْکَ فَاسْتَجِبْ دُعَائِی وَ لَا تُخَیِّبْ فِیکَ رَجَائِی وَ تَقَبَّلْ تَوْبَتِی وَ کَفِّرْ خَطِیئَتِی بِمَنِّکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

ای دریابنده درماندگان! ای دردسوز دردمندان! و ای بزرگ نیک پردازان!

ای داننده هر چه نهان و ای زیبا پوشاننده هر آشکار و پنهان!

تو را میانجی گناهانم و کرم و جودت گزیدم و از میان هر آنچه هست، برای ورود به درگاه رحمتت ترا برگزیده ام.

خدایا! استجابت کن دعای مرا و مسوزان ریشه نهال آرزوی مرا و بپذیر رجعت مرا و بپوشان فصیحت مرا.

ای پذیرنده ترین پذیرندگان! و ای پوشنده ترین راز پوشان! و ای مهر گسترترین مهربانان!

مناجات المتوسلین

«إِلَهِی لَیْسَ لِی وَسِیلَةٌ إِلَیْکَ إِلَّا عَوَاطِفُ رَأْفَتِکَ وَ لَا لِی ذَرِیعَةٌ إِلَیْکَ إِلَّا عَوَاطِفُ رَحْمَتِکَ وَ شَفَاعَةُ نَبِیِّکَ نَبِیِّ الرَّحْمَةِ وَ مُنْقِذِ الْأُمَّةِ مِنَ الْغُمَّة،»

مرا به سوی تو وسیله ای جز رشته های رأفت تو نیست و سببی جز عرفان رحمت تو، نه.

مرا به سوی تو کدامین راه است جز کوچه باغهای مهر تو؟

مرا در گرداب سهمگین گناهانم کدامین ناجیست جز زورق شفاعت نبی تو؟

پیامبر مهرآجین لطافت گستر؛کشتی نجات بخش امت، از ورطه هولناک غمهای شکننده.

خدایا! بی ماهتاب شفاعت رسول تو و جز درجاده پر پیچ و تاب لطف تو چگونه گام به سوی تو می توان زد؟

«فَاجْعَلْهُمَا لِی سَبَباً إِلَى نَیْلِ غُفْرَانِکَ وَ صَیِّرْهُمَا لِی وُصْلَةً إِلَى الْفَوْزِ بِرِضْوَانِکَ وَ قَدْ حَلَّ رَجَائِی بِحَرَمِ کَرَمِکَ وَ حَطَّ طَمَعِی بِفِنَاءِ جُودِکَ فَحَقِّقْ فِیکَ أَمَلِی وَ اخْتِمْ بِالْخَیْرِ عَمَلِی‏،»

خدایا! پایم فرسوده ی گناه و پشتم خسته ی بار معصیت است و ابر ظلمانی انانیت ماهتاب مهر تو را حجاب گشته است و شفاعت محمد(ص) را دشوار کرده است.

خدایا! توفیق طاعت و بعد معصیت آنچنانم عطا کن که تا قلّه شفاعت محمّد صلواتک علیه وآله صعود توانم کرد و تا گذرگاه نسیم غفران تو توانم رسید.

خدایا! منِ مغروق در گرداب گناه به مأمن رضایتت جز با توان دستهای بخشش تو نتوانم رسید.

زائران امید من برگرد حرم تو طواف می کنند و رائدان اشتیاق من در جستجوی بستان لطف تو هستند.

خدایا! پرندگان طمع من بر گرد آستان جود تو می گردند.

خدایا! گلدان آروزهای مرا به خشکی منشان و نردبان امید را از زیر پای دلم مکشان و تا پایان این راه بی پایان، مرا به خود مگذار و دست بگیر.

«وَ اجْعَلْنِی مِنْ صَفْوَتِکَ الَّذِینَ أَحْلَلْتَهُمْ بُحْبُوحَةَ جَنَّتِکَ وَ بَوَّأْتَهُمْ دَارَ کَرَامَتِکَ وَ أَقْرَرْتَ أَعْیُنَهُمْ بِالنَّظَرِ إِلَیْکَ یَوْمَ لِقَائِکَ وَ أَوْرَثْتَهُمْ مَنَازِلَ الصِّدْقِ فِی جِوَارِک‏،»

خدایا! مرا از خالصان ابرار و نیکان اخیار و برگزیدگان ابدالت قرار ده که جز جنت عدن برایشان نپسندیدی و جز در بلندای «عند ملیک مقتدر» شان ننشاندی و صاعقه نگاهت را بر جانشان زدی و در زیر نم نم باران «الی ربها ناظره» طراوتشان بخشیدی و از میوهای «رضی الله» شان چشاندی و در زیر پایشان جویهای «رضوعنه» روان کردی و بر پشتی منزل صدق در نهانخانه کنارت اتکایشان دادی.

«یَا مَنْ لَا یَفِدُ الْوَافِدُونَ عَلَى أَکْرَمَ مِنْهُ وَ لَا یَجِدُ الْقَاصِدُونَ أَرْحَمَ مِنْهُ یَا خَیْرَ مَنْ خَلَا بِهِ وَحِیدٌ وَ یَا أَعْطَفَ مَنْ أَوَى إِلَیْهِ طَرِیدٌ إِلَى سَعَةِ عَفْوِکَ مَدَدْتُ یَدِی وَ بِذَیْلِ کَرَمِکَ أَعْلَقْتُ کَفِّی فَلَا تُولِنِی الْحِرْمَانَ وَ لَا تَبْتَلِنِی بِالْخَیْبَةِ وَ الْخُسْرَانِ یَا سَمِیعَ الدُّعَاء،»

ای کریم ترین برای حاجتمندان و ای مهربانترین برای قاصدان، ای مونس ترین بی کسان و تنهایان و ای مأمن ترین برای آوارگان و ای گرمترین آغوش برای واماندگان و ای پر قدرت و مهرترین دست برای مستمندان!

من دست نیاز و واماندگی و حیرانی به دامان صمدیت و جبروت و سبحانی تو آویخته ام، دستم را به تازیانه حرمان میازار و به خنجر یأس کوتاه مکن.

ای تمامت وجود تو گوش شنیدن و ای تمامت آغوش تو گرمای اجابت کردن!

مناجات المفتقرین

«إِلَهِی کَسْرِی لَا یَجْبُرُهُ إِلَّا لُطْفُکَ وَ حَنَانُکَ وَ فَقْرِی لَا یُغْنِیهِ إِلَّا عَطْفُکَ وَ إِحْسَانُکَ وَ رَوْعَتِی لَا یُسَکِّنُهَا إِلَّا أَمَانُک‏،»

خداوندا! این دل شکسته را جز دستهای مهربان تو درمانی نیست و این دست بسته را جز از ابر احسان تو بارانی، نه، این قامت خمیده جز به شوق دیدار تو راست نمی شود و این تنهای غریب جز در خانه ی تو هر آنچه خواست نمی شود.

خدایا! این قلب هراسناک و لرزان جز در دستهای تو آرام نمی گیرد و این خود زبون و خفت کشیده، بی توجه عزیزانه تو سبقت از هر چه پخته و خام نمی گیرد.

خدای من! این دانه به خاک نشسته را بی آب و آفتاب تو کجا سر شکفتن هست و این غریب و خسته را بی ماهتاب لطف تو کی پای رفتن؟

خدایا! این شکاف تنهایی را جز چشمه سار جاودان مهر تو پر نمی کند و غنچه حوائجم بی باغبانی تو شکفته نمی شود و غبار اندوه از چهر غمزده ام جز باران تو نمی شوید و سموم نفسم را جز تریاق رأفت تو درمان نمی کند.

«وَ ذِلَّتِی لَا یُعِزُّهَا إِلَّا سُلْطَانُکَ وَ أُمْنِیَّتِی لَا یُبَلِّغُنِیهَا إِلَّا فَضْلُکَ وَ خَلَّتِی لَا یَسُدُّهَا إِلَّا طَوْلُکَ وَ حَاجَتِی لَا یَقْضِیهَا غَیْرُکَ وَ کَرْبِی لَا یُفَرِّجُهَا سِوَى رَحْمَتِکَ وَ ضُرِّی لَا یَکْشِفُهُ غَیْرُ رَأْفَتِکَ‏ وَ غُلَّتِی لَا یُبَرِّدُهَا إِلَّا وَصْلُک‏،»

خدایا! این جگر سوخته در آتش هجرانت را و این جان گداخته در زیر تشعشع، سوزان فراقت را هیچ چیز جز خنکای نسیم وصل تو آرام نمی کند.

خدایا! دلی که مسیر عمر را در کویر هجران تو طی کرده چسان به غیر سبزه زار لقاء تو راضی شود؟

چشمی که جز به افق انتظار تو دوخته نشده و دوردستها را در پی سایه ی محو دیدار تو کاویده چگونه جز وصل تو را بپذیرد؟

و پایی که در هر قدم توان از تو گرفته و با سنگ و خار و خاشاک به شوق تو درآویخته به چه امید در دیار غیر، رحل اقامت افکند؟

خدایا! دلی که عمری به دنبال تو گشته مگر جز در میان دستهای تو قرار می گیرد؟

«وَ لَوْعَتِی لَا یُطْفِئُهَا إِلَّا لِقَاؤُکَ وَ شَوْقِی إِلَیْکَ لَا یَبُلُّهُ إِلَّا النَّظَرُ إِلَى وَجْهِکَ وَ قَرَارِی لَا یَقِرُّ دُونَ دُنُوِّی مِنْکَ وَ لَهْفَتِی لَا یَرُدُّهَا إِلَّا رَوْحُکَ وَ سُقْمِی لَا یَشْفِیهِ إِلَّا طِبُّکَ وَ غَمِّی لَا یُزِیلُهُ إِلَّا قُرْبُک‏،»

خدایا! اشک اظطرار مرا چه چیز جز دستهای پاسخ تو خواهد سترد؟ و این قلب درد آغشته از فراقت را چه چیز جز نسیم مهر تو جان خواهد بخشد؟

خدایا! تب سوزنده ی عشق به تو را چه درمان خواهد کرد جز دیدار تو؟

و زخم عمیق و کاری گناه را بر جای روح دردمندم چه چیز جز غفران تو التیام خواهد بخشید؟

«وَ جُرْحِی لَا یُبْرِئُهُ إِلَّا صَفْحُکَ وَ رَیْنُ قَلْبِی لَا یَجْلُوهُ إِلَّا عَفْوُکَ وَ وَسْوَاسُ صَدْرِی لَا یُزِیحُهُ إِلَّا أَمْرُک‏،»

خدایا! زنگار گناه از آینه ی دل چه چیز جز عفو تو خواهد زدود؟

خدایا! این هرزه گیاههای وسوسه های شیطانی مگر جز با داس قدرت تو وجین می شوند؟

خدای من! تنها دست توست که می تواند قلب تأثیر پذیر مرا از شر خواسته های نفس خلاص گرداند و تنها دم خداوندی توست که می تواند این دل را که در زیر پنجه های هوای نفس به حالت اغماء افتاده است نجات دهد.

«فَیَا مُنْتَهَى أَمَلِ الْآمِلِینَ وَ یَا غَایَةَ سُؤْلِ السَّائِلِینَ وَ یَا أَقْصَى طَلِبَةِ الطَّالِبِینَ وَ یَا أَعْلَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِینَ وَ یَا وَلِیَّ الصَّالِحِینَ وَ یَا أَمَانَ الْخَائِفِینَ وَ یَا مُجِیبَ الْمُضْطَرِّینَ وَ یَا ذُخْرَ الْمُعْدِمِینَ وَ یَا کَنْزَ الْبَائِسِینَ وَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ وَ یَا قَاضِیَ حَوَائِجِ الْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاکِینِ وَ یَا أَکْرَمَ الْأَکْرَمِینَ وَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین،‏»

ای نهایت آروزی آرزومندان! و ای غایت پاسخ سائلان! و ای دورتری مقصود نیازمندان! و ای بلندترین اشتیاق مشتاقان! و ای غمخوار درستکاران! و ای کلبه ی ایمنی از بلا به تو پناه آورندگان!

و ای پاسخ دهنده ی دعوت درماندگان! و ای داروی دردمندان! و ای اندوخته ی فقیران!

ای گنجینه بینوایان و ای فریاد رس ناله کنندگان! و ای برآرنده ی حاجات فقیران و مسکینان! ای کریم ترین کریمان!

ای مهربانترین مهربانان! و ای رحیم ترین بخشندگان! و ای عطوف ترین محبت کنندگان!

ای هر چه جوی مهر از چشمه ی رأفت تو!

و ای هر چه ابر از دریای رحمت تو!

ای پیشه ات کارسازی و ای اندیشه ات بنده نوازی!

«لَکَ تَخَضُّعِی وَ سُؤَالِی وَ إِلَیْکَ تَضَرُّعِی وَ ابْتِهَالِی أَسْأَلُکَ أَنْ تُنِیلَنِی مِنْ رَوْحِ رِضْوَانِکَ وَ تُدِیمَ عَلَیَّ نِعَمَ امْتِنَانِک‏،»

روی من تنها به تو باز است و دستم تنها به سوی تو دراز.

ضجه های من تنها در پیش توست و سجود من فقط در پیشگاه تو.

خدایا! من در پیش چه کسی به جز تو بر خاک افتاده ام؟ و کدام سحوری را جز در خانه تو کوبیده ام؟

خدایا! در این گرمای سوزان کویر گناه، نسیم جان بخش رضایتت را از من دریغ مدار و از ابر آبستن نعمت هایت بر من مستدام ببار.

خداوندا! من اینک امید از هر چه غیر تو بریده ام و بر در خانه ی کرم تو به تضرّع ایستاده ام.

خدای من! مرا از تو چشم یاری هست و همو مرا بدینجا آورده است.

اینجا، که نگاه اکرام تو برجثّه ی نحیف من افتد و دست انعام تو از ورای سر افتاده من بگذرد.

اینجا، که گرد گامهای تو بر صورت خسته من نشیند و بوی بهار تو در مشام درختان به خشکی گراییده ی من بپیچید.

«وَ هَا أَنَا بِبَابِ کَرَمِکَ وَاقِفٌ وَ لِنَفَحَاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ وَ بِحَبْلِکَ الشَّدِیدِ مُعْتَصِمٌ وَ بِعُرْوَتِکَ الْوُثْقَى مُتَمَسِّکٌ إِلَهِی ارْحَمْ عَبْدَکَ الذَّلِیلَ ذَا اللِّسَانِ الْکَلِیلِ وَ الْعَمَلِ الْقَلِیلِ وَ امْنُنْ عَلَیْهِ بِطَوْلِکَ الْجَزِیلِ وَ اکْنُفْهُ تَحْتَ ظِلِّکَ الظَّلِیلِ یَا کَرِیمُ یَا جَمِیلُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

خدای من! در این ناامنی و وانفسا، من تنها به ریسمان سخت تو چنگ زده ام و تنها به دستاویز امن تو آویخته ام.

خدایا! من تنها دست به تو داده ام و هر روزنی جز روزن منتهی به مهر تو را مسدود کرده ام.

خدایا! بر این بنده ی ذلیل و ناتوانت که حتّی زبان گفتن درد خویش با تو ندارد رحم کن.

بنده ای که نه آن دارد که به تو بنماید و نه زبان آنکه از تو عذر بخواهد.

بنده ای که دستش تهی از طاعت و پشتش خسته معصیت است.

خدایا! می شود که چنین بنده ای را دست محبت بر سرش کشی؟ و سایه ی خدایی بر سرش بگستری؟ و جز این نمی شود.

بنده به کجا بگریزد که امتداد شاخه های بی نهایت کرم تو سایه نینداخته باشد؟

ای زیبای عاشق زیبای! ای دلربای زیبا آفرین! ای دریای بی منتهای بخشش!

ای خدای عزیز!

مناجات المریدین

«سُبْحَانَکَ مَا أَضْیَقَ الطُّرُقَ عَلَى مَنْ لَمْ تَکُنْ دَلِیلَهُ وَ مَا أَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَیْتَهُ سَبِیلَه‏،»

خدایا!چه تنگ و تیره و تاریک است راهی که دلالت تو در آن نیست و چه روشن و حقیقت‌نما و منیر، راهی که هدایت تو در آن است.

خدایا!در آن دلی که لطافت حضور تو نیست، از هر چه عشق و خوبی و لطف خالیست.

خدایا!در جاده‌ای که نسیم عنایت تو نمی‌وزد و ماهتاب رحمت تو نمی‌تابد کدام دل راه به حقیقت تو می‌برد؟

«إِلَهِی فَاسْلُکْ بِنَا سُبُلَ الْوُصُولِ إِلَیْکَ وَ سَیِّرْنَا فِی أَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَیْکَ قَرِّبْ عَلَیْنَا الْبَعِیدَ وَ سَهِّلْ عَلَیْنَا الْعَسِیرَ الشَّدِیدَ وَ أَلْحِقْنَا بِالْعِبَادِ الَّذِینَ هُمْ بِالْبِدَارِ إِلَیْکَ یُسَارِعُونَ وَ بَابَکَ عَلَى الدَّوَامِ یَطْرُقُونَ وَ إِیَّاکَ فِی اللَّیْلِ یَعْبُدُونَ وَ هُمْ مِنْ هَیْبَتِکَ مُشْفِقُون‏،»

خدایا! ما را از ظلمات راه‌های ضلالت نجات بخش و به روشنای طریق هدایت خویش راهنمایی کن.

خدایا!راه‌های منتهی به تو به تعداد نفوس آدمیست، بی نهایت است.

اَلطُّرقُ اِلیکَ بعددِ اَنفاسِ اَلخَلائقِ،ما را از نزدیکترین راه به خویش برسان.

ای آنکه به عاشقانت دل مُجالِست می‌بخشی و به غافلانت پای مراقبت و به گریزندگانت روی مراجعت.

خدایا!راه‌های صعب العبور و پرپیچ و خمت را به ما منمایان.

دشواری فراز و نشیب‌های راهت را آسان بگردان و ما را در واحه‌های وحشت‌ و یأس سر مگردان.

خدایا! راه میانبر قرب به خویش را بر ما هویدا ساز و به آن دسته از بندگانت ملحقمان کن که در راه نیل به تو از یکدیگر پیشی می‌گیرند و دست از سحوری در خانه تو بر نمی‌دارند و شب و روز به تو مشغولند و دل‌هاشان هر لحظه بیمناک هیبت توست.

ما را به بندگانی ملحق کن که در آسمان خاطرشان جز پرنده یاد تو پرواز نمی‌کند و در گلستان دلشان جز گل هوای تو پر باز نمی‌کند، به آنان که سر بندگی جز به پیشگاه تو نمی‌سایند و دست محبت جز به تو نمی‌سپارند.

«الَّذِینَ صَفَّیْتَ لَهُمُ الْمَشَارِبَ وَ بَلَّغْتَهُمُ الرَّغَائِبَ وَ أَنْجَحْتَ لَهُمُ الْمَطَالِبَ وَ قَضَیْتَ لَهُمْ مِنْ وَصْلِکَ الْمَآرِبَ وَ مَلَأْتَ لَهُمْ ضَمَائِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ وَ رَوَّیْتَهُمْ مِنْ صَافِی شِرْبِکَ فَبِکَ إِلَى لَذِیذِ مُنَاجَاتِکَ وَصَلُوا وَ مِنْکَ أَقْصَى مَقَاصِدِهِمْ حَصَّلُوا،»

به آنان که از زلال چشمه‌ات نوشاندی و لباس اشتیاق خود بر تنشان پوشاندی و بر گیاه آرزوهاشان باران اجابت افشاندی و در مزرعه دل‌هاشان جز خرمن مهر خودت سوزاندی و در جنگل تفکرشان جز غزال یاد خودت رماندی و بلندترین درختان مقاصدشان را در وسعت خودت رویاندی و به اوج لذتشان از مناجاتت رساندی.

«فَیَا مَنْ هُوَ عَلَى الْمُقْبِلِینَ عَلَیْهِ مُقْبِلٌ وَ بِالْعَطْفِ عَلَیْهِمْ عَائِدٌ مُفْضِلٌ وَ بِالْغَافِلِینَ‏ عَنْ ذِکْرِهِ رَحِیمٌ رَءُوفٌ وَ بِجَذْبِهِمْ إِلَى بَابِهِ وَدُودٌ عَطُوف‏،»

ای آنکه هر که رو به سوی تو کند چشم به او می‌دوزی و به هر که دلش هوای تو کند دل می‌بندی و به سری که سودای تو داشته باشد سر می‌کشی.

ای که بیدارانت را انیس می‌شوی و به خواب رفتگانت را جلیس.

ای که بر سر زندگانت دست محبت می‌کشی و بر چشم مردگانت سرمه حیات و ملاطفت.

ای که به عاشقانت دل مجالست می‌بخشی و به غافلانت پای مراقبت و به گریزندگانت روی مراجعت. «أَسْأَلُکَ أَنْ تَجْعَلَنِی مِنْ أَوْفَرِهِمْ مِنْکَ حَظّاً وَ أَعْلَاهُمْ عِنْدَکَ مَنْزِلًا وَ أَجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّکَ قِسْماً وَ أَفْضَلِهِمْ فِی مَعْرِفَتِکَ نَصِیبا،»

خدایا! دست و دامن مرا گنجایش بیشتری از میوه‌های درخت معرفتت عنایت کن.

خدایا!تو که مرا فرا خوانده‌ای، تو که زاری مرا نقبی به خانه اجابتت زده‌ای، تو که مرا به درون پذیرفته‌ای، به خودت سوگند که تشنه محبتم، مرا در کنار خویش بنشان و از رحمت خویش جرعه‌ایم بنوشان.

تو که مرا به خانه راه داده‌ای، به صندوق خانه ببر و از حقایق ناگفته و درهای ناسفته گوهری به من بنمایان.

«فَقَدِ انْقَطَعَتْ إِلَیْکَ هِمَّتِی وَ انْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتِی فَأَنْتَ لَا غَیْرُکَ مُرَادِی وَ لَکَ لَا لِسِوَاکَ سَهَرِی وَ سُهَادِی وَ لِقَاؤُکَ قُرَّةُ عَیْنِی وَ وَصْلُکَ مُنَى نَفْسِی وَ إِلَیْکَ شَوْقِی وَ فِی مَحَبَّتِکَ وَلَهِی وَ إِلَى هَوَاکَ صَبَابَتِی وَ رِضَاکَ بُغْیَتِی وَ رُؤْیَتُکَ حَاجَتِی وَ جِوَارُکَ طَلِبَتِی وَ قُرْبُکَ غَایَةُ سُؤْلِی وَ فِی مُنَاجَاتِکَ أُنْسِی وَ رَاحَتِی وَ عِنْدَکَ دَوَاءُ عِلَّتِی وَ شِفَاءُ غُلَّتِی وَ بَرْدُ لَوْعَتِی وَ کَشْفُ کُرْبَتِی‏،»

خدایا!مرا جز به تو امیدی نیست و جز به سوی تو رغبتی نه.

خدایا!جز تو مرا معشوق و مرشد و مرادی نیست و بیداری لحظه‌هایم و زنده‌داری شب‌هایم مگر برای کیست؟!

خدایا!این چشمان خسته و به خاکستر نشسته من، تنها به دیدار توست که روشنی می‌یابد و غنچه آرزوی دلم تنها به آفتاب وصل توست که می‌خندد و قلبم تنها به عشق تو می‌طپد و خونم به اشتیاق تو در رگها می‌دود و نیلوفر وجودم با تکیه بر درخت تو رشد می‌کند و بالا می‌رود که میوه‌های رضایت تو را بو کند.

بی ‌راز و نیاز با چشمه مناجات تو چگونه به برگ بنشیند و بی‌تمنای روی تو چگونه سبزی بگیرد و بی ‌باغبانی تو چگونه زنده بماند؟!

خدایا!چشم نیلوفر من به آسمان قرب تو دوخته است و شبنم گلبرگ‌های من به عشق تو تبخیر می‌شود.

ای آنکه هر که رو به سوی تو کند چشم به او می‌دوزی و به هر که دلش هوای تو کند دل می‌بندی و به سری که سودای تو داشته باشد سر می‌کشی.

خدایا!تو مر پویندگان را فرقانی و مر گمراهان را برهانی و مر افتادگان را توانی و مر عاشقان را نشانی. تو عین وصل و هجرانی، تو آتش و گلستانی، تو باغ و باغبانی، تو جبّار و رحمانی، تو درد و درمانی، تو شادی و حرمانی، تو آشکار و نهانی، تو روحی، توجانی.

چه گویم؟ تو اینی، تو آنی، چنینی، چنانی؟

هر آن را که در وصف ناید تو برتر از آنی…

«فَکُنْ أَنِیسِی فِی وَحْشَتِی وَ مُقِیلَ عَثْرَتِی وَ غَافِرَ زَلَّتِی وَ قَابِلَ تَوْبَتِی وَ مُجِیبَ دَعْوَتِی وَ وَلِیَّ عِصْمَتِی وَ مُغْنِیَ فَاقَتِی وَ لَا تَقْطَعْنِی عَنْکَ وَ لَا تُبْعِدْنِی مِنْکَ یَا نَعِیمِی وَ جَنَّتِی وَ یَا دُنْیَایَ وَ آخِرَتِی،‏»

خدایا!وحشتم را جز تو مونسی نیست، همدمم باش، و لغزش و عثرتم را جز تو دستگیرنده‌ای نه، همراهم باش.

گناه و زلتم را جز تو بخشنده‌ای نیست، در گذر، و بازگشت و رجعتم را جز تو پذیرنده‌ای نه، در نگر.

خدایا!فریاد و دعوتم را جز تو پاسخگویی نیست راهم ده، و عصمتم را جز تو سرپرستی نه، پناهم ده.

فقر و فاقتم را جز تو دارنده‌ای نیست دست گیر، و کوله ‌بار خالیم را جز تو داننده‌ای نیست، هر آنچه هست گیر.

خدایا!دستم را از دامن مهرت کوتاه مگردان و مرا از خویش مران که امید من جز به تو نیست و مرا جز تو نیست، ای بهشت و نعمت من، ای دنیا و آخرت من، ای مهربانی محض.

مناجات المعتصمین

«اَللّهُمَّ یا مَلاذَ اللاّئِذینَ، وَیا مَعاذَ الْعآئِذینَ، وَیا مُنْجِىَ الْهالِکینَ، وَیا عاصِمَ الْبآئِسینَ، وَ یا راحِمَ الْمَساکینِ، وَیا مُجیبَ الْمُضْطَرّینَ، وَیا کَنْزَ الْمُفْتَقِرینَ، وَ یا جابِرَ الْمُنْکَسِرینَ، وَیا مَأوَى الْمُنْقَطِعینَ، وَیا ناصِرَ الْمُسْتَضْعَفینَ، وَیا مُجیرَ الْخآئِفینَ، وَیا مُغیثَ الْمَکْرُوبینَ، وَ یا حِصْنَ الْمُسْتَضْعَفینَ، وَیا مُجیرَ الْخآئِفینَ، وَیا مُغیثَ الْمَکْرُوبینَ، وَ یا حِصْنَ اللاّجینَ…»

خداوندا! ای پناهگاه تبعیدیان! گریزندگان! مأمن پناهندگان! مأوای سالکان!

ای امید محرومان و رانده شدگان! ای منجی به هلاک افتادگان و پای در گل ماندگان!

ای نگاهدارنده ی بینوایان! ای چراغ در راه ماندگان! ای دستگیرنده ی از فقر بر زمین افتادگان! و ای شنوای ناله ی فریاد در گلو ماندگان!

ای دست گیرنده ی دست از جان شستگان! ای سر فرا آورنده از تنها و آخرین در امید بیچارگان!

ای گنج مخفی مستمندان! ای یکتای دو تا شدگان! ای بند زننده ی کاسه ی دل در خود شکستگان! ای مرهم زخم خوردگان! ای ملجأ پی خستگان! ای پشتیبان مستضعفان! ای پناه وحشتزدگان! ای فریاد رس اندوهگینان! و ای قلعه ی آوارگان!

«اِنْ لَمْ اَعُذْ بِعِزَّتِکَ فَبِمَنْ اَعُوذُ، وَاِنْ لَمْ اَلُذْ بِقُدْرَتِکَ فَبِمَنْ اَلُوذُ، وَقَدْ اَلْجَاَتْنِى الذُّنُوبُ اِلىَ التَّشَبُّثِ بِاَذْیالِ عَفْوِکَ، وَاَحْوَجَتْنِى الْخَطایا اِلىَ اسْتِفْتاحِ اَبْوابِ صَفْحِکَ، وَدَعَتْنِى الاِْسآئَةُ اِلَى الاِْناخَةِ بِفِنآءِ عِزِّکَ، وَحَمَلَتْنِى الْمَخافَةُ مِنْ نِقْمَتِکَ عَلَى الْتَّمَسُّکِ بِعُرْوَةِ عَطْفِکَ…»

اگر پناهنده به درگاه عز تو نشوم، به کجا پناهنده شوم؟

مطمئن تر از قلعه ی قدرت تو کجاست؟

کجا پنهان شوم امن تر از سایه ی مهابت تو؟

خدایا! گرگان درنده ی گناهانم مرا به دامن عفو تو آویخته اند، مرانم.

و خطاهایم مرا به کوچه ی اغما زتو کشیده اند، مخواه که نمانم.

نادرستی رفتارم مرا در زیر سایه ی پرده پوشی تو نشانده است، به کس منمایانم.

آلودگیم مرا به چشمه ی عفو تو گسیل داشته است، راضی مشو که تشنه بمانم.

خدایا! من از بیم کیفر تو و وحشت انتقام تو نیز به تو پناه آورده ام.

مولای خویش را آزرده ام و از ترس مجازات او دامن خود او را چسبیده ام.

گل را شکسته ام و به دامان باغبان پناهنده شده ام.

آب فطرت خویش گل آلود کرده ام و خالق را به شفاعت می طلبم.

خدایا! نافرمانی تو کرده ام و از بیم نگاه خشم آلوده ی تو، به زیر شولای مهر تو پنهان می شوم.

گریزگاهی جز به سوی تو نیست.

«وَ مَا حَقُّ مَنِ اعْتَصَمَ بِحَبْلِکَ أَنْ یُخْذَلَ وَ لَا یَلِیقُ بِمَنِ اسْتَجَارَ بِعِزِّکَ أَنْ یُسْلَمَ أَوْ یُهْمَلَ إِلَهِی فَلَا تُخْلِنَا مِنْ حِمَایَتِکَ وَ لَا تُعْرِنَا مِنْ رِعَایَتِکَ وَ ذُدْنَا عَنْ مَوَارِدِ الْهَلَکَةِ فَإِنَّا بِعَیْنِکَ وَ فِی کَنَفِکَ وَ لَکَ أَسْأَلُکَ بِأَهْلِ خَاصَّتِکَ مِنْ مَلَائِکَتِکَ وَ الصَّالِحِینَ مِنْ بَرِیَّتِک،‏»

سزای کوبنده ی در نگشادن نیست و سزای پناهنده، راه ندادن، نه.

جزای آنکه پای آبله و درد آلوده تا قلّه ی عز تو بالا آمده است، به دره سوق دادن نیست.

خدایا! گرسنه ای که غریت افتاده است و جز راه خانه ی تو نمی داند، سزاوار گرسنه ماندن نیست.

سزای تشنه ای که به یقین آب را نزد تو می داند، ترک خوردن لبها و زبان از خشکی نیست.

خدایا! به دردمند مویه کننده، خشمگین نگریستن رواست؟

بیچاره پناه آورده را از خویش راندن شایسته است؟

خدایا! ما چون کوری که بوی منزل معشوق را دنبال می کند رو به سوی تو راه افتاده ایم از چاههای بین راه نیز دستگیرمان تویی. چرا که مرا در جاده ی توجه تو گام می زنیم.

ما از اقصای دیدرس بی منتها ی تو می آییم.

ما در فضای نگاه تو تنفس می کنیم.

مگر نه اینکه ما از آن توایم؟، بی تو کیستم؟

خدایا! به تقدس برگزیدگان ملائکه ایت و شایستگان آفرینشت و بندگات، که سپری ما را عطا کن که از خنجر های مهلک و تیرهای آفت بار و زخم بلاهای ایمان خوار، حفظ کند.

«أَنْ تَجْعَلَ عَلَیْنَا وَاقِیَةً تُنْجِینَا مِنَ الْهَلَکَاتِ وَ تُجَنِّبُنَا مِنَ الْآفَاتِ وَ تُکِنُّنَا مِنْ دَوَاهِی الْمُصِیبَاتِ وَ أَنْ تُنْزِلَ عَلَیْنَا مِنْ سَکِینَتِکَ وَ أَنْ تُغَشِّیَ وُجُوهَنَا بِأَنْوَارِ مَحَبَّتِکَ وَ أَنْ تُؤْوِیَنَا إِلَى شَدِیدِ رُکْنِکَ وَ أَنْ تَحْوِیَنَا فِی أَکْنَافِ عِصْمَتِکَ بِرَأْفَتِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

آرامش در دست توست و جان، تنها با دم تو قرار می یابد و دل، تنها با یاد تو اطمینان می پذیرد.

خدایا! جوی کوچک وجود ما تنها با پیوستن به دریای تو آرام می گیرد.

آرامشی از خویشتن نصیبمان فرما و آینه ی صور ما را با انوار محبت خویش جلا بخش.

خدایا! ما را در میان دست های خویش گیر و بر زانوی عصمت خویشت بنشانمان، به حق مهرت و محبت و رحمتت ای مبدأ مهر و ای منتها ی رأفت.

مناجات الخائفین

خدای من!

تو مؤمن به خویش را، معتقد به خویش را، باورمند خویش را تعذیب می کنی؟!

تو بر تشنه ی امیدوار به رحمتت، چشمه ی عفو خویش را تحریم می کنی؟!

تو پناهنده ی به قله ی عفوت را به زیر می افکنی؟!

نه، نه، نه این از حضور جاودان عفو تو دور است.

به یأس افکندن، محروم کردن، به خذلان کشیدن با کرم تو منافیست.

«لَیْتَ شِعْرِی أَ لِلشَّقَاءِ وَلَدَتْنِی أُمِّی أَمْ لِلْعَنَاءِ رَبَّتْنِی فَلَیْتَهَا لَمْ تَلِدْنِی وَ لَمْ تُرَبِّنِی‏،»

ای کاش می دانستم که مادرم آیا برای شقاوت زاده است مرا؟

و برای رنج و حرمان پرورده است مرا؟

که ای کاش مادرم نمی زادم چنین غایتی را و در دامن نمی پروردم چنین نهایتی را.

«وَ لَیْتَنِی عَلِمْتُ أَمِنْ أَهْلِ السَّعَادَةِ جَعَلْتَنِی وَ بِقُرْبِکَ وَ جِوَارِکَ خَصَصْتَنِی فَتَقِرَّ بِذَلِکَ عَیْنِی وَ تَطْمَئِنَّ لَهُ نَفْسِی…»

‏و ای کاش می دانستم که آیا فخر سعادتمندانم بخشنده ای و همجوار خودت در بوستان نزدیکیت دست کرامت بر سرم کشیده ای که چشمانم روشنی بیابد و دلم آرام و قرار بگیرد.

«إِلَهِی هَلْ تُسَوِّدُ وُجُوهاً خَرَّتْ سَاجِدَةً لِعَظَمَتِک‏،»

خدایا! تو چهره ای را که بر خاک عظمتت سائیده است سیاه می کنی؟

زبانی را که به ثناء و مجد و جلال تو گویا شده است فرو می بندی؟

دلی را که با مهر تو عجین شده است مهر می زنی؟

خدای من!

تو گوشی را که در دشت فرمان تو، به آوای تو دل خوش کرده است کر می کنی؟!

تو دستهایی را که با هزاران امید به سویت برخاسته است به زنجیر می کشی؟!

تو بدنهایی را که بر قله عبادت تو صعود کرده است عذاب می کنی؟

«إِلَهِی لَا تُغْلِقْ عَلَى مُوَحِّدِیکَ أَبْوَابَ رَحْمَتِکَ وَ لَا تَحْجُبْ مُشْتَاقِیکَ عَنِ النَّظَرِ إِلَى جَمِیلِ رُؤْیَتِک‏،»

بر پرستندگانت درهای رحمتت را مبند و حجاب رخسار زیبایت را بر مشتاقانت مپسند!

«اِلَهِی نَفْسٌ أَعْزَزْتَهَا بِتَوْحِیدِکَ کَیْفَ تُذِلُّهَا بِمَهَانَةِ هِجْرَانِک‏،»

خدایا!

جانی که به توحید تو عزت یافته است چگونه خواریش را در هجرانت تحمل می کنی؟

خدای من!

دلی را که در آتش عشقت سوخته است چگونه در آتش عذابت می سوزانی؟

خدای من!

تو پناهم ده! تو دریابم! تو در کنارم گیر!

از گرداب دهشتناک غضبت و سیل توفنده ی خشمت تو رهائیم بخش!

«یَا حَنَّانُ یَا مَنَّانُ یَا رَحِیمُ یَا رَحْمَانُ یَا جَبَّارُ یَا قَهَّارُ یَا غَفَّارُ یَا سَتَّارُ نَجِّنِی بِرَحْمَتِکَ مِنْ عَذَابِ النَّار،»

ای منت نعمتهای عظیم تو بر ما و تو مر بندگان را دلسوزنده!

ای خیل عام را بخشنده! و خواص را در کنار گیرنده!

ای از خطایا درگذرنده! ای قهار مهر آکنده! ملجأ هر پناهنده! مأمن هر گریزنده! مشتاق هر شتابنده!

ای مر گناهان را بخشنده و مر عیوب را پوشنده!

خدایا!

به رحمتت که رهایم ساز از عذاب آتش و حرارت نار.

و نجاتم ده از رسوایی ننگ و فضیحت عار، در آن زمان که ابرار را برتری می بخشی بر اشرار، در آن زمان که درون به هم می ریزد و برون به هول می آمیزد.

«إِذَا امْتَازَ الْأَخْیَارُ مِنَ الْأَشْرَارِ وَ حالت [هَالَتِ‏] الْأَهْوَالُ وَ قَرُبَ الْمُحْسِنُونَ وَ بَعُدَ الْمُسِیئُونَ وَ وُفِّیَتْ کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُون‏،»

در آن زمان که نیکوکاران و محسنین به بارگاه رحمتت قرب می یابند و بدکاران و ستمکاران به خویش، به دیار خشمت تبعید می شوند.

در آن زمان که هرکس به دروی کاشته های خویش می نشیند و غبار ظلم بر چهره کس نمی نشیند.

مناجات الراجین

«یَا مَنْ إِذَا سَأَلَهُ عَبْدٌ أَعْطَاهُ وَ إِذَا أَمَّلَ مَا عِنْدَهُ بَلَّغَهُ مُنَاهُ وَ إِذَا أَقْبَلَ عَلَیْهِ قَرَّبَهُ وَ أَدْنَاهُ وَ إِذَا جَاهَرَهُ بِالْعِصْیَانِ سَتَرَ عَلَیْهِ]سَتَرَ عَلَی ذَنبَه[ وَ غَطَّاهُ وَ إِذَا تَوَکَّلَ عَلَیْهِ أَحْسَبَهُ وَ کَفَاه،»‏

ای آنکه بر قامت نیازهای انسان جامه لطف می پوشانی و بنده را با ریسمان کرم تا چکاد آرزوها می رسانی.

و هرگاه به سویت چهره بگرداند و نگاه سرشار از خواستن خویش را بر چشمهای تو بدوزد در کنارش می گیری و در میان بازوان پر مهر خویش می فشاری.

و هرگاه قدم از محدوده ی خویش فراتر بگذارد و دست به گناه بیالاید و پا به ورطه عصیان بگذارد و چشم در مسیر خطا بگرداند و لب به زهر اشتباه تر کند و دل به غیر تو بسپارد تو همه را نه می گذری، که می پوشی، نه خرده می گیری، که پرده می افکنی.

هرگاه بنده ای دل به تو خوش کند و از ماسوی درگذرد و از غیر ببرد و کوله بار امید خویش در سایه درخت توکل تو بر زمین بگذارد، تو از خنکای نسیم کفایتت در تابش طاقت سوز نیازها بر او می نوشانی.

«إِلَهِی مَنِ الَّذِی نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِساً قِرَاکَ فَمَا قَرَیْتَهُ وَ مَنِ الَّذِی أَنَاخَ بِبَابِکَ مُرْتَجِیاً نَدَاکَ فَمَا أَوْلَیْتَهُ أَ یَحْسُنُ أَنْ أَرْجِعَ عَنْ بَابِکَ بِالْخَیْبَةِ مَصْرُوفاً وَ لَسْتُ أَعْرِفُ سِوَاکَ مَوْلًى بِالْإِحْسَانِ مَوْصُوفا،»

خدایا!

کدام سائل انابه کننده ای، کدام مهمان محتاجی، کدام فقیر مویه گری، کدام نیازمند ضجه زننده ای سحوری در خانه ی بی نیازیت را در ظلمت نُه توی گناه و معصیت و فقر تکانده است و تو پاسخ نگفته ای؟!

کدام بیچاره ی دردآلوده امیدمندی را تو از خویش رانده ای؟

کدام چشم امیدواری را تو گریان تحمل کرده ای؟

ریزش کدام اشک امید آغشته ای را تو تاب آورده ای؟

خدایا!

درست است که خسته، درهم شکسته، خون به چشم نشسته، پرنده امید پای بسته و خواب از چشم رسته از بارگاه تو رانده شوم؟

«کَیْفَ أَرْجُو غَیْرَکَ وَ الْخَیْرُ کُلُّهُ بِیَدِکَ وَ کَیْفَ أُؤَمِّلُ سِوَاکَ وَ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ لَک،»‏

مگر من به غیر تو می شناسم؟

مگر به منزلی جز خانه ی تو راه می برم؟

مگر دل به معشوق دیگری داده ام؟

مگر پیشانی بر خاک دیگری سائیده ام؟

مگر در هجران دیگری سوخته ام؟

که امید به غیر تو داشته باشم؟

مگر جز تو تمامت خوبیست و مگر نه تمامی خیر به دست توست؟

چگونه در آرزوی غیر تو باشم و آفرینش و فرمان به دست تو باشد؟

تویی که میوه ی نعمتهای ناطلبیده از درخت فضل خویش برایم بار آورده ای، تو که از چشمه ی ناگفته ام آب جوشانده ای.

چگونه حال که گرسنه و تشنه به امید مزرعه و بوستان تو آمده ام تهیدستم باز می گردانی؟

چگونه ریشه آرزوهای مرا از زمین بخششت در می آوری؟

من دست خسته به تو داده ام و تو آن را محتاج دست خسته ی دیگر می کنی؟

من دل شکسته به تو بسته ام، تو به بیچاره ای دیگر حوالتش می دهی؟

من در خانه ی ترا می زنم، تو مرا به پیش مثل خویش می فرستی؟

نه، این در اندیشه ی وجود نیست، این در باور ممکنات نمی گنجد، این غیر ممکن است.

«یَا مَنْ سَعِدَ بِرَحْمَتِهِ الْقَاصِدُونَ وَ لَمْ یَشْقَ بِنَقِمَتِهِ الْمُسْتَغْفِرُونَ کَیْفَ أَنْسَاکَ وَ لَمْ تَزَلْ ذَاکِرِی وَ کَیْفَ أَلْهُو عَنْکَ وَ أَنْتَ مُرَاقِبِی‏،»

ای آنکه هرکه در جاده ی رحمتت گام نهاده، به بوستان سعادتت رسیده!

هر دل که هوای تو کرده،‌پا بر فرق غیر تو نهاده!

هر سر که سودای تو گرفته چشم از سواد و بیاض عالم برگرفته!

در هر دل که یاد تو تپیده، خاطرش آرمیده و باور غیر تو رمیده!

با انتقام تو هیچ گنهکار طالب بخششی به وادی شقاوت نرسیده.

چگونه فراموشت کنم که تو از یادم نبرده ای!

چگونه چشم از تو برگیرم که تو چشم به من دوخته ای!

چگونه از تو بگریزم که تو مرا در بر گرفته ای!

«إِلَهِی بِذَیْلِ کَرَمِکَ أَعْلَقْتُ یَدِی وَ لِنَیْلِ عَطَایَاکَ بَسَطْتُ أَمَلِی فَأَخْلِصْنِی بِخَالِصَةِ تَوْحِیدِکَ وَ اجْعَلْنِی مِنْ صَفْوَةِ عَبِیدِک‏،»

خدای من!

دست به دامن کرم تو آویخته ام و پای امید برای نیل به عطایای تو سرعت بخشیده ام و دست آرزو برای در بر گرفتن نعمت تو گشاده ام!

خدایا!

مرا در کارگاه یکتایی خویش صیقل ببخش تا آینه دار جمال تو باشم.

مرا درکوره توحید بندگانت امتیازی دیگرگونه بخش که کارگزار تو باشم.

«یَا مَنْ کُلُّ هَارِبٍ إِلَیْهِ یَلْتَجِئُ‏ وَ کُلُّ طَالِبٍ إِیَّاهُ یَرْتَجِی یَا خَیْرَ مَرْجُوٍّ وَ یَا أَکْرَمَ مَدْعُوٍّ وَ یَا مَنْ لَا یُرَدُّ سَائِلُهُ وَ لَا یُخَیَّبُ آمِلُه‏،»

ای پناه هرگریزنده! و ای امیدگاه هر جوینده!

ای برترین قله امید! و ای زیباترین قاصد نوید!

ای آنکه به تو جز با تو نتوان رسید!

ای مهربانترین منادی!

ای آنکه اشک را قبل از اینکه بر زمین بریزد به دامن می گیری!

ای آنکه دلهای شکسته را بند دستگیری می زنی!

ای آنکه محرومان و سائلان و فقیران را نه رد نمی کنی که در لطف می گشایی!

ای آنکه گل آرزوی خودت را نه پر پر نمی کنی که خود آبیاری می کنی!

«یَا مَنْ بَابُهُ مَفْتُوحٌ لِدَاعِیهِ وَ حِجَابُهُ مَرْفُوعٌ لِرَاجِیهِ أَسْأَلُکَ بِکَرَمِکَ أَنْ تَمُنَّ عَلَیَّ مِنْ عَطَائِکَ بِمَا تَقَرُّ بِهِ عَیْنِی وَ مِنْ رَجَائِکَ بِمَا تَطْمَئِنُّ بِهِ نَفْسِی وَ مِنَ الْیَقِینِ بِمَا تُهَوِّنُ بِهِ عَلَیَّ مُصِیبَاتِ الدُّنْیَا وَ تَجْلُو بِهِ عَنْ بَصِیرَتِی غَشَوَاتِ الْعَمَى بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین،»

‏ای آنکه خوانندگانت را در رحمت گشاده ای و امیدوارانت را پرده بالا زده ای!

به بزرگواریت و بخشش بی نهایتت قسم که بر من آنسان منت نهی از عطایت که چشمم روشنایی بیابد، و از امیدت که دلم اطمینان و از یقینت که مصایب دنیای فانی بر من آسان شود.

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیر

مرا آنچنان یقینی ده که پرده های ظلمانی چشم دلم پاره پاره گردد، به رحمت جاودانه ات، ای مهربانترین مهربانان.

مناجات الراغبین

خدای من!

کوله بارم اگرچه از توشه راه تهی است، انباشته از توکل که هست.

«إِلَهِی إِنْ کَانَ قَلَّ زَادِی فِی الْمَسِیرِ إِلَیْکَ فَلَقَدْ حَسُنَ ظَنِّی بِالتَّوَکُّلِ عَلَیْکَ وَ إِنْ کَانَ جُرْمِی قَدْ أَخَافَنِی مِنْ عُقُوبَتِکَ فَإِنَّ رَجَائِی قَدْ أَشْعَرَنِی بِالْأَمْنِ مِنْ نَقِمَتِک‏،»

اگرچه از پنجه های وحوش گناهانم بر چهره ام خون ترس نشسته است.

اگرچه دستم از آنچه کرده است می لرزد و اگرچه موریانه های بیم، استواری پاهایم را سست کرده است، دلم امیدوار رحمت توست و خاطرم جمع لطف تو.

اگرچه خزه گناهانم مرداب دلم را هر لحظه به عفونت عذاب نزدیک می کند، آفتاب اطمینان به تو هنوز در آسمان وجودم می درخشد.

«وَ إِنْ کَانَ ذَنْبِی قَدْ عَرَّضَنِی لِعِقَابِکَ فَقَدْ آذَنَنِی حُسْنُ ثِقَتِی بِثَوَابِکَ وَ إِنْ أَنَامَتْنِی الْغَفْلَةُ عَنِ الِاسْتِعْدَادِ لِلِقَائِکَ فَقَدْ نَبَّهَتْنِی الْمَعْرِفَةُ بِکَرَمِکَ وَ آلَائِکَ وَ إِنْ أَوْحَشَ مَا بَیْنِی وَ بَیْنَکَ فَرْطُ الْعِصْیَانِ وَ الطُّغْیَانِ فَقَدْ آنَسَنِی بُشْرَى الْغُفْرَانِ وَ الرِّضْوَان‏،»

اگر خواب سرد زمستانی گناه دلم را به انجماد کشیده است، نسیم بهاری اعتماد به لطف تو درآوندهای دلم هیجان تازه آفریده است.

اگر دانه وجودم در زیر خاکهای غفلت و نسیان، در اشتیاق دیدار خورشید تو، شکفتن را از یاد برده است شناسایی سبزینه فطرتی که تو در وجود نهاده ای سر می شکفد و در اشتیاق تو رشد می کند.

اگر گناه و غفلت، استعداد لقای تو را در وجودم به خواب برده است، عرفان کرامت و بخششت هر لحظه بر دیواره تن خسته ام آونگ می شود.

اگر گناه و طغیان و عصیان من هر لحظه میان من و تو حصار می شود نسیم مژده غفران و رضوان تو از ورای این حصار در من روح تازه می دمد و در شریان گناه، خون امید به بخشش می دواند.

خدایا!

اگر معصیت من، میان من و تو حجاب می شود، اعتقاد به کرم تو پرده می دراند و دیوار می شکند.

در زیر بار سنگین گناه، دلخوشیم به دستهای مهربان توست.

«أَسْأَلُکَ بِسُبُحَاتِ وَجْهِکَ وَ بِأَنْوَارِ قُدْسِکَ وَ أَبْتَهِلُ إِلَیْکَ بِعَوَاطِفِ رَحْمَتِکَ وَ لَطَائِفِ بِرِّکَ أَنْ تُحَقِّقَ ظَنِّی بِمَا أُؤَمِّلُهُ مِنْ جَزِیلِ إِکْرَامِکَ وَ جَمِیلِ إِنْعَامِکَ فِی الْقُرْبَى مِنْکَ وَ الزُّلْفَى لَدَیْکَ وَ التَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إِلَیْک‏،»

به پاکی و تنزه و زیبایی و جمالت و به روشنایی مقدس ذاتت از تو می خواهم و با تمام وجود رگه های عاطفی لطفت را بهانه می کنم و شاخه های پربار مهرت را می تکانم که قله ای را که با قلم گمان در صفحه ذهن از بخشش و کرامت تو تصویر کرده ام عینیت و تحقق ببخشی.

و پرنده ی زیبای انعام تو را که با دستهای رؤیا به بغل گرفته ام وجود خارجی ببخشی و این همه راه را که در جاده آرزوها به تو نزدیک گشته ام بازم مگردانی و بالهای آرزوی مرا در آسمان آبی رحمتت مسوزانی و از چشم خیال که تا به حال به تو می نگریسته ام نقبی به بصیرت دل بزنی.

«وَ هَا أَنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحَاتِ رَوْحِکَ وَ عَطْفِکَ وَ مُنَتَجِعٌ غَیْثَ جُودِکَ وَ لُطْفِکَ فَارٌّ مِنْ سَخَطِکَ إِلَى رِضَاکَ هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْکَ رَاجٍ أَحْسَنَ مَا لَدَیْک‏،»

و من اینک درخت وجود خویش را در مسیر نسیم روح افزای تو قرار داده ام و دهان تشنه گلبرگهای وجودم را رو به باران تو گشوده ام.

خدایا! کودک دلم هراسناک و بیم زده، «خائفا یترقب» از آتش شعله ور خشم تو و هیمه های خویش به دامن تو می گریزد، از تو، به تو پناه می برد.

«هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْک‏،»

خدا! و هنوز بهترین گل بوستان تو را می طلبد و بهترین میوه ی رحمت تو را آرزو می کند. و زلالترین چشمه ی لطف تو را له له می زند و بر زمین بخششهای تو، پای اعتماد می کوبد و نگاه توجه آمیز و عنایت آکنده تو را امید می بندد.

«إِلَهِی مَا بَدَأْتَ بِهِ مِنْ فَضْلِکَ فَتَمِّمْهُ وَ مَا وَهَبْتَ لِی مِنْ کَرَمِکَ فَلَا تَسْلُبْهُ وَ مَا سَتَرْتَهُ عَلَیَّ بِحِلْمِکَ فَلَا تَهْتِکْهُ وَ مَا عَلِمْتَهُ مِنْ قَبِیحِ فِعْلِی فَاغْفِرْهُ،»

خدایا! تو که درخت فضل را رویانده ای، به میوه بنشان.

تو که کرم را بنا نهاده ای، به اتمام رسان.

تو که دانه ی لطف کاشته ای، آبیاری کن.

«درون تیره ای دارم ز خواطرهای نفسانی

به سینه مطلعی از روزن نور و ضیا بگشا».

خدایا! آنچه را که بر من بخشیده ای باز پس مگیر.

نعمتهای تو را نه فقط قدر نمی دانم و سپاس نمی گزارم که حتی نمی شناسم.

من استحقاق این همه کرم ندارم، اما تو که از ازل به استحقاق ننگریسته ای، ما را برای این همه که تو بخشیده ای چه حقی بر تو بوده است؟

خدایا! پرده صبر و حکمت را بر انبوه گناهانم همچنان گسترده دار.

خدایا! نکند که پرده ای را که خود کشیده ای پاره کنی، طشتی را که خود مخفی کرده ای از بام بیفکنی و رازی را که خود نهان داشته ای برملا کنی.

خدایا!

قبل از آنکه طوفان خشم تو حجاب از گناهان من کنار زند تو خود همه را ببخش.

«إِلَهِی اسْتَشْفَعْتُ بِکَ إِلَیْکَ وَ اسْتَجَرْتُ بِکَ مِنْکَ أَتَیْتُکَ طَامِعاً فِی إِحْسَانِکَ رَاغِباً فِی امْتِنَانِکَ مُسْتَسْقِیاً وبل[وَابِلَ‏] طَوْلِکَ مُسْتَمْطِراً غَمَامَ فَضْلِکَ طَالِباً مَرْضَاتَکَ قَاصِداً جَنَابَکَ‏ وَارِداً شَرِیعَةَ رِفْدِکَ مُلْتَمِساً سَنِیَّ الْخَیْرَاتِ مِنْ عِنْدِکَ وَافِداً إِلَى حَضْرَةِ جَمَالِکَ مُرِیداً وَجْهَکَ طَارِقاً بَابَکَ مُسْتَکِیناً لِعَظَمَتِکَ وَ جَلَالِکَ فَافْعَلْ بِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ مِنَ الْمَغْفِرَةِ وَ الرَّحْمَةِ وَ لَا تَفْعَلْ بِی مَا أَنَا أَهْلُهُ مِنَ الْعَذَابِ وَ النَّقِمَةِ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین،»‏

خدایا!

برای آنکه نزد تو آیم در جستجوی شفیعی بودم، واسطه ای می جستم تا مرا به حضورت بپذیری، میانجی طلب می کردم تا مرا از درت نرانی.

و خدایا! مهربان تر از تو نیافتم.

چه کس این گناه مجسم را در پیش تو میانجیری خواهدکرد؟!

چه کس این عصیان محض را واسطه خواهد شد؟!

چه کس شفاعت نافرمانی یک عمر خواهد کرد؟!

از خوان تو با نعیم تر چیست

وز حضرت تو کریم تر کیست.

خدایا!

برای آمدن به نزد تو هم تو را شفیع قرار می دهم.

خدایا!

تو میانجیگری مرا در نزد خویش بکن.

خدایا!

از آفتاب تو به سایه ی تو پناه آورده ام.

خدایا! من بال طمع، متواضعانه بر پای احسان تو پهن کرده ام.

خدایا!

این دل خسته پای رغبت به سوی تو می دواند و این دست شکسته جبر تو طلب می کند و این قامت به کمان نشسته، توان از تو می جوید.

خدایا!

این زبان چون لایه های کویر ترک خورده گناه، زلالی باران رحمت تو را له له می زند.

و این برگهای پژمرده دل، خنکای نسیم رضایت تو را آرزو می کند.

خدایا!

کبوتر دل به یاد گردش به دور بارگاه تو می تپد.

خدایا!

این جان در اشتیاق روی تو می سوزد.

خدایا!

این چشم بهانه ی تو را می گیرد و اشک می ریزد.

خدایا!

این ریه ها به شوق تو تنفس می کنند.

خدایا!

سینه در هجران تو آتش گرفته است.

خدایا!

این پنجه ها در طلب چشمه بی انقطاع تو به خاک می روند.

خدایا!

این دستها عمری سحوری در خانه تو را رها نکرده اند.

خدایا!

خون رگها به جستجوی تو در گردش است.

خدایا!

با من آن کن که تو شایسته ی آنی از آمرزش و بخشش و رحمت و نه آنکه من سزاوار آنم از عذاب و مجازات و نقمت، بحق رحمتت ای هرچه جوی لطف از چشمه ی جود تو.

مناجات الشاکین

ملجأ گریزهای من! شنوای آوای من! خدای درد آشنای من! تنها پناهگاه من!

«إِلَهِی إِلَیْکَ أَشْکُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَةً وَ إِلَى الْخَطِیئَةِ مُبَادِرَةً وَ بِمَعَاصِیکَ مُولَعَةً وَ بِسَخَطِکَ مُتَعَرِّضَة،»

خدای من!

گریزان به شکایت آمده ام.

از تهاجم نفس لئیم بسیار به بدی امر کننده و در خطایا شتابنده و در سرکشی آزور زنده و به خشم کیفرآمیز تو دست یازنده.

خدا! خدا! این نَفس، مرا به لبه ی پرتگاه می کشاند و هلاکم می کند.

«تَسْلُکُ بِی مَسَالِکَ الْمَهَالِکِ وَ تَجْعَلُنِی عِنْدَکَ أَهْوَنَ هَالِکٍ کَثِیرَةَ الْعِلَلِ طَوِیلَةَ الْأَمَلِ إِنْ مَسَّهَا الشَّرُّ تَجْزَعُ وَ إِنْ مَسَّهَا الْخَیْرُ تَمْنَعُ مَیَّالَةً إِلَى اللَّعِبِ وَ اللَّهْوِ مَمْلُوَّةً بِالْغَفْلَةِ وَ السَّهْوِ تُسْرِعُ بِی إِلَى الْحَوْبَةِ وَ تُسَوِّفُنِی بِالتَّوْبَة،»

خدایا!

این نفس چه بهانه جو و بلند آرزوست. اگرش شری رسد فریاد و ناله و شکایت می کند و اگرش خیری، ممانعت.

این نفس چه بازیگوش و بیهده جوست.

خدایا!

از شریان این نفس خون غفلت می جهد و در درختان این باغ سموم خطا می وزد.

خدایا!

این نفس عنان مرا به پرتگاه گناه می کشد و گریز به بوستان توبه ات را زنجیرم بر پای می نهد.

«إِلَهِی أَشْکُو إِلَیْکَ عَدُوّاً یُضِلُّنِی وَ شَیْطَاناً یُغْوِینِی قَدْ مَلَأَ بِالْوَسْوَاسِ صَدْرِی وَ أَحَاطَتْ هَوَاجِسُهُ بِقَلْبِی‏،»

خدای من!

گریزنده به شکایت آمده ام.

از دشمنی که پرنده ی روحم را دانه ی گمراهی می پاشد و دام انحراف می گسترد و از شیطانی که پنجه اغوا بر قلبم می فشرد.

خدای من!

کرت قلبم را هرزه گیاههای وسوسه پر کرده است و دور آن را پرچین هواجس گرفته است.

«یُعَاضِدُ لِیَ الْهَوَى وَ یُزَیِّنُ لِی حُبَّ الدُّنْیَا وَ یَحُولُ بَیْنِی وَ بَیْنَ الطَّاعَةِ وَ الزُّلْفَى‏،»

خدای من!

این نفس دست به دست هوا و هوسم می دهد و دنیا را به همیاری او برایم آرایشی دلفریبانه می کند و بین من و عبادت تو، من و طاعت تو، من و عشق تو، من و تو دیوار می کشد.

ملجأ من! به تو شکایت می کنم از سنگ دلم که سیل وسوسه ها را دوام نمی آورد، می لغزد، می غلطد و زیرو زبر می شود.

«عَیْناً عَنِ الْبُکَاءِ مِنْ خَوْفِکَ جَامِدَةً وَ إِلَى مَا یَسُرُّهَا طَامِحَة…،»

مقصود من!

به تو شکایت می کنم از چشمانی که خوفت را از گریه خشکیده اند و کویر دیدگانی که آفتاب هیبتت را سوخته اند.

خدایا!

چگونه بگویم با کدام زبان شرم آلوده؟ با کدام دل دردآکنده؟ که این چشمها از دیدن آنچه تو دوست نداری شاد می شوند، پندار می کنند که در زنجیر گناه آزاد می شوند.

«إِلَهِی لَا حَوْلَ لِی وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِقُدْرَتِکَ وَ لَا نَجَاةَ لِی مِنْ مَکَارِهِ الدُّنْیَا إِلَّا بِعِصْمَتِک‏،»

خدای من!

بی تو درمانده ام، بی نسیم تو راکدم، بی تو هیچ ندارم، بی توان دستهای تو عاجزم، بی کمند عصمتت مرا کدام نجات است از چاه ظلمت دنیا؟

و بی بلوغ حکمتت مرا کدام صراط است به جود عالی اعلی؟

و بی نفوذ مشیتت کدام کمال است جویبار مرا به سوی رأفت دریا؟

«فَأَسْأَلُکَ بِبَلَاغَةِ حِکْمَتِکَ وَ نَفَاذِ مَشِیَّتِکَ أَنْ لَا تَجْعَلَنِی لِغَیْرِ جُودِکَ مُتَعَرِّضاً وَ لَا تُصَیِّرَنِی لِلْفِتَنِ غَرَضاً وَ کُنْ لِی عَلَى الْأَعْدَاءِ نَاصِراً وَ عَلَى الْمَخَازِی وَ الْعُیُوبِ سَاتِراً وَ مِنَ الْبَلَایَا وَاقِیاً وَ عَنِ الْمَعَاصِی عَاصِماً بِرَأْفَتِکَ وَ رَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

الهی!

خانه بی تاب دلم را دور از سیل فتنه ها بناساز و با مهتاب یاریت از شر ظلمت دشمنانم رها ساز و مر رسوایی عیوبم را پرده بینداز…

ای رافع دلها و هم دلها به سوی تو راجع! ای هجوم بلا را قلعه ی احسان تو مانع!

و ای رگبار تیر معاصی را چتر اکرام تو رادع!

بر من به رأفتت که همیشه چنین باش. ای اوج رحمت دیگران حضیض لطف تو! ای مهر گسترترین مهربانان!

مناجات المطیعین

خدایا!

در این شب دیجور و در این وادی ظلمات، بر فراز این صخره های دهشتناک، پرتوی از نور طاعتت را بر اندیشه پاهای خسته ما بتابان و ما را در لغزشهای سنگین معصیت دست بگیر. و در مسیر نسیم هایی که از بهشتت وزیدن می گیرد قرار ده و ابرهای تیره شک و تردید را که بر فراز آسمان دلمان حجاب خورشید تو گشته اند به باران یقین بدل کن و بر جگر سوخته ما ببار.

«أَلْهِمْنَا طَاعَتَکَ وَ جَنِّبْنَا مَعَاصِیَکَ وَ یَسِّرْ لَنَا بُلُوغَ مَا نَتَمَنَّى مِنِ ابْتِغَاءِ رِضْوَانِکَ وَ أَحْلِلْنَا بُحْبُوحَةَ جِنَانِکَ وَ اقْشَعْ عَنْ بَصَائِرِنَا سَحَابَ الِارْتِیَابِ وَ اکْشِفْ عَنْ قُلُوبِنَا أَغْشِیَةَ الْمِرْیَةِ وَ الْحِجَابِ وَ أَزْهِقِ الْبَاطِلَ عَنْ ضَمَائِرِنَا وَ أَثْبِتِ الْحَقَّ فِی سَرَائِرِنَا فَإِنَّ الشُّکُوکَ وَ الظُّنُونَ لَوَاقِحُ الْفِتَنِ وَ مُکَدِّرَةٌ لِصَفْوِ الْمَنَائِحِ وَ الْمِنَن‏،»

خدایا!

زنگارهای باطل را از آئینه نهادهای حق نمای ما محو کن تا تصویر حق به تمامی و بی شبهه بر سرائر ما منعکس گردد.

خدایا!

و جویبار زلال دلهای ما را از خزه های تردید، آنسان بشوی که ماه چهره تو آن چنان که هست بر دلهای ما پدیدار گردد.

خدایا!

ابرهای شک و گمان بار فتنه دارند و بی گمان خورشید بخششهای تو را مانع می شوند.

«اللَّهُمَّ احْمِلْنَا فِی سُفُنِ نَجَاتِکَ وَ مَتِّعْنَا بِلَذِیذِ مُنَاجَاتِکَ وَ أَوْرِدْنَا حِیَاضَ حُبِّکَ وَ أَذِقْنَا حَلَاوَةَ وُدِّکَ وَ قُرْبِکَ وَ اجْعَلْ جِهَادَنَا فِیکَ وَ هَمَّنَا فِی طَاعَتِکَ وَ أَخْلِصْ نِیَّاتِنَا فِی مُعَامَلَتِکَ فَإِنَّا بِکَ وَ لَکَ وَ لَا وَسِیلَةَ لَنَا إِلَیْکَ إِلَّا بِک]اَنتَ[‏،»

خدایا!

در این گرداب سهمگین خروشنده و در این طوفان بی محابا وزنده، ما غریقان بیچاره و الم آکنده را در کشتی نجات خویش سوار کن و به جبران آب تلخ و شور فتنه ها از آب گوارا و شیرین مناجات خود به ما بچشان و ما را به دریای مواج مِهرت بکشان.

خدایا!

ما را از شهد گلهای نزدیکیت نصیب فرما و روی ما را در تلاش به سوی خویش گردان.

ما را آنچنان خلوصی عنایت فرما که در همه لحظات جز تو نبینیم و جز به تو نیندیشیم و جز از تو نهراسیم و رو جز به سوی تو نیفکنیم و جز مهر تو در دل نگیریم و جز در آتش عشق تو نسوزیم، که ما از آن توایم، با توایم و ما را جز تو وسیلتی به تو نیست.

«إِلَهِی اجْعَلْنِی مِنَ الْمُصْطَفَیْنَ الْأَخْیارِ وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ الْأَبْرَارِ السَّابِقِینَ إِلَى الْمَکْرُمَاتِ الْمُسَارِعِینَ إِلَى الْخَیْرَاتِ الْعَامِلِینَ لِلْبَاقِیَاتِ الصَّالِحَاتِ السَّاعِینَ إِلَى رَفِیعِ الدَّرَجَاتِ إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ وَ بِالْإِجَابَةِ جَدِیرٌ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏،»

خدای من!

ما را از برگزیدگان نیکان خویش قرار ده و با صالحین ابرار، جوانمردان اخیار، پیشگامان احرار، شتابندگان به سوی انوار و دست یابندگان به اسرار، ملحق و محشورمان فرما.

مناجات المحبین

«إِلَهِی مَنْ ذَا الَّذِی ذَاقَ حَلَاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرَامَ مِنْکَ بَدَلًا وَ مَنْ ذَا الَّذِی آنس [أَنِسَ‏] بِقُرْبِکَ فَابْتَغَى عَنْکَ حِوَلا،»

خداوندا!

کیست که ساغر محبت از دست تو نوش کرد و حلقه ی بندگی دیگری در گوش کرد؟!

کدامین نرگس،‌ پای نیاز در چشمه ی تو شست و چشم شیفتگی به تو ندوخت؟

خدایا!

کدامین کهکشان بر گرد تو گشت و واله و حیران تو نگشت؟

عزیزا!

کدامین نیلوفر آبی به عشق تو سر فرا آورد و جاذبه مهر تو دید و به برکه گریخت؟

معشوقا!

کدامین انسان پیشانی عشق بر خاک ربوبیت تو سائید و شیرینی تو چشید و دل به دیگری سپرد؟

دلبرا!

کدامین پروانه، شعله های ملتهب جمال تو دید و به ظلمت پناه برد؟

امیدا!

کدامین یوسف به عشق رؤیای تو آواره نگشت؟ کدامین یوسف در زیر سر پناه تو، به زلیخا پناه داد؟

شاهدا!

کدامین موسی در کوره طور گداخته شد و حضور رقیب تو را دوام آورد؟

ربا!

کدامین مریم کلامی با تو گفت و لب از صحبت دیگران ننهفت؟

شور آفرینا!

کدامین محمد در حّرا صدای تو شنید و نلرزید؟

«إِلَهِی فَاجْعَلْنَا مِمَّنِ اصْطَفَیْتَهُ لِقُرْبِکَ وَ وَلَایَتِکَ وَ أَخْلَصْتَهُ لِوُدِّکَ وَ مَحَبَّتِکَ وَ شَوَّقْتَهُ إِلَى لِقَائِکَ وَ رَضَّیْتَهُ بِقَضَائِکَ وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إِلَى وَجْهِکَ وَ حَبَوْتَهُ بِرِضَاکَ وَ أَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَ قِلَاک وَ بَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فِی جِوَارِکَ وَ خَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِک‏،»

خداوندا!

گیاه به خشکی گرائیده ما را در جوار جویبار جاری خودت قرار ده و از زلال محبت خویش سیرابمان کن.

خدایا!

ما که دل از دنیا و مافیها کنده ایم و دل به غیر تو نسپرده ایم، درونمان را در کوره ود و مهر خویش خالص گردان.

خداوندا!

ما را از آن دسته از بندگانت قرار ده که پرنده اشتیاقشان را در آسمان آبی لقاء خودت رخصت پرواز دادی و ماهی رضایتشان را در دریای قضاء خودت پروراندی، آنانکه زنگار هرچه غیر از آیینه دلشان زدودی تا آنجا که رخسار تو را به تمامه در قلبهای خویش به تماشا نشستند.

آنانکه در طاقچه رضایتشان نشاندی و اشک هجران خودت را از مژگانشان چیدی و غبار دوریت را با دستهای مهر آغشته ات از چهره شان پاک کردی و در چمنهای سبز صداقت در جوار درخت خویش جایشان دادی و ظرفیت نوشیدن از چشمه عبادتت را اعطایشان کردی.

«وَ أَهَّلْتَهُ لِعِبَادَتِکَ وَ هَیَّمْتَهُ لِإِرَادَتِکَ وَ اجْتَبَیْتَهُ لِمُشَاهَدَتِکَ وَ أَخْلَیْتَ وَجْهَهُ لَکَ وَ فَرَّغْتَ فُؤَادَهُ لِحُبِّکَ وَ رَغَّبْتَهُ فِیمَا عِنْدَکَ وَ أَلْهَمْتَهُ ذِکْرَکَ وَ أَوْزَعْتَهُ شُکْرَکَ وَ شَغَلْتَهُ بِطَاعَتِکَ وَ صَیَّرْتَهُ مِنْ صَالِحِی بَرِیَّتِکَ وَ اخْتَرْتَهُ لِمُنَاجَاتِکَ وَ قَطَعْتَ عَنْهُ کُلَّ شَیْ‏ءٍ یَقْطَعُهُ عَنْک،»‏

خدایا!

ما را از آن بندگانت قرار ده که در دود آتش عشقی که تو در خرمنشان افکندی تصویر روشن تو را دیدند و خانه ی دل برای ورود تو از اغیار تهی کردند.

آنانکه در فضای خلوصشان جز بوی گل مریم تو نپیچید و در برکه چشمشان جز نیلوفر آبی تو نرویید، آنانکه بودشان را جز در سجود سپاس تو ندیدند.

آنانکه سینه هایشان مملو از هوای طاعت توست، آنانکه اسوه های خلایقند و اوج ترین پروازها در آسمان تو خاص آنان است.

آنانکه تو طالب مناجاتشان و خریدار راز و نیازشان هستی.

آنانکه باغچه های دلشان را تو خود وجین می کنی و شاخه های نابجا را از گلدانشان ـ که رشد به سوی تو را خدشه دار کند ـ تو خود می بری.

«اللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الِارْتِیَاحُ إِلَیْکَ وَ الْحَنِینُ وَ دَهْرُهُمُ الزَّفْرَةُ وَ الْأَنِینُ جِبَاهُهُمْ سَاجِدَةٌ لِعَظَمَتِکَ وَ عُیُونُهُمْ سَاهِرَةٌ فِی خِدْمَتِکَ وَ دُمُوعُهُمْ سَائِلَةٌ مِنْ خَشْیَتِکَ وَ قُلُوبُهُمْ مُتَعَلِّقَةٌ بِمَحَبَّتِکَ وَ أَفْئِدَتُهُمْ مُنْخَلِعَةٌ مِنْ مَهَابَتِک‏،»

خدایا!

ما را از آنان قرار ده که دلهای حزین و غمگینشان با دیدار تو شاد می شود و غنچه های درهم و دردآلوده زندگیشان با آفتاب روی تو گشاده.

آنانکه پیشانیشان سجده گاه عظمت توست و چشمانشان بی خواب خدمت تو و اشکهایشان روان خشیت تو و قلبهایشان متعلق محبت تو و دلهاشان لرزان مهابت تو.

«یَا مَنْ أَنْوَارُ قُدْسِهِ لِأَبْصَارِ مُحِبِّیهِ رَائِقَةٌ وَ سُبُحَاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عَارِفِیهِ شَائِقَةٌ یَا مُنَى قُلُوبِ الْمُشْتَاقِینَ وَ یَا غَایَةُ آمَالِ الْمُحِبِّینَ أَسْأَلُکَ حُبَّکَ وَ حُبَّ مَنْ یُحِبُّکَ وَ حُبَّ کُلِّ عَمَلٍ یُوصِلُنِی إِلَى قُرْبِکَ وَ أَنْ تَجْعَلَکَ أَحَبَّ إِلَیَّ مِمَّا سِوَاکَ وَ أَنْ تَجْعَلَ حُبِّی إِیَّاک،»‏

ای آنکه ماهتاب رخسار تو روشنایی راه و زیبایی نگاه عاشقان توست.

ای آنکه تنزه جمالت دلهای عارفان را جلای اشتیاق می بخشد.

ای آرزوی دلهای آرزومندان و ای اشتیاق مشتاقان و ای امید امیدواران و ای عشق عاشقان و ای غایت شیفتگان و ای نهایت والگان و ای درد دردمندان!

آتش عشقت را در خرمن وجودم بیفکن، تخم دوست داشتنت را در گلدان دلم بکار، سبزینه محبتت را در برگهای به زردی گرائیده وجودم بدوان.

دلم را داغ عشقی بر جبین نه

زبانم را بیانی آتشین ده.

خدایا!

من عشق به تو را هم از تو می خواهم و عشق به عاشقان تو را و عشق به هر کاری که مرا به تو نزدیک کند.

خدایا!

عشقت را در دلم انداز و عشق به اولیائت را و عشق به جاده منتهی به سوی تو را و عشق به علامات راهنمای به سوی تو و عشق به زائران تو را و عشق به رائدان راه تو را.

خدایا!

همزمان با رشد گیاه محبتت در باغچه دلم، هر چه هرزه گیاه محبت دیگران را بسوزان.

خدایا!

مرا پایی ده که فقط به در خانه تو توانم آمد و دستی که فقط سحوری در خانه تو توانم کوفت.

خدایا!

مرا چشمی ده که فقط گریان تو باشد و سینه ای که فقط سوزان تو.

به من نگاهی ده که جز روی تو نتواند دید و گوشی که جز صدای تو نتواند شنید.

خدایا!

خودت را معشوق ترین من قرار بده و مرا عاشق ترین خویش.

«قَائِداً إِلَى رِضْوَانِکَ وَ شَوْقِی إِلَیْکَ ذَائِداً عَنْ عِصْیَانِکَ وَ امْنُنْ بِالنَّظَرِ إِلَیْکَ عَلَیَّ وَ انْظُرْ بِعَیْنِ الْوُدِّ وَ الْعَطْفِ إِلَیَّ وَ لَا تَصْرِفْ عَنِّی وَجْهَکَ وَ اجْعَلْنِی مِنْ أَهْلِ الْإِسْعَادِ وَ الْحُظْوَةِ عِنْدَکَ یَا مُجِیبُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین،‏»

خدایا!

مباد که چشمه ی محبت من به برکه های گل آلود دیگران بریزد.

خدایا!

چشم جویبارک عشق مرا به تماشای دریایت روشنی ده.

مباد که دل من اسیر جز تو شود و پیشانی قلبم بر خاک محبت دیگری بساید.

خدایا!

مباد که عندلیب دلم غزلخوان بستانی دیگر گردد.

خدایا!

مرغ دلم که در دام توست مباد که یاد آشیان کند.

خدایا!

نکند که روی از من بتابی و نشود که نگاه حیرانم را منتظر بگذاری.

خدایا!

مرا شایستگی بهره مندی از کنارت بخش.

ای پاسخ دهنده و ای اجابت کننده، ای گل بخشش دیگران از گلزار تو، ای باغبان رحمت.

مناجات الزاهدین

«أَسْکَنْتَنَا دَاراً حَفَرَتْ لَنَا حُفَرَ مَکْرِهَا وَ عَلَّقَتْنَا بِأَیْدِی الْمَنَایَا فِی حَبَائِلِ غَدْرِهَا،»

خدایا! در خانه ای جایمان داده ای که نگاهمان به هر سو که می دود دام بلایی در پیش خویش کنده می بیند.

در بیابانی فرویمان فرستاده ای که قاصدک چشم از همه جا پیغام سراب می آورد.

و خارهای خیانت، پای خسته را در خویش می فشرد.

خدایا! گذرمان را از باریکه راههایی انداخته ای که دشنه های فریب از فراسوی خانه ها به انتظارمان نشسته است.

خدایا! سنگهای گناهان ما را از دهان چشمه های موهبت خویش کنار بزن و دلهای ما را سیراب زلال مهر خویش گردان.

خدایا! تیرهای آرزو بر تخته سنگهای ناکامی می شکند و جویهای باریک امید بر زمین تفدیده می خشکد.

خدایا! این عجوزه هزار داماد، آهنگ شکستن عزم مردان کرده است و عمر را به کابین می طلبد.

خدایا! این دنیای هرزه هر لحظه دامی تازه می گسترد و خود را برای کسی می آراید.

راههای به سوی تو را یا سدّ سکوی مقام می نهد یا گودال زندگی می کند یا دام ثروت می گسترد یا به خویشمان مشغول می دارد و یا …

می دانی که بی پرواز از این موانع نمی توان گذشت.

خدایا! قدرت پرواز را از تو می طلبیم.

«فَإِلَیْکَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَکَائِدِ خُدَعِهَا وَ بِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الِاغْتِرَارِ بِزَخَارِفِ زِینَتِهَا فَإِنَّهَا الْمُهْلِکَةُ طُلَّابَهَا الْمُتْلِفَةُ حُلَّالَهَا الْمَحْشُوَّةُ بِالْآفَاتِ الْمَشْحُونَةُ بِالنَّکَبَات‏،»

خدایا! عشق به این لجنزار متعفن جامه مخالفت تو را بر ما پوشانده است! تو این جامه را بر تن ما بدر.

خدایا! چه گذرگاه سختی است این دنیا و چه تنگه صعبی!

این چه طعام آلوده ایست که مرگ خورنده را تدارک می بیند!

این چه آب متعفنی است که جگر تشنگان را می سوزاند!

خدایا!این چه معشوقی است که شب را در آرزوی هلاکت عاشقان صبح می کند!

خدایا! سلامتمان، در گذر از این تنگنا به دست قدرت توست.

بر فراز این پرتگاه مهلک دست امیدمان به ریسمان عطف تو آویخته است.

«إِلَهِی فَزَهِّدْنَا فِیهَا وَ سَلِّمْنَا مِنْهَا بِتَوْفِیقِکَ وَ عِصْمَتِکَ وَ انْزَعْ عَنَّا جَلَابِیبَ‏ مُخَالَفَتِکَ وَ تَوَلَّ أُمُورَنَا بِحُسْنِ کِفَایَتِکَ وَ أَوْفِرْ مَزِیدَنَا مِنْ سَعَةِ رَحْمَتِکَ،»

خدایا! ریشه های این علاقه را در خاک وجود ما بِخُشکان، و تارهای این وابستگی را در زوایای قلب ما بسوزان.

خدایا! عشق به این لجنزار متعفن جامه مخالفت تو را بر ما پوشانده است! تو این جامه را بر تن ما بدر.

خدایا! حکومت کشور جان با توست! به غیر وامگذار.

خدایا! باغبانی این باغ را به کس مسپار که اگر جز شیره مهر تو در آوندهای این باغ بدود برگها به پژمردگی خواهد نشست و اگر جز باران محبت تو بر این باغ ببارد پرچمهای باغ فرو خواهد افتاد و اگر جز نسیم لطف تو به این بوستان بوزد غنچه ها خواهند مرد.

«وَ أَجْمِلْ صِلَاتِنَا مِنْ فَیْضِ مَوَاهِبِکَ وَ اغْرِسْ فِی أَفْئِدَتِنَا أَشْجَارَ مَحَبَّتِکَ وَ أَتْمِمْ لَنَا أَنْوَارَ مَعْرِفَتِکَ وَ أَذِقْنَا حَلَاوَةَ عَفْوِکَ وَ لَذَّةَ مَغْفِرَتِکَ وَ أَقْرِرْ أَعْیُنَنَا یَوْمَ لِقَائِکَ بِرُؤْیَتِکَ وَ أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قُلُوبِنَا کَمَا فَعَلْتَ بِالصَّالِحِینَ مِنْ صَفْوَتِکَ وَ الْأَبْرَارِ مِنْ خَاصَّتِکَ بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ وَ یَا أَکْرَمَ الْأَکْرَمِینَ،»

خدایا! سنگهای گناهان ما را از دهان چشمه های موهبت خویش کنار بزن و دلهای ما را سیراب زلال مهر خویش گردان.

معبودم!

در کرت قلبهای ما به جای هرزه گیاهان هوس، نهال محبت خویش را بنشان.

خدایا! آفت علاقه به دنیا بر گندمزار ایمان ما زده است، دریابمان! آنچنان که عابدان و صالحان و برگزیدگانت را دریافتی، آنچنان که بندگان ناب و خالصانت را و آنچنان که عاشقان و معشوقان خویش را.

با دستهای گرم محبتت ای پذیراترین آغوش باز ماندگان!

ای رئوف ترین مهربانان و کریم ترین مهرورزان!

کتاب دست دعا،چشم امید/ سید مهدی شجاعی

مناجات خواجه عبدالله انصاری هروی

بسم الله الرحمن الرحیم

بسمک القدوس قدسنی منی

یا رب دل پاک و جان آگاهم ده آه شب و گریه سحر گاهم ده.

در راه خود اول ز خودم بیخود کن بیخود چو شدم زخود بخود راهم ده.

الهی! یکتای بی همتایی، قیوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفایی، از شرک مبرایی.

اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه و فرمانفرمایی، مغزز بتاج کبریایی، بتو رسد مُلک خدایی.

الهی! نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز، شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عیان.

الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی، چه عزیز است آنکس که تو خواهی.

الهی! ای خالق بی مدد و ای واحد بی عدد، ای اول بی هدایت و ای آخر بی نهایت ای ظاهر بی صورت وای باطن بی سیرت، ای حی بی ذلت، ای مُعطی بی فطرت و ای بخشنده بی منت، ای داننده راز ها، ای شنونده آواز ها، ای بیننده نماز ها، ای شناسنده نامها، ای رساننده گامها، ای مُبّرا از عوایق، ای مطلع برحقایق، ای مهربان بر خلایق عذر های ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر و بر عیبهای ما مگیر که تو قوی و ما حقیر، از بنده خطا آید و ذلت و از تو عطا آید و رحمت.

الهی! ای کامکاری که دل دوستان در کنف توحید توست و ای کار گذاری که جان بندگان در صدف تقدیر توست، ای قهاری که کس را بتو حیلت نیست، ای جباری که گردنکشان را با تو روی مقاومت نیست، ای حکیمی که روندگان ترا از بلای تو گریز نیست، ای کریمی که بندگان را غیر از تو دست آویز نیست، نگاه دار تا پریشان نشویم و در راه آر تا سر گر دان نشویم.

الهی! در جلال رحمانی، در کمال سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کس بتو ماند و نه بکسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.

الهی! کجا باز یابیم آنروزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تا باز به ان روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آنروز یابیم پر سودیم ور بود خود را در یابیم به نبــود خود خشنودیم

الهی! از آنچه نخواستی چه آید، و آنرا که نخواندی کی آید، ناکشته را از آب چیست و ناخوانده را جواب

چیست، تلخ را چه سود اگرش آب خوش در جوارست و خار را چه حاصل از آنکه بوی گل در کنارست.

الهی هر که ترا شناخت و عَلَم مهر تو افراخت هر چه غیر از تو بود بینداخت.

آنکس که ترا شناخت جانرا چه کند فرزند وعیال و خانمان را چه کند.

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر دو جهان را چه کند.

الهی! هر که ترا شناسد کار او باریک و هر که ترا نشناسد راه او تاریک، تو را شناختن از تو رستن است

و بتو پیوستن از خود گذشتن است.

الهی! بر من آراستی خریدم و از هر دو جهان دوستی حضرت تو گُزیدم.

الهی! اگر طاعت بسی ندارم در هر جهان جز تو کسی ندارم.

الهی! تا بتو آشنا شدم از خلق جدا شدم و در هر جهان شیدا شدم نهان بودم پیدا شدم.

الهی! از بنده با حکم ازل چه برآید و بر آنچه ندارد چه باید.

الهی! تو دوستان را بدشمنان نمایی، درویشان را غم و اندوه دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان

کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی، از خاک آدم کنی و بادی چندان احسان کنی ، سعداتش بر سر دیوان کنی و بفردوس او را میهمان کنی، مجلسش روضه رضوان کنی، تا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنکه او را زندان کنی و سالها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی تو کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.

الهی! از پیش خطر و از پس راهم نیست، دستم گیر که جز تو پناهم نیست.

الهی! دستم گیر که دست آویز ندارم و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم.

الهی! خود را از همه بتو وابستم، اگر بداری ترا پرستم و اگر نداری خود پرستم؛ نومیدم مساز بگیر دستم.

الهی! ای دور نظر و ای نیکو حضر و ای نیکوکار نیک منظر، ای دلیل هر برگشته و ای راهنمای هر سر گشته.

ای چاره ساز هر بیچاره و ای آرنده هر آواره، ای جامع هر پراکنده و ای رافع هر افتاده دست ما گیر ای

بخشنده بخشاینده.

الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در هر دو جهان ترا دارد کی تو را بگذارد.

الهی! در سر گریستی دارم دراز ، ندانم از حسرت گریم یا از ناز، گریستن از حسرت بهر یتیم و گریستن شمع بهر ناز، از ناز گریستن چون بود این قصه ایست دراز.

الهی! یک چند بیاد تو نازیدم، اینم بس که به صحبت تو ارزیدم.

الهی! نه جز از یاد تو دل است نه جز از یافت تو جان، پس بیدل و بی جان کی توان؟

الهی! یاد تو در میان دل و زبان است و مهر تو میان سر و جان.

الهی! شاد بدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم، کار تو در گرفتی و ما نگرفتیم، قسمت خود نهادی و

رسول خود فرستادی.

الهی! هر چه بی طلب بما دادی بسزاواری ما تباه مکن و هرچه بما کردی از نیکی به عیب ما بریده مکن

و هر چه سزای ما ساختی بنا بسزای ما جدا مکن.

الهی! آنچه ما خود کشتیم برمیار و آنچه تو ما را کشتی آفت ما از آن باز دار.

الهی! از نزدیک نشانت می دهند و بر تر از آنی و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی، ملکا تو آنی که خود گفتی و چنانکه گفتی آنی.

الهی! در این درگاه همه ما نیازمند روزی باشیم که قطره یی از شراب محبت بر دل ما ریزی تا که ما را بر آب و آتش بر هم آمیزی.

الهی! دیگران مست شرابند و من مست ساقی، مستی ایشان فانی است و از من باقی.

مست تو ام از جُرعه و جام آزادم، مُرغ توام از دانه و دام آزادم.

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو ورنه من ازین هر دو مقام آزادم.

الهی! روزگاری ترا می جستم خود را می یافتم، اکنون خود را می جویم و ترا می یابم.

الهی! تا از مهر تو اثر آمد، دیگر مهر ما بسر آمد.

الهی! ای مهربان فریاد رس، عزیز آن کس که او با تو یک نفس، نفسی که آنرا حجاب ناید از پس.

الهی! گهی بخود نگرم گویم از من زار تر کیست، گهی بتو نگرم گویم از تو بزرگوار تر کیست.

الهی! ای سزای کرم، ای نوازنده عالم، نه با وصل تو اندوه است و نه با یاد تو غم.

الهی! ادای شکر ترا هیچ زبان نیست و دریای فضل ترا هیچ کران نیست و سّر حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست، هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.

یارب ز ره راست نشانی خواهم باز باده ی آب و خاک جانی خواهم.

از نعمت خود چو بهره مندم کردی در شکرگزاریت زبانی خواهم.

الهی! ما از غافلانیم نه از کافرانیم، نگاهدار تا پریشان نشویم و در در راه آر تا سرگردان نشویم.

الهی! پسندیدگان ترا بتو جستند و به تو پیوستند، ناپسندیدگان تو را بخود جستند و بگسستند نه او که پیوست بشکر رسید، نه او که گسست به عذر رسید.

الهی! خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود، خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم.

هر روز من از روز پسین یاد کنم بر درد گنه هزار فریاد کنم.

از ترس گناه خود شوم غمگین باز، از رحمت او خاطر خود شاد کنم.

الهی! کار آن کس کند که تواند، عطا آن کس بخشد که دارد، پس بنده چه تواند و چه دارد؟

الهی! تو دوختی من پوشیدم و آنچه در جام ریختی نوشیدم هیچ نیاید از آنچه کوشیدم.

الهی! چون تو توانایی کرا توان است، در ثنای تو کرا زبان است و بی مهر تو کرا سر و جان است.

الهی! بشناخت تو زندگانیم، به نصرت تو شادانیم، بکرامت تو نازانیم و بغزت تو عزیزانیم.

الهی! چه غم دارد آن که تو را دارد و کرا شاید که تو را نستاید، آزاد آن نفس که بیاد تو بازان و آباد آن دل که بمهر تو نازان و شاد آن کس که با تو در پیمان است.

ما را سر و سودای کس دیگر نیست در عشق تو پروای کس دیگر نیست.

جز تو دگری جای نگیرد در دل، دل جای تو شد جای کس دیگر نیست.

الهی! هر که تو را جوید این قدر راست خیزی باید یا به تیغ ناکامی او را خون ریزی باید، هر که قصد تو کند روزش چنین است یا بهره درویش خود چنین است.

الهی! با بهشت چه سازم و با حور چه بازم، مرا دیده یی ده که از هر نظری بهشتی سازم.

الهی! گُل بهشت در چشم عارفان خار است و جوینده تو را با بهشت چکار است؟

الهی! اگر بهشت چشم و چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است.

الهی! بهشت بی دیدار تو زندان است و زندانی بزندان برون نه کار کریمان است.

الهی! اگر به دوزخ فرستی دعوی دار نیستم و اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستم مطلوب ما بر آرکه جز وصال تو طلبکار نیستم.

روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست کار عاشق جز تماشای و صال یار نیست.

از سر کویش اگر سوی بهشتم می برند پای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست.

الهی! تو ما را جاهل خواندی از جاهل جُز خطا چه آید؟ تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف جُز خطا چه آید؟

الهی! تو ما را برگرفتی و کسی نگفت که بر دار، اکنون که بر گرفتی وامگذار و در سایه لطف و عنایت خود میدار.

الهی! عارف، تو را به نور تو می داند و از شعاع وجود عبارت نمی تواند، موحد تو را به نور قُرب می شناسد و در آتش می سوزد، مسکین، او که تو را به صنایع شناخت؛ درویش او که ترا به دلایل جُست؛

از صنایع آن باید جُست که از آن گُنجد و از دلایل آن باید خواست که از آن زیبد.

الهی! چون من کیست که اینکار را سزیدم، اینم بس محبت ترا ارزیدم.

الهی! از آن خوان که بهر پاکان نهادی نصیب من بینوا کو، اگر نعمتت جُز بطاعت نباشد پس آنرا بیع

خوانند لطف و عطا کو؟ اگر در بها مُزد خواهی، ندارم و اگر بی بها دهی بخش ما کو؟ اگر از سگان توام

استخوانی و اگر از کسان تو مرحبا کو؟

الهی! یک دل پُر درد دارم و یک جان پُر زجر، خداوندا این بیجاره را چه تدبیر، بار خدایا در ماندم از تو

لیکن در ماندم در تو، اگر غایب باشم گویی کُجایی، و چون بدرگاه آیم در را نگشایی.

الهی! هر کس را آتش در دل است و این بیچاره آتش بر جان، از آنست که هر کس را سرو سامانی است و این درویش را نه سر و نه سامان.

الهی! موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و بر تر از آنی و از دورت

می پندارند نزدیکتر از جانی.

الهی! دلی ده که شوق طاعت افزون کند و توفیق طاعتی ده که به بهشت رهنون کند.

الهی! نفسی ده که حلقه بندگی تو گوش کند و جانی ده که زهر حکمت تو نوش کند.

الهی! دانایی ده که در راه نیفتیم و بینایی ده که در چاه نیفتیم.

الهی! دیده ای ده که جز تماشای ربوبیت نه بیند و دلی ده که غیر از مهر عبودیت تو.

الهی! پایی ده که با آن کوی مهر تو پوییم و زبانی ده که با آن شکر آلای تو گوییم.

الهی! در آتش حسرت آویختیم چون پروانه در چراغ، نه جان رنج دیده نه دل اَلَم داغ.

الهی! در سر آب دارم، در دل آتش، در باطن ناز دارم، در باطن خواهش؛ در دریایی نشستم که آنرا کران

نیست، بجان من دردیست که آنرا درمان نیست، دیده من بر چیزی آید که وصف آن بزبان نیست.

الهی! ای کریمی که بخشنده عطایی و ای حکیمی که پوشنده خطایی و ای احدی که در ذات و صفات

بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدای را سزایی، بذات لایزال خود و به صفات با کمال خود و به عزت و جلال خود و بعظمت جمال خود که جان ما را صفای خود ده، دل ما را هوای خود ده، چشم ما را ضیای خود ده و ما را آن ده که آن به.

یا رب تو مرا انابتی روزی کن شایسته خویش طاعتی روزی کن.

زان پیش که فارغ شوم از کار جهان اندر دو جهان فراغتی روزی کن.

الهی! ای بیننده نماز ها، ای پذیرنده نیاز ها، ای داننده راز ها و ای شنونده آواز ها ای مطلع بر

حقایق و ای مهربان بر خلایق، عذر های ما بپذیر که تو غنی و ما فقیر، عیبهای ما مگیر که تو قوی و ما حقیر اگر بگیری بر ما حجت نداریم و اگر بسوزی طاقت نداریم، از بنده خطا آید وذلت و از تو عطا

آید و رحمت.

الهی! بحق آنکه ترا هیچ حاجت نیست رحمت کن بر آنکه او را هیچ حجت نیست.

الهی! در دل ما جُز محبت مکار و بر این جانها جز الطاف و مرحمت مدار و بر این کشت ها جُز باران

رحمت مبار.

الهی! تو بر رحمت خود و من بر حاجت خویش، تو توانگری و من درویش.

یارب ز کرم بحال من رحمت کن بر این دل ناتوان من رحمت کن؛ در سینه دردمند من راحت نه، بر دیده اشکبار من رحمت کن.

الهی! بر هر که داغ محبت خود نهادی، خرمن وجودش را بباد نیستی در دادی.

الهی! همه آتشها بی محبت تو سرد است و همه نعمتها بی لطف تو درد است.

الهی! مخلصان به محبت تو می نازند و عاشقان بسوی تو می تازند، کار ایشان تو بساز که دیگران نسازند، ایشان را تو نواز که دیگران ننوازند.

الهی! محبت تو گُلی است محنت و بلا خار آن، آن کدام دل است که نیست گرفتار آن.

الهی! از هر دو جهان محبت تو گزیدم و جامه بلا بُریدم و پرده عافیت دریدم.

یارب ز شراب عشق سرمستم کن وز عشق خودت نیست کن و هستم کن، از هر چه بجُز عشق خودت تهی دستم کن یکباره به بند عشق پا بستم کن.

الهی! چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.

الهی! مرا دل بهر تو در کار است وگر نه مرا با دل چکار است، آخر چراغ مرده را چه مقدار است؟

الهی! تا به تو آشنا شدم، از خلق جدا شدم، در دو جهان شیدا شدم، نهان بودم و پیدا شدم.

نی از تو حیات جاودان می خواهم نی عیش و تنعم جهان می خواهم، نی کام دل و راحت جان می خواهم هر چیز رضای توست آن می خواهم.

الهی! اگر مستم و اگر دیوانه ام از مقیمان این آستانه ام، آشنایی با خود ده که از کاینات بیگانه ام.

الهی! در سر خمار تو داریم، در دل اسرار تو داریم و بزبان اشعار تو داریم، اگر گوییم ثنای تو گوییم و

اگر جوییم رضای تو جوییم.

الهی! بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم،خواست خواست توست من چه خواهم.

گر درد دهد بما و گر راحت دوست از دوست هر آن چیز که آید نیکوست.

ما را نبود نظر بخوبی و بدی مقصود رضای او و خشنودی اوست.

الهی! بروز کار آمدم بنده وار با لب پُر توبه و زبان پُر استغفار، خواهی بکرم عزیز دار خواهی خوار، که من

خجلم و شرمسار و تو خداوندی و صاحب اختیار.

الهی! اگر خامم پخته ام کن و اگر پخته ام سوخته ام کن.

الهی! از کُشته تو خون نیاید و از سوخته تو درد، کُشته تو بکُشتن شادست و سوخته تو بسوختن خوشنود.

الهی! روی بنما تا در روی کسی ننگریم و دری بگشای تا بر در کس نگُذریم.

پیوسته دلم دم ز رضای تو زند ، جان در تن من نفس برای تو زند.

گر بر سر خاک من گیاهی روید، از هر برگی بوی وفای تو زند.

الهی! بحرمت ذاتی که تو آنی، بحرمت صفاتی که چنانی و بحرمت نامی که تو دانی بفریادرس که میتوانی.

الهی! مکُش این چراغ افروخته را، مُسوز این دل سوخته را و مَدَر این پرده دوخته را و مَران این

بنده نو آموخته را.

الهی! اگر تن مجرم است دل مطیع است و اگر بنده بدکار است کَرَم تو شفیع است.

بادا کَرَم تو بر همه پاینده، احسان تو سوی بندگان آینده.

بر بنده خود گناه را سخت مگیر ای داور بخشنده بخشاینده.

الهی! قبله عارفان خورشید روی توست و محراب جانها طاق ابروی توست و مسجد الاقصای دلها حریم کوی توست، نظری بسوی ما فرما که نظر ما بسوی توست.

الهی! بنام آن خدایی که نام او راحت روح است و پیغام او مفتاح فتوح و سلام او در وقت صباح مومنان را صبوح و ذاکر او مرهم دل مجروح و مهر او بلانشینان را کشتی نوح، عذر های ما بپذیر و بر عیب ما مگیر.

الهی! اقرار کردم به مفلسی و هیچ کسی، ای یگانه که از هر چیز مقدٌسی، چه شود اگر مفلسی را در نفس آخر بفریاد رسی.

الهی! از هیچ همه چیز توانی و از همه چیز بهیچ، نمایی که گویم چنین یا چنانی تو آفریننده این و آنی.

ما را سرو سودای کس دیگر نیست از عشق تو پروای کس دیگر نیست، جُز تو دگری جای نگیرد در دل، دل جای تو شد جای کس دیگر نیست.

ای واقف اسرار ضمییر همه کس در حالت عجز دستگیر همه کس، از هر گُنهم توبه ده و عذر پذیر ای توبه ده و عذر پذیر همه کس.

الهی! بفضل خود قایمی و بشکر خود شکور، به علم عارف نزدیکی و از وهمهای همه دور.

الهی! عبدالله را از سه آفت نگاه دار از وساوس شیطانی و خواهشهای نفسانی و غرور نادانی.

الهی! اگر عبدالله را خواهی گداخت، دوزخی باید پالایش او را و اگر خواهی نواخت بهشت دیگر باید آرایش او را.

الهی! کاشکی عبدالله خاک بودی تا نامش از دفتر وجود پاک بودی.

الهی! اگر کاسنی تلخست از بوستان است و اگر عبدالله مُجرمست از دوستان است.

الهی! چون آتش فراق داشتی دوزخ پُر آتش از چه افراشتی.

الهی! چون سگ را در این درگاه بارست و سنگر او دیدارست عبدالله را با ناامیدی چه کارست.

الهی! گوهر اصطفا در دامن آدم تو ریختی و گرد عصیان بر فرق ابلیس تو بیختی و این دو جنس مخالف را با هم آمیختی، از روی ادب اگر بد کردیم بر ما مگیر که گرد فتنه تو انگیختی.

الهی! من غلام آن معصیتم که مرا به عذر آرد و زآن طاعت بیزارم که مرا تعجُب آرد.

الهی! گدای تو بکار خود شادان است، هر که گدای تو شد در دو عالم سلطان است.

الهی! غیر از الَمهای تو جای شادی نیست و جُز از بندگیت روی آزادی نیست.

الهی! کار اگر بگفتارست بر سر همه گویندگان تاجم و اگر بکردارست چون سلیمان بموری محتاجم.

الهی! کدام درد بود ازین بیش که معشوق توانگر و عاشق درویش.

الهی! من کیستم که ترا خواهم چون از قیمت خود آگاهم، از هر چه می پندارم کمترم و از هر دمی که

می شمارم بد ترم.

الهی! بر سر از خجالت گرد داریم و در دل از حسرت درد داریم و رُخ از شرم گناه زرد داریم.

منم بنده عاصیم رضای تو کجاست تاریک دلم، نور و ضیای تو کُجاست، ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشی آن بیع بود لُطف و عطای تو کجاست.

الهی! از مدت آرزومندی روزی ماند و از درد فراق به دل سوزی.

الهی! از یادگار فردی ماند و از عُمر گذشته دردی ماند و از جسم پوسیده گردی و از حسرت سینه آه سردی.

الهی! اگر توبه به بی گناهی است پس در این جهان تایب کیست و اگر به پشیمانی است پس در جهان عاصی کیست؟

الهی! صبر از من رمید و طاقت من شد سُست، تخم آرام کشتم بیقراری رُست، نه خُرسندم نه صبور

و نه مهجورم نه رنجور.

الهی! تو منزلی و دوستان تو در راه، پس نه دل عذر خواه است و نه زبان کوتاه، آفریدی ما را رایگان و روزی دادی ما را رایگان، بیامُرز ما را رایگان که تو خدایی نه بازارگان.

الهی! خلق به شادی از بلا برهند، من به شادی مبتلا شدم، همه شادی بخود رسانند من ترا یکتا شدم.

الهی! شراب شوق در جان منصور حلاج افزون شد، آن شراب در آن نگنجید سر بیرون شد، ابلیس جرعه

نیافت جاوید ملعون شد، بجرعه ای از آن شراب اویس قرنی مَیمون شد.

الهی! فراق کوه را هامون کند، هامون را جیحون کند، حیحون را پر خون کند، دانی که با این

دل ضعیف چون کند.

الهی! نظر خود بر ما مدام کن و این شادی خود بر ما تمام کن، ما مرا بر داشته خود نام کن بوقت رفتن برجان ما سلام کن، صدیقان از گناه پشیمانند وز طاعت خجل، عذر بر زبان دارند و تشویر در دل.

الهی! همه از حیرت به فریادند و من از حیرت شادم، به یک لبیک، درب همه ناکامی بر خود بگشادم، دریغا روزگاری که نمی دانستم تا لطف تو را دریابم.

الهی! پیوسته در گفت و گویم، تا واننمایی در جست و جویم از بیقراری در میدان بی طاقتی می پویم،

در میان کارم اما نمی پویم.

الهی! مرکب وا ایستاد و قدرم بفرسود، همراهان برفتند و این بیچاره را جُز حیرت نیفزود.

الهی! اگر کسی تو را به جُستن یافت من ترا بگریختن یافتم، اگر کسی تو را به ذکر کردن یافت من تو را بخود فراموش کردن یافتم، اگر کسی ترا به طلب یافت من خود طلب از تو یافتم، خدایا وسیلت به تو هم تویی،اول تو بودی و آخر هم تویی.

تا در ره عشق او مجرد نشوی هرگز زخود خویش بیخود نشوی

دنیا همه بند توست بر درگه او در بند قبول باش تا رد نشوی

الهی! ای مهیمن اکرم، ای محتجب معظًم، ای متجلی به کرم، ای قسام پیش از لوح و قلم، بادا روزی که باز رهم از زحمت حوا و آدم، آزاد شوم از بند وجود عدم از دل بیرون کنم این حسرت و ندم و با دوست بیاسایم یکدم.

الهی! ای نزدیکتر به ما از ما، مهربانتر از ما به ما، نوازنده ما بی ما، بَکَرم خویش نه به سزای ما، هر

چه کردیم تاوان بر ما، هر چه تو کردی باقی بر ما، هرچه کردی بجای ما، بخود کردی نه سزای ما.

الهی! ای مهربان فریاد رس، عزیز آن کس که با تو یک نفس، ای یافته و یافتنی از مُرید چه نشان دهند جُز بی خویشتنی، همه خلق را محنت از دوری است و مُرید را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب و مُرید را از سیرابی.

الهی! یافته می جویم، با دیده ور می گویم چه جَویم که دارم،که بینم چه گویم، شیفته این جست و

جویم، گرفتار این گفت و گویم ای پیش از هر روز و جدا از هرکس.

تا جان دارم غم تو را غمخوارم بی جان غم عشق تو به کس نسپارم.

الهی! تو موجود عارفانی، آرزوی دل مشقانانی، یادآور زبان مداحانی، چونت نخوانم که نیوشنده آواز راعیانی، چونت نستانم که شاد کننده دل بندگانی، چونت ندانم که زین جهانی و دوست ندارم که عیش جانی.

الهی! تا بنده را خواندی بنده در میان مردم تنهاست و تا گفتی بیا هفت اندام او شنواست از آدمی چه آید

قدر او پیداست کیسه تهی و باده

پیماست، این کار پیش از آدم و حواست و عطا بیش از خوف و رجاست،

اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست، به ناز کسی است که از سبب دیدن رهاست و با خود به جفاست.

خداوندا چون وجود تو پیش از طلب و طالب است طالب از آن جهت در طلب است که بیقراری بر او غالب است.

الهی! چه شود که دلم را بگشایی و از خود مرهمی بر جانم نهی، من سُود چون جویم که دو دستم از

مایه تهی، مگر که بفضل خود افگنی مرا در روز بهی.

الهی! نسیمی از باغ دوستی دمید دل را فدا کردیم، بویی از خزینه دوستی یافتیم به پادشاهی سر عالم ندا

کردیم، برقی از مشرق حقیقت تافت آب و گل کم انگاشتیم.

الهی! هر شادی که بی توست اندوه است هر منزلی که نه در راه توست زندان است هر دل که نه در

طلب توست ویران است؛ یک نفس با تو به دو گیتی ارزان است یک دیدار از تو بهزار جان رایگان است تا دلم فتنه بر جمال تو شد بنده حُسن ذوالجلال تو شد.

الهی! چه زیباست ایام دوستان تو با تو و چه نیکوست معاملت ایشان در آرزوی دیدار تو، چه خوش است گفت و گوی ایشان در راه جست و جوی تو، آن دیده که ترا دید به دیدن جُز تو کی پرواز تواند و آن جان که با تو صحبت یافت با آب و خاک چند سازد؟

الهی! آب عنایت تو به سنگ رسید، سنگ بار گرفت، از سنگ میوه رُست میوه طعم و مزه گرفت؛ پروردگارا یاد تو دل را زنده کرد و تخم مهر افکند، درخت شادی رویانید و میوه آزادی داد.

الهی! مشرب می شناسم اما واخوردن نمی یارم، دل تشنه و در آرزوی قطره ای می، زارم سقایه مرا سیراب نکند، من در طلب دریایم، بر هزار چشمه گذر کردم تا که دریا دریابم، در آتش عشق غریقی دیدی؟ من چنانم، در دریا تشنه ای دیدی؟ من آنم، درست بحیرت زده مانم که در بیابانم، بفریادم رس که از بلایی به فغانم.

الهی! غریب تو را غربت وطن است، کی هرگز به خانه رسد کسی که غربت او را وطن است.

الهی! چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو، چه خوش بازاری است بازار عارفان در کار

تو، چه آتشین است نَفسهای ایشان در یاد تو، چه خوش دردی است دَرد مشتاقان در سُوز شوق و مهر تو ،چه زیباست گفت و گوی ایشان در نام و نشان تو.

با صنع تو هر مورچه رازی دارد با شوق تو هر سوخته سازی دارد، ای خالق ذوالجلال نومید مکن آنرا که بدر گََهَت نیازی دارد.

الهی! ای سزاوار ثنای خویش، ای شکر کننده عطای خویش ای شیرین نماینده بلای خویش، بنده به

ذات خود از ثنای تو عاجز و بعقل خود از شناخت منت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.

الهی! گرفتار آن دردم که داروی آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی، من در تو چه دانم؟ تو دانی.

تو آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی آنی، تو آنی که مصطفی(ص) گفت من ثنای تو را نتوانم شمرد

و آن گونه که تو بر نفس خویش ثنا گفتی.

الهی! چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود همه را فرا باد نهادم، ای یادگار جانها و یاد

داشته دلها و یاد کرده زبانها، بفضل خود ما را یاد کن و بیاد لطیفی ما را شاد کن.

الهی! جُز از شناخت تو شادی نیست و جُز از یافت تو زندگانی نه، زنده بی تو چون مُرده زندانی

است و زنده به تو زنده جاودانی است.

الهی! مران کسی را که خود خواندی، ظاهر مکن جُرمی را که پوشاندی، کریما میان ما و تو داور

تویی، آن کن که سزاوار آنی نه آن چنان که سزاوار ماست.

الهی! اگر این آه از ما دعوی است تو سزای آنی، اگر لاف است بجای آنی اگر صدق است وفای آنی؛

خدایا اگر دعوی است سُخن راست است اگر صدق است کار راست است اگر دعوی است نه بیدادست.

الهی! از دو دعوی به زینهارم و از هر دو به فضل تو فریاد خواهم، از آنکه پندارم بخود چیزی دارم،

یا پندارم که بر تو حقی دارم.

خداوندا از آنجا که بودیم برخاستیم لیکن به آنجا نرسیدیم که خواستیم.

الهی! نزدیک نفسهای دوستانی، حاضر دل ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی در دورت

می جویند و تو نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا جانرا جانی نه این و نه آنی، جان را زندگانی

می یابد تو آنی.

خدایا هر که نه کُشته ای خودی مُردار است و مغبون کسی است که نصیب او از دوستی گفتارست، او را که راه جان و دل بکارست او را با دوست چه کارست.

الهی! کشیدید آنچه کشیدیم همه نوش گشت چون آوای قبول شنیدیم دانی که هرگز در مهر شکیبا نبودیم و بهر کوی که رسیدیم حلقه در دوستی تو گرفتیم و به هر راه که رفتیم بر بُوی تو آن راه بُریدیم ، دل رفت مبارک باد، گر جان برود در راه پسندیدیم.

الهی! آتش یافت با نور شناخت آمیختی و از باغ وصال نسیم قرب بر انگیختی، باران فردانیت بر گرد بشر ریختی، با آتش دوستی آب گل سوختی تا دیده عارف را دیدار خود آموختی.

الهی! عنایت تو کوه است و فضل تو دریا، کوه کی فرسود و دریا کی کاست، عنایت تو کی جست و فضل تو کی وا خواست، پس شادی یکی است که دوست یکتاست.

الهی! از کَرَم تو همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم بیامُرز ما را که بس آلوده ایم به

کردار خویش بس درمانده ایم به وقت خویش بس مغروریم به پندار خویش بس محبوسیم در سرای

خویش باز خوان ما را بکَرم خویش بازده ما را به احسان خویش.

دل کیست که گوهری فشاند بی تو یا تن که بود که ملک راند بی تو.

حقا که خرد راه ندارد بی تو جان زهره ندارد که بماند بی تو

الهی! تا آموختن را آموختم، آموخته را جمله بسوختم، اندوخته را بر انداختم و انداخته را بیندوختم

نیست را بفروختم تا هست را بیفروختم.

الهی! تا یگانگی بشناختم، در آرزوی شادی بگداختم، کی باشد که گویم پیمانه بینداختم و از علایق وا

پرداختم و بود خویش جمله در باختم، کی باشد کین قفس بپروازم در باغ الهی آشیان سازم.

الهی! گاه میگویی فرود آی، گاه میگویی بگُریز، گاه فرمایی بیا، گاه گویی بپرهیز، خدایا این نشان

قربت است، یا محض رستاخیز؟ هرگز بشارت ندیدم تهدید آمیز، ای مهربان بُردبار، ای لطیف نیک بار،

آمد بدرگاه، خواهی به ناز دار و خواهی خوار دار.

گر شوند این خلق عالم سر بسر خصمان من

من روا دارم نگارا چون تو باشی آن من.

الهی! هر کس بر چیزی است و من ندانم بر چه ام ، همیم آن است که کی دانسته شود که من کیم؟

الهی! این تن کان حسرت است و دل من مایه درد و محنت، می نیارم گفت کاین همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بر کان چاره من.

الهی! بود من بر من تاوان است، تو یک بار بود خود بر من تابان، مصیبت من برمن گران است، تو آب خود بر من باران، خداوندا گناه من زیر حلم تو پنهان است تو پرده ی عفو بر من گستران، الهی به قدر تو نادانم، سزای تو را ناتوانم.

الهی! تا مهر تو پیدا گشت همه مهرها جفا گشت و تا نیکی تو پیدا گشت همه جفا ها وفا گشت.

الهی! چه خوش روزی که خورشید جلال تو به ما نظری کند، چه خوش روزی که مشتاق از مشاهده جمال تو مارا خبری دهد، جان خود را طعمه باز سازیم که در فضای طلب تو پروازی کند و دل خود نثار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد.

الهی نصیب این بی چاره از این کار همه دردست، مبارک باد که مرا این همه درد در خورست، بیچاره آن کس که از این درد فرد است حقا که هر کس بدین درد ننازد ناجوانمرد است، هر درد که زین دلم قدم بر گیرد دردی دگرش بجای در بر گیرد.

الهی! شاد بدانم که اول من نبودم تو بودی، آتش یافتنی با نور شناختن تو آمیختی، از باغ وصال نسیم

قرب تو انگیختی، باران وحدانیت بر گرد بشریت تو ریختی به آتش دوستی آب و گل سوختی تا دیده عارف به دیدار خود آموختی .

گر روز وصال باز بینم روزی با او گله های روز هجران نکنم

خداوندا از آن تو می فزود و از آن بنده می کاست تا آخر همان ماند که اول بود راست.

محنت همه در نهاد آب و گل ماست پیش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست.

الهی! مران کسی را که تو خود خواندی، آشکار مکن گناهی را که تو خود پوشیدی، کریما خود بر گرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که بر گرفتی مگذار و در سایه لطف خود میدار و جُز به فضل و رحمت خود مسپار.

الهی! آب عنایت تو به سنگ رسید، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رویانید درخت میوه بار گرفت چه

درختی؟ درختی که بارش همه شادی، مزه اش همه انس و بویش همه آزادی درختی که ریشه آن در زمین وفا، شاخ آن برای رضا، میوه آن معرفت و صفا، حاصل آن دیدار و لقا.

الهی! بنام تو زبانها گویا شده، بنام تو جانها شیدا شده، بیگانه آشنا شده، زشت ها زیبا شده، کار ها هویدا

شده، راهها پیدا شده، بنام تو چشم مشتاقان گریان، دلهای عارفان سوزان، سر های واله های خروشان

تنهای عاشقان بیجان.

الهی! جانها اسیر پیغام تو، عارف افتاده بدام تو، مشتاقان مست مهر از از جام تو، خوشا بحال کسی که از این جام شربتی چشید یا در این راه منزلی بُرید، دل وی به نور حق افروخته و به روح انس زنده و به وصال فرخنده، گهی در حیرت شهود مکاشف جلال، گهی در بحر وجود غرقه لطف و جمال.

در عشق تو من کیم که در منزل من از وصل رُخت گلی دمد بر گل من

این بس نبود ز عشق تو حاصل من کاراسته وصل تو باشد دل من

الهی! از وجود تو هر مفلسی را نصیبی از کَرَم تو، هر دردمندی را طبیبی است از سعت رحمت تو، هر کسی را بهره ای و از بسیاری بخشش تو هر نیازمندی را قطره ایست بر سر هر مومن از تو تاجی است و در دل هر محب از تو سراجی است و هر منتظری را آخر، روز دیداریست.

الهی! این چه بدتر روزی است ترسم که مرا از تو جُز حسرت نه روزی است، خداوندا از بخت خود چون بپرهیزم و از بودنی کُجا گریزم؟ و ناچاره را چه آمیزم؟ و در هامون کجا گریزم.

الهی! ای گشاینده زبان مناجات گویان و انس افزای خلوتهای ذاکران و حاضر نفسهای راز داران.

خداوندا در حاجت کسی نظر کن که او تو را یک حاجت بیش نیست.

الهی! دعوی صاقانی، فرزنده نفسهای دوستانی، آرام دل غریبانی، چون در میان جان حاضری از بیدلی

میگویم که کُجایی، زندگانی را جانی و آیین زیاد به خود از خود ترجمانی، به حق تو بر توست که ما در سایه غرور ننشانی و بوصال خود رسانی.

الهی! اگر تو فضل کنی، دیگران چه داد و چه بیداد، و اگر تو عدل کنی فضل دیگرا چون باد.

خداوندا گفتار تو راحت دل است و دیدار تو زندگی جان، زبان بیاد تو نازد و دل بهر جان به عیان.

خداوندا چند خوانی ورانی، بگداختم در آرزوی روزی که در آن روز تو مانی، تا کی افکنی و بر گیری،

این چه وعده است بدین درازی و بدین دیری.

خدایا از تو می گفتم و گاه از تو می نیوشیدم میان جُرم خود و لطف تو می اندیشیدم، کشیدا آنچه کشیدم همه نوش گشت چون آوای تو شنیدم.

الهی! گاهی بخود نگرم گویم از من زار تر کیست، گاهی به تو نگرم گویم از من بزرگوار تر کیست؟ بنده چون به خود نگرد بزبان تحقیر از کوفتگی و شکستگی خود گوید:

پُر آب دو دیده و پُرآتش جگرم، پُر باد دو دستم و پُر از خاک سَرم

و چون به لطف الهی! و فضل ربانی نگرد، بزبان شادی و نعمت آزادگی گوید:

چه کند عرش که او غاشیه من بکشد چون به دل غاشیه حکم و قضای تو کشم

بوی جان آیدم از لب چو حدیث تو کنم شاخ عز رویدم از دل چو بلای تو کشم

الهی! آمدم با دو دست تهی، سوختم به امید روز بهی، چه باشد اگر بر این دل خسته ام مرهم نهی.

الهی! از آرنده غم پشیمانی در دلهای آشنایان و ای افکنده سُوز در دل تایبان، ای پذیرنده گناهکاران

و معترفان، کسی باز نیامد تا باز نیاوردی و کسی راه نیافت تا دست نگرفتی، دستگیر که چون تو دستگیر

نیست دریاب که جُز تو پناه نیست و پرسش ما را جُز تو جواب نیست و درد ما را جُز تو دوا نیست و از این غم جُز تو ما را راحت نیست.

الهی! تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را بشراب انس مست کردی، قومی را به دریای دهشت غرق کردی، ندا از نزدیک شنوانیدی و نشان از دور دادی، رهی را باز خواندی و آنگاه خود نهان گشتی از ورا پرده، خود را عرضه کردی و به نشان بزرگی خود را جلوه نموده تا آن جوانمردانرا در وادی دهشت گم کردی، و ایشان را در بی تابی و بی توانی سر گردان کردی، داور آن دادخواهان تویی و داد ده آن فریاد کنان تویی و دیت آن کُشتگان تویی، تا آن گُم شده کی به راه آید و آن غرق شده کُجا به کران افتد، و آن جانهای خسته کُجا بیاسایند و این قصه نهانی را کی جواب آید و شب انتظار آنان را کی بامداد آید؟

یار از غم من خبر ندارد گویی یا خواب به من گُذر ندارد گویی

تاریک تر است هر زمانی شب من یارب شب من سحر ندارد گویی

الهی! تو آنی که نور تجلی بر دلهای دوستان تابان کردی و چشمه های مهر در سر ایشان روان کردی، تو پیدا و به پیدایی خود در هر دو گیتی ناپیدا کردی. ای نور دیده آشنایان و سُوز دل دوستان و سرور جان نزدیکان ، همه تو بودی و تویی، تو نه دوری تا ترا جوینده نه غافل تا ترا پرسند، نه ترا جز بتو یابند.

از بسکه دو دیده در خیالت دارم در هرچه نگه کنم تویی پندارم

الهی! راهم نما بخود و باز رهان مرا از بنده خود، ای رساننده بخود برسانم که کسی نرسیده بخود، بار الها یاد تو عیش است و مهر تو سوز، شناخت تو ملک است و یاد تو سرور و صحبت و نزدیکی تو نور، جوینده تو کُشته با جان است و یافت تو رستخیز بی صور.

الهی! نه جُز از شناخت تو شادی است نه جُز از یافت تو زندگانی، زندگانی بی تو، بردگی است و زنده به

تو هم زنده و هم زندگانی است.

غم کی خورد آنکه شادومانیش تویی یا کی مُرد او که زندگانیش تویی

در نسیه آن جهان کجا دل بندد آن کس که به نقد این جهانیش تویی

الهی! ای یافته و یافتنی، از مست چه نشان دهند جُز بی خویشتنی، همه خلق را محنت از دوری است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیر آبی.

ای عاشق دل سوخته اندوه مدار روزی به مُراد عاشقان گردد کار

الهی! ای داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی، کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بیدادست و نه بازی، بارخدایا بنده را نه چون و چرا در کار تو دانشی و نه کسی را بر تو فرمایشی، سزا ها همه تو ساختی و نوا ها همه تو ساختی نه از کس بتو نه از تو به کس، همه از تو بتو همه تویی و بس، خلایق فانی و حق یکتا بخود باقیست.

نام تو شنید بنده دل داد بتو چون دید رُخ تو دل داد بتو

الهی! به عنایت هدایت دادی و به معونت ها بذر خدمت رویانیدی و به پیغام آب پذیرش دادی، بنظر خویش میوه محبت وارسانیدی اکنون سزد که سموم مکر از آن باز داری و بنایی که خود ساخته بگناه ما خراب نکنی.

خداوندا تو ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی و وجدان را گواهی چه باشد فزایی و نکاهی.

روضه روح من رضای تو باد قبله گاهم در سرای تو باد

سُرمه دیده جهان بینم تا بود گرد خاک پای تو باد

گر همه رای تو فنای من است کار من بر مُراد رای تو باد

شد دلم ذره وار در هوست دلم این ذر در هوای تو باد

الهی! تو آنی که از احاطت ادهام بیرونی و از ادراک عقول مصونی، نه مَدَرک عیونی، کار ساز هر مفتونی و شاد ساز هر محزونی، در حکم بی چرا و در ذات بی چند و در صفات بی چونی.

تو لاله سُرخ لولو مکنونی من مجنونم تو لیلی مجنونی

تو مشتریان با بضاعت داری با مشتریان بی بضاعت چونی

من گریه به خنده در همی پیوندم پنهان گریم به آشکارا خندم

ای دوست گمان مبر که من خرسندم آگاه نه ای که چون نیازمندم

الهی! در دل دوستان تو نور عنایت پیداست و جانها در آرزوی وصال تو حیران و شیداست، چون تو

مولا کراست؟ و چون تو دوست کجاست؟

الهی! هر چه دادی نشان است و آیین فرداست و آنچه یافتیم پیغام است و خلعت بر جاست.

خدایا نشانت بیقراری دل و غارت جان است و خلعت وصال در مُشاهده جلال

روزی که سر از پرده برون خواهی کرد دانم که زمانه را زبون خواهی کرد

گر زیب و جمال از این فزون خواهی کرد یارب چه جگر هاست که خون خواهی کرد

ای خداوندی که فلک و ملک را نگاهدارنده تویی، ای بزرگی که از ماه تا ماهی دارنده تویی، ای کریمی که دعا را نیوشنده تویی و جفا را پوشنده تویی، ای لطیفی که عطا را دهنده تویی و خطا را برازنده تویی ای یکتایی که در صفت جلال و جمال پاینده تویی، عاصیان را شوینده تویی و طالبان را جوینده تویی.

بنمای رهی که ره نماینده تویی بگشای دری که در گشاینده تویی

زنگارغمان گرفت دور دل من بزدای که زنگ دل زداینده تویی

الهی! در ذات بی نظیری، در صفات بی مانندی و گناهکاران را آمرزگاری و ایشان را راز داری، زیبا صنع و شیرین گفتاری، دانای راز هایی، عالم اسرار و معیوبان را خریداری، درمانده را دستگیر و بیچاره را دستیاری.

ای مونس دیده با ضمیرم یاری اندر دل من نشسته بیداری

گر با دگری قرار گیرد دل من از جان خودش مباد برخورداری

الهی! آن گروه را بر سر کوی بلا آوردی و بلا و مُصیبتها را به ایشان نمودی، این یک گروه هزار قسم شدند همه روی از بلا برگردانیدند مگر یک گروه اندک که روی گردان نشدند و عاشق وار سر به کوی بلا نهادند و از بلا نیندیشیدند و گفتند ما را همان دولت بس که تحمل اندوه تو گشتیم و غم بلای تو خوردیم و یک یک بزبان حال می گفتند:

من که باشم که به تن رخت وفای تو کنم دیده حمال کنم بار جفای تو کشم

گر تو بر من به تن و جان و دلی حکم کنی هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم

الهی! ای یادگار جانها و یاد رشته دلها، به فضل خود ما را یاد کن و بیاد لطفی ما را شاد کن.

الهی! تو به یاد خودی و من بیاد تو، تو بر خواست خودی و من بر نهاد تو:

سر سروران بسته دام تو دل دلبران دفتر نام تو

بیک دم دو صد جان آزاد را کند بنده یک دانه از دام تو

بسا عقل آسوده دل را که کرد سراسیمه، یک قطره از جام تو

الهی! ذکر تو بهره مشتاق است و روشنایی دیده و دولتی جان و آیین جهان یک ذره فزودن به دوستی از دوجهان است، یک لحظه با دوست خوشتر از جان است، یک نفس با دوست ملک جاودان است، عزیز آن بنده که سزاوار آنست، این چه کارست که بی نام و نشان است، شغل بنده است و از بنده نهان است، رفیقی از آن بی طاقت و به آن یازان است و او که طالب آنست در میان آتش نازان است.

ار دستت ز آتش بود ما را گل مَفرش بُود

هر چه از تو آید خوش بُود خواه شفا خواه اَلَم

الهی! چون یتیم بی پدر گریانم، درمانده در دست خصمانم، خسته گناهانم و از خویشتن بر تاوانم، خراب

عمر و مفلس روزگار، من آنم، خداوندا به فریاد رس که از ناکسی خود بفریادم.

الهی! دریغا که روزگار بر باد دادیم و شکر نعمت ولی نعمت نگُذاردیم، دریغا که قدر عُمر خویشتن نشناختیم و از کار دنیا به اطاعت مولا نپرداختیم، دریغا که عُمر عزیز بسر آمد و روزگار بگُذشت.

پیش از این کاین جان عذر آور فروماند زنطق، پیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند زکار

توبه پیش آرید و نادم از گُنه کاری خویش، چشم گریان جان لرزان رو سوی پروردگار

روزی که مرا وصل تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید.

الهی! عظیم شانی و همیشه مهربانی، قدیم احسان و روشن برهانی هم نهانی هم عیانی از دیده ها نهانی و جانها را عیانی نه به چیزی مانی تا گویم که چنانی، آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی آنی.

الهی! او که حق به دلیل جوید به بیم و طمع پرستد او که حق را به احسان دوست دارد روز محنت برگردد، او که حق را به خویشتن جوید نایافته یافته پندارد.

این جهان و آن جهان و هر چه هست عاشقان را روی معشوق است و بس

گر نباشد قبله عالم مرا، قبله من کوی معشوقست و بس

الهی! تو آنی که از بنده ناسزا بینی و به عقوبت نشتابی، از بنده کفر می شنوی و نعمت از او باز نگیری و

توبت و انابت بر او عرصه کنی و به پیغام و خطاب خود او را باز خوانی و اگر باز آمد او را وعده مغفرت دهی پس چون با دشمن بد کردار چنینی با دوستان نیکو کار چونی؟

چشمم همی بخواهد دیدارت گوشم همی بخواهد گفتارت

همت بلند کردند این هر دو هر چند نیستند سزاوارت

الهی! دوستان تو سران و سرهنگانند و بی گنج و خواسته تو نگرانند و بنام درویشانند و به حقیقت توانگران جهان ایشانند، دردها دارند و از گفتن آن بی زبانند.

خدایا من کیستم که بر درگاه تو زارم یا قصه درد خود بتو پردازم.

الهی! ای راهنما به کَرَم، فرو ماندم در حیرت یکدم، آن کدام است؟ دمی که نه حوا در آن گنجد نه آدم، اگر من آن دم بیابم چون من کیست؟ بیچاره زنده ای که بی نفسش باید زیست.

الهی! از خود تو هر مفلسی را نصیبی و از کرم تو هر درد مندی را طبیبی و از وسعت رحمت تو

هر کسی را سهمی است.

ای یار بارم ده تا داستان درد خود به تو پردازم، بر درگاه تو می زارم و در امید بیم تو می نازم یک نظر

در من نگر تا دو گیتی به آب اندازم.

مهر تو بمهر خاتم ندهم وصلت بدم مسیح مریم ندهم

عشقت به هزار باغ خرم ندهم یکدم غم تو بهر دو عالم ندهم

الهی! هر چند ما گُنه کاریم تو غفاری هر چند ما زشت کاریم تو ستاری، پادشاها گنج فضل تو داری و بی نظیرو بی یاری، سزاست که خطا های ما را در گذری.

الهی! به نشانت بینندگانیم به نامت زندگانیم، بفضلت شادانیم به مهرت نازانیم از جام مهر تو مست مایی ، صید عشق تو در دام، ماییم.

زنجیر مُعَنبر تو دام دل ماست عنبر ز نسیم او غلام دل ماست

در عشق تو چون خطی بنام دل ماست گویی که همه جهان بکام دل ماست

الهی! دانی که من به خود به این ورزم و نه بکفایت خود شمع هدایت افروزم از من چه آید؟ و از کردار من چه گشاید؛ طاعت من به توفیق تو خدمت من به هدایت تو، توبه من برعایت تو، شکر من به انعام تو، ذکر من بالهام تو، همه تویی من کیم اگر فضل تو نباشد من چه ام.

الهی! کدام زبان به ستایش تو رسد؟ کدام خرد صفت تو را برتابد، کدام شکر با نیکویی تو برابر آید، کدام

بنده به گُزاردن عبادت تو رسد.

الهی! این سُوز امروز ما درد آمیز است، نه طاقت بسر بردن و نه جای گُریز است، این چه تیغ است که

چنین تیز است، نه جای آرام و نه روی پرهیز است.

الهی! هر کس بر چیزی است و من ندانم بر چه ام، بیم آنست که کی دانسته شود که من کیم؟

الهی! دوستدار از زبان خاموش است ولی حالش همه زبان است و اگر جان در سر دوستی کرد شاید، که

دوست را بجای جان است، غرق شده،آب نه بیند که گرفتار آن است به روز چراغ نیفروزند که روز خود چراغ جهان است.

الهی! آنچه بر سر ما آید بر سر کسی نیاید، دیده که به نظاره تو آید هرگز باز پس نیاید، اصل وصال دل

است و باقی زحمت آب و گل.

الهی! گریخته بودم تو خواندی، ترسیده بودم برخوان نشاندی، ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش،اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.

الهی! چون بدانستم که توانگری درویشی است دوست درویشم، چون وعده دیدار دوست کردی غلام دیده خویشم.

الهی! چون ما را در حجره بی شمع و چراغ مبتلا کنند ایمان ما را تو چراغ لحد ما گردانی، چون در معامله خود می نگرم سزاوار همه عقوبتها هستم و چون در کرم تو نظاره می کنم سزاوار همه خداوندیها هستی.

الهی! شادی نمی شناختم می پنداشتم که شادم اکنون مرا چه شادی که شادی شناسی را به باد دادم.

الهی! حاجت بسیار دارم و بر همه چیز توانایی آنچه می خواهم می توانی که باین بنده برسانی و از شر ظالمان مرا برهانی ای رحمت تو دستگیر ما و ای کرم تو عذر پذیر ما، ای داننده هر حالی و شنونده هر شکوایی،ای مجیب هر خواننده و ای قریب هر داننده.

الهی! چون عزیزان به ناز پرورده ما را فراموش کنند تو بر ما رحمت کن.

الهی! غافلانیم نه کافرانیم، صمدا به برکت نواختگان حضرت تو و به برکت گُداختگان هیبت تو،

به برکت متحیران جلال تو و به برکت مقهوران قهر تو که ما را به صحرای هدایت آری و از این

وحشت آباد به روضه اقدس رسانی.

الهی! دانی که بی تو هیچ کسم، دستم گیر که در تو رسم، بظاهر قبول دارم به باطن تسلیم نه از خصم باک دارم نه از دشمن بیم، اگر دل گوید چرا؟ گویم سر افکنده ام و اگر خرد گوید چرا جواب دهم که من بنده ام.

الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوش است، ور نازم به تو نازیدن خوش است.

الهی! ما در دنیا معصیت می کردیم حبیب تو مُحمد (ص) غمگین می شد و دشمن تو ابلیس شاد.

از ز دردت خستگان را بوی درمان آمده یاد تو مر عاشقان را راحت جان آمده

صد هزاران عاشق سر گشته بینم پر امید در بیابان غمت الله گویان آمده

سینه ها بینم ز سوز هجر تو بریان شده دیده ها بینم ز درد عشق گریان آمده

پیر انصار از شراب شوق خورده جرعه ای همچو مجنون گرد عالم مست و حیران آمده

الهی! به برکت صدیقان درگاه تو، به برکت پاکان درگاه تو که حاجت این بیچاره درمانده را و مهمات جمیع مومنین و مومنان را برآورده بگردانی و آنچه امید می داریم به عافیت و دوست کامی برسانی و پیش از مرگ توبه نصُوح کرامت نمایی و ختم کار ها به کلمه شهادت فرمایی، یا آله العالمین و خیر الناصرین بفضلک و کَرَمک یا اکرم الاکرمین و یا ارح الراحمین و صلی الله علی مُحمد (ص) و آله اجمعین.

مناجات در وصیت نامه شهدا

شهید عباس میرزایی تولد به سال 1344:

«الهی دل من از بهر تو در کار است و گرنه مرا با دل چه کار است. آخر چراغ مرده چه مقدار است. الهی اگر طاعت بر ندارم، جز تو کسی را ندارم. الهی، دل تمنای تو دارد…… .»

شهید مرتضی شاه محمدی محل تولد تهران، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خدایا، بارالها، معبودا، مولای مهربان، رحیم، کریم، رحمان، غفور و بخشنده من. ای ستار العیوب تو گواه و شاهد باش که من گناهکار و ناتوان دوست دارم دشمن، چشمانم را در اوج درد از حدقه در آورد و دستانم را قطع کند و پاهایم را از بدن جدا نماید و قلبم را آماج رگبارهایش نماید و سرم را از تن جدا نماید تا دشمنان ببینند که اگر چه چشم‌ها و دست‌ها و پاها و قلب و سینه و سرم را از من گرفته‌اند اما یک چیز را نتوانسته‌اند از من بگیرند و آن ایمان من است و عشق به الله، معشوقم و عشق به شهادت و امام و اسلام.»

شهید محمد رضا مصلی نژاد محل تولد استان فارس، سال شهادت 1365:

«خدایا، گروهی می‌خواهند تو را با استدلال دیگران بشناسند. عده‌ای ترا در کتاب‌ها و مطالب خشک علمی می‌خوانند. جهتی از آیات تو را می‌خوانند. اما مولا جان توفیق ده، تا ما تو را از خوشبختیت بجوییم و در یابیم. بفرموده امام حسین (ع) از نوای خدا وصل تو را می‌جوییم و به وجودت بر خودت استدلال می‌کنم. پس مرا در پرتو انوار خودت به کوی وصالت برسان.»

شهید رسول فره‌حسنلو محل شهادت شلمچه به سال 1367:

«خداوندا، اکنون که در مقابل تو خود را تنها می‌یابم و نمی‌توانم از احاطه حکومت تو فرار کنم و در مقابل تو خود را ذلیل و خوار و کوچک می‌بینم. یا غیاث المستغیثین مرا دریاب که اگر رهایم کنی، در جوار شیطان خواهم بود. خداوندا بس است دیگر، دنیا برایم قفس شده و روحم را آزار و شکنجه می‌دهد.»

شهید علی اکرامی:

«بار خدایا، طاعت خود را به ما الهام فرما و از نافرمانی خویش دورم کن و رسیدن به آنچه را که باعث خوشنودی توست، بر ما آسان‌نما و ما را در میان بهشتیان خود قرار ده و از دل‌های ما پرده بد گمانی و حجاب را بردار و از ضمیر ما نقش باطل بزدا.»

شهید رضا خان محمد سال شهادت 1362:

«خدایا، ناب و خالصم گردان. به آشیانه دلم جز پرنده عشق خودت راه مده. یاریم کن تا با نفس سرکشم درافتم. یاریم کن که بنده تو باشم و سر به خاک پاک تو نهم و برای تو زندگی کنم و برای تو بمیرم.»

شهید عباس محمدی محل تولد استان خراسان، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خدایا، چه خوش است هجرت گزیدن و جهاد کردن! خدایا، چه خوش است جهاد کردن و به شهادت رسیدن! خدایا، چه خوش است از علایق بریدن و به ذات کبرایی پیوستن! خدایا، آنقدر در این راه پا نمی‌نهم تا از پای بیفتم، آنقدر بر خاکت سجده می‌کنم تا تو را پیدا کنم. آنقدر دعا می‌کنم تا قلبم را خانه‌ات گردانی و آنقدر در می‌زنم تا به رویم در واکنی و مشتری جانم شوی.»

شهید سید جلال معصومی محل تولد گلپایگان، سال شهادت 1362:

«معبودا، پروردگارا، چه زیباست جلوه‌گاه جمالت و چه باشکوه است نمایشگاه جلالت. در حیرتم که چگونه شکر تو گزارم. خدای من، عزت و ذلت در دست توست، پس مرا به حال خود وامگذار.»

شهید سید علی سید حسینی محل تولد تهران، سال شهادت 1365:

«خدایا چه زیباست مرگ در راه تو و شمع گونه سوختن. خدایا، می‌دانم تو کیستی، نه آنقدر که علی‌(ع) دانست. خدایا، تو را با دیده دل دیده‌ام، نه آنقدر که محمد (ص) دید. خدایا، به کتابت و هر آنچه از آن توست یقین دارم، نه آنقدر که رهبر عزیزم، خمینی کبیر، دارد. خدایا، لحظاتی در زندگیم در التهاب تو سوختم.»

شهید دکتر چمران محل تولد تهران، سال شهادت 1360:

«خدایا، خسته و دلشکسته‌ام. مظلوم از ظلم، پژمرده از جهل اجتماع، ناتون در مقابل طوفان حوادث، ناامید در برابر مبهم و مجهول، تنها و بی کس و فقیر در کویر سوزان زندگی، محبوس در زندان آهنین حیات. دل غمزده و دردمندم، آرزوی آزادی می‌کند و روح پژمرده‌ام خواهش پرواز دارد.»

شهید غفور مومن‌زاده محل تولد اردبیل، محل شهادت شلمچه به سال 1366.

«الهی، به سوی تو روی آورده‌ام و گل سرخ به شوق تو و امید کرم تو در دل پرورده‌ام. الهی، عاشقان به سوی تو آمده‌اند و من همچنان همنشین با قفسم. چشمه عشق را به من بنمایان، تا این دلِ سوخته را در آن شستشو دهم.»

شهید محمدحسن ولیخانی از استان تهران، محل شهادت غرب به سال 1365:

«پروردگارا، در این ایثار خون‌ها، در این میثاق خون با خون، مرا در وصلت عشقم پیوندی آسمانی ده، مرا با گرمی خونم درون خاک آشنایی ده که من مشتاق این وصلم، که من مجنون این عشقم.»

شهید بیت‌الله حسن‌زاده تولد به سال 1341:

«ای معبود، چه زیباست جلوه‌گاه جمالت و چه با شکوه است نمایشگاه جلالت! در حیرتم که این منم که افتخار راز و نیاز در این جبهه جنوب با تو نصیبم شده. آیا این منم که توفیق فروغ تابناک ملکوتی تو را دریافته‌ام! این لحظه‌ها که با تو نیایش می‌کنم، نه گذشته دارد و نه حال، نه آینده. بلکه پیامی از ابدیت که مرا از تمام کارهای دنیا و زیورهای دنیا بیزار کرده که مرا برای خواندن به بارگاهت آماده می‌سازد. آری ای رب اعلای من، این منم و نه آن منی که روزگاری طولانی سعی فراوان نمودم، امروز به غیر تو دیگر نمی‌بینم و نمی‌فهم.»

شهید حاج مسعود امیری تولد به سال 1339 در کرمانشاه، شهادت به سال 1367 در عملیات مرصاد:

«خدایا، مهاجران رفتند و من انصار شدم. خدایا، به ابرها بگو بگریند، به کوه‌ها بگو بشکافند، به دریا بگو بخروشد، به خورشید بگو نتابد و به همه بگو اشک بریزند. خدایا به پرنده‌ها بگو پرهایشان را به خون شهدا رنگین کنند. به کبوتران بگو پیام خون را به خط شکنان برسانند. خدایا باز هم به فرشتگان بگو » إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون » و فلسفه آفرینش در کربلاهای خوزستان، مهران و سایر نقاط ایران را نشان شان بده. خدایا به محمد (ص) بگو که پیروانش باز هم حماسه آفریدند. به علی (ع) بگو که شیعیانش قیامت به پا کردند و به حسین (ع) بگو که خونش همچنان در رگ‌های ما می‌جوشد.»

شهید علی‌اکبر تولد به سال 1338 در نفت شهر، محل شهادت طلاییه به سال 1363:

«انسانی که خدا را شناخت، عاشق او می‌شود، انسانی که عاشق شد، تمام پلیدی‌ها را از خود می‌راند. انسانی که خود، خدا یا اسلام را شناخت، همه کارهای صالح را یک وظیفه می‌داند. من نعمتی جز خدا ندارم و شما هم ندارید. این یک وظیفه است و همه ما مستلزمیم در راه خدا جهاد کنیم.»

شهید عبدالله حکمت شمار تولد به سال 1345 در تهران، شهادت به سال 1366 در شلمچه:

«کریما، شنیده بودم که تو جز کالای نیکو و متاع پاک را خریدار نیستی، پس از چه روی مرا که زنگار به دل و غبار به دیده و زشتی به جسم و پلیدی به جان دارم خریداری؟

رحیما، بنده‌ای سرگشته‌ام که گفت و شنود، خور و خواب و نگاهم همه معصیت است و اگر دلی دارم آن هم ملوث به لوث ریا و ملون به لون غیر خداست. پس به رحمت واسعه‌ات و به کرامت غباری که از سر قدوم مبارک رزمندگان اسلام برخاسته و بر چهره سیاه من فرود آمده از گناهانم در گذر و بر من رحم کن، اگر چه من خاری در گلزار گلستان تو هستم.»

شهید مسعود صالحی محل تولد ملایر به سال 1347، محل شهادت شلمچه به سال 1366.

«خدایا، بگذار در معرکه نبرد حق با باطل، عاشقانه بتازم و طاغوت و شیطان را بر زمین بیندازم. بگذار پروانه وار به دور شمع وجودت بگردم و بسوزم تا قید و بند را ببرم و آزادانه در معرکه حیات جولان دهم. بگذار، با شمشیر بُران شهادت سکوت تاریخ را بشکنم….. . بگذار از جاذبه مادی، خود را آزاد کنم.»

شهید مرتضی عمرانی‌پور تولد به سال 1348، شهادت به سال 1365 در شلمچه:

«بار پروردگارا، چنین احساس می‌کنم که تا به حال هیچ‌گونه سنخیّتی با ائمه (ع) نداشته‌ام. لذا از تو می‌خواهم که در آخرین لحظات عمرم پهلوهایم بشکند، صورتم نیلی شده، از بازوانم درد بکشم و در سینه‌ام احساس سوزش کنم تا که لااقل جسدم با معصومین شباهتی داشته باشد.»

شهید معلم مهدی رجب بیگی؛ متولد سال 1336:

«خدایا پرواز را به ما بیاموز تا مرغ دست آموز نشویم و از نور خویش آتش در ما بیفروز تا در سرمای بی‌خبری نمانیم. خون شهیدان را در تن ما جاری گردان تا به ماندن خو نکنیم و دستِ آن شهیدان را بر پیکرمان آویز تا مشت خونینشان را برافراشته داریم. خدایا چشمی عطا کن تا برای تو بگرید، دستی عطا کن تا دامانی جز تو نگیرد، پایی عطا کن که جز راه تو نرود و جانی عطا کن که برای تو برود.»

شهید دکتر مصطفی چمران متولد سال 1311محل تولد تهران محل شهادت دهلاویه سال‌1360:

«بگذارید بند بندم از هم بگسلد، هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر می‌کنم و خدای بزرگ خود راعاشقانه می‌پرستم. آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم. به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد.»

شهید مجتبی رسول زاده، محل تولد: تهران، مکان شهادت: خرمشهر به سال 1361:

«خدایا اگر می‌دانی که عاشقت شده‌ام، مرا به سوی خود فراخوان والا مرا رشد بده و توفیق تکامل الی‌الله نصیبم کن تا لایق شهادت گردم.»

شهید صفرعلی خاجوی، محل شهادت: شلمچه به سال 1365:

«ای خدا اگر مرا به جرمم مواخذه کنی، تو را به عفوت بازخواست می‌کنم و اگر مرا به آتش دوزخ ببری، اهل دوزخ را آگاه خواهم کرد که تو را دوست دارم.»

شهید مجید پورکرمان محل تولد: تهران، محل شهادت: خرمشهر به سال 1361:

«من هیچ‌شاخه سبزی ندارم تا با خود به سرای دیگر ببرم، اما امید دارم که این شاخه‌های خشک شده در این لحظات پرثمر و پرنعمت جان بگیرند و سبز شوند.»

شهید حسن رئوفی فریمانی، متولد سال 1344 در تهران، محل شهادت پَنجوین به سال 1362:

«خدایا کمکم کن تا پایم نلغزد و هدایت کن گلوله‌های آتشین مرا تا بر سینه دشمنانت فرود آیند و هنگامی که صلاح تو در آن بود جان ناقابل این حقیر تقدیم گردد، مهدی (عج) را بر بالینم فرست که سخت محتاج اهل بیت هستم. خداوندا درد تیر و ترکش و خمپاره را تحمل خواهم کرد، اما اندوه خمینی را هرگز.»

شهید حسین یحیایی محل تولد تهران به سال 1344، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«ای خدا، این دلم، جانم، روحم فقط تو را می‌خواهد. دیگر طاقت ماندن در میان دنیا و دنیائیان را ندارد و می‌خواهد از وادی پر از گناه و وادی ساده کوچ کند و در وادی عشق و صفای روحانی فرود آید. ای انسان‌ها روح را الهی کنید، از مسیر دنیا طلبی خارج و در مسیر رضای خدا وارد شوید و رضای خدا بطلبید.»

شهید سعید هدی محل تولد مراغه، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خداوندا، مرغ ناچیز و محبوس در قفس، چشم به تو دوخته و با لرزاندن بال‌های ظریفش آماده حرکت به سوی توست. اما نه برای اینکه از قفس تن پرواز کند و در جهان پهناور هستی بال و پر بگشاید، نه! زیرا زمین و آسمان با آن همه پهناوری، جز قفس بزرگتری برای این پرنده شیدا نیست. او می‌خواهد آغوش بارگاه بی‌نهایت را باز کنی و او را به سوی خود بخوانی»

شهید علی حسینی آقایی محل تولد تهران به سال 1341، محل شهادت سومار 1361:

«خدایا، دل دردمندم شوق آزادی دارد تا از این غربتکده سیاه، تا از این زندان عاشقان وصالت، ندای خود را به وادی عدم بکشاند و فقط با خدای خود به وحدت برسد.»

شهید حاج عبدالستار قندانی‌پور متولد سال 1340:

«خدایا، ریشه‌های این علاقه به دنیا را در خاک وجود من بخشکان و تارهای این وابستگی را در زوایای قلب من بسوزان. خدایا، عشق به این لجنرار متعفن جامه مخالفت با تو را بر من پوشانده است. تو این جامه را از تن من بیرون آر.»

شهید ابوالفضل راز فانی محل تولد تهران، محل شهادت دربند عراق به سال 1362:

«الهی، یا قدوس، یا ارحم الراحمین، من ذلیلیم، من کوچکم، به عظمت خودت تواناییم ده. با نور خودت آشنایم کن، قطعه قطعه بدن پر دردم، عاشق اسلام و عاشق شهادت است. خدایا، نگذار چشم بسته از این دنیا بروم.»

شهید احمد دادستان متولد 1347 در تهران، شهادت به سال 1362:

«ای مهربان، من نیز عاشق تو هستم. ای بخشنده مهربان کرمی در حق من کن و مرا ببخش و مرا در صف عاشقانت قرار ده. خدایا، وجود مرا برای لقای خودت و رساندن عاشق به معشوق آماده ساز.»

شهید سید داود مشکارگونه فراهانی متولد سال 1337 در تهران، محل شهادت اهواز به سال 1360:

«به نام او که از اویم، به نام او که زنده به اویم، زندگیمان به خاطر اوست، بودنم از اوست، رفتنم به اوست، یارم اوست، جانم اوست، معشوقم اوست احساسش می‌کنم با قلبم، با ذره ذره وجودم و با تمام سلول‌هایم. ای همه چیزم، به یادت هستم. به یادم باش که بی‌تو هیچ و پوچ خواهم بود.»

شهید بهزاد حداد ماهی محل تولد تهران به سال 1348، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خدایا دوست دارم که اگر شهید شدم، بی سر باشم که در مقابل امام حسین (ع) روسفید باشم… . خدایا، بر من رحم کن. خدایا همیشه خواسته‌ام که شهید شوم. این آرزو را برایم برآورده کن.»

شهید جواد حیدری فرد محل تولد تهران سال 1333، محل شهادت جزیره مجنون به سال 1362:

«خدایا، به تو پناه می‌آورم از نفسی که سیر نمی‌شود و از دانشی که سود نمی‌دهد، از نمازی که بالا نمی‌رود و از دعایی که به اجابت نمی‌رسد.»

شهید بهنام یوسفی اردبیلی تولد به سال 1343:

«ای معبود من، ای آن که دل‌های پاک در لقای تو می‌تپد. خدایا، من با تو در شهادت دوستانم و به هنگام بلند شدن ناله‌های کودکان مادر از دست داده در بمباران‌های دشمن، با تو پیمان بستم و عهد نمودم که تا پایان راه بروم و حال بر پیمان خود وفا کردم. الهی، من به وفاداری و خلوص عمل نمودم، تو نیز مرا بپذیر.»

شهید مجید حاجی محمد زاده اصل محل تولد آذربایجان شرقی به سال 1341، محل شهادت شلمچه:

«الله اکبر، الله اکبر! چه زیبا معلمی هستی و چه مهربان محبت نمودی. من از تو تشکر می‌کنم که توانستم درس خود را از تو بیاموزم و در صحنه عمل امتحان دهم و این کوچک را به وادی عشق منزلت دادی.»

شهید یعقوب مهدی زاده اصل محل تولد اردبیل به سال 1342، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«خدایا! اگر کمکم نکنی، دستم نگیری، چه کنم و به کجا پناه ببرم. من به غیر از تو کسی را ندارم، پناهی ندارم و تنها هستم.

یا رب! دست این بنده ناچیز را بگیر و ندای او را که از اعماق قلب بر می‌خیزد، گوش کن و یک لحظه به حال خود وامگذار.»

شهید غلامرضا شاه میرزایی محل تولد اصفهان سال 1343، محل شهادت کردستان به سال 1364:

«خدایا، به محمد (ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند، به علی (ع) بگو که شیعیانش قیامت به پا کردند و به حسین (ع) بگو که خونش در دل‌ها می‌جوشد. بگو از آن خون‌ها سروها می‌روید و ظالمان سروها را می‌برند اما باز هم سروها می‌رویند.»

شهید محمد حسین کاظمی محل تولد اصفهان به سال 1343، محل شهادت شلمچه به سال 1365:

«پروردگارا، جز شراب وصال تو چیز دیگری عطش مرا نمی‌کاهد و جز به دیدار تو چیزی دیگر عشق مرا خاموش نمی‌کند و جز دیدن رحمت تو در این کار اشتیاق مرا سیر نمی‌سازد.»

مناجات نامه شهید چمران

خدایا! تو را شکر می‌کنم که اشک آفریدی که عصاره حیات انسان است آنگاه که در آتش عشق می‌سوزم، یا در شدت درد می‌گدازم یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می‌شوم و سراپای وجودم لطف می‌شود.

خدایا! تو به من پوچی لذات زودگذر را آشکار نمودی. ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی، ارزش شهادت را آموختی.

خدایا! تو را شکر می‌کنم که از پوچیها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه با ظلم و کفر غرقم نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی. فهمیدم که سعادت و حیات درخوشی و آسایش نیست بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره شهادت است.

خدایا! تو را شکر می‌گویم که غم و دردهای شخصی مرا که کثیف و کشنده بود از من گرفتی و غم و دردهای خدایی دادی که زیبا و متعادل بود.

خدایا! تو را شکر می‌کنم که غم را آفریدی و بندگلن مخلص خود را با آتش آن گداختی.

خدایا! دل غم زده و دردمندم آرزوی آزادی می‌کند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد.

خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند.

من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می دهد و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است و می بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است .

درد دل آدمی را بیدار می کند، روح را صفا می دهد، غرور و خود خواهی را نابود می کند. نخوت و فراموشی را از بین می برد، انسان را متوجه وجود خود می کند .

انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند، فراموش می کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش می کند که همیشگی نیست و چند صباحی بیشتر نمی پاید، فراموش می کند که جسم مادی او نمی تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش می تازد و از هیچ ظلم و ستم رو گردان نمی شود.

اما درد، آدمی را به خود می آورد حقیقت وجود او را به آدمی می فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می کند و دست از غرور کبریایی برمی دارد و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می فهمد و آن را توجه نمی کند .

خدایا! تو را شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم .

خدایا! هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است .

خدایا! هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است .

خدایا! ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد .

خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است.

خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.

خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند .

خدایا! من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم، پر کاهی در مقابل طوفانها هستم، به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال ترا براستی بفهمم و بدرستی تسبیح کنم .

ای حیات با تو وداع می کنم با همه زیباییهایت، با همه مظاهر جلال و جبروتت، با همه کوهها و آسمانها و دریاها و صحراها، با همه وجود وداع می کنم. با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم می پوشم.

ای پاهای من، می دانم شما چابکید، می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبان ربوده اید، می دانم فداکارید، می دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آئید، اما من آرزوئی بزرگتر دارم، من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم، به حرکت در آئید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید.

این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. ای پاهای من در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید؛ شما سالهای دراز به من خدمت کرده اید، از شما می خواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه ی خود را به بهترین وجه ادا کنید. ای پاهای من سریع و توانا باشید، ای دستهای من قوی و دقیق باشید، ای چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، ای قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، ای نفس، مرا ضعیف وذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش؛ به شما قول می دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتی عمیق و ابدی، آرامش خود را برای همیشه بیابید و تلافی این عمر خسته کننده و این لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید،آرامشی ابدی.

دیگر شما را زحمت نخواهم داد؛ دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگی و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد و برای همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود. اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.

خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک می جوشد، می لرزد، می سوزد و خاکستر می شود. اشک شده ام و دیگر هیچ.

به من اجازه بده تا در جوارت قربانی شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچه ای بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکاری از آن سرچشمه بگیرد.

خدایا! تو را شکر می کنم که باب شهادت را به روی بندگان خالصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است و هیچ راهی جز ذلت و خفت و نکبت باقی نمانده است پس توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدائی رسید.

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم. از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.

توکل و رضا

ترا شکر می کنم که از پوچی ها، ناپایداری ها، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی…

فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدایا! ترا شکر می کنم که به من نعمت توکل و رضا عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.

خدایا! در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی… که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک، مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی.

می خواستم شمع باشم

همیشه می خواستم که شمع باشم، بسوزم، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم زمین و آسمان را با فداکاری و پایداری خود بلرزانم.

می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند.

در سرزمین کفر، تو بودی

خدایا! می دانی که در زندگی پرتلاطم خود، لحظه ای تو را فراموش نکردم. همه جا به طرفداری حق قیام کرده ام. حق را گفته ام. از مکتب مقدس تو در هر شرایطی دفاع کرده ام. کمال و جمال و جلال تو را به همه مخالفان و منکران وجودت عرضه کرده ام و از تهمت ها و بدگویی ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم.

در آن روزگاری که طرفداری از اسلام به ارتجاع و به قهقراگری تعبیر می شد و کمتر کسی جرأت می کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه جا، حتی در سرزمین کفر، علم اسلام را بر می افراشتم و با تبلیغ منطقی و قوی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می کردم و تو ای خدای بزرگ! خوب می دانی که این فقط بر اساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود و هیچ محرک دیگری جز تو نمی توانست داشته باشد.

دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست. در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است، عالیترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهر خلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دلهای شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز در این دنیای رنگارنگ خلق شده است. انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند. هر کسی به شأن خود به چیزی می پردازد، ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.

خدایا! تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی.

خدایا! تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی.

سه طلاقه

من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و از همه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد.

آرامش غروب

خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیر نمایم، عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم.

غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند، با قدرت معجزه آسای زیبایی، تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.

آفرینش دریا

خدایا! تو را شکر می کنم که دریا و کوهها را آفریدی و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم.

خدایا! تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم و درک زیبایی را به من رحمت کردی تا آنجا که زیباییهایت را و پرستش زیبایی را جزیی از پرستش ذاتت بدانم.

سوگند

خدایا! به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علی سوگند، به حسین سوگند، به روح سوگند، به بی نهایت سوگند، به نور سوگند، به دریای وسیع سوگند، به امواج روح افزا سوگند، به کوههای سر به فلک کشیده سوگند، به شیپور جنگ سوگند، به سوز دل عاشقان سوگند، به فداییان از جان گذشته سوگند، به درد دل زجرکشیده گان سوگند، به اشک یتیمان سوگند، به آه جانسوز بیوه زنان سوگند، به تنهایی مردان بلند سوگند که من عاشق زیبائیم. چه زیباست همدرد علی شدن، زجر کشیدن، از طرف پست ترین جنایتکاران تهمت شنیدن، از طرف کینه توزان بی انصاف نفرین شنیدن، چه زیباست در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب، سینه داغدار را گشودن و خروشیدن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن، چه زیباست که در این موهبت بزرگ الهی که نامش غم و درد است، شیعه تمام عیار علی شدن.

شرف شیعه

خدایا! تو را شکر می کنم که شیعیان را با اسلحه شهادت مجهز کردی که علیه طاغوتها و ستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود، ذلت هزار ساله را از دامن تشیع پاک کنند و ارزش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند و با ایمان خدایی و اراده آهنین، خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند. علی وار زندگی کنند و در راه سرخ حسین علیه السلام قدم گذارند و شرف و افتخار راستین تشیع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند.

افزایش ظرفیت

خدایا! از تو می خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت، قلب های ما را تیره و تار ننماید.

خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم.

خدایا! به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم.

فقر، مرا پروراند

فقر و بی چیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمان ها نیز در نظرم ناچیز شدند. هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم می گذارد و فقر اجازه نمی دهد که یتیمانش را نگبهانی کنم. هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه می کند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد، من می سوزم، آب می شوم و قدرت ندارم کمکش کنم. هنگامی که در سنگر خونین ترین قتالها و جنگ آوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمی تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اینها را می بینم و صبر می کنم دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم. این قفس آهنین را شکسته ام و آنقدر احساس بی نیازی می کنم که زیر سخت ترین ضربه ها و کوبنده ترین هجوم ها از هیچ کس تقاضای کمک نمی کنم.

گذشت

من اینقدر احساس بی نیازی می کنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمی کنم، حتی فریاد بر نمی آورم حتی آه نمی کشم در دنیای فقر آنقدر پیش می روم که به غنای مطلق برسم و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون می ریزم برای آنست که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پیروز شده است.

بی نیاز

خدایا! از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاریهای خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسرنمودی، همه استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.

خدایا! هنگامی که غرش رعد آسای من در بحبوحه طوفان حوادث محو می شد و به کسی نمی رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش ها و تهمت ها و دروغ ها ناپدید می شد…

تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نورمی تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو ای خدای من، در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی و هدایت کردی. در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی…

خدایا! تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.

مغموم

خدایا! عذر می خواهم از اینکه در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد.

خدایا! آنچه می گویم از قلبم می جوشد و از روحم لبریز می شود.

خدایا! دل شکسته ام، زجر کشیده ام، ظلم زده ام، از همه چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده ای تیره و مبهم و تاریک فرو رفته ام، تنها ترا می شناسم، تنها به سوی تو می آیم، تنها با تو راز و نیاز می کنم.

خدایا! فقط تو

هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.

خدایا! به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دلِ مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم… تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم…

خدایا! ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم.

من آه صبحگاهم

من فریادم! که در سینه مجروح جبل عامل در خلال قرنها ظلم و ستم محفوظ شده ام. من ناله دلخراش یتیمان دل شکسته ام که در نیمه های شب از فرط گرسنگی بیدار می شوند و دست محبتی وجود ندارد که برای نوازش، آنها را لمس کند؛ از سیاهی و تنهایی می ترسند. آغوش گرمی نیست که به آنها پناه بدهد. من آه صبحگاهم که از سینه پر سوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جستجوی قلبها و وجدانهای بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم.

ناامید و مأیوس به قطره اشکی مبدل می شوم و به صورت شبنمی در دامن برگی سقوط می کنم. من اشک یتیمانم که دل شکسته در جستجوی پدر و مادر به هر سو می دوند، ولی هر چه بیشتر می دوند کمتر می یابند. وای به وقتی که یتیمی بگرید که آسمان به لرزه در می آید.

مونس جان

مناجات استاد حسین انصاریان

الهى، اى از اراده ات بر پا آسمانها، اى گسترانند زمین و تداوم دهند زمانها، اى فرو ریزند بارانها، اى آباد کنند بیابانها، اى خرم کنند بستانها، اى نقاش گلشن ها، اى آرایشگر گلستانها، اى آشکار کنند نقصانها، اى ارائه دهند برهان ها، اى پاک کنند گناه از دیوانها، اى داناى ظاهر و نهانها، اى علاج کنند نسیانها، اى پدیدآورندجانها، اى اجابت کنند ناله ها و افغانها، عنایتى بر پریشان ها، احسانى بر ناتوان ها، لطفى بر بى سرومانها.

الهى، اى به وجود آورند دریاها، اى حرکت دهند بادها، اى درمان کنند دردها، اى بیان کنند واقعیت ها، اى به وصفت همه ثناها، اى امید دلها، اى جلال مشکل ها، اى پوشانند عیبها، اى سیرکنند گرسنه ها، اى سیراب کنند تشنه ها، اى آمرزند خطاها، اى برطرف کنند خطرها.

اى مبعوث کنند مصطفى، اى انتخاب کنند مرتضى، اى خالق فاطمه زهرا (س)، اى به هر دردى دوا، اى یادت شفا، اى هستى را ضیا، اى اجابت کنند دعا، اى ممکلت وجود را از تو صفا، اى عاشقانت را امید و رجا، اى تمام هستى فرمانروا، اى به درگاهت سرذلت پارسا، اى منبع جود و عطا، اى نواى بى نوا، اى نگهدارند ارض و سما، این بند ناچیزت را منبع خیر و مصون از شر فرما.

الهى، اى برطرف کنند رنج و غنا، اى حبیب قلب بى ریا، اى بخشند گناه و خطا، اى فرستند باد صبا، اى گیرند عهد بلا، اى فرستند انبیاء، اى گنج اولیا، اى عشقت کیمیا، اى زهر عیب و نقصى مبرا، اى رحم کننده بر پیرو برنا، اى مبدا و منتها، اى عین حیات و بقا، اى تمام موجودات در برابر وجودت فنا، اى نازل کنندهل اتى، اى تعزمن تشا و تذل من تشا، اى بدون مکان و جا، اى غناى دنیا و آخرت این گدا، به جانم بزن صلا، از درونم دور کن هوا، نجاتم بده از دغلى و دغا.

الهى، شب تاریک باطنم را، به اشراق جمالت منور فرما، براى قلب گرسنه ام، روزى معنوى مقرر فرما، دلم را از خوشنودیت خبر فرما، وجودم را براى همگان با اثر فرما، حیاتم را پر ثمر فرما، بر این افتاد ناتوان نظر فرما، مرا موجودى دیگرفرما، جایگاهم را رضوان اکبر فرما، حالاتم را خوشتر فرما، عبادتم را بهتر فرما، نیتم را برتر فرما، روانم را از لطف ورحمتت چون مهر انور فرما، چراغ وجودم را به نور عرفان و کرامت روشن فرما، جان هجران کشیده ام را به وصالت معطر فرما، راه رسیدن این گدا را به پیشگاه رحمتت میسر فرما.

گدائى بر در درگاه یارم

به گلزارش نه گل اما چو خارم‏

خزانى از گنه پژمرده هستم

کمینه بنده اى شرمنده هستم‏

فقیرى مستحقم اندرین صف

بجز عصیان ندارم مایه در کف‏

نراند از در لطفش گدا را

به نومیدى نراند بینوا را

کند شاد از عنایت بندگان را

بگیرد دست این افتادگان را

الهى، این بنده بى نوا را، این شرمنده دنیا و عقبا را، این گنهکار سر به هوا را، این افتاده از پا را، این مسکین گدا را، این ناتوان خسته جان را، این شکسته پیمان را، این دست و پا بسته را، این پرشکسته را، این از دست رفته را، این از کاروان بجا مانده را، این نمک خورده بى شرم و حیا را، در دنیا و آخرت از خزى و عذاب نجات عنایت فرما.

الهى، اى مرا مالک و رب، ى عشقت مرا مذهب، اى بندگیت مرا مکتب، اى از فراقت جانم معذب، اى یادت بر دلم کوکب، اى ذکرت بر لب، اى راز و نیازم در شب، معراج معنویم ده در شب، مقام و منزلتی چون عبادتم ده در شب، سوز و طاعت و بندگیم ده در شب، خلوت انسم ده در شب، بیدارى و حالم ده در شب، دیده اشکبارم ده در شب، آتش قلبم ده در شب، راه به قرب حضرتت ده در شب، شور مناجاتم ده در شب، عشق و مستى شیدائى ام ده در شب، کرامت و فضیلتم ده در شب، برآورده شدن حاجاتم ده در شب، غرق دعایم کن در شب.

الهى، از بند منیت نجاتم ده در شب، از عرصه بقا به فنایم رسان در شب، زارى و تضرعم ده در شب، ناله و زارى و دردمندیم ده در شب، نورانیت و صفایم ده در شب، شب زنده داریم ده در شب، تماشاى جمال حضرتت ده در شب، عشق و محبت و وصالم ده در شب، راه به میدان کمالم ده در شب، افق نورانیم ده در شب، بهشت لقایم ده در شب، از خواب و خور رهائیم ده در شب، روزى معنویم ده در شب، از بنده ات دور کن رنج و تعب، اى غلامى درگاهت مرا مشرب، که رحمت آوردنت بر نیازمند بیچاره نیست عجب.

الهى، اى برون از حدود و مراتب، اى که از دید عارفان نیستى غائب، اى در ثنایت عاجز ناطق و کاتب، اى مرا یارو صاحب، اى فروزنده خورشید و ماه و کواکب، اى پدید آورند عجائب، اى مطلوب کل طالب، اى بر همه موجودات غالب، اى راهنما دبه سوى اطائب، اى مالک مشارق و مغارب، اى روا کنند تمام مطالب، اى عذاب کنند کافر و کاذب، اى مبرا از نقایص و معایب، اى پرورند بندگان را حاسب، رحمتى بر این بیرون افتاده از صلب و ترائب، عنایتى بر این دچار شده بر نوائب.

الهى، رهائیم ده از عذاب، ببخشایم به وقت حساب، مودبم کن بحقایق و آداب، کرامتم کن مقام صواب، به رویم باز کن از رحمتت باب، عنایتم کن ثواب، چیزى نیستم جز تراب، تمام درها به رویم بسته اى مفتح الابواب، هستى ام را گرفته ظلمت حجاب، عمریست گرفتارم در چاه غفلت و خواب، جدا افتاده ام از یاران و اصحاب، همنشینى ندارم غیر از نفس هم چون غراب، مرا دریاب اى رب الارباب خواسته ام را عنایت کن جواب، از جمال خود بر گیر نقاب، اى فرو فرستند ام الکتاب، اى نازل کنند باران و آب، اى فراهم آورنده اسباب، اى پدید آورنده سحاب، اى بر طرف کننده رنج و اضطراب، اى عمارت کننده قلب خراب، اى لطفت تیر باطنم را مهتاب، دارم به سوى کویت شتاب، اختیارم کن به یک خطاب، به کامم ریز از عشق و محبتت شراب.

برون کردم ز دل کبر و ریا را مگر بینم در آن نور خدا را

گذشتم از غم خود بینى خویش مگر جانان کند لطفى به درویش‏

به در گاهش برم ذکر و مناجات که مولایم دهد وقت ملاقات‏

گنهکارم فقیرم شرمسارم امیدى جز در رحمت ندارم‏

مرا جز او نباشد دلبر و یار از او دارم تمنا فیض دیدار

الهى، مرا در عرصه گاه هستى نیست عنایتى جز عنایتت، کرمى جز کرامتت، عفوى جز عفوت، پناهى جز پناهت، سرائى جز سرایت، کوئى جز کویت، عشقى جز عشقت، لطفى جز لطفت، رحمتى جز رحمتت، احسانى جز احسانت، رزقى جز رزقت، جودى جز جودت، محبتى جز محبتت.

اى تمام ظاهر و باطن جلوه اى از رحمتت، اى تمام موجودات شگفت انگیز ذره اى از قدرتت، اى همه هستى نقشى از دیوان اراده ات، اى علاج کننده درد و محنت، اى برطرف کنند خوارى و ذلت، اى بخشنده عزت، اى همه را از تو قدرت، اى همه جلال و جمال و عظمت، اى شاهد خلوت، اى بیننده جلوت، اى پیمان گرفته در الست، اى از شراب عشقت عاشقان مدهوش و مست، اى دهنده نعمت، اى از فتنه ها مرا عصمت، اى درهم شکننده خود پرست، اى پرتو اراده ات آنچه که هست، مرا قلب با قوت، حیات با لذت، عیش با طراوت، روح با طمانینت، جسم با سلامت نفس با رفعت بنما کرامت، و در دنیا و آخرت از این افتاد ورشکسته بگیر دست، که آمده ام به سویت جائى ندارم غیر کویت.

الهى، از افق آسمان رحمت، از مسند مغفرت، از ملکوت رحمت، از حریم مرحمت، از کوى خیر و مصلحت، از بام عظمت، از دریاى کرامت، بر این عبد نظرى تا رها شود از حیوانیت و منیت، که مرا جائى جز در گاه تو نیست اى دریاى محبت، عنایتى که ترا هستم پاى بست، جز کشکول گدائى مرا نیست در دست، اى کمال بى نهایت، اى دهنده سلامت، اى نشان دهنده راه سعادت، اى نقاش صورت، اى آگاه از نیت، اى صورتگر فطرت و سیرت، اى اراده و مشیت، اى سطوت و قدرت، اى خالق طینت، تشنه ام به جام محبت، عاشقم به وحدت، اسیرم در کثرت، نگرانم از بلاى شهوت، نجاتم بخش اى منبع عفو و رافت.

الهى، شیرینى عبادت، نفرت از معصیت، لذت معرفت، طعم حقیقت، درک فضیلت، آراستگى به انسانیت، قرار در کوى آدمیت، ره بردن به منزل کرامت، رسیدن بکوى محبت، متخلق شدن به درستى و صدق و امانت، توفیق وفا به عهد الست، عنایت کن به این مسکین تهیدست، تارها گردد از آلودگى غفلت و در آغوش گیرد هماى سعادت، اى دریاى بیکران عفو و گذشت، اى جبران کننده شکست، اى نجات دهنده از ذلت و مسکنت، اى هادى افتاده در وادى حیرت و ضلالت، اى عین لطف و عنایت، اى پناه بى پا و دست، اى خریدار عارف مست، اى بپا دارند بالاو پست، در ناله و آهم از دورى رویت، در آتش غمم از هجر کویت، لطفى کن بر اسیرت، به سوى جانم نهرى روان کن از رضا و خوشنودیت، دلم را نورانیت ده از نورت.

الهى، اى آن که رحمت و لطفت بر خطاکاران نکوست، اى تو مغز و جهان همه پوست، اى که یادت در دل و جان بهشت مینوست، اى که وجودم را باد عشق و محبتت سبوست، اى که زخم قلبم را نظر لطفت رفوست، اى که دو زلف رحمانیت و رحمییتت غالیه بوست، اى که عنایتت بر همگان از همه سوست، اى ذکر جمالت در خزینه دل یاقوت، اى زبان همه در ثنایت لال و غرق سکوت، اى منزه از رنگ ناسوت، اى عزت و جبروت، اى مالک ملک ملکوت، اى نور بزم لاهوت، اى بخشایند روزى و قوت، اى عقول همه در ذاتت مبهوت مبهوت، افتاده ام در ظلمتکده برهوت، شده ام بى نغز و پوست، آب تلخ فراقم در سبوست سر غمم به زانوست، دلم اسیر خم ابروست، عذر خواهم از جناب دوست، این شرمنده را دست گیرى کن که از هجرانت بسوخت.

بگیر از من تو دست اى دستگیرم که بر درگاه تو عبدى فقیرم‏

نباشد مایه ام جز اشک و آهى بجز لطفت ندارم من پناهى‏

ز درگاهت مران این بنده خود الهى بنده شرمند خود

ثنا خوان توام اى همدم دل نمى خواهیم بجز لطف تو حاصل‏

بود یاد تو راز و هم نیازم از این معنى به عالم سرفرازم

الهى، این ورشکسته فرارى پشیمان است، خجلت و شرمسارى از رویش نمایان است، فقیر و نیازمند احسان است، هرچه باشد اهل ایمان است، خاک نشین درگاه جانان است، نمک خورى نمک به حرام و غرق عصیان است، جانش افتاده به خوارى و خذلان است، اکنون در صف تائبان است، به اقرار و اعتراف آمده که نمک تو حق مخلصان است، حق عارفان است، حق عاشقان است، حق آزادگان است، مى دانم که بهشتت براى نیکان است، دوزخت براى بدان است، رحمتت براى گناهکاران است، مغفرتت براى توبه کاران است، لطفت براى ناکامان است، درگاهت براى بى پناهان است، بیان شکر کنندگان از شکرت ناتوان است.‏

الهى، لطف و رحمتت دستگیر بیچارگان است، نظر عنایتت به جانب آوارگان است، نور اراده ات دلیل راه گمراهان است، عفو و بخششت شامل حال معصیت کاران است، حریم قدست قبله عاشقان است، رحمتت تا ابد چشمه جوشان است، مرغ اندیشه از پرواز درحریم جلال و جبروتت ناتوان است، لطفت دریاى خروشان است، این بند گنهکار به سویت پویان است، نیازمند رحمت و احسان است، خواهان جنان است، مقیم آستان است.

الهى، ترا لطف و رافت است، جلال و جبروت و سطوت است، مهربانى و قدرت و عزت است، مولایم سراپاى من غرق مسکنت است، زندگیم در خیمه غربت است، وجودم بخاطر گناه در بستر محنت است، روح و دلم دچار تسویف و ذلت است، پاى عقل از رسیدن به حریمت لنگ است، هستى شعاعى اندک از آن جبروت و سطوت است، سفره گسترده جهان ذره اى ناچیز از آن دریاى رحمت است، مولایم دل خوبان از من غرق نفرت است، این گداى خاک نشین محتاج رحمت است، این ذلیل خوار نیازمند عزت است، این دست و پا بسته، تا علاج دردش نشسته بر درگاه آن حضرت است، او را بجایى حوالت مده که بنده آن بحر کرامت است، گرچه مرا جرم و جنایت است، ولى ترا بر من لطف و عنایت است، خداوند قلبم عاشق جمال است، گداى کمال است، خوشحالم که مولایم جلیل است، صفاتش جمیل است.

الهى، حسین مسکین، این بنده با عشقت عجین به گناهش آگاه است، خسته و وامانده از راه است، دل بریده از ما سوى الله است، غرق حسرت و آه است، به گریه و مناجات در سحر گاه است، هرچه هست بنده آن درگاه است، تو را سائل است، عنایتت او را شامل است، لطفت وى را حاصل است، نشان رحمت تو او را حمایل است، این اسیر هوا دلش غرق خون است، از غم هجر تو مجنون است، بى خبر از سّر مکنون است، گنهکار و مجنون است، ازعنایات دائم تو ممنون است، وجود بى مقدارش از حَمَإٍ مَسْنُون‏ است، ترا بنده است، از حضرتت شرمنده است، مغفرتت را خواهند است، بر سفره احسانت پرورده است، غلام حلقه بگوش و برده است، عبدى عاصى است، غرقه دریاى معاصى است، دچار ناسپاسى است، او را بخاک درت روى نیاز است، به سویت در پرواز است، زارى و گریه اش آواز است، اى که رحمتت دل نواز است، وجودت بى شریک و انباز است.

الهى، در همه عالم جز تو یارى نیست، با رحمتت مرا با دیگرى کارى نیست، گلزار لطفت را خارى نیست، غیر از ترا در عرصه گاه هستى آثارى نیست، مرا جز تو چاره اى نیست، با عنایتت به غیر نیازى نیست.

الهى، اى که زمام هستى به دست قدرت توست، اى که هر موجودى سایه اى از رحمانیت توست، اى که ملک و ملکوت، غیب و شهود غرق در دریاى رحمت توست، اى که تمام موجودات ریزه خوار نعمت توست، اى که نظام خلقت و آفرینش در گرو توست، اى که گردش منظم افلاک نشانه اى از حکمت توست، دوام حیات موجودات رشحه اى از رشحات فیض توست، تداوم موجودیت موجودات غیبى و شهودى شعاعى از اراده توست، دواى هر دردى از برکت نام و یاد توست، کفر میوه تلخى از یاس و ناامیدى از رحمت توست، حریت و آزادگى در بندگى توست، خیمه آفرینش پرتوى از حکومت توست، هر خیر و خوبى، میو درخت سخاوت توست، این شرمنده سرافکنده مرهون و منت توست.

الهى، اى وجود مقدسى که هستى با تمام شئون ظاهر و باطنش رقمى کوچک از اشارت توست، اى مهربان خداوندى که همه آفرینش با امواج پرجوش و خروشش قطره اى از دریاى بى کران رحمت توست، اى مقتدر و عزیزى که قوانین حاکم بر عرصه گاه حیات، نشانى اندک از حکمت توست، اى پاک پروردگارى که موجودات کتاب وجود، کمترین نمایشى از عظمت توست، اى بزرگ خدائى که پهنه حیات، گوشه اى از سفر کرامت توست، به این ذره بى مقدار، از لطف و احسانت عنایتى کن که بنده پست توست، اى محبوبى که تمام شکر و سپاس سزاوار توست، اى که هستى بر پا از اراده توست، چگونه حمدت را بجا آورم، که هر حمدى بیرون از مدار عظمت توست.

بده از دوزخ هجران نجاتم رسان تا اوج پاکى ها صفاتم‏

به لطفت درد من بنماى درمان رهایم کن رها از چاه حرمان‏

دلم روشن نما از نور ایمان بده راهم به بزم عشق و عرفان‏

کرامت کن مرا عقل و درایت ز رضوان وصالم کن عنایت‏

قبولم کن به بزم عذر خواهان سبکبارم کن از بار گناهان‏

الهى، اى مبدأ کمالات، اى جامع صفات، اى نازل کننده آیات، اى محقق واقعیات، اى قبول کننده طاعات، اى پذیرنده عبادات، اى فریاد رس روز عرصات، اى بپا دارنده عمارات، اى نشان دهنده کرامات، اى نگهدارنده ارض و سماوات، اى برآورنده حاجات، اى شنواى مناجات، اى بخشنده ثواب و دهنده مکافات، اى دریاى اسرار و اشارات، اى عنایت کننده مقامات، اى دفع کننده آفات، اى فرو فرستنده صلوات و تحیات، اى بى نهایت کرامات و عنایات، اى سید سادات، اى بر تو فخر و مباهات، اى رفیق خلوت مست خرابات، مرا دعوتى کن به میقات، راهم ده به عرصه گاه ملاقات، طلا کن مرا مس ذات، نفیم کن از اثبات، شرمنده ات را بنما مراعات، برآور از او مهمات، بنمایش صاحب کرامات، بنوشانش از دردى خرابات، رهایش کن از طامات، جایش ده در ملکوت و سماوات.

الهى، اى مقام قرب و وصالت ما را معراج، اى عطا کننده منازل معنوى و بر پا دارنده سماوات و ابراج، اى تمام موجودات هستى به تو محتاج، اى نازل کننده شریعت و منهاج، اى برطرف کننده شب ویاج، اى برافروزنده سراج وهاج، اى به وجود آورنده انسان از نطفه امشاج، اى ایمنى دهنده مومن از مکر و استدراج، بر سر این بنده شرمنده ات از عبادت و طاعت بگذار تاج، در پناه رحمتم بر تا شیطان نگیرد از من باج و خراج.

الهى، اى کرم و لطفت به مشکلاتم مفتاح، اى فالق اصباح، اى دل خوشى من در مساء و صباح، اى رحمت و مغفرتت بر تائبان مباح، اى دریاى سماح، اى بندگى و طاعتت رباح، اى عشق و محبتت در خانه قلبم مصباح، اى لطف و رحمتت مى صبوح، اى عنایت و رأفتت نور روح، اى درمان کننده قروح و جروح، اى بندگیت مایه فتوح، دلم را به نور وجودت بنماى عرصه گاه فتح الفتوح.

الهى، اى از یادت خانه دل آباد، اى به امید رحمتت گنهکار تیره روز دلشاد، اى به آستانه لطفت از دل درد مندان ناله و فریاد، اى بخاک عظمتت سر ذلت کیخسرو قباد، عنایتت را شامل کن بر این بیچاره سست نهاد، اى از کرم و احسانت قلب همگان شاد، اگر عنایت فرمائى دلم با صفا گردد، نفس پر فسونم از هوا رها گردد، کامم شیرین و باطنم روح افزا گردد، قلبم مست لقا گردد، بر طرف از وجودم بلا گردد، دردم دوا گردد، مس وجودم کیمیا گردد، هستیم از لا بگذرد الا گردد، چشمم از نور لطفت بینا گردد، گوشم از کلامت پرصدا گردد، ذاتم در آتش عشقت فنا گردد، عمل و کردارم بى ریا گردد.

الهى، عقل در عظمتت فرو ماند، هدایتت گمراه را به سویت بگرداند، شمع عشقت به دل شعله بگیراند، رحمتت گیاه محبت به قلب بنشاند، سالک با رسیدن به وصالت داد هجر بستاند، اگر رحمتت دستم نگیرد، اگر عفوت گناهم نشوید، اگر لطفت مرا نجوید، اگر رأفتت در آغوشم نگیرد، اگر کرمت به نجاتم نیاید، پاى وجودم در لجن زار گناه بماند، غیر گناه از من پدیدار نشود، جز زشتى کردار از من نمودار نشود، وجود غفلت زده ام بیدار نشود، احدى جز تو مرا غم خوار نشود، اى مالک ملک وجود، اى رب غیب و شهود، این شرمنده را در تمام عمر غیر گناه نبود، اى بهترین معبود، اى همه موجودات را مقصود، اى وجود نامحدود، اى منزه از عدد و معدود، از فراق کویت ناله و آه تا چند، وجودم در قفس گناه تا کى در بند، اى بى مثل و مانند، به عزت و جلالت سوگند، در آتش حسرتم هم چون سپند، مرا در مقام تدبیرت چه ترفند، شیطان انداخته بر من کمند، این خوارى و ذلت بر من مپسند، که در سایه لطفت سالم مانم از آسیب و گزند.

الهى، دلم از غبار گناه تیره شد، نفس اماره بر من چیره شد، دید عذاب به من خیره شد، چشم دلم کور شد، وجودم از پاکى دور شد، اگر رحمتت مرا فرا گیرد، جانم مرا فرا گیرد، جانم صفا گیرد، باطنم آراسته شود، آن که یاورش توئى، آن که داورش توئى، به خانه نومیدى ننشیند، جز لطف تو نبیند. این شرمنده وامانده از تو جز خیر ندید، گوشم آواى رحمت شنید، کامم شراب محبت چشید، مغفرت و عفوت گناهانم را به نابودى کشید، موجودات از فرمانت سر برنتابد، فطرت آدمیان جز تو نخواهد، اگر هستى زبان شود، از عهده شکرت بر نیاید، این فرومایه از تو عزت خواهد، شیطان از من پستى و خوارى خواهد، دورى از کمالات اخلاقى خواهد، ولى وجود من از تو شراب طهور در معیت ابرار خواهد.

الهى، به بندگان پیام دادى هر که قدمى به سویم آید، رحمتت ده قدم به سویش آید، مرا آن یک قدم هم نشاید، تو را نسبت به این افتاده آن یک قدم هم باید، تمام موجودات به تمام نیازمندند، ملک و ملکوت به درگاهت فقیر محضند، بدون لطفت همه در کام مرگند، بود و نبود از شراب احسانت مستند، منهاى عنایت تو جملگى بى پا و دستند. صبح هستى از افق اراده ات پدیدار شد، جهان خفته از نسیم بهارت بیدار شد، قلب عارفانت مرکز اسرار شد، سینه عاشقانت از پرتو رحمتت منبع انوار شد، دل دلداگانت براى نشان دادن جمالت آینه دار شد.

الهى، نداى سروش رحمت به گوش این عاصى رسید او را به پذیرش توبه و انابه داد نوید، آثار لطف تو در عرصه گاه حیاتم شد پدید، پیراهن فراق به بوى وصال درید، اى که فرستادى مرا بشارت و نوید، رافت و عنایت تو مرا به درگاه تو کشید.

فقیرم من فقیرم یا الهى مرا جز رحمتت نبود پناهى‏

سرا پا از گنه آلوده ام من ذلیل و بى دل و شرمنده ام من‏

تباه و روسیاه و ناتوانم کر و کور و اسیرم و بى زبانم‏

به پاى دل به سویت راه پویم بجز عفو تو چیزى را نجویم‏

شکسته قلب و زار و رو سیاهم غریبم بى نوایم بى پناهم‏

الهى، قامت هم چون سروم از بار گناه خمید، مرغ پاکى از قفس وجودم پرید، بى برگ و بارم همچون روز خزان درخت بید، اما نمى توان از تو نمود قطع امید. تا حجابهاى از برابر دید قلب کنار نرود، تا قدم جان به راه عشق و محبت تو نرود، تا دست گدایى به درگاه تو دراز نگردد و عقل جز به تو نیندیشد و گوش جز صداى تو نشنود و وجودم خرج غیر تو نشود، در رحمت به رویم باز نگردد. خواهنده شرمنده از درگاهت به نومیدى نرود، سائل از درخانه ات دست خالى باز نگردد، کاهل از حیات خود طرفى نبندد، عبد غیر محبت و عشق تو را نسزد، حمد و سپاس، شکر و مدح تو را باشد، کو آن عقلى که حق تو بشناسد، کو زبانى کز عهد شکرت بدر آید، این کارى است که ازعهد کسى نیاید.

الهى، بى چاره جز این که از پیشگاه لطفت طلب حاجت کند چاره ندارد، گداى خاک نشین غیر این که از درگاه حضرتت در خواست سرمایه نماید راه ندارد، افتاده مسکین باید جبهه بخاک کویت ساید، او را جز ذلت و تواضع به دربارت نشاید، اگر به دریوزگى به حریم عنایتت نیاید چه سازد، دارنده معرفت جز تو را عبادت و بندگى ننماید.

الهى، این شرمنده ناتوان جز مغفرت نخواهد، به غیر حضرتت امیدى ندارد، او را میلى جز پرواز به کویت نباشد، غیر رحمتت را نشاید، وى را جز بندگى درگاهت نباید، دلم جز گلشن کویت نجوید، قلبم جز گل و صالت نبوید، قدمم جز راه عشقت نپوید، از زمین وجودم غیر گیاه محبتت نروید، آن که ترا خواهد از عذاب دنیا و آخرت دور افتد، دربند خزى و خوارى نیفتد، ارزشش به فهم و عقل نگنجد، آفات نفس موریانه وار ریشه کرامتم را مى جود، غفلت و بى خبرى دقایق پرقیمت عمرم را به باد مى دهد، گناهان و معاصى میوه شیرین آدمیت را به هندوانه ابوجهل تبدیل مى کند، از رسیدن به مقام قرب مانع مى شود، لحظه لحظه عمرم را به چاه خسارت مى ریزد، بر قلب و وجدانم نیشتر مى زند، به بند اسارت هوایم مى بندد، هوشم از سر مى برد.

الهى، جز عفو و مغفرت، جز رحمت و لطف، چه مى کنى با این پلید، اى که نور کرامتت از افق توبه و انابه دمید، اى رأفت و عنایتت بر مشکلاتم کلید، اى رقیب و عزیز و شهید، از من دستگیرى کن تا شوم سعید.

الهى، اى آفریننده بشر، اى خالق بحر و بر، اى رفیق ساعت سحر، اى صاحب نظر، اى روینده گیاه از خاک تر، اى حاکم قضا و قدر، اى زخم هجرانم را وصال تو نیشتر، اى تمام هستى و آفرینش از تو کم ترن اثر، اى وجود دلدادگانت را بهره و ثمر، اى عشقت به خزانه دل گهر، اى از همه چیز برتر، اى از تمام هستى بالاتر و والاتر، دست این افتاده را بگیر در دنیا و محشر، که آه و صد آه از شرم گناه خاکم به سر، نظرى بر این بنده بى بار و بر، از این روسیاه عاصى در گذر، اى پدید آورنده شمس و قمر، اى روینده شجر، اى دهنده صبر و ظفر.

الهى، سوز و سازم ده در سحر، پرو بال پروازم ده در سحر، شوق و امیدم ده در سحر، رحمت و لطفم ده در سحر، حال توبه و استغفارم ده در سحر، توفیق ذکر و وردم ده در سحر، قدرت رکوع و سجودم ده در سحر، قوت قنوت و تشهدم ده در سحر، مستى و شورم ده در سحر، فنا و نیستى ام ده در سحر، صلاح و سدادم ده در سحر، فقر و خاکساریم ده در سحر، طاعت و تهجدم ده در سحر، حکمت و عرفانم ده در سحر، ذوق و لذتم ده در سحر، زارى و انابه ام ده در سحر، گریه و دعایم ده در سحر، کشف و شهودم ده در سحر، سیر و سلوکم ده در سحر، جذب و انجذابم ده در سحر، نجات از کثرتم ده در سحر، راه به وحدتم ده در سحر، جلوت و خلوتم ده در سحر، ذلت و مسکنتم ده در سحر، بسط و قبضم ده در سحر، اسلام و تسلیمم ده در سحر، صدق و صفایم ده در سحر، روح و ریحانم ده در سحر، محبت و کرامتم ده در سحر، اصالت و شرافتم ده در سحر، صورت و سیرتم ده در سحر، شریعت و طریقت و حقیقتم ده در سحر، ظاهر و باطنم ده در سحر، غیب و شهادتم ده در سحر.

الهى، اى عرصه گاه هستى از رحمتت لازار، اى مالک اراده و اختیار، اى پدید آورنده بهار، اى بیچارگان را تکیه و یار، اى نیازمندان به تو امیدوار، اى آسان کننده کار دشوار، اى جان و سر براهت نثار، اى پذیرنده توبه و استغفار، اى از یاغیان و طاغیان برآورنده دمار، اى پرورش دهنده ذره بى مقدار، اى از دل عاشقانت زایل کننده اغیار، اى محرم اسرار، اى نور قلب بیدار، اى انیس و مونس بى یار، اى در دنیا و آخرت دلدار، اى امان مردم دین دار، اى منزه از وهم و پندار، اى به یگانگیت همه هستى در اقرار، نظرى کن که زشتم به کردار، گناهم بى شمار و بسیار، آینده ام دشوار، عصیانم شده کار، تنهایم و بى یار، عنایتى بر این بنده زار، مرا از خزى دنیا و عذاب آخرت نگهدار، بار هجرانت را از دوش جانم بردار و مرا در صف والهان جمالت درآر، رحمتت را به این گدا ارزانى دار، به جمیع مطیعانم درآر، جامه خود بینى از وجودم بدر آر.

دلم را با غم عشقت درآمیز به کامم از شراب وصل خود ریز

زبار خود پسندى وارهانم که از کار عبادت وانمانم‏

به کوى رحمت خود کن اسیرم چنانم کن که در عشقت بمیرم‏

عنایت کن الهى بنده ات را کرم کن بند شرمنده ات را

نظر کن این گداى دل غمین را فقیر و بى نوا و مستکین را

قلبم را قرار ده منبع نور، جانم را قرار ده جاى سرور، وجودم را پاک کن از گرد و غبار غرور، دستم بگیر درنفخه صور، دورم کن از فتنه و شرور.

الهى، اى کریم بى انباز، اى راز داران را امین راز، اى قلب عاشقان را دمساز، اى که مناجاتیان میدهندت آواز، اى به کویت دل ما در پرواز، اى عارفان واله جمالت سرافراز، اى انجام و آغاز، اى قبله نماز، اى عین حقیقت و مبرا از مجاز، اى پرده دار اعزاز، اى در رحمتت به روى همه باز، این شرمنده را به دریاى رحمتت انداز، با لطف و رافتت او را بنواز، پناهش ده در نشیب و فراز، از عشق و محبت سینه اش را بگداز، قلبش را با نظرى آباد ساز، فزون نانش را به دریا انداز، گوهر معرفت در جانش انداز، وجودش را در آسمان محبت انداز، او را در بهشت برین انداز، گوى سعادتش در میدان امروز و فردا انداز، توفیق اخلاصش ده در نماز، قرارش ده از محرمان راز، به درگاه حضرتت بخوانش باز، نجاتش ده از دار مجاز، به کوى لقایت او را ده آواز، وى را در نمک زار غفران انداز، دلش را قرین کن با سوز و گداز. اى یار عزیز دلنواز.

الهى، اى رحمتت همگان را در دسترس، از عرصه وجودم پاک کن هوس، عنایتى بر این کمتر از خار و خس، تا بکویت بتازم فرس، عشق رویت مرا بس، خاک کویت مرا بس، تیر جادویت مرا بس، خال هندویت مرا بس، رحمتى از سویت مرا بس، قطره اى از جویت مرا بس، عنایت و لطفت مرا بس، امیدى ندارم به کس، فیض تو در دنیا و آخرت مرا بس.

الهى، اى ظاهر و باطن هستى را نقاش، رازم را مکن فاش، عنایتى بر این رند قلاش، نجاتم ده از جماعت اوباش، نظرى بر این ذره کمتر از دانه خشخاش، لطفى که از معنویت ندارد معاش، جان تاریکم صفا بخش، وجودم را مهر و وفا بخش. بر این گدا جنت لقا بخش، مستمند کویت را از رحمت عطا بخش، از زندان نفس اماره نجات بخش، از خزانه ملکوت کرامت بخش، در مسیر زندگى ام درایت بخش، گرچه گنهکارم غفران بخش، حسین مسکین را به حسین شهید بخش، از ملکوت لطفت بشارت و نوید بخش، دل از کثرت گناه گشته سیاه پوش، سراپاى وجودم غرق در جوش و خروش، زبانم از گفتار لال و خموش، یارب تو مکن مرا فراموش، از شیطانم بگیر و به رحمت خود بفروش، حلقه عبادت و طاعتم کن در گوش، اى مالک ملک آفرینش، قرارم ده از اهل بصیرت و بینش.

الهى، اى ذکرت مرا خاتم عشق، اى یادت در دلم عالم عشق، اى هجرانت مرا ماتم عشق، اى روحم از نظرت باغ خرم عشق، اى در رابطه با حضرتت ریسمان محکم عشق، اى مناجات با حضرتت یَم عشق، اى همراه و همراز عشق، اى سوز و گداز عشق، اى راز و نیاز عشق، اى سوداى عشق، اى معماى عشق، اى دریاى عشق، اى بالاى عشق، اى والاى عشق، اى غوغاى عشق، اى مولاى عشق، اى داناى عشق، اى صفاى عشق، اى وفاى عشق، اى دراى عشق. اى محبوب قلب صادق، اى معشوق عاشق، اى به قرآن ناطق، اى به اخلاص بندگان شایق، اى بر همه فائق، اى فجر را فالق، اى ابواب عذابت بروى عاشقان با قفل رحمتت غالق، نورى ده به شام عاشق، شراب طهور ریز در کام عاشق، از رحمتت پر کن جام عاشق، هماى سعادت فرست بر بام عاشق، بلند آوازه کن نام عاشق.

الهى، اى بپا دارند عالم افلاک، اى بیرون از وهم و ادراک، اى که نگنجى در عقل و ادراک، به آنکه در حقش فرمودى لولاک، جانم را از آلودگى کن پاک، که پیراهن صبر از غم فراقت شده چاک، چه خواهى کرد، اى دریاى کرم با این مشتى خاک، که دیده ام از شرم گناه اشک آلوده است و نمناک، اما با دریاى بى کران رحمتت، مرا از دوزخ چه باک.

عشق تو در آب و گلم خانه کرد مرغ سعادت به دلم لانه کرد

سایه نشین سرکویت شدم عاشق و دیوانه رویت شدم‏

باغ دلم را غمت آباد کرد خاطر ناشاد مرا شاد کرد

با کرمت از گنهم چشم پوش جمله عیوبم تو ز رحمت بپوش‏

بر من دل خسته نظر کن نظر آبرویم را به دو عالم مبر

الهى، اى زبانم در وصفت لال، اى رحم کننده بر اطفال، اى یادت سوز و گداز و حال، اى محول احوال، اى بخشند عقل فعال، اى کوبنده دجال، اى منزه از قیل و قال، اى حساب کننده، ذره مثقال، اى رقیب اعمال و افعال، اى مرا عاقبت و آمال، مرا قرار ده از اَبدال، اى تکیه گاه دل، اى دنیا و آخرت مرا حاصل، این ناقص را نما کامل، گرچه نیستم قابل، ولى قبول کن این ناقابل، که با تمام وجود تراست مایل، اى صفاى دل، اى وفاى دل، اى براى دل، اى دواى دل، اى شفاى دل، اى صَلاى دل، اى معناى دل، اى معماى دل، اى دراى دل، اى صداى دل، اى آواى دل، اى دلرباى دل، اى سزاى دل، اى ضیاى دل، اى صباى دل، اى ولاى دل، اى جلاى دل، اى خداى دل، اى کیمیاى دل، جلوه اى کن بخانه دل، آباد کن کاشانه دل، در عشقت بسوز پروانه دل، از مى عشقت پر کن پیمانه دل، آباد کن خم خانه دل.

الهى، با تمام وجود غرق ندامتم، لطفى بر این ناله و نوایم، بگذر از خطایم، ننگ عالمم، فرزندى ناخلف براى آدمم، در وحشت از قیامتم، فقیر و بى نوایم، اجابت کن دعایم، اسیر عُصیانم، شکسته پیمانم، پست و زارم، گرفتار و بیمارم، دور افتاده از دیار یارم، دور از صف سالکانم، فرو افتاده در مهالکم، در غفلت و خوابم، از سنگینى بار گناه بى تابم، دچار وهم و پندارم، به وسوسه نفس گرفتارم، عبدى ناتوانم، مستحق ملامتم، خوار و زارم، افتاده اى نزارم، مایه اى ندارم، اى نور جانم، اى سِّر نهانم، اى خداى مهربانم، پریشان از درد هجرانم، از خیل عشق بازانم، از زمر پاک بازانم، بده عطایم، وامدارم، امیدوارم، گداى احسانم، عبدى بى نوایم.

الهى، از شرم گناه بى تابم، جاهل و غافل و در خوابم، امر فرمودى سر برتافتم، از شفاعت اولیا باز ماندم، ناچیزى خود را یافتم، از شر نفس شکایت ها دارم، از باطن خرابم حکایت ها دارم، تمنائى جز تو ندارم، غیر تو نخواهم، دیده بر عطایت دارم، آرزوى وصالت دارم، درختى بى بارم، فقیر غفرانم، بر مرکب گناه سوارم، از کثرت گناه شرمسارم، بى دل و بى قرارم، زبون و زارم، بى جمال و کمالم، در وحشت از حسابم، سیاه است کتابم، اى خداى بى انبازم، جز شرمسارى مایه ندارم، غیر خجالت سرمایه ندارم، عدم محضم سایه ندارم، ضعیف و زبونم پایه ندارم، اى سوز گداز و راز و نیازم، اى محبوب دل نوازم، جز آه ندارم، جاه ندارم، به انداز ذره عمل ندارم، راه به سوئى ندارم، به نزدت آبرو ندارم، حسرتا که ارزش ندارم، تیره شد روانم، دچار ذلت شد جانم، غیر تو یار ندارم، لطفى که خرابم، وجودى چون سرابم، بى سروپایم، کجا روم که جائى ندارم، جز کویت سرائى ندارم، در جمع پاکان جاى پائى ندارم، غیر رحمتت پناهى ندارم، از گروه آلودگانم، گم شده اى بى خانمانم، طولانى شد فراقم، به اوج رسیده اشتیاقم، در آتش اشک و آهم، دور افتاده از راهم، در چاه خودبینى گرفتارم، عبدى گنهکارم، بنده اى تبهکارم، راه به حقیقت ندارم، ولى با حضرتت آشنایم.

الهى، به شب حال عبادت خواهم، به سحر راز و نیاز خواهم، عجز و خاکسارى خواهم، تواضع و فروتنى خواهم، دیدار جمال خواهم، رهائى از درد و فراق خواهم، بندگى خالص خواهم، سلامت از حرام خواهم،

عافیت دنیا و آخرت خواهم، دورى از گناه خواهم، پاکى و دل نورانى خواهم، گوش شنوا و دید بینا خواهم، وجودى خالى از عیب خواهم، آزادى از هواى نفس خواهم. عفو از گذشته خواهم، جبران سیاهى نامه خواهم، دورى از زخارف دنیا خواهم، پاکى از آلودگى خواهم، شکسته دلى خواهم، نجات از بند ابلیس خواهم، عجز وخاکسارى خواهم، قرار گرفتن در صف عاشقان خواهم، پیوستن به عارفان خواهم، خلوص و اخلاص خواهم، صفا و وفا خواهم، شرار عشق خواهم، آتش محبت خواهم، توفیق تخلیه و تجلیه و تحلیه خواهم، جدائى از بیگانه خواهم.

قرار گرفتن در راه بندگى را آرزو دارم، دورى از زشتى ها را درخواست دارم، آراستگى به حسنات و پیراستگى از سیئات را طمع کارم، از غم فراقت دل کبابم، پر کاهى به روى آبم، دور افتاده از ثوابم، محروم از آفتاب جمالم، بیچاره و ناتوانم، دل خسته و در عذابم، بیدل و بى نشانم.

الهى، دربند نفس گرفتارم، بنگر که در اضطرابم، ترسم که رحمتت را درنیابم، اى راحت روانم، اى جان جانم، از دیو نفس هراسانم، با نوید لطفت خندانم، خود را کوچک و ضعیف یافتم، از عنایتت آنچه خواستم یافتم، قرآنت را راهنما یافتم، پیامبرت را از همه برتر یافتم، امامان بزرگوار را از ماسوا والاتر یافتم، با توبه و انابه مغفرتت را میسر یافتم، عمر را باد صرصر یافتم، از دریاى رحمتت گوهر یافتم، از عشقت به پرواز به سوى آستانم، از این پس بر دل پاسبانم ایمانم را نگهبانم، یادت در دل شیرین تر از جانم، به گذشت و عفوت خوش گمانم، به کویت چون آهوى وحشى دوانم، در وصف جاهل و نادانم، جز تو یار و یاورى ندارم، از گناهم بگذر که نگرانم.

الهى، نورى ندارم، سرورى ندارم، عملى ندارم، توفیقى رفیق راه ندارم، از حضرتت طلبى ندارم، جز نامه سیاه ندارم، مونس و انیسى ندارم، بجز لطفت امانى از عذابت ندارم، عملى قابل قبول ندارم، جز غفلت و نادانى ندارم، جز شرم و خجالت ندارم، جز تیرگى روان ندارم، جز عجز و نیاز ندارم. بنده اى خسته حالم، شکسته بالم، حمال زر و بالم، دور از کمالم، رانده از درگاهم، مطرود پیشگاهم، به آمال و آرزو گرفتارم، به حسرت و اندوه دچارم، ولى به رحمتت امیدوارم، از چاه حرمان برآرم، که با تمام وجود نسبت به حضرتت خاکسارم، ذره اى بیرون از سمارم، درمانده اى نا دارم، به محاسبه نیارم، گرچه عذرى ندارم، تهیدست و بى اختیارم، غرق اضطرارم.

الهى، مرهون منت و احسانم، رهین لطف و انعامم، ترا کمینه بنده و غلامم، از دوریت در عذابم، از شکر و سپاست ناتوانم، جز معصیت بارى ندارم، غیر عذر خواهى کارى ندارم، گداى جلوه صفاتم، مغفرتت را خواهانم، از هجرانت در آتشم، رحمتت را در کاوشم.

ناتوانیم را مى دانم، گناه و شرمساریم را مى دانم، هستى ام را عین نیستى میدانم، پوچى و زبونیم را مى دانم، بى حاصلیم را مى دانم، آلوده بودنم را به هوا و هوس مى دانم، باران رحمتت را به سویم مى دانم، کرم و سخایت را مى دانم، آمرزیده شدنم را در دنیا و آخرت مى دانم، با این همه ملول از پرونده سیاهم، همراه ناله و آهم، به دریاى هستى چون پر کاهم، به پیشگاه لطفت عذر خواهم، بى عزت و جاهم، به سوى رحمتت هست نگاهم، اى مأمن و پناهم، سر ذلت بخاک درگاهت مى سایم، دست گدایى بر دامن کرمت مى گذارم، نظرى تا از چاه منیت بدر آیم، با پاى توبه به جانب این در آیم، رحمتت آر به زاریم، جبران کن خواریم.

الهى، عاشق لقاء و وصالم، خواهان رشد و کمالم، مشتاق جمال و جلالم، گداى شور و حالم، مست مى اشتیاقم، خورشید بصیرت را طلوع ده از جانم، نور رحمتت را بتابان بر روانم، که در بیابان جهل و نادانى سر گردانم، یا حق دانش و بصیرت ندارم، قوت و قدرت معنوى ندارم، راه نجاتى جز غفران تو ندارم، غیر زشتى و بدى ندارم، صفتى غیر ذلت و خست ندارم، مایه اى جز مسکنت ندارم، سرمایه اى از بندگى ندارم، آرزویى جز رسیدن به مغفرتت ندارم.

در گرداب غفلت گرفتارم، عمریست آلوده و گنهکارم، از وجودم در آزارم، از حضرتت شرمسارم، نگران و بى قرارم، در وحشت از روز سمارم، در گلستان تو خارم، مرده اى بى اختیارم، پژمرده اى دل افکارم، هرچه هستم بنده پروردگارم.

الهى از بى خردى چون طفل گاهواره ام، از بدبختى جگر پاره ام، بر مرکب هوا سواره ام، از ناتوانى چون کودک شیرخواره ام، جز رحمتت نیست چاره ام، عنایت و احسانت را در نظاره ام، اى همه کاره ام، اى بدستت مهار حیاتم، شراب خدمت ریز درکامم.

از غیر تو گسسته ام، در آتش حیا سوخته ام، دل به عشقت آراسته ام، جان از غیر وجودت پیراسته ام، به تو دل بسته ام، از ماسوى الله رسته ام، از خود گذشته ام، عملى نیندوخته ام، عمر باخته ام، خود را به چاه گناه انداخته ام، کرامتم را سوخته ام، به کنج غربت نشسته ام، دربه روى خود بسته ام، در قمار عشق تو هستى باخته ام، در رابطه با تو دلى دیگر ساخته ام، پرچم دوستى با تو برافراشته ام، علم عشق تو در جان باخته ام، خود را در نمک زار مغفرتت انداخته ام، برای رسیدن به کویت چون آهوى وحشى تاخته ام، جز درس عشق تو نیاموخته ام، گرچه هنوز در قفس تن نرسته ام، دل از دنیا نگسته ام، از خودیت خود خسته ام، بنده اى ورشکسته ام، دیده به لطفت بسته ام، از غیر حضرتت دست شسته ام، جز رحمتت را نجسته ام‏.

عشق تو اى دوست بود مایه ام در دو جهان مایه و سرمایه ام‏

داروى دردم همه عشق است و بس نور وجودم همه عشق است و بس‏

عشق بود هم نفس و همدمم بى غم عشق است که در ماتمم‏

آب حیاتم بود اى دوست عشق فطرت و ذاتم بود اى دوست عشق‏

نیست نصیبم به جهان غیر عشق نیست طبیبم به جهان غیر عشق‏

الهى، دردمندى فقیرم، بى نوائى اسیرم، غرق در تقصیرم، نباشد تدبیرم، در پیشگاهت عظمتت کمتر از مورم، به گناه و آلودگى مشهورم، از فیض خاصت مستورم، از طاعت و بندگى مهجورم، از باد خودیت مست و مخمورم، از حریم ملکوت دورم، از دیدن حقیقت کورم، وجودى بى نورم، به ظاهر فریبنده دنیا مسحورم، از کثرت گناه رنجورم، بنده کوى توام، شرمنده روى توام، زنده به بوى توام، قطره اى از جوى توام، عاشق روضه مینوى توام، هرچه هستم مخلوقى از خاک کوى توام، ذره اى سرگردان در جستجوى توام، جز رحمت از تو ندیده ام، غیر باد مغفرت نچشیده ام، به عشقت زنده ام، به لطفتت پاینده ام، در کوى کرامتت مانده ام، به توفیقت غیر تو را از خود رانده ام، نیازمندى خود را به حضرتت با جان نیوشیده ام، عنایتى که در مانده ام، گنهکارى شرمنده ام، ولى محو جمالت گشته ام.

الهى، از کثرت گناه مغمومم، از نعمت معنوى محرومم، در بند اسارت شیطان مظلومم، از حریم رحمتت دورم، شرمند منتم، دادى و نویدم، بنگر امیدم، نگران از نفخه صورم، نجاتم بخش از ریا و غرورم، از دست شده آبرویم، غیر از تو نیست آرزویم، به پیشگاهت در خضوعم، غرق خاکسارى و خشوعم، در گناهم، بى پناهم، واى از خجلتم، آه از رسوایى و ذلتم، افتاده در عصیان و جنایتم، آلوده به خطا و معصیتم، ولى رحمتت مى نماید کفایتم.

الهى، فرارى بدبختم، سیه روى و تیره بختم، بى دانش و بى معرفتم، بى نور و بى حکمتم، بى کرامت و بى فضیلتم، بى هوش و مستم، شرمنده و پستم، در ظلمت و ننگم، خالى از خدمتم، دور از عبادتم، جدا از کرامتم، مطرود از محبتم، گرفتار خودى و منیتم، بى صفا و بى صدقم، بى سوز و دردم، فقیر و مستمندم، نظرى بر قلبم، نجاتم ده که در بندم، دوا کن دردم.

خانه خرابم، در گهوار نفس اماره خوابم، به افسون شیطان در کمندم، از دایره بصیرت بیرونم، از لطف خاص بى نصیبم، تویى طبیبم، رهایم کن از شرک خفى و جلیم، عنایت کن از رحمت بى کرانم، آزادم کن از وسوسه شیطانم، به من بنماى عجایب ملک و ملکوتم، بى بصیرت و بى نورم، از حضرتت دورم، از صراط مستقیم بیرونم، بنده اى بدم، در طمع و حسرم، از گذشته در حسرتم.

الهى، به کویت رو نهاده ام، دل در گرو تو داده ام، به خاک ذلت فتاده ام، عنایتى که بقیه عمر به بندگى خیزم، شکر و سپاس به پیشگاهت بیزم، اى مولاى کریم، اى رب رحیم، این فقیر رب عظیم، این خجالت زده پست ترا رمیم، این مستحق نار حمیم، این هیزم جحیم، نگویم که بنده ام، خجلت زده و شرمنده ام، طالبى جوینده ام، به سویت پوینده ام، عبدى دل غمینم، از صف مستغفرینم، با گناه قرینم، احسانت را رهینم، مسکین، تائب و نادمم، آواره و بیچاره ام، ره به جایى نبرم از این در نروم جز منتت نخرم، از غیر تو دم نزنم، فارغ کن از خویشتنم، در آتش فراق ببین سوختنم، چاک است از هجران تو پیرهنم، جز توبه و انابه نیست سخنم، بر عمرى که صرف تو نشد خجلت زده ام.

الهى، نظرى بر جان و دلم، گلشن کن آب و گلم، اى یار و صاحبدلم، اى دواى دلم، اى شفاى دلم، روضه رضوان کن حاصلم، مستمندى ذلیلم، بند جلیلم، اسیر و علیلم، از حضرتت خجلم، اى پدید آورنده عالم، اى آموزنده علم به آدم، اسیر لطف توام، عاشق و دردمند توام، از عبادت محرومم، در میان مردم مظلومم، به بندگیت آماده ام، فرمانت را خوانده ام، وجودى بى بهره ام، گیاهى بى ثمرم، از دیار عشق و مستى ام، گرچه افتاده در پستى ام، لطفى که گرفتار خود پرستى ام، وجودى پر از عیبم، عاشق ملکوت و غیبم، در گناهم، بى پناهم، واى از خجلتم، آه از رسوایى و ذلتم.

الهى، توفیقت را نما رفیقم، هدایت کن به سوى طریقم، اى محبوب بى نظیرم، امر و فرمانت را مى پذیرم، از خاک پست ترم، از مور ناتوان ترم، از ذره کوچک ترم، از کاه سبک ترم، بى قیمت و بی قدرم، فرمان دادى نافرمانى کردم، بخشیدى گناه کردم، روزى دادى، نمک به حرامى کردم، عبادت نکردم، اطاعت نکردم، تحصیل معرفت نکردم، جلب خوشنودى تو نکردم، ره به صدق و صفا نبردم، با آب توبه گناه خود نشستم، به بیراهه رفتم، همه عمر خفتم، غبار کدورت از دل نرفتم، ولى ترا در خانه دل جستم، اگر عنایت نکنى مهجورم، از رسیدن به وصالت محروم گردم.

دلى دارم که آن دل خانه توست مرا شمعى و جان پروانه توست‏

دلى دارم که جام باده توست همیشه عاشق و دلداده توست‏

دلى دارم اسیر کوى عشقت طراوت برگرفت از بوى عشقت‏

دلى دارم به یادت زنده باشد به بزم عشق تو پاینده باشد

دلى دارم گرفتار غم توست بود چون قطره اما از یم توست‏

الهى، از غیر عشق تو رستم، به لطف تو پیوستم، از محبت بگیر دستم، گرچه وامانده و پستم، از باد عشقت مستم، هنوز از عبادت طرفى نبستم، در رحمت به روى خود بستم، نمک خوردم نمکدان شکستم، در بدبختى و شکستم، بت پرستم، از بند گناه نرستم، دل اولیائت را خستم، عهدم را با تو شکستم، از غیر تو دست شستم، ولى با تو هستم، از اوصاف خوبان عارى هستم، از معرفت خالى هستم، در طاعت و بندگى دچار بى حالى هستم، در پیشگاهت به توبه و انابه هستم، گرچه معروف به روسیاهى هستم، بنده اى تهیدستم، بخاک کویت پاى بستم، از یادت سر مستم.

الهى، ذلیل و مسکینم، افتاده و مسکینم، افتاده و مستکینم، ورشکسته و غمینم، در خجلتم، در غفلتم، منفعلم، مستجیرم، اسیرم، اشک ریزم، لذت بندگى نچشیده ام، یک بار به اخلاص به عبادت نایستاده ام، در بارگاه رحمت خاصت نیاسوده ام، جز شرمسارى به کویت نیاورده ام.

به اندیشه فرو میروم، در پریشانى غوطه مى خورم، به تاسف مى نشینم، به دامن اشک ندامت دارم، جز احسانت نجویم، غیر گل لطفت نبویم، جز از رحمتت دم نزنم، کدام وصف و نعمتت را قلم زنم، شکر کدام نعمتت را رقم زنم، سخنى جز از تو نگویم، جز راه تو نپویم، با چه زبان مدح تو گویم، با کدام دیده جمالت بینم، با کدام گوش آوایت شنوم، با کدام جسم و جان بخدمتت خیزم، از درگاه خوبان مطرودم، اى نور وجودم، اى صیقل روحم، اى علت بودم، اى ذکرت سرودم، اى همه بود و نبودم.

الهى، اى تداوم دهنده عمرم، نظرى تا از چاه گمراهى برآیم، لال شده زبانم، کر شده گوشم، تیره شده روحم، سیاه شده قلبم، کور شده چشم، از گناه سنگین شده دوشم، آلوده شده وجودم، اى کاش نبودم، تا شرمنده نمى شدم از بودم. امید دارم به رحمت بخوانیم، مغفرت آرى به زاریم، اى امید ناامیدیم، اى آمال و آرزویم، اى نور تاریکیم، اى عقل و درایتم، افسرده و وامانده ام، بیچاره و در مانده ام، از کاروان جا مانده ام، مطرود و رانده ام، رنج فراق و هجران کشیده ام، مزه تلخ غربت چشیده ام، از مخلوق خیرى ندیده ام، امید از همه بریده ام، عشقت را به جان خریده ام، گل رحمت و احسانت را به جان خریده ام، گل رحمتت و احسانت را بوئیده ام.

الهى، از پیشگاهت نمى روم، جز به سویت نمى دوم، بارى جز منتت نمى برم، غیر از کرمت توشه نمى گیرم، از غیر رحمت و رأفتت بهره بر نمیدارم، پروانه سان به دور شمع لطفت مى چرخم، شاید از احسانت خوشه بچینم، فقیر و مسکین و مستمندم، ناتوان و درد مندم، سیاه روز و تیره بختم، از دست شده ام، از پا افتاده ام، لطفى که بیچاره ام، در چاه حیرتم، گرفتار ذلتم، وامانده از حرکتم، کسى جز تو نخواهم، آرزویى جز تو ندارم.

الهى، در شماره زشتى از برگ درخت افزونم، از شدت شرم لاله گونم، دیوانه و مجنونم بخاک کویت گدائى زبونم، عبدى دل خونم، در چاه هوا سرنگونم، عنایتى که خلیل آسا در ملک یقین با بال دانش و عمل بسویت پر زنم، چون عاشقان از ثنایت دم زنم، بر درگاه رحمتت علم زنم، در سرزمین بندگی قدم زنم، بر صفحه دل از عشقت رقم زنم، از وجود و کرامتت بر کتاب وجودم قلم زنم.

مرا جز معصیت بارى نباشد بجز عذر از توام کارى نباشد

مران از درگهت این بى نوا را ببخش از او تو هر عذر و خطا را

تهیدستم غریبم بى نوایم گرفتارم ذلیلم پرخطایم‏

نمک خوردم نمکدان را شکستم در رحمت به روى خود ببستم‏

ترا اى مهربانا عذر خواهم به لطفت بگذر از جرم و گناهم‏

الهى، اى نور قلب مشتاقان، اى اجابت کننده دعوت محتاجان، اى امان خائفان، اى انیس بى کسان، اى روشنایى جان صاحبدلان، اى آرامش پریشان حالان، اى کرم کننده بر خسته دلان، اى حیات بخش بمردگان، انوار صفاتت را برقلبم بتابان، رابطه ام را با ماسواى خود قطع گردان، روحم را به نور حقیقت منور گردان، شرمنده ات را به رضوان وصال برسان، قلبم را در آتش عشقت بسوزان، این گدا را بر سر سفره مغفرتت بنشان.

الهى، اى محبوب محبان، اى معشوق عاشقان، اى غوث مستغیثان، اى دواى درد مندان، اى پناه بى پناهان، اى غناى مستمندان، اى امید امیدواران، اى نواى بى نوایان، اى نیاز نیازمندان، اى رهنماى گمراهان، اى نجات گمشدگان، اى صفاى قلب عارفان، اى فروغ جان خالصان، اى قبله مخلصان، اى عطا بخش به گدایان، اى جلیس ذاکران، اى انیس شاکران، لطفى بر این دل سوزان، عطایم کن رغبت فراوان، عنایت کن عشق جوشان، مرحمت فرما چشم گریان.

الهى، اى مولاى بندگان، اى مرهم دل آزردگان، اى خداوند منان، اى کریم سبحان، اى رحیم و رحمان، دورم از قرب جانان، جدایم از خیل پاک بازان، دلم را شاد گردان، از رنگ ریا پاک گردان، خانه عشق خود گردان، از غم هر دو جهان آسوده گردان، از هواى نفسم برهان، بمقام قرب وصالت برسان، لذت مناجات و عبادت بر من بچشان.

الهى، اى مقصد دل سوختگان، اى امید محتاجان، اى هادى راهروان، اى مونس غریبان، اى یاور اسیران، اى دلگرمى کشتى نشینان، اى معین آوارگان، اى فروغ مناجاتیان، اى هدف جویندگان، اى منظور پویندگان، اى موصوف واصفان، اى نور مستغفران، اى بخشنده عاصیان، اى معروف عارفان، اى مقصود قاصدان، اى معبود عابدان، اى وصل واصلان، اى روشنى دل شب زنده داران، اى هدف کاملان، اى تکیه گاه فقیران، اى یاور بى یاوران، اى دستگیر گمراهان، اى سخن خاموشان، گناهانم را بپوشان، از جام مغفرت بر من بنوشان.

الهى، اى امید صادقان، اى مهربانترین مهربانان، اى پیداى پنهان، اى یاور مستضعفان، اى دلگرمى غریبان، وجودم را صدف مروارید معرفت گردان، مرا از زمره پاکان درگاه گردان، وجودم را بر عذاب حرام گردان، جانم را در عبادت شکوفا گردان، عنقاى عقلم را در کوى شناخت مقیم گردان، از چشمه محبت و عشق در کامم گردان.

این زشت خوى را از خوبان گردان، این ظلوم و جهول را عادل و عالم گردان، در خاکسارى و تواضع چون موران گردان، به سوى کویت روان گردان، قلبم را دریاى معرفت و بینش گردان، شراب طهورم بنوشان، جامه معنویت بپوشان، از سرزمین وجودم گل عشق و محبت برویان، هیزم گناهم را به آتش مغفرت بسوزان، از گردونه ناسوتم برهان، به کشور لاهوتم برسان، دربارگاه لطفت بخندان، از بندگان خالصت بگردان، روح حیوانى از من بستان، خطاب ارجعى به گوشم بر خوان، در حریم رحمتت مهمان گردان.

الهى، اى دلبر و دلدار زیباى من، اى سید و مولاى من، اى سرور ولاى من، اى درد و دواى من، اى علاج و شفاى من، اى صفا و وفاى من، اى بهار روح افزاى من، اى آواى من، اى سرمایه و سوداى من، اى امروز و فرداى من، اى شاهد یکتاى من، اى خداى بى همتاى من، اى تا ابد براى من.

الهى، رحمتت را نصیب این شرمنده کن، دلم را به نور معرفت زنده کن، جانم را به فروغ عشق پاینده کن، وجودم را براى جذب خوشنودیت خواهنده کن، در عبادت و طاعت برنده کن، از این دل مردگیم زنده کن، کلامم را سوزنده کن، تیغم را بُرنده کن، زبانم را به عشقت سراینده کن.

الهى، سینه ام مهبط انوار کن، دلم مرکز اسرار کن، راهم راه احرار کن، به محشر همنشین ابرار کن، بنده درگاه و دربار کن، لطفت به من بسیار کن، کار دشمن دشوار کن، از خواب غفلتم بیدار کن، به بهشت و رضوانت سزاوار کن، جدایم از اخلاق اشرار کن، راه رسیدنم به عالم معنى هموار کن.

در اندازم به دریاى کرامت وجودم را تو بنما غرق رحمت‏

امید جود و احسان از تو دارم شفا و درد و درمان از تو دارم‏

کمى از خاک پاک این سرایم بجز رحمت مخواه اى جان برایم‏

تو محبوب منى در هر دو عالم تو مطلوب منى در هر دو عالم‏

نخواهم رفت از این در تا قیامت مگر آرى به من لطف و کرامت‏

الهى، غنچه وجودم را در گلشن بندگى شکوفا کن، نصیب این فقیر درگاهت وصال و لقا کن، هستى ام را در آتش عشقت فنا کن، در سرزمین وجودم خانه اى از عشق بنا کن، خیمه اى از رحمت در بیابان زندگى ام بپا کن، ایمان را در قلبم پا برجا کن، وجودم را با رحمتت سودا کن، این جاهل بیچاره را دانا کن، او را نسبت بخود شیدا کن، به مدح و ثنایت گویا کن، دلم را از دانش و معرفت دریا کن.

الهى، سعادت دنیا و آخرت نصیبم کن، با احسانت بى نیازم کن، از اینکه عمرم بى یاد تو بگذرد حفظم کن، به نور تقوا آراسته ام کن، در دریاى بى کران رحمت غرقم کن، از زشتى ها دورم کن، از دیدن غیر خود کورم کن، از پیروى هواى نفس رهایم کن، به جمع نیکان واردم کن، از پاى بندى به دنیاى فانى آزادم کن، از شراب وصال مستم کن، از منیت و خود بینى نیستم کن، با رساندن به مقام فنا هستم کن، عارف واصلم کن، سالک کاملم کن، بهشت را حاصلم کن، نورت چراغ دلم کن، چون گلشن آب و گلم کن، در طاعت و عبادت بارزم کن، به واقعیات عارفم کن، از گناه نادمم کن، با عفوت شادم کن، نسبت به حقایق کاسبم کن، به هر نعمت شاکرم کن، به غیر خود کافرم کن، در مصائب صابرم کن.

الهى، مرا از قید خودیت آزاد کن، با اعلام خوشنودیت شاد کن، دلم از مى عشقت آباد کن، مرا در همه احوال یاد کن. دورم از شر کن، مرا منبع خیر کن، با صالحین محشور کن، در صف بندگان منظور کن، دلم پرشور کن، سعادتمندم در روز نشور کن، جانم غرق نور کن، از خویشم به دور کن، از عشق خود مجنون کن، در جنگ با هوا و هوس گلگون کن، رحمتت را طبیبم کن، لطفت را نصیبم کن، شراب محبت در جامم کن، آزاد از ننگ و نامم کن، در عشق پایدار و دائم کن، بیابان وجودم گلشن کن، حلقه بندگیم در گوش کن، مرا اهل ذکاوت و هوش کن، مقیم کوى رضا کن، از اسارت هوس رها کن، این تشنه عشق را سیراب کن، این آلوده را پاک کن، این اسیر دنیا را آزاد کن، خاطر ناشادش را شاد کن، رحمتت را شامل این رسوا کن. گوشم را از صداى محبت پر کن، قلب سیاهم را از صفاى صفاتت سپید کن، دلم را عرش معرفت کن، زنگ ماسوالله از درونم پاک کن، مرا اوج بصیرت عطا کن.

الهى، دلم غرق سرور کن، جانم دریاى نور کن، شیطان را از من دور کن، حاجتم روا کن، مرا در عشقت رسوا کن، جایم جنت الماوا کن، باطنم پر از صفا کن، درد فراقم دوا کن. این ورق پاره را از شرمنده ات حسین، از بنده ات حسین از جوینده ات حسین، از مسکینت حسین، از مستجیرت حسین، از بى نوایت حسین، به در گاه لطفت قبول کن، اولیائت را از او خوشنود کن، در دنیا و آخرت با محمد و آل محمد محشور کن.

الهى، اى سرو جانم فداى تو، اى وجودم براى تو، اى هستى ام در سوداى تو، اى روح و روان و جانم قربان غبار خاک سراى تو، اى دلم شیداى تو، اى همه وجودم محو رخ زیباى تو، اى مهر مادران قطره اى از رحمت چون دریاى تو، اى دردم را شفا از دواى تو، عنایت کن که آنچه خواهم بخواهم براى تو، فانى گردم در رضاى تو.

الهى، اى همه موجودات بر تو گواه، اى اجزا هستى ترا سپاه، اى صاحب عز و جاه، اى بر افروزنده مهر و ماه، اى روینده گیاه، اى شکافنده فجر در صبح گاه، اى آمرزنده گناه، اى به دربارت رسیده ناله و آه، اى برآورنده یوسف از چاه، به دربارت آمده ام عذر خواه، عمرم شد تباه، اى زداینده شب و سیاه، اى نیازمندان را تباه، اى نشان دهنده راه، اى پاک کننده گناه از پرونده سیاه، اى راز و نیازم در سحرگاه، سینه ام را به نور وجودت صفا ده، بیانم را به ترانه هاى عاشقانه جلا ده، جانم را از عشق بحضرتت ضیاء ده، دردم را شفا ده، از هستى ام نجات بخش و فنا ده، دردمندم را دوا ده، مقامى بالا ده، معرفتى والا ده، عهدم را وفا ده، به مقام وصالت صلا ده.

الهى، در ویرانه وجودم گنج عشقت را قرار ده، مرا به پیشگاه رحمتت بار ده، از عبادت و طاعتم کار ده، نسبت به دیو نفس انکار ده، خلوت دل را به دلدار ده، این افتاده را روح ایثار ده، زمستان وجودم را بهار ده، بهشتم عطا کن و نجات از نار ده، این بنده مسکین را سوز و گداز ده، دلم را گنجینه راز ده، توفیقم به نماز ده، به رحمتت آواز ده، به آسمان معرفتم پرواز ده، در کنار عزتت اعزاز ده، در عبادت و طاعت عمرى دراز ده، به وقت سحر حال راز و نیاز ده.

گرفتار غم هجران یارم نوا و ناله و سوزست کارم‏

اسیرى بى نوا و روسیاهم سراپا غرق عصیان و گناهم‏

بدستم غیر ذلت مایه اى نیست بجز شرمندگى سرمایه اى نیست‏

بده راهم به بزم روشن عشق اقامت ده مرا در گلشن عشق‏

شراب رحمتت در کام من ریز بگوشم حلقه طاعت درآویز

الهى، این بخاک ذلت نشسته را عزت ده، این محروم از ملک معرفت را کرامت ده، این خانه دل خراب کرده را بصیرت ده، این غافل دل شکسته را بینایى و حمیت ده، این بى بال و پر در غم نشسته را لطف و عنایت ده.

یاریم ده، آزادى از خواریم ده، شادیم ده، روح و ریحانم ده، فتح الفتوحم ده، ناله و آهم ده، بحضرتت راهم ده، کارم ده، از پریشانى نجاتم ده، در حریم قدس و رحمتت بارم ده، بلطفت روضه رضوانم ده، قلب این خسته را از امدادهاى غیبى نصیب ده، فهم مسائل عرشى را به او توفیق ده، دنیایم را مقدمه آخرت قرار ده، وجودم را به نور عالم ملکوت روشنى ده، مرا در کنار سفره لطفت جاى ده.

روحم افسرده، قلبم پژمرده، گناه اعتبارم را چون موریانه خورده، شیطان سرمایه ام را برده، دیده ام از غصه نخفته، حسین مسکین دل از غیر تو بریده، جز لطف و محبت از تو ندیده، به وصالت نرسیده، از شراب عشقت نچشیده، به رحمتت بر گناهش انداز ستر و پرده.

الهى، اى که دیده موجودات به عنایتت دوخته، جان هستى از فراقت سوخته، در دل اهل حال شعله عشقت افروخته، قلب مشتاقان و عارفان جز عشق و محبتت نیندوخته، دل بینایان جز معرفت و شناخت نیاموخته، این ضعیف را قدرت ده، این ذلیل را عزت ده، این بى مقدار را مکرمت ده، این عبد را حمیت ده، این بنده را در برابر گناه عصمت ده، این ناچیز را در برابر دیو نفس سطوت ده.

الهى، اى جهان هستى از قدرتت حکایتى، اى کتب آسمانى از دانش بى نهایتت آیتى، اى آثار صنع از اراده ات روایتى، به پیشگاهت از شر نفس دارم شکایتى از این عاجز وامانده حمایتى به این فقیر خاک نشین عنایتى، این گمراه بدبخت را از راه لطف هدایتى. درمندت را دوایى، بیمار هجرانت را شفایى، متحیر کویت را بده جایى، اى که سید و آقایى، اهل تقوا و وفایى، عین رحمت و صفایى، بر نیازمندت عطائى، اى که پوشنده خطایى.

الهى، در بیمارى شفایم دادى، در ذلت و خوارى عزتم دادى، در برهنگى پوشاکم دادى، در گرسنگى طعامم دادى، در تشنگى آبم دادى، در جهل و نادانى معرفتم دادى، در وحدت و تنهائى کثرتم دادى، در آوارگى منزلم دادى، در فقر و ندارى غنایم دادى، درناتوانى یاریم دادى، در دعا و مناجات جوابم دادى، در نیازمندى نعمتم دادى، در طاعت و عبادت همتم دادى، به وقت توبه و انابه، مغفرتم دادى.

الهى، به من نعمت دادى، فضیلت و کرامت دادى، سلامت و عافیت دادى، روزى و برکت دادى، توفیق طاعت دادى، وظیفه و مسئولیت دادى، عقل و درایت دادى، نعمت هدایت دادى، خلاصى از محبت دادى، شکیبایى در مصیبت دادى، دلى پر از سوز و محبت دادى، مغفرت و رحمت دادى، اکنون هم بر این فقیر کرمى، بر این ناتوان عنایتى، بر این افتاده رأفتى، اى که خداى منى، یاور منى، داور منى، جان منى، مولاى مهربان منى، مرا نیست آرزویى، جز از میخانه عشقت سبویى.

الهى، اى آن که خانه با عظمت هستى را بپا کردى، اى آن که براى اجر پاکان و عذاب ناپاکان خانه آخرت را بنا کردى، اى آن که در نشان دادن آثار قدرتت غوغا کردى، اى آن که بندگان را براى رسیدن به سعادت مشرف به صلا کردى، اى آن که به وعده هایت وفا کردى، ستمکاران را فنا کردى، در کام عاشقان شربت ولا کردى، عصاى چوبین اژدها کردى، قلب عارفان پر از نور و ضیا کردى‏.

دلم آشفته کوى تو باشد مشامم زنده از بوى تو باشد

یکى مست از مى جام تو هستم اگر چه بنده اى بى پا و دستم‏

انیس شام یار من تویى تو دل و دلدار و یار من تویى تو

نخواهم رفت از این در جاى دیگر بجز رایت ندارم راى دیگر

بشوى از دفترم خط گناهان خدایا اى پناه بى پناهان‏

الهى، اى بوجود آورنده موجودات از دیار نیستى، اى محیط بر بالا و پستى، اى بپا کننده خیمه هستى، خود را بر باطنم بنما که کیستى، چاره بیچاره اى، هادى آواره اى، پناه مضطرى، توان ناتوانى، قوت ضعیفى، قدرت مسکینى، امان خائفى، مرا از شر شیطان نجاتى، اى که گدا را از در لطف نرانى و گنهکار را جز به رحمت و مغفرت نخوانى، مرا جز درخواست عفو از تو نیست بیانى.

الهى، سابقه ندارد گدائى را از در رانده باشى، نیازمندى را طرد کرده باشى، ناله اى را جواب نداده باشى، بیمارى را شفا نداده باشى، دعایى را مستجاب ننموده باشى، اسیرى را آزاد نکرده باشى، کدام موجود را از کنار سفره رحمتت راندى، کدام گداى نیازمند را به محضرت راه ندادى، اى که هر موجودى را آنچه لایقش بود عنایت فرمودى، راه رشد و کمال را به رویش باز کردى، و او را در راهى که لایقش بود، هدایت نمودى، اى عزیزى که نطفه را در تاریک خانه رحم به صورتى زیبا آراستى، وجود اولیائت را از آلودگیها پیراستى، آنان را به حریم قدس خود خواستى، گرچه پنهانى اما پیداستى، عشقت روح افزاستى، صاحب اسماء علیاستى، هستى به اراده ات بر جاستى.

غیر توام دلبر و دلدار نیست جز غم عشق تو مدد کار نیست‏

یاور و یار من افسرده اى روح بهار من پژمرده اى‏

بر در درگاه توام عذر خواه نیست مرا مایه بجز اشک و آه‏

گر نپذیرى تو مرا اى حبیب تا ابد اى دوست شوم بى نصیب‏

درد مرا از کرمت کن دوا اى تو مرا چشمه لطف و عطا

الهى، محبوب و حبیبم تویى، ناظر و منظورم تویى، دوا و طبیبم تویى، آرزو و امیدم تویى، سرمایه و مایه ام تویى، شور نشاطم تویى، غنا و نصیبم تویى، آمرزش و مغفرتم تویى، پاک کننده عصیانم تویى، شوینده خطایم تویى، دریاى کرم و رحمتم تویى، فراق و هجرانم تویى، قرب و وصالم تویى، درد و درمانم تویى، عهد و پیمانم تویى، رأفت و لطفم تویى، اول و پایان دفترم تویى.

اى مرهم درد دردمندان، دارو و دواى مستمندان‏

اى نور دل نیازمندان امید قلوب آزمندان‏

دردیست مرا که با تو گویم شاید که غم از دلم بشویم‏

دارم ز وجود خود شکایت از حال بدم بسى حکایت‏

عمرم به خطا گذشت و عصیان سنگ گنهم شکست پیمان‏

در چاه ضلالت و گناهم شرمنده و خوار و روسیاهم‏

هستم به مثل درخت بى بار جز نفس و هوا نباشدم کار

دستم زعمل هماره خالى است خاکم به سر این چه وضع و حالى است‏

طوفان بلا گرفته جانم غیر از خط گمرهى ندانم‏

افتاده و ناتوان و پستم از جام غرور کبر و مستم‏

خویم همه زشت و سیرتم بد لطفى به من اى کریم سرمد

از جمع عباد رانده ام من از راه صلاح مانده ام من‏

قلبم زگناه تیره گشته ابلیس به عقل چیره گشته‏

سرگشته و زار و خسته ام من پژمرده و دل شکسته ام من‏

نک دیده به رحمت تو دارم خود نیت خدمت تو دارم‏

یا رب ز وفا کرامتم ده تو فیق و توان و همتم ده‏

مسکین در توأم کرم کن از عفو، لباس در برم کن‏

اشعار

پیش بیانى بر نماز شب امام خمینى قدس سره

غمى خواهم که غمخوارم تو باشى‏

دلى خواهم دل آزارم تو باشى‏

جهان را یک جویی ارزش نباشد

اگر یارم، اگر یارم تو باشى‏

ببوسم چوبه دارم بشادى‏

اگر در پاى آن دارم تو باشى‏

به بیمارى دهم جان و سر خود

اگر یار پرستارم تو باشى‏

شوم اى دوست پرچم دار هستى‏

در آن روزى که سردارم تو باشى‏

رسد جانم به فوق قاب قوسین‏

که خورشید شب تارم تو باشى‏

کشم بار امانت با دلى زار

امانت دار اسرارم تو باشى‏

امام خمینى (ره)

اى خوب رخ که پرده نشینى و بى‏حجاب‏

اى صد هزار جلوه‏گر و باز در نقاب‏

اى آفتاب نیمه شب اى ماه نیم روز

اى نجم دوربین که نه ماهى نه آفتاب‏

آیا شود که نیم نظر سوى ما کنى

تا پر گشوده کوچ نماییم از این قباب

امام خمینى (ره)

—-

با دل تنگ به سوى تو سفر باید کرد

از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد

پیر ما گفت زمیخانه شفا باید جست‏

از شفا جستن هر خانه حذر باید کرد

آن که از جلوه‏ى رخسار چو ماهت پیش است‏

بى‏گمان معجزه‏ى شق قمر باید کرد

گر در میکده را پیر به عشاق گشود

پس از آن آرزوى فتح و ظفر باید کرد

گر دل از نشئه‏ى مى دعوى سردارى داشت‏

به خود آیید که احساس خطر باید کرد

مژده اى دوست که رندى سر خم را بگشود

باده نوشان! لب از این مائده، تر باید کرد

در ره جستن آتشکده سر باید باخت‏

به جفا کارى او سینه سپر باید کرد

سر خُم باد سلامت که به دیدار رخش‏

مست ساغر زده را نیز خبر باید کرد

طره‏ى گیسوى دلدار به هر کوى و درى است‏

پس به هر کوى و در از شوق سفر باید کرد

امام خمینی (ره)

قبله عشق

بهار شد در میخانه باز باید کرد

به سوى قبله عاشق نماز باید کرد

نسیم قدس به عشّاقِ باغ، مژده دهد

که دل زهر دو جهان بى‏نیاز باید کرد

کنون که دست ‏به ‏دامان ‏سرو مى‏نرسد

به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد

غمى‏که در دلم ‏از عشق‏ گلعذاران ‏است

دوا به جام مى، چاره‏ساز باید کرد

کنون که ‏دست ‏به ‏دامان ‏بوستان ‏نرسد

نظر به سرو قدى سرفراز باید کرد

امام خمینى(ره)

نهانخانه اسرار

بر در میکده از روى نیاز آمده ام

پیش اصحاب طریقت به نماز آمده‏ام

از نهانخانه اسرار ندارم خبرى

به در پیر مغان، صاحب راز آمده ام

از سر کوى تو راندند، مرا با خوارى

با دلى سوخته، از بادیه باز آمده ام

صوفى‏ و خرقه ‏خود، زاهد و سجاده ‏خویش

من سوى دیر مغان، نغمه نواز آمده ام

با دلى غمزده، از دیر به مسجد رفتم

به امیدى هله با سوز و گداز آمده ام

تا کند پرتو رویت به دو عالم غوغا

برِ هر ذرّه به صد راز و نیاز آمده ام

امام خمینى (ره)

اشعار علامه بحرالعلوم رحمه الله علیه درباره حضور قلب‏

علیک بالحضور و الاقبال‏

فى جملة الاقوال و الافعال‏

بر تو باد به حضور قلب و توجه به خدا در گفته‏ها و افعال نماز.

و الصدق فى النیة و الاخبات

فانها حقیقة الصلاة

و بر تو باد که نیتى صادقانه و خشوعى بى‏ریا داشته باشى که صداقت در نیت و خضوع حقیقت نماز است.

و لیس للعبد بها ما یقبل‏

الا الذى کان علیه یقبل‏

در نماز چیزى نیست که از بنده پذیرفته شود مگر آن اعمالى که با توجه قلبى به جا آورده شود.

و صل بالخضوع و التخشع‏

و کن اذا صلیت کالمودع‏

نماز را با خضوع و خشوع بجا آور و مانند کسى بخوان که با نماز خداحافظى مى‏کند.

و استعمل الوقار و السکینة

و استحضر المقاصد المکنونة

و با وقار و آرامش نماز بخوان و به هنگام نماز مقاصد درونى‏ات را در نظر بگیر.

و خذ من الاکمام لب الثمرة

و اطلب من المعدن اصل الجوهرة

پوسته‏ها را انجام بده ولى از آنها مغز را انتخاب کن و از معدن اصل گوهر آن را دنبال کن.

ایاک من قول به تفند

و انت عبد، لهواک تعبد

بر حذر باش از گفته‏اى که در آن صادق نباشى که هواى نفست را بندگى کرده‏اى.

تلهج فى ایاک نستیعن‏

و انت غیر الله تستعین‏

مى‏گویى فقط از تو یارى مى‏خواهیم در حالى که از غیر خدا یارى مى‏جویى.

ینعى على الباطن حسن ما علن‏

ما اقبح القبیح فى زى الحسن!

نیکویى ظاهر از باطن زیبا خبر مى‏دهد ولى چقدر زشت است باطن زشتى که ظاهرش زیبا باشد.

حسن له الباطن فوق الظاهر

و اعبده بالقلب التقى الطاهر

باطنت را براى خدا بیش از ظاهر نیکو کن و با قلبى پاک و با تقوا او را پرستش نما.

و تب الیه و انب و استغفر

و سدد الطاعة بالتفکر

به سوى او توبه و انابه کن و از او طلب مغفرت نما و طاعتت را با تفکر قوام بخش.

و قم قیام المائل الذلیل

ما بین ایدى الملک الجلیل

چون ایستادن بنده ذلیل در مقابل پادشاه قدرتمند بایست.

و اعلم اذا ما قلت ما تقول‏

و من تناجى و من المسؤول

و هنگامى که سخن مى‏گویى بدان که چه مى‏گویى و با چه کسى مناجات مى‏کنى و از چه کسى درخواست مى‏کنى و چه مى‏خواهى.

و اشک

با من بیا تا سر عهد با این دل ساده و اشک‏

تا قلب آئینه‏ها تا میعاد سجاده و اشک‏

آنسوى این چشمه‏هاى خشکیده در واحه‏ى وهم‏

چشمان سبز نیازت امشب غزل زاده و اشک‏

گویى فقط از زمین در زیر بار تغافل‏

از چشم این آسمانها این دل نیفتاده و اشک‏

تا باغهاى تجلى یک سجده راهست و افسوس‏

عمریست ما آشناییم با غربت جاده و اشک‏

بگذار تا آسمان هست از ما خدایا بماند

از ما که چیزى نداریم جز این دل ساده و اشک‏

سید اکبر میرجعفرى

بوى باور

مثل یک لبخند ساده، ساده‏ام‏

عشق مى‏داند که من آزاده‏ام‏

بوى گندم خیزد از دستان من‏

آرى آرى روستایى زاده‏ام‏

کاروان کوچیده تا مرز حضور

تازه من در فکر کوچ افتاده‏ام‏

شعر هجرت را بخوان در گوش من‏

پاى رفتن دارم و آماده‏ام‏

زندگى را مى‏کشم دنبال خود

آشنا بر زخمهاى جاده‏ام‏

دانه‏هاى پاک اشکم شاهدند

بوى باور مى‏دهد سجاده‏ام‏

اسحق راهب

چلچراغ دعا

بیا تو را به خدا، بى‏ریا نماز کنیم‏

نگاه پنجره را رو به قبله باز کنیم‏

ز چلچراغ دعا روشنى به دست آریم‏

کمى نیاز به درگاه بى‏نیاز کنیم‏

به کوچه باغ عبادت قدم زنان باید

براى چیدن گل دست دل دراز کنیم‏

گلى ز عرش بچینیم و صد سبد صلوات‏

نثار تربت پیغمبر حجاز کنیم‏

نشیب‏ها و فراز است تا به خلوت انس‏

بیا (امید) توکل به چاره‏ساز کنیم‏

سید فضل‏الله طباطبایى ندوشن (امید)

آواز خدا

باز متن شعرم آواز خداست‏

باز فصل مثنوى بى‏انتهاست‏

باز باید در ثنایى اینچنین‏

حمد لله خواند و رب العالمین‏

باز در مهمانى گل‏واژه‏ها

یاسها، بابونه‏ها، آلاله‏ها

باز در جشن اقاقیهاى عشق‏

رقص دلچسب قناریهاى عشق‏

مى‏زنم دل را به دریاى بلا

«پله پله تا ملاقات خدا»

مى‏توان از نور حق بى‏تاب شد

نور اگر نتوان، توان مهتاب شد

مى‏توان در حمد رب العالمین‏

مست شد از جام جانسوز یقین‏

مى‏توان در حمد حق شعرى سرود

در سپاس بى‏کرانش لب گشود

حمد تفسیر تمام سوره‏هاست‏

معنى الفاظ پررمز خداست‏

حمد یعنى قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ

حمد یعنى از بَلَد تا فِی کَبَد

حمد رَبِّ اشْرَحْ لِی‏ گفتن‏هاى ماست‏

حمد زینت بخش قرآن خداست‏

حمد یعنى عشق آن محبوب پاک‏

ناله‏هاى عاشقان سینه چاک‏

حمد یعنى آیه قَالُوا بَلَى‏‏

حمد یعنى استجب‏هاى خدا

معنى إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون‏‏

از درون حمد مى‏آید برون‏

حمد استشهاد حقانیت است‏

حمد استخلاص بعد از نیت است‏

لَمْ یَلِدْ یک وصف و آن عرفان تو

حمد مى‏خوانیم در فرمان تو

پى‏سپاران طریق آنکه هست‏

حمد مى‏نوشند از جام الست‏

زآنکه ما هم تشنگانى بى‏کسیم‏

در طریق حمد حق همچون خسیم‏

بر مدار حمد مى‏شاید که زیست‏

چیست غیر از حمد خالق چیست، چیست؟

من نمى‏دانم سزاوار تو چیست‏

مثنویم در خور حمد تو نیست‏

تو بزرگى، بى‏نیازى، بى‏نیاز

تو حمیدى اى کریم سرفراز

على شاهرخ فلسفى

نور نماز

شولاى نور بر تن ما مى‏کند نماز

ما را غریق مهر خدا مى‏کند نماز

با بانگ پر صلابت قد قامت الصلوة

ما را به کوى عشق صدا مى‏کند نماز

دل‏هاى خو گرفته به مرداب شرک را

سرچشمه‏ى خلوص و صفا مى‏کند نماز

با آب‏هاى عاطفه سیماب روح را

آیینه‏ى خداى نما مى‏کند نماز

هر صبحدم به روى خدا با روان پاک‏

درهاى رحمت است که وا مى‏کند نماز

کن تکیه بر نماز که در شط حادثات‏

ایمن تُرا ز موج بلا مى‏کند نماز

بنگر به پیر عشق که بر تخت احتضار

وقت سفر چگونه ادا مى‏کند نماز

آکنده از طنین عبور فرشته‏هاست‏

آنجا که بال نافله وا مى‏کند نماز

از بندهاى وسوسه طاووس روح را

در آسمان نور رها مى‏کند نماز

مردان راه را ز جفا و وفاى دوست‏

پیمانه نوش خوف و رجا مى‏کند نماز

با زانوى ادب چو نشستى گه سلام‏

بر تو سلام عشق و صفا مى‏کند نماز

مقبول حق چو گشت نمازت براى تو

صد قصر در بهشت بنا مى‏کند نماز

همایون على دوستى

قد قامت الصلوة

هر صبحگاه با دم فیض مناره‏ها

رو سوى نور پنجره‏اى باز مى‏شود

فصلى که امتداد حضور فرشته‏هاست‏

با جوش جوش حنجره آغاز مى‏شود

باید روانه شد به تکاپوى عشق ناب‏

در روشناى زمزم جانها وضو گرفت‏

با بالهاى خسته و دلهاى خیس عشق‏

از چشمه‏سار فیض خدا آبرو گرفت‏

در آفتاب جارى قد قامت الصلوة

دلها به حجم عاطفه پیوند مى‏خورند

تا رشته‏ى محبتشان نگسلد ز هم‏

آرى به آب و آینه سوگند مى‏خورند

گلدسته‏هاى سبز دعا در تمام روز

سرشار از طراوت فصلى مکدر است‏

وقت نماز راز حضور فرشتگان‏

در جارى تلاوت الله اکبر است‏

درهاى آسمان دعا باز مى‏شوند

آنگه که سر به شانه پرواز مى‏نهیم‏

مائیم و باز کوچه بن‏بست پیش رو

وقتى که دل به نغمه‏ى ناساز مى‏دهیم‏

اى پرده‏وار، سوى اجابت بلند گیر

دستى که از ضریح تو کوتاه مانده است‏

سنگینى که بال و پر را شکسته است‏

بار مسافرى است که از راه مانده است‏

عبدالحمید رحمانیان جهرمى

نماز

از جاده‏هاى دور مى‏آیى تو اى دوست‏

با کوله‏بار نور مى‏آیى تو اى دوست‏

سوغات راه آئینه مى‏آرى برایم‏

خورشید را در باغ مى‏کارى برایم‏

دستان پر یاس مرا دریافتى تو

تنهاى من، احساس من را یافتى تو

خورجین دوش بادها بوى تو دارد

فصل شکفتن باغ رو سوى تو دارد

در شهر چشمان تو من تنهاترینم‏

در انتهاى جاده شب آخرینم‏

اینجا تمام یاسها رنگ تو دارند

گلدسته‏هاى نور آهنگ تو دارند

قالیچه احساس زیر پاى ایوان‏

اشک شقایق، آسمان سبز گلدان‏

یک سایه و در دست قرآن دستهایش‏

سجاده و دریاى ایمان زیر پایش‏

گلهاى چادر وقت دیدار تو آن شب‏

بوى ملائک داشتند و رنگى از شب‏

در قبله‏ى رویت نماز من مثل بود

دیدار تو حى على خیر العمل بود

پوپک پرورش

چشم مرطوب نیایش

ما گوش بر آهنگ گرم تیشه داریم‏

هر صبح بر مهر جنون سر مى‏گذاریم‏

اندیشه‏مان در بیستون عشق جا ماند

زین رو به جز دیوانگى حاصل نداریم‏

شبهاى یلدا در زمستان دل خود

همکاسه‏ى پاییز و همکیش بهاریم‏

برخیز تا با چشم مرطوب نیایش‏

آیینه را در خاک دلهامان بکاریم‏

دیریست ابر و بغض و ما هم آشیانیم‏

اى کاش امشب تا سحر با هم بباریم‏

اکرم گودینى

نیایش صبحگاهى

پر زده مرغ سیاهى ز سر خانه ما

مى‏زند طبل اذان بانگ ز میخانه ما

مى‏روم تا که خورم باده از آن میخانه‏

تا چو حافظ بخورد قرعه به افسانه ما

شکر حق را که کنون ساقى فرزانه او

بکند از قدحش پر سر پیمانه ما

ما به مستى سخن از عقل و درایت نزنیم‏

خوش عنانى زده او بر سر دیوانه ما

مى‏زنم نعره و فریاد از این درد فراق‏

سوخت از شعله شمعش پر پروانه ما

من عاجز بکنم سجده بر آن تربت پاک‏

تا که شاید بنهد پاى به کاشانه ما

على شاهین

دوستان حبل المتین گیسوى اوست

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم‏:

اول هر کار نام او بود

نام آن دلدار آن دلجو بود

نام تو زینتگر هر نامه است‏

حسن مطلع بهر هر برنامه است‏

نامت آرامشگر دلها بود

روشنى افزاى منزلها بود

ناخداى کشتى دل نام توست‏

رهنما، فانوس ساحل نام توست‏

سرد باد آن دل که جز داغ (1) تو داشت‏

یا در اقلیمش به جز یاد تو کاشت‏

بشکند دستى که خون خامه را

ریخت بى‏آوردن نام خدا

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ :

حمد مخلوقات در عرش و زمین‏

منحصر باشد به رب العالمین‏

اى ثنا گویت تمام ذره‏ها

در دل دریا و عمق دره‏ها

دوخته آن لب که نامى جز تو را

بر زبان راند به هنگام ثنا

مرده بادا شعله‏ى آن کلبه‏اى‏

کاندر آن نبود نواى ندبه‏اى‏

مرغ و ماهى در زمین و آسمان‏

جمله در حمد تواند اى مهربان‏

حمد حق را همچو آن «پیر فقید»

از زبان شاخه‏ها باید شنید (2)

بهر تسبیح تو لب وا مى‏شود

غنچه گفتن شکوفا مى‏شود

طبع، شاعر مى‏شود در نیمه شب‏

آبشار شعر مى‏ریزد ز لب‏

طفلک گفتار برخیزد ز جا

بلکه ره یابد بدان بى‏انتها

لیک آنجایى که کوهى کاه نیست‏

طفل نو پاى سخن را راه نیست‏

الرَّحْمنِ الرَّحِیم‏:

ای ز نسرین اى ز نرگس تازه‏تر

در صفا از چشمه پرآوازه‏تر

گل اگر در جود و احسان سمبل است‏

شمه‏اى از بخشش تو در گل است‏

جامه سبزه به دشت ار دوخته است‏

ابر بهمن، از تو جود آموخته است‏

فیض و بخشش از تو آموزد نسیم‏

اى به برگ و بار، رحمن و رحیم ‏(3)

هر که را از خوان جودت بهره‏اى است‏

مرد و زن، شاه و گدا، بى‏بهره کیست‏

مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ:

قطره کز دریا برآید بى‏گمان‏

بازگردد سوى دریا ز آسمان‏

ماه و خورشید و زمین و آسمان‏

جملگى باشند سوى تو روان‏

لیک انسانى که حق را نائب است‏

دائماً در بازگشتش شائب است‏

محشرى از ما فرا سازد خدا

هر کسى را آن دهد کو را سزا

موعد دیدار «یَوْمِ الدِّین» بود

من چه دانم کان به چه آیین بود؟

کوه، جارى، آب، سوزان مى‏شود

دیده،خیره، عقل، حیران مى‏شود

از غلامان مى‏برند اربابها

پاره گردد رشته‏ى اسبابها (4)

آن زمان که مادر از فرزند خویش‏

روى گرداند، بگیرد راه خویش‏

آن زمان کانسان پریشان مى‏شود

از برادر هم گریزان مى‏شود (5)

واى از بى‏توشگى، بى‏حاصلى‏

آه از بى‏باورى، دل غافلى‏

گفته‏اى هر فعل را پاسخ دهى‏

نیک و بد را در ترازو مى‏نهى‏

واى بر اعمال بى‏مقدار ما

آه از فرجام سوء کار ما

إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ:

اى یگانه یاور و معبود من‏

اى مراد اى کعبه اى مسجود من‏

اى پناه بى‏پناه افتادگان‏

تکیه‏گاه قوت از کف دادگان‏

مسکن درویش مسکین کوى اوست‏

دوستان، حبل المتین گیسوى اوست‏

یارى از او خواه او یاریگر است‏

دست او از دست هر کس برتر است‏

بنده او باش تا یارى شوى‏

از سوى دلدار دلدارى شوى‏

بنده شو آنگه کمک خواه از معین‏

ابتدا «نَعْبُد» و ز آن پس «نَسْتَعین»

بنده گر بر خواجه حاجت ناورد

رو به درگاه که مى‏باید برد

چشم میخواران به جام دست توست‏

هر که در میخانه آید مست توست‏

اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ:

گر تو از درگاه خود دورم کنى‏

از مى و میخانه مهجورم کنى‏

صبح تا شب حلقه بر در مى‏زنم‏

سر به سنگ و خاک بر سر مى‏زنم‏

ساقى از میخانه بیرونم مکن‏

در فراق خویش مجنونم مکن‏

من نمى‏گویم مرا هوشیار کن‏

یا که راه وصل را هموار کن‏

مستمان کن، راه گو دشوار باش‏

خواه صاف و خواه ناهموار باش‏

مست بودن شرط ره پیمودن است‏

سد راه عشق، عاقل بودن است‏

کاروان عمر اندر حرکت است‏

راه بنما رهبرا، کم فرصت است‏

دستگیرى کن ز ما کوریم ما

با توایم و از تو مهجوریم ما

ایزدا پروردگارا، اى قدیم‏

رهنمونم شو به «راه مستقیم»

صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ:

راه پاکان سینه چاکان مهتران‏

راه یاران، سربداران، سروران‏

راه مشتاقان و عاشق پیشگان‏

لاله اشکان و شقایق ریشگان‏

راه آنانى که نعمت یافتند

خدمتت کردند و عزت یافتند

غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّینَ:

یا رب از بى‏مایگان و سفلگان‏

زر خداوندان و زیور قبلگان‏

یا رب از آن شب پرستان پلید

دشمنان صبح و خورشید و امید

یا رب از گمگشتگان، بى‏همتان‏

سنگ مغزان و منور فکرتان ‏(6)

یا رب از هر عیب ما را دور کن‏

روح ما با اولیاء محشور کن‏

على‏محمد حاجى گیتى‏زاده

نمازى دیگر

روح من! اى روح آتشبار من!

مانده‏ام حیران من اندر کار من!

عمرم از کف رفت و در اندیشه‏ام‏

اهل دینم یا که دنیا پیشه‏ام؟

شور گفتن بى‏حد و اندازه شد

آرزوى جاودانم تازه شد

آرزوى رستن از تردیدها

پر شدن، لبریز گشتن از خدا

شک مرا فرسود، ایمانم کجاست؟

مایه‏ى آرامش جانم کجاست؟

آه، صبح و ظهر و شب در هر نماز

بازمى‏آید صداى پاى راز

آفتابى از دلم سر مى‏زند

مرغ دل در بیکران پر مى‏زند

راکدم، یکباره جارى مى‏شوم‏

مثل باران بهارى مى‏شوم‏

از شرابى پاک لب تر مى‏کنم‏

عشق را یک لحظه باور مى‏کنم‏

از مکان خود فراتر مى‏روم‏

تا کنار حوض کوثر مى‏روم‏

قاضیى در من قضاوت مى‏کند

شک من را او سیاست مى‏کند

مى‏زند، بر دار مى‏آویزدش‏

سوخته، با باد مى‏آمیزدش‏

سوخت او، خاکسترش بر باد رفت‏

نام او هم یکسره از یاد رفت‏

آه هر دم شعله‏ى تردیدها

مى‏وزد بر خرمن هستى ما

هر نفس زخمى به روحم مى‏زنند

آه! این عفریتها رویین‏تنند

واى مغز استخوانم سوخته‏

بس کنم دیگر، زبانم سوخته‏

باز هم بانگ اذان برخاسته‏

جوششى از عمق جان برخاسته‏

باز دل در سوز و سازى دیگر است‏

باز هم وقت نمازى دیگر است…

ب – آزادى

تکلم با خدا

نگاهى آشنا دارد دل من‏

به کویش اقتدا دارد دل من‏

سحرگه ظهر و شب مداوم‏

تکلم با خدا دارد دل من‏

گل سجاده‏اش چون مى‏شود باز

نمایى باصفا دارد دل من‏

طرازش گنبدى زیباتر از عشق‏

مدور تا سما دارد دل من‏

به هنگام نماز الله اکبر

اذان تا کبریا دارد دل من‏

همانند گل سرخ شقایق‏

لطافت با حیا دارد دل من‏

به سر شوق وصال روى معشوق‏

به لب قالوا بلى دارد دل من‏

ملائک از قنوتش در سجودند

چه زیبا ربنا دارد دل من‏

رضایش در رضاى حضرت دوست‏

عجب شوق رضا دارد دل من‏

بلال دل بخوان الله اکبر

که تا غوغا بپا دارد دل من‏

هوشنگ احمدى

نماز

فروغ دیده‏ى بینا نماز است‏

صفابخش دل و جانها نماز است‏

به اخلاصش چو مى‏افروزى امروز

چراغ روشن فردا نماز است‏

به تکبیر و به حمد و قل هو الله‏

بنایى جاودان برپا نماز است‏

رکوع و سجده بر حق کن که هر دم‏

تو را سرمایه‏ى عقبا نماز است‏

بود معراج مؤمن گر بخوانى‏

اساس جمله ایمانها نماز است‏

محمدکریم جوهرى

شور جان

مؤمنان را رهگشا باشد نماز

رکن دین مصطفا (ص) باشد نماز

روشنى بخش دل و چشمان ما

چشمه‏ى نور خدا باشد نماز

در فضاى قدسى محراب عشق‏

شور جانِ پارسا باشد نماز

مایه‏ى بیدارى و رمز بقا

روحبخش جسمها باشد نماز

محمدکریم جوهرى

—-

اى خدا از بى‏چراغى خسته‏ام!

اى خدا یک پنجره پرواز ده‏

بالهاى روشنم را باز ده‏

اى خدا در این قفس پوسیده‏ام‏

مرده‏ام با هر نفس پوسیده‏ام‏

در هوایت از هوى خالى شدم‏

پر زدم عین سبکبالى شدم‏

اى خدا چشمم به اشکى تشنه است‏

در گلو بغضى به رنگ دشنه است‏

اى خدا هر کس سراغ از من گرفت‏

یک شقایق زار داغ از من گرفت‏

اى خدا از بى‏چراغى خسته‏ام‏

بى‏صفاى کوچه باغى خسته‏ام‏

چشمه اماره‏ام را کور کن‏

پس مرا با آینه محشور کن‏

اى خدا گر بیش یا کم زیستم‏

در هواى شرجى غم زیستم‏

چون غزل از عشق لبریز است دل‏

سرزمینى مثنوى خیز است دل‏

این غزلها حافظ آهنگ است و بس‏

مثنوى‏ها مولوى رنگ است و بس‏

اى خدا امشب قلندر مى‏شوم‏

آتش غم را سمندر مى‏شوم‏

اى دل من اى دو بیتى خوان من‏

اى تو باباطاهر عریان من‏

آتش غم در تنم افروختى‏

جامه شعله برایم دوختى‏

دره بودم کوه‏سان پیدا شدم‏

قطره بودم رفتم و دریا شدم (7)

اى خدا نامت کلید کارهاست‏

نام تو مفتاح مشکلهاى ماست‏

اى خدا نام تو خورشید شب است‏

زین سبب نام تو ما را بر لب است‏

نام تو از سنگ مى‏جوشاند آب‏

نام تو در شب برآرد آفتاب‏

نام تو آب حیات بندگان‏

مى‏دهد بر بنده عمر جاودان‏

یاد تو آرامش جان و دل است‏

دل بدون یاد تو مشتى گل است‏

نام تو با فطرتم آمیخته‏

عش را در سینه‏ام انگیخته‏

ما به تو محتاج و تو مشتاق ما

درنگر معشوق ما عشاق را

اى که رحمانى و بخشودن ز توست‏

نادمان را عفو بنمودن ز توست‏

اى رحیم اى کردگار مهربان‏

مهر تو صد جلوه دارد در جهان‏

گر گناهى سرزند از بنده‏اى‏

درگذر زیرا تو بخشاینده‏اى‏

بال پروازى که با آن مى‏رهیم‏

هست بسم الله الرحمن الرحیم‏

اى خدا تنها تو را باید ستود (8)

چون تو هستى صاحب هر ذى وجود

اى که تو پروردگار عالمى‏

اى که هستى بخش جن و آدمى‏

اى که نبض گل برایت مى‏تپد

قلب بلبل در هوایت مى‏تپد

اى خدا اى صاحب هفت آسمان‏

خالق خورشید و ماه و کهکشان‏

هفت دریا را تو گستردى خدا

هر چه مى‏بینم تو پروردى خدا

اى خدا تنها تو را باید ستود

اى خدا اى صاحب بود و نبود (9)

اى که بخشاینده‏اى و مهربان‏

درنگر بر بندگان ناتوان‏

عفو فرما گر خطا کردیم ما

اى که رحمان و رحیمى اى خدا

اى خدا اى صاحب روز جزا (10)

در گذر از ما گنهکاران خدا

صاحب روز حسابى اى خدا

رحم کن بر بندگان بینوا

اى یگانه داور عادل خدا

اى خدا اى صاحب روز جزا

مى‏پرستیم از دل و از جان تو را

از تو مى‏جوئیم یارى اى خدا

بند آن آستان هستیم ما

تو عظیمى جملگى پستیم ما

ما تو را تنها پرستش مى‏کنیم‏

هر چه خواهیم از تو خواهش مى‏کنیم (11)

پس به ما یارى رسان اى کردگار

بندگان را نیست جز تو هیچ یار

اى خدا ره بیش و رهزن بى‏شمار

اى خدا ما را به راه راست آر (12)

راه تاریک است و گمراهیم ما

پس هدایت از تو مى‏خواهیم ما

اى خدا ما را که جویاى توایم‏

پس هدایت کن به راه مستقیم‏

راه آنانى که نعمت داده‏اى‏

هم به آنان نور عزت داده‏اى‏

مردمى که بنده خوب تواند (13)

نه ره آنان که مغضوب تواند

راه جمله انبیاء و اولیاء

بندگان صالح تو اى خدا

راه آنانى که جویاى تواند

قطره‏هاى ناب دریاى تواند

نه ره مغضوبها و گمرهان‏

که زیان بینند در هر دو جهان‏

حسین عبدى

نماز عشق

بیا به قافیه گل سفر کنیم آغاز!

سرود عشق بخوانیم، در دیار نماز

بیا که با دل خود بیعتى دوباره کنیم‏

به سجده‏گاه خدا رجعتى دوباره کنیم‏

ز سفره خانه الله توشه برگیریم‏

دوباره روزى خود، خوشه خوشه برگیریم‏

درون خویش تکانیم تا خدا آباد

وجود خویش ز سرگشتگى کنیم آزاد

بیا زبان به صلوة و سلام بنشانیم‏

شعور شعر به شور کلام بنشانیم‏

بیا به شانه‏ى رنگین کمان بیاویزیم‏

به عطر سوره، دل و جان خود بیامیزیم‏

سبد سبد، غزل ناب عاشقانه بریم‏

طبق طبق گل زیباى عارفانه بریم‏

سرود وصل بخوانیم تا مدار حریم‏

حریم فاصله را تا خدا به لحظه بریم‏

بیا عبور نمائیم از صراط یقین‏

سفر کنیم به معراج از سکون زمین‏

بیا که شبنم باغ ستاره دانه کنیم‏

براى مستى خود، تشنگى بهانه کنیم‏

قدح قدح، ز زلال سپیده رود کنیم‏

به سجده‏گاه خدا، لحظه‏اى سجود کنیم‏

به آیه آیه بشوئیم، نخوت و زنگار

وضو کنیم به شبنم، اقامه بر دادار

دعاى فاضله را تا سحر ترانه کنیم‏

به باغ خرم و سبز دعا جوانه کنیم‏

بیا مرور نمائیم فصل بودن را

شعور و شعر و کلام خدا ستودن را

بیا ز خویشتن خویش در گذر باشیم‏

ز جذبه‏هاى گنه بار بر حذر باشیم‏

صفاى عشق به آئینه قنوت دهیم‏

درون خویش به رزاق لایموت دهیم‏

هجاى «هو» به الف لام وها حواله کنیم‏

وجود خویش براى خدا قباله کنیم‏

ز برگ لاله بپوشیم خرقه پرهیز

تشهدى هله خوانیم، مست و شورانگیز

بیا که فاصله‏ها را ز خویش برداریم‏

وجود خویش به معبود خویش بسپاریم‏

بیا که با دل خود لحظه‏اى فراز شویم‏

کلام وحى بخوانیم و در نماز شویم‏

به ریسمان خدا چنگ عارفانه زنیم‏

اذان اذان به مناجات شاکرانه زنیم‏

خداى را به هزاران کلام نام کنیم‏

اقامه را به سوى مسجد الحرام کنیم‏

به وقت خواندن الحمد، دل به راه دهیم‏

یگانه بودن الله را گواه دهیم‏

بیا ز خوابگه سنگهاى خارستان‏

حدیث سنگ بخوانیم بر سر شیطان‏

بیا مرور نمائیم قصه حلاج‏

حدیث سرخ عبادت ز مسجد و معراج‏

ز هاى و هوى تعلق رها، زمانه کنیم‏

به گاه سجده، نیایش به آن یگانه کنیم‏

بیا که با دل خود خلوتى دوباره کنیم‏

سفر کنیم ز خویش و به خود نظاره کنیم‏

کلام عشق به هفده رکوع لیل و نهار

به بند سبحه کشانیم تا شب دیدار

منوچهر جراح‏زاده «قلندر»

قصیده در فضیلت نماز بر اساس آیات و روایات

هر آنکه کار به نام خدا کند آغاز

به کامیابى و توفیق مى‏شود دمساز

رسد به بهره‏ى دلخواه خویش در پایان‏

کسى که کار به یاد خدا کند ز آغاز

اگر سعادت دنیا و آخرت جویى‏

به کار در ره خشنودى خدا پرداز

بدانچه فانى و واهى است دل نشاید بست‏

به جاه و مال مبال و به عز و ناز مناز

بسا بود که ببینى زوال حشمت و جاه‏

بسا بود که ببینى وبال عزت و ناز

فرود آر سر بندگى و طاعت را

به پیشگاه خداى کریم بنده‏نواز

چو طاعت تو، به درگاه او قبول افتد

ز بندگى سر آزادگى به چرخ افراز

هر آنکه بندگى حق شعار خود سازد

به طاعتش نکند جز خداى را انباز

بشوى جان و تن خویش را ز لوث گناه‏

به آب توبه و اخلاص و بندگى و نماز

نماز اصل عبادات و پایه‏ى دین است‏

نماز داردت از منکرات و فحشا باز

نماز مى‏دهدت حسن خلق و حسن عمل‏

که حسن خلق و عمل راست بهترین مفاز

نماز بر تو ببندد ره و ساوس دیو

نماز باب حقایق کند به روى تو باز

بهوش باش تو را دیو، در کمین دل است‏

چنانکه کرده کمین در ره کبوتر، باز

مشو اسیر هواهاى نفس توسن خویش‏

مخور فریب فسونهاى دیو حلیت ساز

نماز بر تو گشاید در سعادت و خیر

نماز بر تو ببندد در خیانت و آز

نماز شیوه‏ى معمول انبیاى خداست‏

نماز خلوت انس است و گاه راز و نیاز

به صدق و پاکى و اخلاص مى‏کند مؤمن‏

به بال شوق به معراج قرب حق پرواز

بویژه از همه بهتر جماعت و جمعه‏

بود میان عبادات افضل و ممتاز

نماز جمعه بود رمز وحدت مردم‏

ز کارمند و کشاورز و تاجر و سرباز

بسا به جمع شود نقش دشمنان افشا

بسا به جمع شود غدر خائنان ابراز

بسا فزوده شود بینش سیاسى خلق‏

بسا شود گره از کارهاى مردم باز

خوشا کسان که به اصلاح خویش مى‏کوشند

مقام قرب خداوند مى‏کنند احراز

به خلق بهره رسانند با مساعى خویش‏

نمى‏کنند به اموال خلق دست دراز

ز پارسایى و پاکى صفاى دل یابند

به گوش جان شنوند از فرشتگان آواز

حقایق دو جهان است نزدشان مکشوف‏

چو عبد خاص خدا گشته‏اند و محرم راز

شوند داخل در جمع اولیاء الله‏

به سوى جنت قرب خدا روند مجاز

ز روى صدق و صفا گفت این چکامه شریف‏

براى اهل حقیقت در این سراى مجاز

على شریف

شب و باران و نماز

باز امشب هوس گریه‏ى پنهان دارم‏

میل شبگردى در کوچه‏ى باران دارم‏

کسى از دور به آواز مرا مى‏خواند

از فراز شب بى‏راز مرا مى‏خواند

راهى میکده‏ى گمشده‏ى رندانم‏

من که چون راز دل مى‏زدگان عریانم‏

ابر پوشانده در مخفى آن میخانه‏

پشت در باغ و بهار است و مى و افسانه…

خرد خرد، همان به که مسخر باشد

عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد

تا که شیرین کندم کام و برد تشویشم‏

آن مى تلخ‏تر از صبر بنه در پیشم…

باز امشب هوس گریه‏ى پنهان دارم‏

میل شبگردى در کوچه‏ى باران دارم‏

حال من حال نماز است و دو دستم خالى‏

راه من راه دراز است و دو دستم خالى‏

شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست‏

که خدایان همه هستند و خدا اینجا نیست‏

پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود

بین میخانه و ما این همه دیوار نبود

باز امشب هوس گریه‏ى پنهان دارم‏

میل شبگردى در کوچه‏ى باران دارم‏

مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند

اشک در چشم من است و همه باران بینند

دیده‏ى مى زده‏ى ماست که روشن شده است‏

جان چنان کرده رسوبى که همه تن شده است‏

بگذارید نسیمى بوزد بر جانم‏

تا که از جامه‏ى خاکى بکند عریانم‏

دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است‏

ظاهر آلوده‏ام، اما دل و جانم پاک است‏

شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت‏

باقى مثنوى‏ام را بسرایم به سکوت

روانشاد احمد زارعى

نماز…

باز، وقت نماز مى‏آید

باز هنگام راز مى‏آید

بانگ (حى على الصلوة) بلال‏

گوئیا از حجاز مى‏آید

سائلان و نیازمندان را

وقت عرض نیاز مى‏آید

بار عام است و باب رحمت باز

فرصتى کارساز مى‏آید

مؤمنان را نماز، معراج است‏

وقت پرواز، باز مى‏آید

بندگان، تا به قرب حق برسند

لطف او پیشواز مى‏آید

با قبول نماز، روز جزا

صاحبش سر فراز مى‏آید

چون مجسم شود جمال نماز

شاهدى دلنواز مى‏آید

یاد آن آخرین نماز حسین‏

با غمى جان‏گداز مى‏آید

با نسیمى که آید از حرمش‏

عطر مهر نماز مى‏آید

چون (حسان) موقع نماز رسد

یاد من، این فراز مى‏آید

عَجِّلوا بِالصَّلوة ِ قَبْلَ الْفَوْت‏

عَجِّلوا بهر توبه قَبلَ المَوت‏

هر آنچه خداوند آگاه گفت‏

براى نشان دادن راه گفت‏

براى رهائى ز هر مشکلى‏

کلام (فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ) گفت‏

حرمت قرآن بجا مى‏ماند از پاس نماز

بین گوهرها درخشان است الماس نماز

آفرین بر همت آنان که برپا داشتند

در چنین دنیاى ظلمت خیز اجلاس نماز

حبیب‏الله چایچیان (حسان)

مهدى جان

سوگند به زمزم نمازت‏

بر زمزمه‏هاى سوز و سازت‏

بر ذکر رکوع و بر سجودت‏

بر حال قیام و بر قعودت‏

بر ذکر تشهد و قنوتت‏

بر بهت خدائى سکوتت‏

خشت از خم انتظار بردار

ما را ز خمار غم برون آر

اى روح دعا، سلام مهدى (ع)

محبوب خدا، سلام مهدى (ع)

عباس براتى‏پور

مسجد

نرم نرم از درخت شب ریزد

بر بسیط زمین شکوفه‏ى تر

مى‏تراود زباغ مسجد پیر

گل نیلوفر اذان سحر

عطر توحید در هوا جارى است‏

لحظه‏ها آسمانى و بکرند

گوش دل باز کن به جان بشنو

رود و دشت و نسیم در ذکرند

کمتر از ذره نیستى برخیز

سنگ‏ها هم ز شوق بشکفتند

مى‏رسد تا اذان به گوش درخت‏

برگ‏ها هم به سجده مى‏افتند

محمدرضا سهرابى‏

نماز عشق

نماز عشق تا آغاز کردیم‏

رهى در خانه دل باز کردیم‏

قیام ما قیامت کرد برپا

از آن روزى تو را دمساز کردیم‏

بدل نیت تو بودى در دو عالم‏

که در هر صبح و شب آواز کردیم‏

سرود اشک شد تکبیر شب‏ها

که سوز عاشقى را ساز کردیم‏

تو را در هر رکوع و خلوت راز

رفیق و مونس و همراز کردیم‏

به معراج از سجود نیمه شب‏ها

به یاد روى تو پرواز کردیم‏

تو را در پرده‏هاى دلکش ساز

شکوه شادى شهناز کردیم‏

اناالحق گوى و سربردار رفتیم‏

دوباره زندگى احراز کردیم‏

مهدى ازهر

نماز

تا کجا رفتم به آواى اذان‏

تا فراسوها، وراى این جهان‏

بر سر سجاده بنهادم قدم‏

پشت پا بر هر چه غیر از او زدم‏

بى‏نیاز اما ز سر تا پا نیاز

جلوه‏ى معشوق و من غرق نماز

تا که بستم چشم دنیائیم را

یافتم خورشید بینائیم را

باغ را لبریز دیدم در نماز

سیب را از شاخه چیدم در نماز

اقتدا کرده است بر من آفتاب‏

خویش را گم کرده در من آفتاب‏

در هوایم سارها، گنجشک‏ها

چترها را باز کرده در فضا

بى‏قرار از بانگ الله اکبرند

در نمازم سایه‏بان مى‏گسترند

در قنوتم عشق جارى مى‏شود

دست‏هایم پرقنارى مى‏شود

ابر را دیدى که خندد در بهار

با نمازم نیمه شب دارد قرار

بى‏قرار از چشم گریان من است‏

بى‏خبر از راز پنهان من است‏

در رکوعم شوق بازى مى‏کند

با نیازم همنوازى مى‏کند

چونکه سر بر خاک مى‏آرم فرود

مى‏رسد بر گوشم از عرش این سرود

گوش کن اکنون ملائک مى‏رسند

با گل تکبیر یک یک مى‏رسند

تا ببازم هر چه هست و هر چه بود

در سجودم در سجودم در سجود

در تشهد کرده‏ام اقرارها

جز خدا حتى نمى‏ماند صدا

تا شوم بیگانه از خود در سلام‏

مى‏دهد ساقى به دستم دست جام‏

ذکر مى‏گویند با تسبیح من‏

هم من و هم بلبل و هم یاسمن‏

لحظه‏اى پیش آ تماشا کن ببین‏

کرده امضا جانمازم را یقین‏

چشم و گوش و عقل و هوشم باخداست‏

عشق من ایمان من تنها خداست‏

هر که چون من آشنا شد با نماز

مى‏شود هر ذره‏اش گویاى راز

مصطفى امامى «آشنا»

اذان صبح

عروس ناز و زیباى سپیده‏

که روى قله‏ها دامن کشیده‏

به دستش دامنى لبریز از گل‏

گل یاس سفید تازه چیده‏

همه گل‏هاى دامن را تو گویى‏

میان نور و نقره پروریده

سحر هنگام میلاد اذان است‏

اذان یعنى که مرگ شب رسیده‏

اذان صبح مى‏گوید به مردم‏

سحر گردیده، رنگ شب پریده‏

چو خوش گوید صداى پاى خورشید

اذان است و نماز است و سپیده‏

محمود ابوالقاسمى‏

ذکر جمیل

اى راز و نیاز بى‏کرانه‏

اى سوز و گداز جاودانه‏

اى جارى شط روشن عشق‏

اى روح دمیده در تن عشق‏

اى پرتو مهر لایزالى‏

اندیشه‏ى جلوه‏ى جمالى‏

اى ذکر جمیل پاکبازان‏

آئینه روح دلنوازان‏

اى باده بزم دردنوشان‏

پیمانه دست مى فروشان‏

اى زمزمه‏ى خداپرستى‏

مقصود خدا زراز هستى‏

اى مونس بندگان صادق‏

داغ دل لاله‏هاى عاشق‏

اى رشته‏ى محکم الهى‏

رخشنده ستاره در سیاهى‏

باتوست که روح پر بگیرد

بیمارى دل شفا پذیرد

باتوست که تا خدا کشم پر

پرواز کنم به کوى دلبر

اى جوشش چشمه خدایى‏

آیینه‏ى ذات کبریایى‏

بوى گل آشنادهى تو

عطر نفس خدادهى تو

نام تو امید بخش دل‏هاست‏

یاد تو صفاى سینه‏ى ماست‏

آن سرور کائنات و عالم‏

فخر دو جهان نبى خاتم‏

فرمود نماز رکن دین است‏

معراج قلوب مؤمنین است‏

عباس براتى‏پور

حقیقت عشق‏

دل مؤمن تجلیگاه حق است‏

طریق دل گزین، این راه حق است‏

حقیقت از نماز آید پدیدار

اگر خواهى حقیقت، دل بدان دار

نماز از قید ظلمت‏ها رهایى ست‏

نماز آیینه‏ى عشق خدایى ست‏

دل خود را به این آیینه‏ بسپار

که ننشیند بر این آیینه زنگار

در معراج سوى بنده باز است‏

که نور «یَبْلُغُ الْعَبْدُ» (14) از نماز است‏

نماز این آیه‏ى نور و سپیدى‏

ز انسان مى‏برد فحشا، پلیدى (15)

هر آنچه عشق خواهى در رکوع است‏

و زینت در نماز – آرى – خشوع (16) است‏

نماز آور به جا، دانى که آن چیست؟

خدا را زین عمل محبوب‏تر (17) نیست‏

ندا از هاتف رحمت برآید

گناهان را نماز از دل زداید (18)

نماز آکنده از اخلاص و راز است‏

«و تَنْزِیهٌ عَنِ الْکِبْرِ» (19) از نماز است‏

سبک مشمار اى اهل درایت‏

که دارد «لَیْسَ مِنِّی» (20) این اشارت‏

بیا اى دل خدا را بندگى کن‏

خدایى شو، خدایى زندگى کن‏

رها کن نفس دون را کان پلید است‏

خدا را جستجو کن کاین امید است‏

خدا را در نماز آرى توان یافت‏

معطر شد دلى کز گل نشان یافت‏

بیا چون ماه در آغوش شب‏ها

به محراب سحر سجاده بگشا

عبادت کن که این باغ گل افشان‏

طراوت مى‏دهد بر گلشن جان‏

محمود تارى

14- .

15- .

16- .

17- .

18- .

19- .

20- .

جانباز در نماز

چشم‏هایت چراغ بزم نیاز

آفتاب بلند درگه راز

قامتى ایستاده چون البرز

رو به سوى خداى بنده نواز

نفست از شمیم راز پر است‏

با ملائک مگر شدى دمساز

در قیام و قعود مى‏بینم‏

قد سرو تو در نشیب و فراز

مى‏روى تا به عرش تا ملکوت‏

وه چه بى بال مى‏کنى پرواز

از میان تمام خسته ‏دلان‏

کیستى تو که گشته‏اى ممتاز

تو چه کردى که آستان خدا

گشته بر روى دلرباى تو باز؟!

مى‏رسد این ندا زعرش مجید

عرشیان سر دهند این آواز

رو به درگاه عشق آورده است‏

ایستاده است عاشقى به نماز

مى‏برد هوش از سر افلاک‏

سوز راز و نیازت اى جانباز

عباس براتی پور

نماز

وقتى که پر زحسرت و اندوه شد دلم‏

یک شب نشست گرم مناجات با خدا

آوخ، گلیم رنج مرا هیچ کس نبافت‏

جز دست من که فاصله‏ها داشت تا خدا

آن دل که بى‏خدا همه عمرش گذشته بود

یک شب کنار غربت سجاده‏اش شکست‏

باران اشک بود و نیازى غریب و گنگ‏

انگار بند بند وجودم ز هم گسست‏

من تا ستاره رفتم و رفتم بدون بال‏

من با سپیده خواندم و خواندم ترانه‏ها

از جنس نور و رنگ غزل بود خواهشم‏

پر مى‏زد از خزان خیالم بهانه‏ها

چشمان پاک آینه تا – آن دقیقه‏ها

پیوند بغض و آه تبسم ندیده بود

پیچید عطر خوب دعا در سکوت شب‏

دستى که یاس‏هاى بهارى نچیده بود

با گریه‏ام تمام سیاهى سپید شد

خورشید شهر عشق سر از هر کرانه زد

گویى دوباره لحظه میلاد من رسید

در دل، امید بودن و رستن جوانه زد

ماندم، نه مثل سنگ صبورى که مى‏شکست‏

ماندم، نه مثل سایه‏ى بختک، نه مثل درد

مى‏دانم این حقیقت گم را که مى‏شود

خورشید شد براى همین روزهاى سرد

مریم تیکنى ‏

روح ایمان‏

نماز اى آفتاب زندگانى‏

نماز اى شعر ناب زندگانى‏

نماز اى جلوه‏ى رخشان توحید

نماز اى روح ایمان، جان توحید

تو عشقى، آتشى، شورى، امیدى‏

نسیمى، نغمه‏اى، نورى، نویدى‏

به سوى روشنایى رهبرى تو

فروغ دیده‏ى پیغمبرى تو

اقامه‏گر نگردى دین نماند

به گیتى نامى از آیین نماند

ستون پایدار مکتبى تو

انیس پارسایان در شبى تو

به سان ریزش برگ درختان‏

تو مى‏ریزى گناهان را ز انسان‏

فریبا تقى‏زاده

معراج مؤمن‏

فجر از افق دمید اى یار آشنا

پیک سحر رسید ز آنسوى لحظه‏ها

بانگ مؤذن است یا نغمه‏ى سروش‏

کاینسان چو بوى گل پیچیده در فضا

سازد ترا رها زین تیره خاکدان‏

بشنو بگوش جان این ایزدى ندا

برخیز و رخ بشوى در چشمه ‏سار صدق‏

برخیز و کن وضو در زمزم صفا

سرنه به بندگى بر درگه نیاز

معراج مومن است اى زنده دل نماز

برخیز پرکشیم تا قله‏هاى نور

تا بیکرانه‏ها از این کرانه دور

با سوز و با گداز در معبد نماز

چون عارفان کنیم از مرز تن عبور

نجوا کنان شویم محو جمال دوست‏

در مشهد شهود در خلوت حضور

برخیز سر نهیم بر درگه نیاز

معراج مومن است اى زنده دل نماز

استاد محمود شاهرخى «جذبه»

لحظه‏هاى حضور

هر دم که مى‏شنود گوشم نداى نماز

روحم کشد چو نسیم پر در هواى نماز

هر صبح و ظهر و غروب با نغمه‏هاى اذان‏

در آسمان دلم پیچد صداى نماز

گیرم وضو چو به صدق در چشمه‏ سار خلوص‏

گردد چو آینه صاف دل از صفاى نماز

آرام‏بخش دل است بوى بهار اذان‏

خوش‏تر ز بوى گل است عطر دعاى نماز

در لحظه‏هاى حضور جان چون پرنده‏ى نور

پر مى‏کشد سوى عرش با بال‏هاى نماز

روشن شود ملکوت از نور چهره‏ى او

هر کس که بعد اذان خیزد براى نماز

استاد محمود شاهرخى «جذبه»

وقت نماز

این بانگ شور آفرین چیست‏؟

کارد چو دریا به جوشم‏

این دلربا نغمه از کیست‏؟

هر روز آید به گوشم‏

سرشار شد از طراوت‏

زین صوت دلکش وجودم‏

زین نغمه در اهتزاز است‏

هر رشته از تار و پودم‏

هست این نواى مؤذن‏

پر کرده عطرش فضا را

بنشانده بر موجى از نور

گل‏هاى ذکر خدا را

با بانگ الله اکبر

شد باغ هستى معطر

برخیز و در چشمه نور

چون عارفان شستشو کن‏

در جویبار حقیقت‏

با صدق نیت وضو کن‏

برخیز وقت نماز است‏

هنگام راز و نیاز است‏

اى تشنه زمزم عشق‏

دریاب آب بقا را

برخیز و بر بند قامت‏

بگشاى دست دعا را

بشتاب بشتاب وقت نماز است‏

بزم حضور است، هنگام راز است‏

استاد محمود شاهرخى «جذبه»

نماز جمعه‏

نماز جمعه، با اخلاص و ایمان‏

بود، امر خداى حى سبحان‏

نماز جمعه باشد، سنگر دین‏

همان دینى که، کامل کرده یزدان‏

نماز جمعه، میثاقى الهى است‏

میان وارثان، عشق و عرفان‏

نماز جمعه، صوت یا رب ماست‏

که از دل برشود، تا عرش رحمان‏

نماز جمعه، بزم عاشقان است‏

همان عشاق راه دین و ایمان‏

نماز جمعه، بزم وحدت ماست‏

از این وحدت شود، دشمن هراسان‏

نماز جمعه، میثاقى همیشه است‏

به یاد، جان نثاران و شهیدان‏

نماز جمعه، شمشیرى برنده است‏

براى قطع دست نابکاران‏

نماز جمعه، باشد مکتب عشق‏

چه عشقى؟ عشق، با انصار قرآن‏

نماز جمعه، فرمانى الهى است‏

به فرمان خدا، میکوش از جان‏

نماز جمعه، تنها جلوه‏گاهى است‏

که صد چون (جامعى) باشد غزل‏خوان‏

اسدالله جامعى

اذان – نماز – مسجد

بانگ تکبیر اذان، صوتى رسا

این ندا، خواند تو را سوى خدا

بانگ تکبیر اذان، چون بشنوى‏

شاد گردى، در ضمیر معنوى‏

بانگ تکبیر اذان، گوید به ما

سوى، درگاه خداوندى، بیا

چون شنیدى اشهد ان لا اله‏

شورها از قید و بند هر گناه‏

ذکر تایید محمد (ص) در اذان‏

زنده مى‏سازد ترا، چون جسم و جان‏

بعد از آن تایید، مولایت على (ع)

قلب پاکت را، نماید منجلى‏

خواندت آماده شو، بهر نماز

سوى درگاه خداى بى‏نیاز

خالق کون و مکان خواند ترا

با چنین صوت و بیان خواند ترا

گویدت اى بنده بازآ، سوى ما

تا ببینى جلوه‏ى، دلجوى ما

خویش را تطهیر کن، بهر نماز

صوت تکبیر تو باشد، دلنواز

قبله گاهت کعبه، آن بیت خدا

سجده گاهت، ذات پاک کبریا

قامت و تکبیر تو، بعد از قیام‏

بندگیت را بما گوید پیام‏

خواندن حمد تو باشد در نماز

گفتگو و خواهش و راز و نیاز

چون بخوانى، سوره توحید را

مى‏گشائى خانه امید را

ذکر و گفتار تو، در هر حرکتى‏

بخشد اندر جان و مالت برکتى‏

با خضوع و با خشوعت در نماز

مى‏شوى در نزد خالق سرفراز

مطمئن با ذکر حق گردد قلوب‏

یاد حق دورت نماید از عیوب‏

چون نمازت ارتباطت، با خداست‏

حافظت لطف خدا، از هر بلاست‏

پس چو مى‏خواند ترا، صوت اذان‏

با جماعت رو، نمازت را بخوان‏

راه مسجد را تو اندر پیش گیر

خالقت را جستجو کن، در ضمیر

بار الها، «جامعى» را رد مکن‏

من بدم مولا، تو با من بد مکن‏

اسدالله جامعى

پرواز سبز

جهان آیینه‏ى راز نهان است‏

چو اقیانوس ناپیدا کران است‏

فراتر از زمین و اوج افلاک‏

نشان از جلوه‏ى حق است در خاک‏

کلید شهر راز آلود عرفان‏

جواز دیدن معبود سبحان‏

نواى دلکش موسیقى خاک‏

که جان را مى‏برد آنسوى افلاک‏

گل زیباى باغ آفرینش‏

صفابخش مشام اهل بینش‏

نخستین توشه‏ى راه حقیقت‏

دلیل و زینت و اصل شریعت‏

عزیزى که محمد (ص) عاشق اوست‏

على (ع) هم بى‏قرار صادق اوست‏

ملاک عشق، در روز قیامت‏

عیار صدق، ایمان، استقامت‏

ملائک، خلوتى دارند با او

شگفتا دولتى دارند با او

از او، گر مرغ جان پرواز دارد

سفر آن سوى شهر راز دارد

چه پروازى که سبز و نغز و پاک است‏

عروج روح، از زندان خاک است‏

دلیل عز انسان و فرشته است‏

خدا این را به کلک خود نوشته است‏

نماز است این نماز است این نماز است‏

که دریائى معما هست و راز است‏

زشرحش خامه‏ى ما ناتوان است‏

وراى شرح و توصیف و بیان است‏

اَلا شاعر که او را مى‏سرائى‏

نگر او در کجا خود در کجایى‏

تو روى خاک، او در بى‏کران‏ها

تو اینجا او وراى آسمان‏ها…

بریزم روى دستت آب پاکى‏

نگنجد او در این اشعار خاکى‏

عبدالحسین خادم الحسینى

نماز خون‏

باشد شعار مذهب و ارکان دین نماز

مجموعه‏ى رموز کتاب مبین نماز

سازد عیان نیایش جان آفرین نماز

بر رخ گشایدت در حق الیقین نماز

شخص نماز خوان ز نواقص برى شود

از آن عمل بخلد برین رهبرى شود

دانى نماز چیست بافلاک دین ستون‏

بر کاهل نماز شود سقف دین نگون‏

گردد ترا نماز به جنات رهنمون‏

هر کاهل نماز شود عاقبت زبون‏

ما از نماز پى به سعادات مى‏بریم‏

رخت از جهان بجنت طاعات مى‏بریم‏

از حق نماز شد به نبى بهر ما نزول‏

این هدیه از برات الهى مکن نکول‏

یابد اگر نماز بدرگاه او وصول‏

چون زرناب هر عملى مى‏شود قبول‏

رد شد اگر نماز زدربار کبریا

اعمال خیر دیگر ما نیست پابجا

دانى نماز چیست بحق آشنا شدن‏

در گفتگو بموقع خود با خدا شدن‏

و از جهل و خودپرستى و نخوت رها شدن‏

در بزم خالص خالق ارض و سما شدن‏

بارى نماز رهبر معراج مؤمن است‏

اعمال هر مصلى از آفات ایمن است‏

در این نماز، گمشده پیدا چه مى‏کنى‏

اى بنده در مقابل مولا چه مى‏کنى‏

در بزم خاص خالق یکتا چه مى‏کنى‏

اى قطره در کشاکش دریا چه مى‏کنى‏

روى سخن به خالق هفت آسمان‏تر است‏

صحبت به کار ساز زمین و زمان ترا است‏

این نیست آن نماز که معراج مؤمن است‏

تن باشد از تو، قلب تو ز آن هریمن است

کى این نماز از همه آفات ایمن است‏

آن را نماز نیست که آلوده دامن است‏

عادت گرفته‏ایم زجد و پدر نماز

اینها نماز نیست بدرگاه بى‏نیاز

هرگز نماز خوان نکند غیبت کسى‏

تن در نمى‏دهد ز پى ذلت کسى‏

سربار دوش جان نکند تهمت کسى‏

شخص نماز خوان نبرد ثروت کسى‏

خوانى اگر نماز حرام و ربا مخور

حق یتیم و نان فلان بینوا مبر

هست این خبر ز فخر بشر سید حجاز

از این فریضه‏اى که بود نام آن نماز

گردى به حشر در صف احرار سرفراز

دارد ترا نماز ز رجس و گناه باز

اى آن که آگهى تو زکیفیت نماز

از این نماز برده که خاصیت نماز؟

تنها نماز فعل قیام و قعود نیست‏

زیبائیش به طول رکوع و سجود نیست‏

آن را که در نماز تو بایست بود نیست‏

بهتر مرا ز حرّ دلاور شهود نیست‏

تسبیح و خرقه زیب مسلمانیش نبود

از جاى سجده پینه به پیشانیش نبود

ره بسته بود بر شه دین سید کبار

وقت نماز گفت حسینش بگیر و دار

با قوم خود رویم کنون هر دو بر کنار

گردد زما نماز در این صحنه برگزار

حرّ گفت با وجود تو آن نیست ز آن من‏

کرد اقتدا به حجت حق سرور زمن‏

در عمر یک نماز قبول او ادا نمود

نفس عنان گسسته سرکش رها نمود

از آن نماز شد که زیزدان حیا نمود

جان را به راه سبط پیمبر فدا نمود

در آن نماز یافته حرّ جوهر نماز

از آن نماز در دو جهان گشت سرفراز

چون در نبرد کرببلا عرصه گشت تنگ‏

با تیغ و تیر و سنگ گرفتى ادامه جنگ‏

از خون زمین ماریه گردید لاله رنگ‏

ز آئینه‏ نماز چو باید زدود زنگ‏

گفتا یکى از رجال که وقت نماز شد

باید از این فریضه کنون سرفراز شد

صف نماز بسته شد اندر دیار خون‏

کردند سجده خالق خود را کنارخون

گل‏هاى گلستان نبى در بهار خون‏

نشو و نما گرفت از آن جویبار خون‏

یا رب بخون اطهر سلطان انس و جان‏

«خباز» را ببر به ردیف نماز خوان‏

حبیب الله خباز

اَلصَّلوةُ عَمُودُ الدّینِ

چنان که صبح و مسا سد جوع باید کرد

براى خالق یکتا رکوع باید کرد

قدى که خم شود از بهر حق دلش بکجاست‏

گه حضور خضوع و خشوع باید کرد

غروب عمر تو گردد به مغرب دنیا

ولى زمشرق عقبى طلوع باید کرد

بساز، توشه آن ره که رهروان گفتند

«علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد»

ز روضه‏ى ملکوت آمدى به عالم خاک‏

به اصل خویش بدآنجا رجوع باید کرد

نکرده‏ایم قوانین دین حق اجراء

به کار شرع ز اول شروع باید کرد

فریضه ایست نه تنها نماز اى (خباز)

عمل به حکم اصول و فروع باید کرد

حبیب الله خباز

صهباى نماز

بوسه باید زد به سیماى نماز

مست باید شد ز صهباى نماز

خانه دل را منور مى‏کند

آفتاب عالم آراى نماز

بهر مروارید عرفان بى‏درنگ‏

غرق باید شد به دریاى نماز

مى‏شود مست مدام از جام دوست‏

هر که گردد باده پیماى نماز

مى‏زنم گلباده‏ى وصل نگار

روز و شب «رحمت» زمیناى نماز

رحمت اله رعیت «رحمت»

دعاى سحر

سحرگاهان که از گلدسته شهر

سرود عاشقى پر مى‏گشاید

دلم از بستر گرم شبانگاه‏

به روى طلعتش در مى‏گشاید

درون حوض مى‏روید نگاهى‏

که سرشار از پرستوهاى راز است‏

و همبال کبوترهاى ایمان‏

پر از شوق رهایى در نماز است‏

به آب معرفت آیینه‏ام را

دوباره چون همیشه پاک کردم‏

و با یاد خداوند از دل خاک‏

هواى کوچ تا افلاک کردم‏

دلم در گستراى عشق گم شد

و دستانم به سمت مهر راهى‏

خدا در دیدگانم جلوه‏گر شد

به الطاف دعاى صبحگاهى‏

بهروز سپیدنامه

افسون نماز

چندى است دلم در طلب گلشن راز است‏

سودایى سر سبزى بستان نیاز است‏

از پهنه سجاده به آئینه خورشید

جارى شده دستى که در افسون نماز است‏

اى عشق بیا کاین دل سرگشته راهى‏

آهى است که در آینه‏ها مسئله ‏ساز است‏

در غربت صحراى فنا خاک‏ نشین است‏

چشمى که نه در فکرت باران نیاز است‏

از پشت سیاهى بدم اى عشق که اینجا

دروازه‏ى چشمم به سحرگاه تو باز است‏

بهروز سپیدنامه

آواى نماز

عشق حق آتش بزد روح و تن و جان مرا

اشک حسرت دم به دم پر کرده دامان مرا

اشک حسرت از غم بیهودگى، بى‏حاصلى‏

بى‏امان آزرده این چشمان گریان مرا

جان و تن در قید نفس دیو سیرت بود و بس‏

بسته شیطان سوى لطف دوست چشمان مرا

کى بدل خوفى زخشم کبریایى داشتم‏

دست عفریت گنه بگرفته دامان مرا

عاقبت از بارگاه دوست آوایى رسید

نغمه او زنده کرد این جسم بى‏جان مرا

پرتو «تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» ز لطف‏

کرد چون آئینه این روح پریشان مرا

چون نماز آزاد بنمود از قفس جان و تنم‏

پاره شد زنجیر و ویران کرد زندان مرا

پس بیا «ساحل» نداى «قُلْ هُوَ اللَّه» سر دهیم‏

تا نبرده سیل باطل اصل و بنیان مرا

میترا حسینى «ساحل»

نماز آرامش دل‏هاست‏

دلا آرامش دل‏ها نماز است‏

کلید رفع مشکل‏ها نماز است‏

درین دریاى پر توفان هستى‏

ره رفتن به ساحل‏ها نماز است‏

غم دنیا اگر در سینه دارى‏

صلاى شادى دل‏ها نماز است‏

همان دست خداى مهربانت‏

که مى‏سازد گل از گل‏ها نماز است‏

چراغ راه تاریک خلائق‏

که روشن کرده محفل‏ها نماز است‏

فروزان مهر جانبخش هدایت‏

تمیز حق ز باطل‏ها نماز است‏

هر آن چیزى که ما را مى‏رساند

به سر مقصود و منزل‏ها نماز است‏

میترا حسینى «ساحل»

«نماز صبح»

کنار پنجره استاده دیده بر راهم‏

که سرخ کى شود از خون شب سحرگاهم‏

سپیده کى دمد از چشم گرگ و میش افق‏

به آفتاب رساند غبار جانکاهم‏

کى‏ام صلاى موذن به بانگ بسم الله‏

اذان نور سراید ببام کوتاهم‏

به یمن دولت تکبیر و ذکر یارب، کى‏

دوباره دست دهد پایبوس درگاهم‏

از آستین توکل، کدام دست قنوت‏

به اسم اعظم اله برآرد از چاهم‏

کدام آیه شود دستگیر مردم چشم‏

کند به صبح هدایت، نگاه گمراهم‏

چه وقت مى‏رسد از راه کاروان نماز

رهاند از شب تاریک، یوسف ماهم‏

نداى برق نگاهت، صلاى صادق صبح‏

بتاب و آینه دل بشوى از آهم‏

شبم به غیر سیاهى چه ارمغان دارد

گداى درگه روزم اگر به شب شاهم‏

طلوع طلعت قرآن که دیده روشن از اوست‏

هماره مى‏کند از پشت پرده آگاهم‏

رکوع و سجده «سُبْحَانَ رَبِّیَ الْأَعْلَى»

به فرق روز نشاند فروغ دلخواهم‏

قیام قامت عشق و حضور حضرت دوست‏

به عرش مى‏برد الحمد و قل هو اللهم‏

نماز صبح و سفر در سلام بارانى‏

به سیل گریه سپارد سبکتر از کاهم‏

على شمس علیزاده

کلید روضه رضوان‏

دژ مستحکم ایمان نماز است‏

کمال رتبه انسان نماز است‏

براى پاکى روح و روان‏ها

پیام روشن قرآن نماز است‏

به هنگام سخن پیر حرا گفت‏

کلید روضه‏ى رضوان نماز است‏

به هنگام ظهور نفس انسان‏

رها از حربه‏ى شیطان نماز است‏

بگفتا اسوه زهد و شهادت‏

شکوه قله‏ى عرفان نماز است‏

به یمن تربت پاک شهیدان‏

سرود ملت ایران نماز است‏

اکبر حمیدى «شایق»

بهشت نور

آیینه‏ى مهر جان نماز است‏

گلنغمه‏ى عارفان نماز است‏

در گلشن خرم محبت‏

آلاله و ارغوان نماز است‏

بستان امید و زندگى را

گلخنده‏ى جاودان نماز است‏

بر تارک آسمان هستى‏

خورشید سحرنشان نماز است‏

تا شاهد عاشقان نماز است‏

درهاى بهشت نور باز است‏

خوش‏تر ز نماز عاشقان نیست‏

جز سوز به ساز عاشقان نیست‏

جز خیل خیال دوست هرگز

در راز و نیاز عاشقان نیست‏

آگاه کسى در این زمانه‏

جز یار ز راز عاشقان نیست‏

جز آتش اشتیاق جانان‏

در سوز و گداز عاشقان نیست‏

تا شاهد عاشقان نماز است‏

درهاى بهشت نور باز است‏

اى سالک راه کوى دلدار

پروانه شمع روى دلدار

اى مست زباده محبت‏

پیمانه‏کش سبوى دلدار

دلداده‏ى مست نرگس دوست‏

آشفته‏ى تاب موى دلدار

اى شیفته‏ى کلام دلبر

اى عاشق گفتگوى دلدار

تا شاهد عاشقان نماز است‏

درهاى بهشت نور باز است‏

در گلشن جان نماز خوانیم‏

گلبوته‏ى عاشقى نشانیم‏

با شور و سرور یار، از شوق‏

در معبد عشق جان فشانیم‏

جز یاد رخش سخن نگوئیم‏

جز وصف لبش به لب نرانیم‏

با ساز نیاز دوست «صائم»

جز نغمه‏ى عاشقى نخوانیم‏

تا شاهد عاشقان نماز است‏

درهاى بهشت نور باز است‏

سید على اصغر «صائم»

راز نماز

چون که رسد موقع راز و نیاز

خویش فراموش نما در نماز

هست خودى سد و حجاب اى عزیز

پرده به یک سو زده با خود ستیز

گر تو از این ما و منى بگذرى‏

نور رخ دوست عیان بنگرى‏

تا که شوى لایق دیدار یار

در طلبش باش بسى بیقرار

دل بکن از غیر خدا کن قیام‏

محو نما خویش تو در این مقام‏

گو که سزاوار تو باشد ثنا

حمد ستایش به تو باشد روا

بنده‏ام و بنده‏ى درمانده‏اى‏

آمده‏ام چون که مرا خوانده‏اى‏

اى به تو مختوم تمناى من‏

یاد تو تسکین و تسلاى من‏

چونکه نماز تو بود این چنین‏

جلوه معشوق ببینى یقین‏

حال دگر محو و فنا گشته‏اى‏

لایق دیدار خدا گشته‏اى‏

حال تو مسجود شدى بر ملک‏

حال تو پرواز کنى در فلک‏

حال بریدى تو از این خاکدان‏

حال تو معراج نمودى بدان‏

حال رسیدى تو به دریاى نور

گشته ز دنیاى سیاهى بدور

حال دگر سوى خدا مى‏روى‏

گشته‏اى از خویش جدا مى‏روى‏

حال نباشد ز خودى چون اثر

از همه جز دوست توئى بى‏خبر

سر عفاف است ترا جایگاه‏

عرش ربوبى است ترا پایگاه‏

مرحله قرب و فنا فى الله است‏

از همه‏ى کون و مکان شوى دست‏

کون و مکان جلوه‏ى رخسار اوست‏

مى‏نگرى ارض و سما نور دوست‏

مى‏نگرى علم و کمال است و بس‏

مى‏نگرى خیر و جمال است و بس

مى‏شنوى نغمه‏ى تسبیح باز

کشف شود بر تو چه بسیار راز

ابوالفضل خلخالى زنجانى «فرزانه»

بوى ناز

باز احساسم شکوفا مى‏شود

غنچه‏هاى شعر من وا مى‏شود

باز مى‏خواهد دلم غوغا کند

رازهاى عشق را پیدا کند

اى خدا، دنیاى من سرد است و سرد

در دلم سینایى از درد است و درد

لیک آرامش دهد یادت به دل‏

ورنه پاى زخمى ام ماند به گل‏

دست‏هایم سوى تو پل مى‏شود

روحم از یاد تو پرگل مى‏شود

گفتگوها با تو دارم اى خدا

بر درت چشم انتظارم اى خدا

تا به کوى تو دلم پرواز کرد

باب‏هاى معرفت را باز کرد

هاتفى گفت این خبر را با شتاب‏

اى ز خود گمگشته خود را بازیاب‏

این بود رمز رهائى و نجات‏

الصلوة، الصلوة، الصلوة

«آسمان دیده‏ام ابرى شده»

سینه‏ام دریای بى‏صبرى شده‏

شهپر اندیشه‏ام در اوج شد

با نماز این قلب من پر موج شد

دل چو پر از یاد رحمان مى‏شود

قلب شیطان تیرباران مى‏شود

بوى یاس و نسترن‏ها بوى ناز

در نماز است و نماز است و نماز

عشق را دیباچه‏ى شورى نماز

ترجمان سوره‏ى نورى نماز

پایه‏ى ایمان و تقوائى و دین‏

من بر این باور یقین دارم یقین‏

باید امشب نغمه‏ها را سر کنم‏

سوره القدر را از بر کنم‏

تا وضو سازم به قصد قرب یار

سر نهم در خاک کویش بیقرار

من روم در آسمان در بیکران‏

پا گذارم در میان کهکشان

باز آید آن صدا از شهر نور

از فراسوى زمان آن دور دور

کاى «فریبا» این بود رمز نجات‏

الصلوة، الصلوة، الصلوة

فریبا قنبرى

باغ سرسبز حضور

اى نماز اى آیه‏ى خورشیدى‏ام‏

بهترین همسایه‌ی خورشیدى‏ام

اى تمام عشق در پیراهنت‏

سنبلستان طلب در دامنت‏

اى تمام روح و جسم و جان من‏

اى بهار ساحل چشمان من‏

با نگاهت تا افق پر مى‏کشم‏

روح سبزت را به دفتر مى‏کشم‏

اى نماز اى جنگل سبز دعا

اى کلامت فرصت آئینه‏ها

در حضورت عشق معنا مى‏شود

غنچه از شوقت شکوفا مى‏شود

با تو شب لبریز ایمان مى‏شود

عشق با ذکرت نمایان مى‏شود

جلوه‏ى صد روح در چشمان توست‏

سجده‏اى مشروح در دامان توست‏

سجده یعنى روح را پر دادن است‏

دل به احساس کبوتر دادن است‏

سجده یعنى خویش را آزاد کن‏

عشق را با یک نفس فریاد کن‏

تا دلت با روح همبستر شود

بعد از این در عشق خاکستر شود

با تو امشب خویش را فهمیده‏ام‏

عقل دوراندیش را فهمیده‏ام‏

با تو دست پاک باران با من است‏

با تو احساس بهاران با من است‏

بى تو از احساس خود کم مى‏شود

بى تو یک اندوه مبهم مى‏شود

بى تو خود را در زمین گم مى‏کنم‏

در حصار پشت دین گم مى‏کنم‏

باغ سرسبز حضورى اى نماز

آیه‏ى لبریز نورى اى نماز

تو هوایى تازه دارى اى نماز

عشق بى‏اندازه دارى اى نماز

هر که با چشمان سبزت خو کند

خویش را در معرفت یکرو کند

جعفر کریمى جویبارى‏

عجلوا بالصلوة

ستون خانه ایمان نماز است‏

چراغ محفل عرفان نماز است‏

پیام «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْس»

مراد از خلقت انسان نماز است‏

اگر خواهى بهشت و ظل طوبى‏

کلید روضه‏ى رضوان نماز است‏

صفاى صوفیان معراج مؤمن‏

ضمیر علم‏القران نماز است‏

برى شد بى‏نماز از فیض یزدان‏

رضاى خالق سبحان نماز است‏

گنهکاران امت را بگوئید

براى مغفرت، غفران نماز است‏

سرود «یا عِبادی فَاتَّقُونی»

به تقوا بهترین عنوان نماز است‏

بگو بر مستمندان، دردمندان‏

دواى درد بى‏درمان نماز است‏

نشان فخر «السَلمانُ مِنّا»

مسلمان بودن سلمان نماز است‏

رواج مسجد و محراب و منبر

علاج خسته از عصیان نماز است‏

به وقت سنجش اعمال مردم‏

ثقال کفه میزان نماز است‏

مفاد معنى «عبدى اطعنى»

«الا یا أَیُّهَا الْإِنْسَان‏» نماز است‏

«کریمى» روز بحران قیامت‏

نجات بنده از نیران نماز است‏

کریمى مراغه‏اى‏

عطر نماز

اى کسانى که در جستجویید

بى‏نشانیم ما را مجوئید

ما همه مست و مدهوش عشقیم‏

غیر او هیچ با ما نگوئید

اى شمایى که مقهور خویشید

غرقه در خواهش و آرزویید

با شما تشنگانم که عمرى‏

بى‏خبر مانده از این سبویید

هجر ما عین وصل است و وحدت‏

گر درآیید از این در نکویید

چون خزانى است که پایان ندارد

آفت خلق پاکیزه خویید

تا به کى در پى عیش و لذت‏

در خم و زلف و گیسو و مویید

کاش باور کنید این که هر دم‏

در گذر مثل جریان جویید

مى‏توانید از خود بپرسید

جز خدا با که در گفتگویید

کیش ما رسم و آئین و عشق است‏

راه حق راه دل را بپویید

در نمازى که دریاى عشق است‏

روح‏تان را ز رخوت بشویید

قبله یعنى خدا، آشنایى‏

هر چه باشید جز این عدویید

از اذان تا تشهد سراسر

با خداى جهان روبروئید

در تکلم بخوانیدش او را

سر برآرید چون گل برویید

او که ستار عیب نهان است

اى جماعت که با آبرویید

در فنایش بقا مى‏توان یافت‏

عطر جانبخش او را ببویید

او که نزدیک‏تر از رگ ماست‏

پس به دنبال که در چه سویید

اى دریغا، دریغا، دریغا

غافل از مهربان یاد اویید…

کاظم کامران شرفشاهى‏

آواى فرشته

برخیز به هنگام، که هنگام نماز است

صبح است و در رحمت حق بر همه باز است

سجاده این نیلى آرام گشوده است

خورشید، در آتشکده خون به نماز است

از برج افق زهره تابنده به تأیید

از پنجره نور در این سوز و گداز است

شد باز به گلدسته مسجد گل توحید

از گلبن تسبیح که گلبوته راز است

گلبانگ اذان بشنو، از خانه الله

آواى فرشته است که در راز و نیاز است

از قله سرگشتگى خویش فرود آى

سر نه به سر سجده که معراج فراز است

کوتاه کن این قصّه و از رنگ تعلق

بگریز و مگو راه به «الله» دراز است

«الحمد» صفیرى‏ است‏ سرافراز و خوش‏آهنگ

تا بارگه دوست، که او بنده نواز است

همدوش نسیم سحرى نغمه تکبیر

در بعد زمان غالیه بو، غالیه ساز است

گر مرد رهى خیز که هنگام صبوحى است

«الْمِنَّةُ لِلَّهِ که در میکده باز است»

بر نخل وجود برگ و بار است نماز

دیباچه خرم بهار است نماز

راهى به حریم کردگار است نماز

فریاد بلند روزگار است نماز

مشفق کاشانى

بلال عشق‏

سر از خواب گردان بردار و بشنو

ز هر گلدسته گلبانگ اذان را

بلال عشق از معراج تکبیر

دهد هر دم صلا حق باوران را

به جنبش آورد بانگ مؤذن‏

ز خواب خوش زمین و آسمان را

تو را گر شوق دیدار است دریاب‏

طلوع آفتاب جاودان را

اذان در گوش جان آواز عشق است‏

کلید در گشاى راز عشق است‏

گرت باشد دلى روشن ز ایمان‏

تو را برچشمه‏ى رحمت گذر باد

به گلبانگ اذان، سرشار از شوق‏

روانت خرم از فیض سحر باد

فروغ یاد او در دشت توحید

شبانت را چراغ رهگذر باد

اذان در پرده‏ى جان تو هر روز

ز آواى فرشته خوبتر باد

نوائى خوشتر از بانگ اذان نیست‏

از آن خوشتر صدا در کهکشان نیست‏

استاد مشفق کاشانى‏

معراج نماز

بر نخل وجود، برگ و بار است نماز

دیباچه‏ى خرم بهار است نماز

در راه طلب دیده اگر باز کنى‏

راهى به حریم کردگار است نماز

گر خانه‏ى دل به آبرو ساخته‏اى‏

آئینه‏ى جان به یاد او ساخته‏اى‏

آه تو زند خیمه به معراج نماز

با اشک نیاز اگر وضو ساخته‏اى‏

در معبد عشق سوز و ساز تو خوش است‏

سوز تو و اشک جانگداز تو خوش است‏

بى‏خویشتن خویش به محراب دعا

سر سوده به یاد او نماز تو خوش است‏

از وسوسه‏ى نفس رهایى است نماز

با دوست حدیث آشنایى است نماز

آئینه‏ى جلوه‏ى خدایى است نماز

خورشید جلال کبریائى است نماز

استاد مشفق کاشانى‏

محراب عشق‏

اى به محراب عشق برده نماز

پى حمد خداى بنده نواز

خوانده در روشناى آیت نور

نقش توحید را به پرده‏ى راز

همچو باران ستاره ریخته‏اى‏

دامن دوست را به اشک نیاز

با دو دست دعا ز خانه‏ى خاک‏

کرده تا عرش آرزو پرواز

یاد او را ببر به منزل جان‏

نام او را بخوان بسوز و گداز

تا زند خیمه در دل آگاه‏

پرتو لا اله اله الله‏

در نماز آفتاب جان بینى‏

جلوه‏ى مهر جاودان بینى‏

روى سجاده نماز و نیاز

تابش آفتاب جان بینى‏

تا نهى سر به سجده‏ى اخلاص‏

خویش در اوج کهکشان بینى‏

مرغ دل را رها ز قلعه‏ى تن‏

در میان فرشتگان بینى‏

راه چون یافتى به بزم حضور

«آنچه نادیدنى است آن بینى»

هست آئینه‏ى نجات نماز

لاله‏ى گلشن حیات نماز

استاد مشفق کاشانى‏

مسجد. اذان‏

سر مى‏کشد چو شعله‏ى فریاد بر سپهر

آواى دلنواز اذان از مناره‏ها

چون قامت کشیده‏ى تکبیر از خلوص‏

دست دعاست رفته به اوج ستاره‏ها

این نغمه‏هاى راز و نیاز از بسیط خاک‏

تا عرش نور یکسره پرواز مى‏کنند

گوئى کبوتران سبک بال صبح‏خیز

راهى به بارگاه خدا باز مى‏کنند

این خانه‏ى خداست که بال فرشتگان‏

با چشم دل چو بینى فرش زمین اوست‏

راز جهان و چشمه‏ى جوشان زندگى‏

در جویبار زمزمه‏ى راستین اوست‏

این خانه‏ى خداست که دیوار سنگرش‏

از خون گرفته رنگ به دوران انقلاب‏

با هر نماز دعوت یزدان پاک را

لبیک گفته‏اند، شهیدان انقلاب‏

این خانه‏ى خداست که از چشمه‏ى حیات‏

دارد فروغ عشق به آئین سرمدى‏

یعنى به شاهراه هدایت نهاده‏اند

آئینه‏ى تمام نماى محمدى (ص)

استاد مشفق کاشانى‏

نغمه آسمانى‏

بامدادان که به هنگام نماز

خلق بر خاک نهد روى نیاز

مى‏رسد نغمه‏اى از دور به گوش‏

که پیام آورد از دوست سروش‏

حرمتش را همه عالم به سجود

قدسیان آمده از عرش فرود

از نوایش همه خاموش، ولى‏

گوش بر ذکر جمال ازلى‏

وه، چه شورى؟ که نوائى خوش از اوست‏

من و سیناى دل و جلوه‏ى دوست‏

برداز خویش و کند بى‏خبرم‏

بانگ تکبیر و اذان سحرم‏

دکتر مهیندخت معتمدى‏

نماز فاطمه سلام الله علیها

اى بهشت از نور رویت دلپذیر

خوبى‏ات در هر دو عالم بى‏نظیر

گوهر پاکت، به مریم همطراز

همچو مریم، اهل راز، اهل نماز

چون نمازت مى‏شود یک پل ز نور

مى‏کند از آن دعاهایت عبور

کن دعا تا خلق انسانخو شوند

تا ملایک جمله آمین‏گو شوند

کن دعا اى عرش اعلى پایه‏ات‏

بیش از اهل خوبش بر هسمایه‏ات‏

از دعایت ابر غفران – اشک ریز

از دعایت بحر رحمت موج خیز

اى امانت! اى جگر بند رسول‏

فاطمه – صدیقه زهراى بتول‏

گر نمى‏گفت از تو همسر – یا پدر

کس نبود از حسب حالت – با خبر

آه… اى بانوى طوبى سایه – آه…

آه… اى طوبى رضوان جایگاه‏

چون پیمبر را به دو، در واکنى‏

شرم از مهمان نابینا کنى‏

تاول دستان کارى – پند تو

خط بند مشک – گردنبند تو

دل – خوش از مهر نهانى کردنت‏

با یتیمان مهربانى کردنت‏

لقمه از خویش از کسانت باز گیر

زانکه در راهند، مسکین و اسیر

گشت تسبیح تو اى نیکو سرشت‏

خلق را یک در ز درهاى بهشت‏

از غمت اى پیش حق – با آبرو

ابر بغضى تلخ دارم در گلو

بغضم آیا از حدیث کربلاست؟

یا زیاد درد پهلوى شماست‏

در دلم این بغض غوغا مى‏کند

آخر این شعر سر وا مى‏کند

محمد جواد محبت

نماز عید

سحر عید که بوى گل تکبیر آمد

گوئى از پرده‏ى دل صوت مزامیر آید

هر که را حاجتى از دوست، اجابت بیند

هر کجا سوز دعائى است، به تأثیر آید

چون درآیى ز در معذرت از هر چه گذشت‏

مژده‏ى مغفرت از عالم تقدیر آید

دست لطف حق اگر یار شود، کار این است‏

ورنه از خلق دل آشفته، چه تدبیر آید

جلوه‏ى دوست به توفیق میسر گردد

فیض رحمت مگر از ناله‏ى شبگیر آید

آرزوئى که بود نور دل اهل نماز

خواب صدقى است که یک روز به تعبیر آید

صف به صف دیده‏ى مشتاق به هر سو نگرد

جرگه‏ى اهل بهشت است به تصویر آید

به مصلى به شتاب آمده‏اند اهل نماز

تا برات آید و بى‏وقفه و تأخیر آید

آب در دیده بگرداند و حسرت در دل‏

آن که آید ز ره شوق – ولى دیر آید

اشک شاهد نفسى راز دل آرد به میان‏

عشق حالى است که بارى – نه به تفسیر آید

بیمى از خلق ندارد دل از حق ترسان‏

هر چه زین بیشه درآید به خدا، شیر آید

محمدجواد محبت

شب اردو

روز آموزش است و کار و تلاش‏

شب مجالى که با خدا باشى‏

چون دل خرم سحر خیزان‏

آسمان، آسمان، دعا باشى‏

خوش به حال کسى که در اردو

مثل سجاده همدمى دارد

زیر چادر، نماز شب خواندن‏

شب اردو، چه عالمى دارد

گاه نجواى آشناى نسیم‏

گاه چشم ستاره، مهرآمیز

شب اردو شبى نشاط آور

شب اردو، شبى خیال‏انگیز

سقف اگر آسمان، اگر سیمان‏

روبرو گر درخت، یا دیوار

تو و پرواز جان به بال نماز

تو و راز نیاز، با دادار

محمد جواد محبت

روح عبادت‏

سبب قرب داور است نماز

فرق مؤمن ز کافر است نماز

در میان خدا و مخلوقش‏

ارتباطى مکرر است نماز

بهترین فرصت سخن گفتن‏

با خداوند اکبر است نماز

یاد حق چیست بهتر از این کار

از عبادات برتر است نماز

مسلمین راز مبداء و ز معاد

روز و شب یادآور است نماز

طاعتى نیست بى‏نماز قبول‏

روح طاعات دیگر است نماز

جسم و جان، عقل و رأى انسان را

به سوى خیر رهبر است نماز

سپر آتش است روزه، ولى‏

ناجى روز محشر است نماز

نردبان تعالى مؤمن‏

در مهمات سنگر است نماز

هم تسلاى خاطر مسکین‏

هم قرار توانگر است نماز

مجرى حکم امر به معروف‏

عامل نهى منکر است نماز

طاعتى با چنین اهمیت‏

که از اینهم مهم‏تر است نماز

بى‏ولاى على نبخشد سود

که على جان و پیکر است نماز

مهر آل على است روح صلواة

بر محمد و آل او صلوات‏

سید رضا مؤید

نماز جماعت

در شکوه نماز جماعت‏

بشکفد غنچه‏هاى سعادت‏

در نواى اذان مؤذن‏

مى‏شود لطف حق بى‏نهایت‏

در صف مسلمین اختر دین‏

هست زیباترین زیور دین‏

بزمشان مى‏شود رشک رضوان‏

از درخشانى گوهر دین‏

چون بود ذکرشان ذکر توحید

در مناجات و تکریم و تمجید

بوسه بر دستشان مى‏زند مهر

هست بر امرشان مهر و ناهید

فرش‏شان باشد از گیسوى حور

تابد از رویشان بر فلک نور

خیزد از بزمشان نغمه‏ى عشق‏

باشد از جسم‏شان چشم بد دور

چون در آئى تو در خیل خوبان‏

مى‏شود شاملت لطف سبحان‏

از نماز تو با آب تقوى‏

شوید از دامنت گرد عصیان‏

چون به مسجد قدم مى‏گذارى‏

دستگیرت شود رحمت حق‏

در سجود تو گردد به محراب‏

دیده‏ات روشن از طلعت حق‏

فرض باشد همه مسلمین را

اهل ایمان و حق و یقین را

سر به خاک ره دوست سایند

پاس دارند دین مبین را

محمدعلى مردانى‏

نماز حضور

این چرخ پرتلاش و پر از رمز و پر ز راز

از خود به جز نیاز چه دارد ز دیر باز

هر کهکشان و هر چه در آن است از قدیم‏

در پیشگاه قدس خدا می برد نماز

جانت چو شبنمى است به گلزار این جهان‏

این شبنم از وجود چه دارد بجز نیاز

صبح است و گاه خلوت و رفتن به سوى دوست‏

برخیز و برکن از تن خود این قباى ناز

این پنچ نوبتى که درآیى حضور دوست‏

بهتر غنیمتى است که مى‏آورى فراز

بانگ اذان به گوش و دل آیا شنیده‏اى‏

از بام چرخ هم شنو این بانگ دلنواز

وقت نماز و گفتن الله اکبر است‏

بشتاب با نشاط و در این دم وضو بساز

دانى نماز چیست؟ که معراج مؤمن است‏

حق با نماز بر تو بداده است این جواز

با لطف رب قیام و قعودت میسر است‏

درها ز مهر دوست به روى تو هست باز

هشدار اى عزیز چه گویى در این حضور

بنگر که از نشیب کجا رفته‏اى فراز

سید حسین میرزاده

نماز اول وقت‏

اول وقت دل دهم به نماز

تا شوم با خداى خود دمساز

قبله دل کنم سرایش را

روى بر او نهم به سوى حجاز

گویمش در نماز قصه‏ى دل‏

به سویش مى‏کنم دو دست دراز

زو بخواهم که راه بنماید

گره از کار من نماید باز

خواهم از او مرا به بخشاید

مى‏کنم خواهشى ز روى نیاز

حمد و تسبیح و ذکر او گویم‏

قل هو الله بخوانمش به نماز

مى‏ستایم خداى واحد را

خالقى را که هست عالم ساز

آن خداوند خالق یکتا

آن خداوند آخر و آغاز

آفریننده‏ى زمین و زمان‏

مهربانى که هست بنده نواز

«مرعشى» را به بندگى پرورد

تا نمازى به وقت خواند باز

سید حسین مرعشى

نماز

نماز را به صبورى ز عمق جان مى‏خوان‏

متین و باادب و پاک و جاودان مى‏خوان‏

اساس و رکن حقیقى نماز باشد و بس‏

زوال و مرگ ندارد، تو جانفشان مى‏خوان‏

روا نباشد و خامى و جهل مى‏باشد.

اگر سبک شمرى پس، تو با نشان مى‏خوان‏

براى آن که سبکبال و چاره‏جو باشى‏

همیشه قدر نمازت بدان، روان مى‏خوان‏

صلاح روح و روانست و رمز ایمانست‏

بیا به صبح و به ظهر و به شام، آن مى‏خوان‏

وصال یار دو عالم، کلید سبز بهشت‏

روان بسوى نماز است و، بیکران مى‏خوان‏

یقین – جهت – بدهد بر سراى توحیدت‏

زیارت دل و جان کن، چو بلبلان مى‏خوان‏

عبادتى که به معنا رسد قبول افتد

مخوان نماز به تعجیل و در، امان مى‏خوان‏

قوام دین خدا در نماز با هدف است‏

جهت به قبله فقط سوى آن مکان مى‏خوان‏

اگر جدا ز من و ما شوى به وقت نماز

نماز عشق عیان گردد، این زمان مى‏خوان‏

مراد خویش بگیر از نماز یکرنگى‏

یکى ببین به نماز و، به امتحان مى‏خوان‏

خطابه‏اى به بلنداى عالم امکان‏

وراى نام نماز است، پر توان مى‏خوان‏

امیدوارى و بیدارى و نکوکارى‏

نمونه‏اى ز نماز است، اى جوان مى‏خوان‏

غلامحسین محمدى

سیماى نماز

غصه از دل بزدایید به آواى نماز

مى توحید بنوشید ز میناى نماز

ذکر آن خالق بى‏چون که کریم است و رحیم‏

بر لبان خوش بسراییدهم از ناى نماز

شرح حال دل مجنون جگر سوخته را

بشنو از آن که بود واله و شیداى نماز

هر که شد راضى و تسلیم به تقدیر خداى‏

زنده دارد تن بى‏جان به مسیحاى نماز

گر سر بندگى و عجز نهى بر در حق‏

نور حق جلوه کند در رخ زیباى نماز

تیر از پاى على (ع) کى بدر آید هیهات‏

مگر آندم که شود محو تماشاى نماز

فیض حق گر طلبى از چَهِ غفلت بدرآى‏

اى خوش آندم که درآیى به مصلاى نماز

پریسا نورمحمدى

صفاى نماز

دهد چون صفا بر دل و جان نماز

بپا خیز و دل خلوت راز ساز

ز آئینه دل بشو رنگ را

در آتش فکن رنگ و نیرنگ را

بگو ترک تزویر و تکبیر گوى‏

ره از جان به درگاه جانان بجوى‏

بخوان آن خدا را که بخشنده است‏

ز مهرش مه و مهر رخشنده است‏

سپاس و ثناى خدائى سزاست‏

که برتر ز پندار و ادراک ماست‏

وجودى است بیرون ز کون و مکان‏

حکیمى فراتر ز وهم و گمان‏

ز دل شو ثناگوى رب جلیل‏

که او را نباشد شریک و بدیل‏

پى منجلى کردن دل بکوش‏

دل و دیده از غیر یزدان بپوش‏

قیام و قعود و رکوع و سجود

نداى دل است و صفاى وجود

اگر پنج نوبت نیایش کنى‏

به درگاه یزدان ستایش کنى‏

بروى دلت خالق مهربان‏

گشاید در رحمت بیکران‏

«وفا» جز به درگاه آن کار ساز

منه تا توانى تو روى نیاز

صدیقه روحانى «وفا»

نیایش‏

چو شب دل ز باغ جهان برکند

گل صبحدم از افق سر زند

سپیده بر آرد سر از آسمان‏

جهان سر بر آرد ز خواب گران‏

چو ریزد ز اوج افق موج نور

شود دیده پر نور و دل پر سرور

جهان جلوه‏بخش دل و جان شود

به جان جلوه‏گر روى جانان شود

الا اى تو فرزانه فرزند من‏

به رخ اى مه مهر پیوند من‏

برآور سر از بستر خواب ناز

که وقت نماز است و راز و نیاز

نماز است آئینه‏ى حق نما

نماز است پیوند ما با خدا

بدل‏هاست نور نیایش همه‏

خدا را سپاس و ستایش همه‏

فروغ دل و جان به رخشندگى‏

صفاى سپیده دم زندگى‏

به جان جلوه بخشاى دل‏هاى پاک‏

نماز است آئینه تابناک‏

همه یاور و یار یاران بود

چراغ ره رستگاران بود

استاد یاور همدانى (احمد نیک طلب)

اقامه نماز

نماز چیست؟ ستادن به درگه بارى‏

رها شدن ز پریشانى، گرانبارى‏

قعود آن بره انقیاد پابندى‏

قیام آن به ره اعتقاد پادارى‏

تهى شدن زخوداندیشى و خود آلائى‏

عیان شدن به خداجوئى و خدایارى‏

به طیب خاطر و اخلاص، بندگى کردن‏

نه بهر پاس وظیفت به حکم اجبارى‏

نه از هراس جهنم نه با امید بهشت‏

سر نیاز سپردن به درگه بارى‏

به عمق معنى هر واژه ژرف بین گشتن‏

دقیقه یاب شدن در کلام تکرارى‏

به صدق، رشته گسستن ز هر علاقه‏ى دون‏

به شوق، سلسله بستن به لطف دادارى‏

به یاد آنچه زاحسان حق گذشته به ما

ثناگرى و ندامت ز سهل‏انگارى‏

به درک عزت پروردگار پى بردن‏

به ضعف خویشتن اقرار در گنه‏کارى‏

گه رکوع تماشاى کبریا کردن‏

گه سجود ز کبر و ریا شدن عارى‏

رکوع را متباین به خودسرى دیدن‏

سجود را متغایر به مردم آزارى‏

خوشا دمى که بپا ایستد ز بهر نماز

کسیکه رانده ریا را خود از در خوارى‏

شبانگهى که توئى ایستاده در بر دوست‏

بهین شبان حیاتست و وقت بیدارى‏

مخاطب تو بود محترم‏ترین معشوق‏

خوشا خطاب درین لحظه‏هاى دلدارى‏

نماز بین خداوند و خلق میثاقى است‏

براى پاس طهارت ز خدعه بیزارى‏

طهارت تن اگر شرط لازم است ولى‏

تو بى طهارت روحى مجوى دین‏دارى‏

بکوش تا که بدانى معانى الفاظ

به فهم خویش قرین کن درست گفتارى‏

اگر نماز درین راستا اقامه نگشت‏

تحرکى است مقید به عادتى جارى‏

استاد عبدالعلى ادیب برومند

نماز و اخلاق

نماز آئینه‏ى عشق خدایى است‏

که سر فصل کتاب آشنایى است‏

دلا تک بیت شعر جان نماز است‏

ستون خیمه ایمان نماز است‏

بخوان با صدق، «اللَّهُ الصَّمَدُ» را

ز «بِسْمِ اللَّه‏» تا، «کُفُواً أَحَد» را

که سرمست از مى توحید گردى‏

اگر چون ذره‏اى خورشید گردى‏

در لطف خدا همواره باز است‏

ولى اذن دخول آن نماز است‏

نماز اى دل جنان را فتح باب است‏

که هر حرفى از آن «أُمُّ الْکِتاب‏» است‏

سحر خیزان که رند پاکبازند

همه مست مى جام نمازند

که این مستى یقین و باور آرد

خمار و درد سر هرگز ندارد

به اشگ توبه برخیز و وضو کن‏

سحر شد جانب سجاده رو کن‏

برآر از آستین دست نیازى‏

خدا را شاید از خود شاد سازى‏

سحر باب عطاى دوست باز است‏

زمان عرض حاجات و نیاز است‏

سحرگه عاشقان را شور و حالى است‏

براى عشقبازى خوش مجالى است‏

سحر خلوتگه راز و نیاز است‏

درى از دل به روى دوست باز است‏

غبار دل بدریاى سحر شوى‏

دم «روح القدس» را از سحر جوى‏

سید ابوالحسن روح القدس

نماز و تمنا

بر سریر عرشیان با «ربنا» پل مى‏زنى‏

لحظه لحظه، پله پله تا خدا پل مى‏زنى‏

نیمه شبها، در سکوت خانه، دور از خاکیان‏

خشت خشت از جان به دست التجا پل مى‏زنى‏

روى سجاده، به تسبیحى ز عشق و عاطفه‏

ز اعتکاف خاکى‏ات سوى سما پل مى‏زنى‏

روى سجاده، به همراه دلى سرشار نور

نیمه شبها با گل دست دعا پل مى‏زنى‏

با دلى عریانتر از نور حقیقت، در قنوت‏

در حجابى از تمنا و حیا پل مى‏زنى‏

در رکوعى، پلکان عشق را طى مى‏کنى‏

در سجودى تا فرشته، تا خدا پل مى‏زنى‏

همتبار طلعت ظلمت فروزى همچو نور

از کران تا عشق، تا بى‏انتها پل مى‏زنى‏

روى سجاده به سیرى انفسى تا بى‏کران‏

هر نفس تا قلبهاى آشنا پل مى‏زنى‏

دیده‏ام بسیار، از خود کنده بودى خویش را

در گذشتن از خودت، بى ادعا پل مى‏زنى‏

در گذشتن از خودت، عریان ز بار کالبد

نیمه شبها تا شکوه اصفیا پل مى‏زنى‏

عباس مهرى آتیه

نماز

نماز اى تو معراج تا حق پرستى‏

نماز اى تو میعاد تا رستگارى‏

لبم با تو اما دلم از تو دور است‏

دریغا از این خجلت و شرمسارى‏

بلال حقیقت – بخوان اى مؤذن‏

بخوان تا دل از دست بت‏ها بگیرم‏

بخوان تا که در ظلمت خودپرستى‏

چراغى فرا راه فردا بگیرم‏

چه زیباست؟ میعاد با روشنائى‏

چه زیباست؟ از ظلمت خود «رهیدن»

رها بودن از بندهاى اسارت‏

سبک بال تا بیکران پر کشیدن‏

مؤذن ندا داد: الله اکبر

بیائید، درهاى رحمت گشوده‏ست‏

صلاى نماز است و گلبانگ توحید

شکوه سپاس خداى ستوده‏ست‏

جعفر رسول‏زاده

در خلوت وصال

باز این نواى کیست کاید مرا به گوش‏

بانگ مؤذن است یا نغمه‏ى سروش‏

از این نداى او حى على الصلاة

از دل رود قرار چون برکشد خروش‏

سرفصل این ندا الله اکبر است‏

ذکرى که مانع فحشا و منکر است‏

اى مؤمنان نماز باشد ستون دین‏

خلوتگه شهود معراج مؤمنین‏

برخیز سر نهیم بر درگه نیاز

دل را صفا دهیم در چشمه ‏سار راز

چون آه عاشقان بر بالهاى نور

تا عرش پرکشیم از قله‏ى نماز

در جویبار صدق گر شستشو کنیم‏

با زمزم خلوص باید وضو کنیم‏

آنگاه با حضور در خلوت وصال‏

چون عاشقان به شوق رو سوى او کنیم‏

استاد محمود شاهرخى «جذبه»

آواى آشنا

آید به گوش جانم آواى آشنایى‏

بخشد به دل فروغى ریزد به جان صفایى‏

بانگ مؤذن است این آید ز بام مسجد

حى على الصلاتت گلبانگ جانفزایى‏

گوید که اى مسلمان آرام دل نماز است‏

وقت وصال جانان هنگام سوز و ساز است‏

بر مؤمنان گشودست پیوسته باب رحمت‏

بر طالبان دیداراین در همیشه باز است‏

در چشمه ‏سار اخلاص با صدق دل وضو کن‏

ترک هواى خود گو پس سوى قبله رو کن‏

قدر نماز بشناس معراج مؤمن است این‏

بر اوج قله راز با دوست گفتگو کن‏

وقت نماز آمد برخیز و یاد او کن‏

استاد محمود شاهرخى «جذبه»

خلوت جان

از چشمه معرفت وضو باید کرد

وآنگه بسراى دوست رو باید کرد

در زمزم عشق با دو رکعت تسلیم‏

دل را ز گناه شستشو باید کرد

از مأذنه تا مى شنوى بانگ اذان را

برخیز که آئینه کنى خلوت جان را

با آب زلال اى دل افسرده وضو ساز

تا سجده کنى درگه خلاق جهان را

هنگام نماز است بپاخیز و بیادآر

تا اوج دهى مرتبه روح و روان را

تنگ است مجال من و تو اى دل غافل‏

از دست مده فرصت عمر گذران را

تا دولت بیدارى دلدار بیابى‏

برخیز و رها کن دل من خواب گران را

اى دوست نماز است که آئینه جان است‏

برخیز که آئینه کنى خلوت جان را

جواد جهان آرائى

طلیعه سحر

من در انتظار تو

تو در انتظار من‏

من همیشه یار تو

تو همیشه یار من‏

اى صداى بهترین‏

وى ستون سخت دین‏

اى نماز!

اى نماز!

اى نیاز عاشقان‏

اى فراز عارفان‏

تو فراق را وصال مى‏کنى‏

نقص را ز خود کمال مى‏کنى‏

ناز

ناز

ناز

ناز لحظه‏هاى با تو بودنم‏

با تو از جوانه‏ها سرودنم‏

من در انتظار تو

تو در انتظار من‏

اى ترانه‏ى رهائى بشر

وى طلیعه سحر

امیر عاملى

گلبانگ نماز

نغمه‏ى داود برخیزد زگلبانگ نماز

یا که آواز بلال آید ز اقصاى حجاز؟

گنج مقصود است این یا درج معنى را گهر؟

آیه‏ى عشق است این یا آفرینش را طراز؟

تا مؤذن خواند از گلدسته‏ها آواز عشق‏

یک گلستان غنچه‏ى توحید شد در سینه، باز

جامه دل پاک کن، صافى شو از آلودگى‏

پس فضاى جان مصفا کن پى راز و نیاز

تا رسى در کوى وصلش پاى جان در راه نه‏

دامن او تا بگیرى دست همت کن دراز

در حریم خلوت دلدار تا یابى حضور

رو وضو با شبنم اخلاص و آب دیده ساز

در رکوع و در سجود و در قیام و در قعود

هر کجا پیدا بود لطف خداى کارساز

معصومه شجاعى

روضه رضوان

یار مرا مى‏کشد تا دل گلزار راز

شعله زند عشق او در لحظات مجاز

در طلبش همچو نى ناله پریشان کنم‏

گر که شبى بشکفد پنجره‏هاى نیاز

اى دل سرگشته‏ام روضه دیدار دوست‏

بر سر سجاده‏ها گل بدهد در نماز

شور جنون هر سحر باز ندا مى‏دهد

رهرو عشقى اگر با عطش او بساز

تا که برافراشتم دست دعا همچو شمع‏

بال و پرم شعله شد در دل سوز و گداز

گل بدهد در نماز «روضه‏ى رضوان دوست»

روضه‏ى رضوان دوست گل بدهد در نماز

زهرا سیفى

رغبت بهشت

به شوق سجده چو بر خاک سر گذاشته‏ام‏

قدم زعرش هم آنسوى‏تر گذاشته‏ام‏

فرشته‏هاى خدا گرچه آسمان گردند

به سجده‏اى همه را پشت سر گذاشته‏ام‏

براى دیدن افلاکیان، نسیم آسا

سرى به خاک به چشمان تر گذاشته‏ام‏

هزار دوزخ دنیا برابرم هیچ است‏

که با نماز در آتش اثر گذاشته‏ام‏

عجیب نیست اگر رغبت بهشتم نیست‏

که من قدم به بهشتى دگر گذاشتم‏

به گریه گفتمش اى جان ز دست مگذارم‏

به خنده گفت ز دستت مگر گذاشته‏ام؟

جلیل واقع‏طلب

در حضور دریا

همناله با نئى که نواها در او گم است‏

آن قطره‏ام که وسعت دریا در او گم است‏

دریاب اعتبار زمان حضور را

کامروز لحظه‏ایست که فردا در او گم است‏

گاهى ندیدن است سبب ساز دیدنت‏

مست نگاهى‏ام که تماشا در او گم است‏

دیروز اگر ز حسرت مجنون نشان نماند

اینک جنون ماست که صحرا در او گم است‏

هر نامه قاصدیست که از حرف غربتم‏

یک آسمان کبوتر تنها در او گم است‏

از حیرت حضور دهان باز مانده است‏

غرق سکوتى‏ام که صداها در او گم است‏

بنشین رفیق بر سر سجاده‏ى نماز

دریاب آن دعا که تمنا در او گم است‏

محمود سنجرى

حى على الصلوة

میکده باز و خمره‏ها در جوش‏

عاشقان مست و عارفان مدهوش‏

سرخوش از باده و به کف ساغر

یکدگر را گرفته در آغوش‏

یک طرف مى‏کشند جام از خم‏

یک طرف خمره‏ها برند به دوش‏

مى‏زند مطرب این نوا با چنگ‏

نغمه‏ى دلنواز نوشا نوش‏

ناگهان ز آن میان یکى برخاست‏

گفت این نکته را به جوش و خروش‏

اى همه عارفان ربانى‏

مست از ساغر الست، خموش‏

بشنوید این کلام یزدان را

که برد از سر خلایق هوش‏

مى‏رسد از فراز مأذنه‏ها

بانگ «حى على الصلوة» بگوش‏

بشتابید جمله سوى نماز

که چنین است خود پیام سروش‏

استاد عباس براتى‏پور

چشمه‏ى نور

سحر از ساقه‏هاى سبز دعا

یک سبد اشتیاق مى‏چینم‏

در حضور خدا دل خود را

بى‏قرار نماز مى‏بینم‏

دست بیعت در آستان نماز

مى‏دهم با خداى بنده‏ نواز

مى‏گریزم ز سایه‏ى تردید

مى‏رسم تا نهایت پرواز

مى‏نشینم کنار چشمه‏ى نور

روح خود را در آب مى‏شویم‏

با دلى تشنه‏ى رکوع و سجود

راه دیدار دوست مى‏پویم‏

روى سجاده‏اى به وسعت نور

ره گشایم به چشمه‏ى خورشید

مى‏رسم از طنین بانگ اذان‏

به رهائى، به روشنى، به امید

پا به پاى موذن مسجد

مى‏روم تا عروج یک دیدار

در طلوعى اصیل و عرفانى‏

دامنم پر شود ز عطر بهار

طاهره حاجى‏خانى

چشم انتظار

سحر رسیده و دل بیقرار خواهد شد

دوباره دامن من پر بهار خواهد شد

صداى خوب اذان مى‏رسد و یک احساس‏

درون سینه‏ى من بیقرار خواهد شد

و بعد در سر سجاده‏هاى سوز و گداز

بهانه‏هاى دلم بیشمار خواهد شد

ستاره‏ها به تماشاى شعله مى‏آیند

و چشم عاصى من اشکبار خواهد شد

زلال و روشن و شفاف مى‏شوم از فیض‏

و جسم و جان من آیینه زار خواهد شد

چنان لطیف و سبک مى‏شود جهان که وجود

به روى رایحه گل سوار خواهد شد

و تا دوباره بیاید صداى خوب اذان‏

دلم غریبه چشم انتظار خواهد شد

مصطفى محدثى خراسانى‏

غزل نماز

خوش آنکه شام و سحر یاد آن یگانه کنى‏

بهار خاطر خود را پر از جوانه کنى‏

بسوى قبله به شادى دوگانه‏اى بگزار

که شکر رحمت آن خالق یگانه کنى‏

به یمن جذبه خورشید عشق او از خاک‏

سفر به عرصه آفاق بیکرانه کنى‏

سپاس هر نفسى را، به آستانه وقت‏

هزار مرتبه تسبیح عاشقانه کنى‏

قدم به شوق بنه یک زمان به خانه دوست‏

که عیش هر دو جهان از صفاى خانه کنى‏

اگر نصیب تو شد جرعه‏اى ز چشمه عشق‏

سزا بود طلب عمر جادوانه کنى‏

عروج تا ملکوت خدا ببال دعاست‏

دعا کن اى دل من ترک دام و دانه کنى‏

بهشت در گرو زهد و طاعت است و لیک‏

قبول بندگیش به که عارفانه کنى‏

چو قول عشق قویم است و لطف یار، عمیم‏

مباد سستى عهد وفا بهانه کنى‏

بهمن صالحى

نماز عشق

وقت است تا دوباره خدا را صدا کنیم‏

دستى به آسمان اجابت رها کنیم‏

راهى زگرمسیر سجود و نماز عشق‏

بر قلب‏هاى یخ‏زده خویش وا کنیم‏

سجاده‏اى ز نور بینداز هر سحر

تا رکعتى به آینه‏ها اقتدا کنیم‏

از نسل آسمانى پرواز مى‏شویم‏

زنجیر خاک را اگر از خود جدا کنیم‏

تا کوچه‏هاى سبز شکفتن نگاه کن‏

راهى نمانده است توقف چرا کنیم‏

اینجا میان پنجره‏ها نور مى‏وزد

وقت است تا دوباره خدا را صدا کنیم‏

معصومه سادات نبوى‏

عطر اذان‏

باز هم در پرتو عطر اذان‏

مى‏رود دستم به سوى آسمان‏

لا به لاى عطر او گم مى‏شوم‏

مثل دریا، پرتلاطم مى‏شوم‏

کوچه‏هاى تنگ دل گل مى‏دهند

بوى شبنم بوى سنبل مى‏دهند

سرخوش از صهباى باور مى‏شوم‏

غرق در «الله اکبر» مى‏شوم‏

مى‏شوم مبهوت رمز و رازها

مى‏کنم تا اوج دل پروازها

کوچه‏هاى دل پر از تاب و تب است‏

خانه‏هایش غرق یارب یارب است‏

زهرا اکافان «ندا»

مجال عروج

وقت نماز، خلوت دل از خدا پر است‏

این خانه، از تبلور دست دعا پر است‏

اى آفتاب، بگذر و بگذارمان به خویش‏

اینجا زگرمى نفس آشنا پر است‏

در پنج نوبتى که مجال عروج ماست‏

هر گوشه‏اى، زسایه‏ى بال هما پر است‏

تا قبله‏گاه سینه مصلاى عشق اوست‏

از ما همیشه، مسجد آدینه‏ها پر است‏

ما چشم دل به سمت تجلى گشوده‏ایم‏

اینجا تمام پنجره‏ها، از صفا پر است‏

تو بوى سبز نافله‏اى را شنیده‏اى‏

شبها که آسمان و زمین و هوا پر است‏

وقتى بلال ماذنه‏ها، بانگ مى‏زند:

یعنى تمام هستى ما، از خدا پر است‏

یارب، دل شکسته ما را قبول کن‏

هر چند کوچک است، ولى از صفا پر است‏

غلامرضا مرادى

مسجد

به مسجد بیا تا صفا را ببینى‏

در این خانه نور خدا را ببینى‏

پر از عطر لبیک، بال ملائک‏

بلنداى سبز دعا را ببینى‏

شکوفایى باغهاى عطوفت‏

نفسهاى مهر آشنا را ببینى‏

سبک خیزى بانگ «الله اکبر»

سبک روحى اولیا را ببینى‏

رکوع دل و جان ارواح عاشق‏

سجود سر و دست و پا را ببینى‏

قنوتى که با وى، خلوصى بیابى‏

حضورى که آن اوج‏ها را ببینى‏

از اینجا بر آن دور دست تجلى‏

درى باز کن، تا صفا را ببینى‏

در این گوشه خلوت بیقرارى‏

خدایى‏ترین التجا را ببینى‏

بیا و در این مهبط نور بنشین‏

مبین خویش را، تا خدا را ببینى‏

غلامرضا مرادى

اسرار عشق

فروغ جان و نور دل نماز است‏

در آن اسرار عشق بى‏نیاز است‏

بهار جانفزاى اهل ایمان‏

کلید گلشن رضوان نماز است‏

به روى مومنان وقت عبادت‏

در رحمت زلطف دوست باز است‏

هر آنکس در فرایض نیست کاهل‏

به پیش خلق و خالق سرفراز است‏

به عالم درد هر درمانده‏اى را

نماز اهل ایمان چاره‏ساز است‏

نهفته در نماز اسرارى از عشق‏

بر این اسرار، واقف اهل راز است‏

«شقایق» سر به طاعت نه که ما را

فروغ جان و نور دل نماز است‏

منصوره صدقى‏زاده «شقایق»

نماز ما

چون آفتاب جلوه کند تا نماز ما

در سایه سار عشق شود چاره ‏ساز ما

وقتى که بیخودانه سوى دوست مى‏رویم‏

قبله، خود آید از همه سو پیشواز ما

هر کس به سبک خویش کند کسب امتیاز

خود را چو شمع سوختن است امتیاز ما

چون ما کسى فریفته‏ى سوز و ساز نیست‏

جز با گداز رفع نگردد نیاز ما

یک شب تو هم بیا و دو رکعت چو ما بسوز

تا پى برى به لذت سوز و گداز ما

خود را خراب کوس «انا الحق» چرا کنیم‏

بى هاى و هوى نیز شود فاش راز ما

بردى به غیر باخت ندارد قمار عشق‏

خرم دمى که روى شود دست باز ما

«قصرى» به خود بناز که نازت گرانبهاست‏

بیهوده روى دست نمانده ‏ست ناز ما

کیومرث عباسى «قصرى»

واژه‏هاى ناب

چگونه شرح دهم حسن بى‏حساب نماز

منور است دل از واژه‏هاى ناب نماز

اگر نماز گزارى، به روز رستاخیز

ترا به جانب جنت برد ثواب نماز

اى مسلمى که دین محمد (ص) توراست کیش‏

هرگز مباد اینکه شوى زار و دل پریش‏

ره مى‏برى به درگه یزدان بى‏نیاز

با معرفت اگر که گزارى نماز خویش‏

گل اذان چو شکوفا شود به مأذن شهر

فضاى مسجد ما پر شود ز عطر نماز

خوشا کسى که به مسجد نماز بگزارد

کند به خالق یکتاى خویش راز و نیاز

عمود خیمه ایمان نماز باشد و بس‏

فروغ پرتو راز و نیاز باشد و بس‏

مگر که راه برى بر مراد دل «بهنام»

ره نماز به سوى تو باز باشد و بس‏

گلرخ بهنام

نماز جماعت

دارى اگر بپا ز ره بندگى نماز

گردد چراغ راه تو در زندگى نماز

قامت بلند دار به «قد قامت الصلوة»

تا بخشدت وقار و برازندگى نماز

در زندگى به مردم آزاده مى‏دهد

سرمشق پایدارى و پایندگى نماز

پر کن صف نماز جماعت که مى‏شود

مانع ز اختلاف و پراکندگى نماز

شرم از حضور خالق یکتا بود اگر

دارد نشانه‏اى ز سرافکندگى نماز

سیماى هر نماز گذارى منور است‏

از آنکه هست مظهر تابندگى نماز

گفتم که چیست باعث خیر و صلاح خلق‏

فرمود پیر مکتب سازندگى نماز

روز جزا که هر که پناهى طلب کند

باشد دژ پناه و پناهندگى نماز

«قیصر» گواه مى‏دهد از فعل نیک و بد

در محضر خدا به نمایندگى نماز

محمد حسن صفوى‏پور «قیصر»

تضرع

هنگام نماز است بپاخیز دوباره‏

فریاد بزن بانگ دلاویز دوباره‏

خاموش نما آتش عصیان به وضویى‏

از هر چه بجز دوست بپرهیز دوباره‏

روى آر به درگاه فروزنده دلها

از دیده نمى اشک فروریز دوباره‏

«مخلص» به تضرع سر تسلیم فرودآر

بر رحمت او دست بیاویز دوباره‏

سید حجت‏الله آزاد «مخلص»

نیاز آسمانى

تو تازه‏اى چون آب، مثل مهربانى‏

باید همیشه با من تنها بمانى‏

تو جذبه‏اى دارى که این تنهاترین را

با خود به سوى کهکشانها مى‏کشانى‏

در ازدحام این همه آلودگیها

آیا مرا تا آسمانها مى‏رسانى؟

بگذار تا این راز، بى‏پروا بگویم‏

لبریزم از تو اى نیاز آسمانى‏

مهرداد شیرانى

نیاز و نماز

دل را به نور عشق صفا مى‏دهد نماز

جان را به یاد دوست جلا مى‏دهد نماز

از خارزار شرک اگر بگذرى به صدق‏

باغ تو را زجلوه صفا مى‏دهد نماز

تا بنگرى جمال حقیقت، ز معرفت‏

سرچشمه‏ات ز آب بقا مى‏دهد نماز

پاى تو را زقید تعلق رها کند

دست تو را به دست دعا مى‏دهد نماز

هر دم که سر به سجده‏ى اخلاص مى‏نهى‏

روشندلى ز یاد خدا مى‏دهد نماز

چون بشنوى صلاى مؤذن شتاب کن‏

کز بارگاه قدس ندا مى‏دهد نماز

با قطره‏اى ز اشک به خلوتگه نیاز

صد کوثرت به خلد، جزا مى‏دهد نماز

استاد مشفق کاشانى

لحظه‏اى سبز

مى‏گشایم روبرو، سجاده‏اى از جنس نور

لحظه‏هایى از نیایش باز مى‏گردد مرور…

باز امشب لحظه‏هایى سبز مى‏خواهم شدن‏

با نمازى سبز سبز از این حوالى دور دور

اى خدا در پیشگاهت بوى رحمت مى‏دهد

دستهایم در نیایش‏هاى هنگام حضور

اى نماز امشب بیا تا صبح دستم را بگیر

چشمهایم در شب یلداى ظلمت گشته کور

گرچه جسمم در حضورت چون حبابى خودنماست‏

با دو رکعت عشق خواندن گشته سرشار سرور

معصومه مهرى

ستون دین

فروغ دیده‏ى انسان نماز است‏

ستون دین و هم ایمان نماز است‏

بود معراج مؤمن رمز پرواز

به سوى حضرت سبحان نماز است‏

میان خالق و مخلوق راهى است‏

چراغ راه بى‏پایان نماز است‏

به گاه اضطراب و لغزش روح‏

رها سازنده از طوفان نماز است‏

بود روح بشر زندانى تن‏

رهائى بخش از زندان نماز است‏

چو پیمان ازل گردد فراموش‏

به یاد آرنده‏ى پیمان نماز است‏

چه سازد بنده‏اى با درد جانسوز

علاج درد بى‏درمان نماز است‏

به ذکر حق بود آرامش دل‏

کلید جنت و رضوان نماز است‏

رهاند خلق را از کید ابلیس‏

فرو کوبنده‏ى شیطان نماز است‏

نگهدارنده از فحشا و منکر

صریح آیه‏ى قرآن نماز است‏

برد ارواح را تا اوج افلاک‏

کند همراز با یزدان نماز است‏

نماید بنده را با دوست همدم‏

که راه وصلت جانان نماز است‏

بسوزد عاشق اندر هجر معشوق‏

چه گویم چاره‏ى هجران نماز است‏

چو گردد بنده‏ى عاصى گرفتار

طریق محو هر عصیان نماز است‏

یقین (فرزانه) را هنگامه‏ى حشر

سپر از آتش سوزان نماز است‏

ابوالفضل خلخالى «زنجانى» (فرزانه)

شعر حضور

از فراز زلال شهر نیاز

بوى دشتى ستاره مى‏آید

قاصد از کوى آشنایى‏ها

با سرودى دوباره مى‏آید

همه دلها لبالب از نور است‏

آب و آیینه همنوا شده‏اند

لحظه‏ها، بوى عشق دارد باز

همه گلهاى شوق وا شده‏اند

لحظه‏ى پرگرفتن از هستى‏ست‏

من، لبالب ز شوق پروازم‏

من، لبالب ز نور و روشنى‏ام‏

بانواى سحر هماوازم‏

با منى، اى همیشه باور من!

من، ز بحر فنا وضو دارم‏

مستم از عطر جاودانه‏ى نور

مستم و با تو گفتگو دارم‏

جوش دریاى بى‏کرانه منم‏

من، ز شعر «حضور»، لبریزم‏

دل رها مى‏کنم ز هر چه که هست‏

مى‏روم، با سحر درآمیزم‏

سجده‏گاه من است، خاک درت‏

کعبه‏ى آرزوى من، اینجاست‏

افتخارى ز بندگى دارم‏

همه‏ى آبروى من، اینجاست‏

با تمام وجود و هستى خویش‏

سر به درگاه، مى‏گذارم باز

سینه‏ام را به شوق مى‏آرد

عطر گلبانگ جاودان نماز

نسترن قدرتى

سجده

سجده یعنى: به عشق رو کردن‏

دل به آیینه روبرو کردن‏

سجده یعنى: حضور و بیدارى‏

عطر فریاد تا خدا جارى‏

سجده یعنى: سرى فتاده به راه‏

معنى » لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه‏ «

سجده یعنى: سرى به دامن خاک‏

پرگرفتن زخاک تا افلاک‏

پر گرفتن، ز خود رها گشتن‏

ساده و پاک و بى‏ریا گشتن‏

روبه درگاه دوست آوردن‏

از خودى تا خدا سفر کردن‏

سجده یعنى: تویى که بر پایى‏

قادرى لا شریک و یکتایى‏

آفریننده‏اى و بى‏همتا

بى‏نظیرى و ناظر و دانا

از کمالت زمانه در کار است‏

عالم از قدرتت پدیدار است‏

سجده یعنى: که راه حق این است‏

سر سپارى مرام و آیین است‏

سجده یعنى: غبار راه شدن‏

دور از هر چه اشتباه شدن‏

گاه گاه نیایش و راز است‏

در دلم آرزوى پرواز است‏

هیچم و سر به خاک مى‏سایم‏

سر بر آن خاک پاک مى‏سایم‏

آرزومند آشناى توام‏

هر نفس در ره رضاى توام‏

دست من گیر تا رها نشوم‏

از تو اى آشنا، جدا نشوم‏

سجده یعنى: که قبله‏گاه تویى‏

جاودانى، چراغ راه تویى‏

بى‏قرار توام، تو مى‏دانى‏

رازها را نگفته مى‏خوانى‏

سجده یعنى: که جز تو یارم نیست‏

صبر و تابى ز انتظارم نیست‏

در غمت مانده این دل زارم‏

چشم امید بر درت دارم‏

نسترن قدرتى

تاج کرمنا

اى که دارى تاج «کَرَّمْنا» به سر

بر سریر عشق گشتى مستقر

هر کجائى گاه رو بر قبله کن‏

در قبیله باش و محور قبله کن‏

از محبت روز و شب «حى غفور»

خواند از راه نمازت در حضور

این در از رحمت به رویت کرده باز

تا کنى با حضرتش راز و نیاز

سعى کن زان روح ریحانى کنى‏

بندگى، ظاهر به پیشانى کنى‏

سعى کن تا دل دهى با آن صفا

اینچنین بودند آل مصطفى (ص)

تا اجل رفتند آنان زین طریق‏

اهل این کشتى نمى‏گردد غریق‏

انضباط و نظم آموزد نماز

جزء جزء آن پر است از رمز و راز

بر مصلى مى‏دهد درس ادب‏

ایستگاهش مى‏کند بر فیض رب‏

مى‏برد او را برون از آب و گل‏

مى‏دهد سیرش به عرش جان و دل‏

بر حذر مى‏داردش از منکرات‏

مى‏دهد از بند شیطانش نجات‏

سعى کن آن را چنان آرى بجاى‏

کان شود مقبول درگاه خداى‏

گر شود رد واى بر احوال تو

رد شود با آن، همه اعمال تو

دین اسلام است بر آن استوار

بى ستون کى خیمه ماند برقرار

بندگى با آن توان ابراز کرد

راه بر قرب الهى باز کرد

بس کنم، چون بنگرى با دید باز

نعمت و شکرى نباشد چون نماز

فتح الله اسلامى‏نیا

نماز و حضور

چون موج رحمتش آید ز دریاها به ساحلها

حضورى گر بدست آرى چه پر سود است حاصلها

چه دور است از ادب، در محضرش غایب از او بودن‏

ثمر برگیر از این رحمت، مباش از جمله غافلها

نمازى با حضور دل در این ساحل چو شد حاصل‏

چو نیکو بنگرى دلدار همراه است با دلها

چه منزلها فراوان، در طریق قرب حق باشد

نکوبختان با توفیق طى کردند منزلها

چو وصل یار مى‏جوئى در این معراج روحانى‏

رها کن غیر آن دلبر، چنین کردند عاقلها

سرودى دلنشین باشد لسان الغیب حافظ را

که مى‏گویند و مى‏خوانند مشتاقان به محفلها

«حضورى گر همى خواهى از او غافل مشو حافظ

متى ما تلق من تهوى دع الدنیا و اهملها» (21)

نکو گفتى ولى خود در حضور اى «میر» همت کن‏

به توفیقات رحمانى تو هم بردار مشکلها

سید حسین میرزاده‏

قنوت سبز

سرود من همه سرشار یک پریشانى

چه مانده است برایم، دلى زمستانى‏

هزار بغض گره خورده در گلو دارم‏

دوباره اول این گریه‏هاى پنهانى‏

چه روزهاى شگفتى هنوز یادم هست‏

تمام فاصله‏ها را یکى یکى مى‏برد

اذان که سبزترین شعر آشنایى بود

اذان که با دل آواره‏ام گره مى‏خورد

قنوت سبز مرا روى دست مى‏بردند

فرشتگان مقرب، به آستانه‏ى نور

و لحظه‏هاى نیایش، همیشه مى‏رفتند

کبوتران دعا تا کرانه‏هائى دور

کجاست حوض بزرگى که هر سحر مادر

دو دست عاشق خود را در آن وضو مى‏داد

کجاست مهر پدر، جانماز آبى رنگ‏

که صبح، چشم ترش باز شستشو مى‏داد

اگر چه قسمت من آسمان دلتنگى است‏

ولى خدا نکند بى ستاره باشم باز

نگاه کن دل غمگین من، از آن سوتر

رسیده وقت دعا، وقت بهترین آغاز

مریم تیکنى

کجاوه نور

از ته کوچه‏هاى بیدارى‏

باز عطر نماز مى‏آید

یک نفر با دو بال نقره‏اییش‏

سویم آهسته باز مى‏آید

وقت وقت شکفتن ذکر است‏

وقت روئیدن گل لبخند

وقت ذکر مقدس یارب‏

فصل پربار و آبى پیوند

با دعاى کمیل خواندنها

مى‏توان تا مقام عالى رفت‏

مى‏شود تا حریم سرخ شفق‏

با ابوحمزه ثمالى رفت‏

ذکر تسبیح حضرت زهرا (س)

چه نشاط آور است بعد نماز

موقع خواندن قنوت، دلم‏

مملو از حس خواهش است و نیاز

مى‏شوم رهسپار شهر دعا

با دو پائى که محکم است از شور

مى‏روم تا نهایت بودن‏

در میان کجاوه‏اى از نور

سبز در سبز مى‏شود روحم‏

در طنین رساى یک تکبیر

جمله‏ى «لا اله الا الله»

مى‏گذارد به قلب من تأثیر

اثرى که عمیق و پر رنگ است‏

تا خدا مى‏دهد مرا پرواز

در امید و عشق و ایمان را

مى‏کند روبروى چشمم باز

من پر از شوق سجده گشته و بعد

بال در بال نور مى‏تازم‏

با خلوص و صفا و یکرنگى‏

روح خود را دوباره مى‏سازم‏

با سلاح صداقت و ایمان‏

مى‏کنم جنگ با تعلقها

هیچ ترسى ندارم از شب و درد

چون خودم را سپرده‏ام به خدا

فریبا قنبرى

مؤذن

شکفتم چو گل، از نداى مؤذن‏

روم سوى حق، با نواى مؤذن‏

جمال خدا در دلم جلوه‏گر شد

از آن نغمه‏ى دلرباى مؤذن‏

به مسجد شدم جلوه‏ى دوست دیدم‏

ز گلبانگ عشرت فزاى مؤذن‏

به محراب رفتم به شوق نیایش‏

ز تکبیر جان بخش ناى مؤذن‏

ز مستى به معراج ایمان رسیدم‏

صفا یافتم از صفاى مؤذن‏

گل باغ هستى شدم از فضیلت‏

ز آواى حق آشناى مؤذن‏

سراپا شدم مست درگاه خالق‏

شدم تا به قرب خداى مؤذن‏

(شکرریز) بر تو ملک آفرین گفت‏

چو تکبیر گفتى به جاى مؤذن‏

عزیزالله شکرریز

گلبرگ قنوت

دیشب دوباره اشکهایم‏

مثل ستاره شد، درخشید

سجاده‏ام یک آسمان شد

مهر نمازم شد چو خورشید

«اللَّهُ أَکْبَر» را که گفتم‏

دیدم که یاس کوچه هم گفت‏

دیدم قنارى کرد تکرار

دیدم همان را غنچه هم گفت‏

ناگه دلم تا عرش پر زد

تابید اشکى در سکوتم‏

وقتى که هنگام دعا شد

واشد چو گلبرگى قنوتم‏

من دوست دارم از زلالى‏

چون قطره شبنم بتابم‏

پر باشم از یاد خداوند

او را کنار خود بیابم‏

احمد زارعى

نماز جماعت

بگوشم این صدا همواره بانگى آشنا دارد

خبر از وصل جانان، صحبت از لطف خدا دارد

مرا مى‏خواند این آواز تا مرز خداجوئى‏

طنین نغمه‏هایش، گفتگو از کبریا دارد

ز دست و روى باید شست این گرد غریبى را

که هر جا رو نمایم جلوه‏هائى آشنا دارد

من اینجا بى‏خیال از همرهان تنها نمى‏مانم‏

که با هر یک، دلم پیوسته پیوندى جدا دارد

به هر جا غنچه‏ى ایمان شکوفا مى‏شود بر لب‏

ز لطف دوست مى‏خواهم که ما را همنوا دارد

ردیف عاشقان در سجده مى‏جویند صف در صف‏

نشان خاک دلبر را که بوى کبریا دارد

مناى عشق را پوید بپاى دل در این میدان‏

بسعى خویش هر کس آشنائى باصفا دارد

مراد از دوست مى‏گیرد زحاجت هر چه مى‏خواهد

بدرگاه الهى هر که دستى بر دعا دارد

حدیث عشق و شوق وصل و دیدار خداجویان‏

نمازى اینچنین شایسته را آدینه‏ها دارد

عبدالعلى صادقى

سیر الى الله

ز کارهاى فروبسته عقده باز کنید

رخ نیاز به درگاه بى‏نیاز کنید

براى سیر الى الله در طریق شهود

به هر نماز درى از بهشت باز کنید

اگر به کوى وصالش حضور دل خواهید

به پاى عشق سفر تا حریم راز کنید

هزار مشکل پیچیده مى‏شود آسان‏

اگر که روى به درگاه کارساز کنید

به جهد دامن مقصود را به دست آرید

اگر که چشم بدین رهگذار باز کنید

هزار در به حقیقت گشوده خواهد شد

اگر رها دل سرگشته از مجاز کنید

«شهیر» مشکل هر کار چاره خواهد شد

بشرط آنکه نظر سوى چاره‏ساز کنید

مصطفى هادوى «شهیر»

شور حضور

به هنگام سحر با شوق پرواز

شدم با پاى دل در خلوت راز

خداجویان دشت سبز ایمان‏

عیان دیدم کنار بحر عرفان‏

وضو مى‏ساختند از نور حکمت‏

صعودى داشتند از طور حکمت‏

به محراب سپید و ارغوانى‏

صف اندر صف در اوج کامرانى‏

چراغ لاله‏ها پرتوفشان بود

زمین در زیر پاى اختران بود

به پا شور و حضورى بود در جمع‏

درخشان چهره‏ها چون پرتو شمع‏

که خورشید از خجالت بود پنهان‏

به پیش پرتو انوار ایمان‏

نماز این مرکب رهوار افلاک‏

رها مى‏کرد جان از عالم خاک‏

هزاران سرو ناز راست قامت‏

ز قد قامت به پا کرده قیامت‏

بهارى کرده احوال دل خویش‏

نهاده مرهمى بر این دل ریش‏

احمد فرهنگ‏

ناب‏ترین سروده توحید

اى سبزترین کتاب عالم، اى معجزه‏ى رسول اکرم (ص)

ای دفتر سِرِّ آفرینش، دیباچه‏ى عشق را، متمم‏

اى نور خدا، فروغ جاوید، اى مهر جهانفروز امید

اى ناب‏ترین سرود توحید، بر قاف احد، یگانه پرچم‏

تو نور جمال عارفانى، بر دلشدگان تو نور جانى‏

آیینه‏ى حضرت کریمى، در توست جمال حق، مجسم‏

اى مشعل راه متقین تو، در سینه‏ى مؤمنان، یقین تو

اعجاز رسول آخرین تو، قرآنى و نادرى، مسلم‏

اى محو کننده‏ى ضلالت، اى سوره به سوره‏ات، هدایت‏

قاموس صفا، پیام وحدت، اى اول عشق، ختم عالم‏

تو نور صراط مستقیمى، از گمرهى و خطر، چه بیمى؟!

خورشید کریم سوره‏هایت، روشنگر راه ماست، هر دم‏

اى نور هدى، هدایتم کن، سرمست مى اجابتم کن‏

در روز جزا، شفاعتم کن، قرآن مجید، اى مکرم‏

دیروز اسیر «من» شدم من، ناخواسته اهرمن شدم من‏

امروز عنایتى به من کن، شاید بشوم دوباره آدم‏

رضا اسماعیلى‏

تجلیگاه خدا

مقام عشق و تجلیگه خداست، نماز

شکوه محضر پرفیض کبریاست، نماز

حریم کعبه‏ى عشق است و قبله‏ى حاجات‏

براى درد دل خستگان دواست نماز

کدام باغ به دیدار دوست مانند است‏

ز باغهاى جهان باغ دلگشاست، نماز

به لحظه‏هاى رکوع و سجود و کشف و شهود

مقام و منزلت زمزم و صفاست، نماز

در آستان جلالش برآر دست نیاز

که هر طرف نگرى جلوه‏ى خداست، نماز

بمیر در ره معشوق تا که زنده شوى‏

فنا زخود چو شدى چشمه‏ى بقاست، نماز

مقام شوق وصال و مراتب اشراق‏

به قلب بنده‏ى مؤمن چو کیمیاست، نماز

«شهیر» هر چه بخواهى تو از خداى بخواه‏

کلید قفل اجابت به هر دعاست نماز

مصطفى هادوى «شهیر»

مظهر محبت

اى روح سکوت نیمه شب‏

اى لحن قنوت نیمه شب‏

اى لهجه صبح در صدایت‏

اى خنده نور در نوایت‏

اى بال گشوده‏ى پریدن‏

اى یاور تا خدا رسیدن‏

اى جلوه لحظه‏هاى باران‏

اى هدیه‏اى از خداى باران‏

اى هم نفس پرستوى راز

اى عطر بهار وقت پرواز

اى خاطره خدایى روح‏

از موسم آشنایى روح‏

گل نغمه‏ى عاشقانه‏اى تو

در گوش دلم ترانه‏اى تو

دست دل من اگر چه خالى است‏

خوشبختى من وگر خیالى‏ست‏

هر لحظه وگر هجوم دردست‏

دستان دلم اگر چه سرد است‏

اى چشمه لطف لا یزالى‏

دل گشته اسیر خشکسالى‏

تو مظهرى از محبت او

اى چشمه‏ى باطراوت او

تو واسطه بهار و باغى‏

در کوچه تیرگى چراغى‏

نامى‏ست ترا که شور دریاست‏

هر لحظه‏ى تو طلوع فرداست‏

قد قامت تو بلندى نور

از ظلمت بى‏ستارگى دور

اقرار شکوه حق شروعت‏

آیینه‏ى بندگى رکوعت‏

هر سجده تو عروج آدم‏

از ظلمت شب خروج آدم‏

تو عشق مقربان اوئى‏

شادابى لحظه وضویى‏

تو قرة العین مصطفائى‏

تو خون حسین کربلائى‏

از خون على شکفته باغت‏

روشن زعلى‏ست چلچراغت‏

اى راز شهادت گل سرخ‏

تو رمز سعادت گل سرخ‏

نام تو صمیمى‏ست با من‏

لطف تو قدیمى‏ست با من‏

نام تو پیام سرفرازى‏ست‏

از رحمت غیر بى‏نیازى‏ست‏

نام تو بلند و پاک و والاست‏

یادآور (لا اله الا) است‏

دستم تهى و تو چاره‏سازى‏

تو روح عبادتى، نمازى‏

سرمایه دستهاى من باش‏

در پیش خدا صداى من باش‏

آندم که فرامشیم در خویش‏

شرمنده و خاموشیم در خویش‏

آنگاه که بى‏رفیق و یاریم‏

وحشت زده، بى‏قرار و زاریم‏

همراه و قرین آندمم باش‏

در وحشت قبر همدمم باش‏

مگذار که بى‏رفیق باشم‏

در ظلمت خود غریق باشم‏

سعید تکلومنش

قرآن و نماز

فرمان خداى تو به قرآن و نماز است‏

اذکار و ثناى تو به قرآن و نماز است‏

گر شامل حالت بشود خیر و سعادت‏

هر یک ز براى تو به قرآن و نماز است‏

از درگه حق گر طلبى بخشش و غفران‏

غفران خطاى تو به قرآن و نماز است‏

از هیچ طبیبى مطلب دارو و درمان‏

درمان و دواى تو به قرآن و نماز است‏

گر صدق و صفا جان و دلت کرده مسخر

آن صدق و صفاى تو به قرآن و نماز است‏

روشندلى و نامه‏ى اعمال نکویت‏

در روز جزاى تو به قرآن و نماز است‏

بر درگه بیچون خداوند، اگر شد

مقبول، دعاى تو به قرآن و نماز است‏

یابى تو امان از خطر کل بلیات‏

چون دفع بلاى تو به قرآن و نماز است‏

خیر و برکت صحت و افزونى و نعمت‏

داده است خداى تو به قرآن و نماز است‏

لبیک اگر گفتى و دیدى که خدا داد

پاسخ به نداى تو به قرآن و نماز است‏

دارى کرم و بخشش و گر جود و سخائى‏

آن جود و سخاى تو به قرآن و نماز است‏

حسن عمل و پاکى ایمان و صداقت‏

در عهد و وفاى تو به قرآن و نماز است‏

مقبول به درگاه خداوند دعایت‏

هر صبح و مساى تو به قرآن و نماز است‏

ریحان اگرت میل شود جنت و رضوان‏

مأوا و سراى تو به قرآن و نماز است‏

بهروز سلطانیان‏

صراط مستقیم

از گریبان فلق زرینه مهر

بردمد تا روشنى بخشد سپهر

صبح و ظهر و شام چون آید پدید

قرب یزدان را نشان است و نوید

باز مى‏آید نوائى دلنشین‏

از فراز آسمانها بر زمین‏

ذکر یا سبوح و قدوس ملک‏

مژده‏اى بر خاکیان است از فلک‏

در دل هر ذره از کون و مکان‏

زین نوا شورى است پیدا و نهان‏

گوش جان پر شد ز (عَجِّل بِالصَّلوت)

در سجود افتاد جمله کائنات‏

تا بیابى راه و رسم بندگى‏

خلوتى میساز با شرمندگى‏

با صلابت نه قدم در راه حق‏

تا شوى لطف خدا را مستحق‏

با زلال اشک چون سازى وضو

عقده‏هایت بازگردد در گلو

در مصلاى نیازت با نماز

حمد گو آن خالق بنده نواز

حمد گو آن مالک روز جزا

مویه سر کن چون گداى بینوا

گفتگو با بى‏نهایت در نماز

ما سراپا در نیاز، او بى‏نیاز

چونکه غفار است و رحمان و رحیم‏

مى‏نمایاند صراط مستقیم‏

نیک بنگر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد»

تا بیابى رمز «اللَّهُ الصَّمَد»

وحیده مهدویان «کنگرلو»

عطر اذان

هر کجا آئینه‏ها محرم شدند

چشمه‏ها با چشم‏ها همدم شدند

کوچه‏ها لبریز از عطر اذان‏

قلبهاى مهربان با هم شدند

در نخستین صبح تکبیر زمین‏

آبهاى مرده چون زمزم شدند

شاخه‏ها وقت قنوت آسمان‏

مهربانانه پر از شبنم شدند

در رکوع روح سبز روزگار

لاله و سرو و صنوبر خم شدند

سجده‏هاى با صفاى فاطمه (س)

مایه آرامش مریم شدند

پرده‏داران حریم کوى دوست‏

زخمهاى کهنه را مرهم شدند

ارتفاع لحظه‏ها و ذکر شب‏

با عبور اختران توأم شدند

مریم ابولى

شوق کعبه

در نماز عشق جارى مى‏شود

چهره زردم بهارى مى‏شود

شوق ایمان و صفا دارد نماز

عشق بازى با خدا دارد نماز

خانه دل گر بهارى‏تر شود

نغمه‏هاى ما قنارى‏تر شود

«گر به شوق کعبه خواهى زد قدم»

سهل باشد سینه‏ات را صد الم‏

عاشقان را درد عشقى دیگر است‏

شعله در دل، شور مستى بر سر است‏

آنکه مستم کرده مخمورم کند

وز گناه عالمى دورم کند

گر کند مخمور پس هستى دهد

در جهان نیستى هستى دهد

هستیم از لطف او زیور گرفت‏

عشق از او جلوه‏اى دیگر گرفت‏

اشک مى‏ریزم به هنگام وضو

پس بگیرم من وضو با آب رو

اى نماز، آتش بزن این سینه را

عاشق پروانه کن آئینه را

سینه‏ام را خانه آئینه کن‏

پاک از زنگ ریا و کینه کن‏

ما ز اصل خویشتن گم گشته‏ایم‏

بى‏تفاوت از مى و خم گشته‏ایم‏

شعله‏ایم اما ز آتش نیستیم‏

ما کمان داریم و آرش نیستیم‏

گر مسلمانى برو پروانه باش‏

در کنار شعله‏ها دیوانه باش‏

در على بین جلوه راز و نیاز

در على بنگر تجلاى نماز

شوق ایمان و صفایش را ببین‏

عشقبازى با خدایش را ببین‏

تیر در پا دارد او وقت نماز

نیست در قیدش به هنگام نماز

بندگى را در قیام او ببین‏

عشق و ایمان را به کام او ببین‏

مستى و شورى دگر دارد نماز

دیده را نورى دگر دارد نماز

آفتاب معرفت روى على‏

قبله‏گاه عاشقان کوى على‏

سعید طریقتى‏

طلوع آرزو

روز رفت و باز شب آغاز شد

عشق با تنهاییم دمساز شد

باز شب شد وقت یا رب گفتن است‏

موسم گل گفتن و بشنفتن است‏

نیمه شبها مرغ دل پر مى‏کشد

پر به سوى کوى دلبر مى‏کشد

مى‏سپارد ره به سوى کوى دوست‏

تا که دل شاید ببیند روى دوست‏

تا بنام دوست لب وا مى‏کنم‏

خویش را آرام پیدا مى‏کنم‏

تا بشوق و ذوق (رَحمانُ الرَّحیم)

مى‏نهم پا در (صِراطَ المُستَقیم)

رو به سوى قبله دل مى‏کنم‏

خویش را بر آب و آتش مى‏زنم‏

در هواى او اقامت مى‏کنم‏

بهر قد قامت قیامت مى‏کنم‏

بشنو اینک از دل بشکسته‏ام‏

از دل درد آشناى خسته‏ام‏

تا ببینم جلوه‏اى از روى دوست‏

مى‏نهم سر در سراى نیمه شب‏

مى‏برد تاب و توان عاشقان‏

هاى هاى گریه‏هاى نیمه شب‏

تا فروغ مهر تابد بر دلم‏

مى‏رود دل پا به پاى نیمه شب‏

مردم چشمش نبیند روى خواب‏

هر که گردد آشناى نیمه شب‏

مى‏برد تا ساحل بحر نجات‏

کشتى دل ناخداى نیمه شب‏

دردهاى بى‏دوا درمان شوند

با نماز و با دعاى نیمه شب‏

با خدا هم مى‏توان دمساز بود

پا نهى گر در وراى نیمه شب‏

مى‏زند آتش بجان عاشقان‏

«اشک» گرم و شعله‏زاى نیمه شب‏

اى نماز اى جلوه‏ى زیباى حق‏

جلوه پیدا و ناپیداى حق‏

صبح، هنگام نماز عاشق است‏

موسم راز محبت صادق است‏

صبح با شبنم وضو باید گرفت‏

از شقایق آبرو باید گرفت‏

صبح هنگام طلوع آرزوست‏

موسم نوشیدن مى از سبوست‏

چون نماز عشق را برپا کنى‏

بى گمان ابلیس را رسوا کنى‏

یکطرف ابلیس یکجا نور عشق‏

روبروى دار هم منصور عشق‏

حمید مظهرى

گل امید

در دل شب گل امید شکفت‏

در دلم غنچه‏ى خورشید شکفت‏

جلوه مى‏کرد خدا در دل من‏

بر لبم سوره‏ى توحید شکفت‏

تا که تکبیر زدم در دل شب‏

گلى از گلشن ناهید شکفت‏

دل من نافله‏ى شب مى‏خواند

زهره تا حال مرا دید شکفت‏

نرگس چشم من از شوق خدا

شبنم از دیده چو بارید شکفت‏

شد نماز شب من پرتو نور

شب سرآمد، گل خورشید شکفت‏

سید فاخته فرقانى

خوشترین میراث

باز دل کوس انالحق مى‏زند

پر بر تنهاى مطلق مى‏زند

بند بند هستیم آماده‏اند

گریه‏ها فیض حضورم داده‏اند

باز هم عزم خدا دارد دلم‏

سجده سجاده گوید مقبلم‏

باز دل طرح تکامل ریخته‏

در ره وصل سحر گل ریخته‏

آنکه روز و شب به خویشم خوانده است‏

لحظه‏ها چشم انتظارم مانده است‏

عرشیان در مقدمم دف مى‏زنند

قدسیان «لا حول» گو کف مى‏زنند

یاد خیر از روح مادر مى‏کنم‏

شب نمازم ترک بستر مى‏کنم‏

محفلم تنها و تنها نیستم‏

گر چه خاموشم شکیبا نیستم‏

مرغم شب مفتون آهنگ من است‏

تا کلید عشق در چنگ من است‏

شبنم اشک از گل رخسار من‏

مى‏زند گلبانگ بر دلدار من‏

کاى دلیل گریه‏هاى بى‏حدم‏

روى از من برمگردان، آمدم‏

با دلم آهسته نجوا مى‏کنم‏

جانماز کهنه را وا مى‏کنم‏

از نم مهر نمازم چون سپند

عطر خاک کربلا گردد بلند

شب که جسمم را زخواب انگیخته‏

شوق بیدارى به جانم ریخته‏

ماهروئى جام آگاهى به دست‏

گویدم بى مى نمى‏یابد نشست‏

خم به جوش است و تو بى پیمانه‏اى‏

جرعه نوشى کن چو در میخانه‏اى‏

با توکل عزم را شیرازه کن‏

با وضو باغ روان را تازه کن‏

قطره را سجاده دریا مى‏کند

سجده دردت را مداوا مى‏کند

چون به او رو مى‏کنى بى‏نام باش‏

آگه از تکبیرةالاحرام باش‏

آنکه جان بخشد نماز روشنش‏

دست خود را برمگیر از دامنش‏

ناله در محراب ابرویش بزن‏

چنگ را در جعد گیسویش بزن‏

آنکه مهرش بر گناهت غالب است‏

شکر دستور نمازش واجب است‏

لب چو گوید: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد»

شش جهت گویند: (اللَّه و الصَّمَد)

اى خدا اى یاد تو دلجوترین‏

اى نمازت تکیه‏گاه آخرین‏

سجده کردم جان سرکش رام شد

«رَبَّنَا» گفتم دلم آرام شد

هر که ایمان توأش شد تکیه‏گاه‏

بى پناهى را نبیند اى اله‏

با نمازت خود شناسم کرده‏اى‏

راوى شعر سپاسم کرده‏اى‏

خواستى با خویشتن یارم کنى‏

با نماز از خواب بیدارم کنى‏

اى خدا اى نقشبند لاله‏ها

اى سرودت ذکر صبح ژاله‏ها

با نمازت عشقبازى مى‏کنم‏

ره به کوى بى‏نیازى مى‏کنم‏

اى به معضل یاد تو مشکل‏گشا

اى امید بى‏نصیبان اى خدا

دوست دارم هستیم ذاکر شود

چشم و دل در ذکر تو قادر شود

اى خدا گنگ سرا پا باورم‏

دست خالى بر مگردان از درم‏

گر نیارستم بگویم کیستم‏

اینقدر گفتم که کافر نیستم‏

شرم طاعت مى‏کشم اى لایموت‏

پیش رو گر دست گیرم در قنوت‏

داد قد قامت مرا آزادگى‏

از سجود آموختم افتادگى‏

هر که گل را دید خار و خس نچید

کس شناس از درگه ناکس رمید

گفت آن عقلى که در تن پادشاست‏

جز خدا تعظیم دیگر کس خطاست‏

اى خوشا آنکس که عقلش یار بود

در رکوعش معرفت در کار بود

دیدمش آئینه‏اى روشن نهاد

کودکم چون روبرویت ایستاد

وه چه زیبا مى‏نماید در نظر

نوجوان چون گشت جذب دادگر

شو به آئین نمازش راهبر

خوشترین میراث این است اى پدر

هر که مسجد داشت در کاشانه‏اش‏

رنگ عصمت مى‏پذیرد، خانه‏اش‏

آنکه خاک سنگرش محراب بود

شاهد اشکش شب و مهتاب بود

روح را سازد سپید و تابناک‏

جبهه را در جبهه مالیدن به خاک‏

«رَبَّنَا» رمز به حق پیوستن است‏

بى‏نمازى سنگ بر پا بستن است‏

با نماز آن کن که شیدائى شوى‏

زهره‏اى یابى و زهرائى شوى‏

آفرین بر شاهکارت یا حسین (ع)

وان نماز نیزه ‏زارت یا حسین (ع)

تیغ را گلبوسه مى‏پنداشتى‏

این شقایق را تو در خون کاشتى‏

اى دلیل لحظه‏هاى معنوى‏

حال ما بشنو ز بیت مولوى‏

(اى دعا از تو اجابت هم ز تو

ایمنى از تو مهابت هم ز تو)

اى که فردوس است اجر مقبلت‏

برگ سبز من چه سازد با دلت‏

از «پریش» این عرض حال بندگى‏

نیست غیر از خجلت و شرمندگى‏

حاج بهرام سیاره «پریش»

بروى یار نظر کن ز دیده منت دار

که کار دهر همه از سر بصارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسى که از سر درد

بآب دیده و خون جگر طهارت کرد

دلم بحلقه زلفش به جان خرید آشوب‏

چه سود دید ندانم که این تجارت کرد؟

حافظ

آن یکى الله مى‏گفتى شبى‏

تا که شیرین گردد از ذکرش لبى‏

گفت شیطانش خمش ایسخت گوى‏

چند گویى آخر اى بسیار گوى‏

مى‏نیاید یک جواب از پیش تخت‏

چند الله مى‏زنى با روى سخت‏

او شکسته دل شد و بنهاد سر

دید در خواب او خضر را در خضر (22)

گفت هین از ذکر چون وا مانده‏اى‏

چون پشیمانى از آن کش خوانده‏اى‏

گفت لبیکم نمى‏آید جواب‏

ز آن همى‏ترسم که باشم رد باب‏

گفت خضرش که خدا گفت این به من‏

که برو با او بگو اى ممتحن‏

نى که آن الله تو لبیک ماست؟

آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست؟

نى تو را در کار من آورده‏ام؟

نى که من مشغول ذکرت کرده‏ام؟

حلیه‏ها و چاره جویى‏هاى تو

جذب ما بود و گشاد آن پاى تو

ترس و عشق تو کمند لطف ماست‏

زیر هر یا رب تو لبیک ماست‏

جان جاهل زین سخن جز دور نیست‏

زانکه یا رب گفتنش دستور نیست‏

بر دهان و بر لبش قفل است و بند

تا ننالد بر خدا وقت گزند

مولوی

شب آمد، شب دواى بى دوایان‏

شب آمد، شب بساط آشنایان‏

شب آمد تا که بلبل راز گوید

شب آمد تا که مرغ آواز گوید

شب آمد تا که از دل غم گشاییم‏

به ساز مرغ حق با هم بنالیم‏

شب آمد، تا که هو از دل برآریم‏

به هو هوى کبوتر، شب سرآریم‏

محمود حقیقى

الهى لذت انسم چشاندى‏

بر این خلوتگه شبها نشاندى‏

الهى در شبم صد در گشادى‏

نوید رحمتم در شب تو دادى‏

قم الیلى به حرى چون سرودند

هزاران در به دلداران گشودند

چو منشور آمدش از حضرت رب‏

بساز آمد نیاز احمد آن شب‏

نیاز احمدى آن ناز بنشاند

به همراهش هزاران خیل برخواند

ز بستر نیمه‏ى شبها برونند

و فِی الْأَسْحَارِ هُم یَستَغفِرونند

محمود حقیقى

شبى رو به حق آر و اى جان مخسب‏

بنال از غم درد پنهان مخسب‏

تو را چاره‏اى باید از بهر درد

بسوز شبش ساز و درمان، مخسب‏

بیک شب اگر چاره شد، خواب کن‏

و گرنه شبى دیگر آنجا مخسب‏

نخسبى بسى شب ز درد تنت‏

اگر جان ز تن به بود هان مخسب‏

بخسب ار نفهمیده‏اى درد جان‏

و گرنه به جان عزیزان مخسب‏

سحر گه خروسان، خروشان شوند

تو همچون خروسان خروشان مخسب‏

اگر اول شب نخسبى چو فیض‏

چو نیمى شود یا که ثلثان مخسب‏

فیض کاشانى

اگر نروى دل اندر برابرت دارم‏

من این نماز حساب نماز نشمارم‏

ز عشق روى تو من رو به قبله آوردم‏

وگرنه من ز نماز و ز قبله بى‏زارم‏

مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانى‏

حدیث درد فراق تو با تو بگزارم‏

وگرنه این چه نمازى بود که من با تو

نشسته روى به محراب و دل به بازارم‏

نماز کن به صفت چون فرشته ماند و من‏

هنوز در صفت دیو و دد گرفتارم‏

کسى که جامه به سگ بر زند نمازى نیست‏

نماز من بچه ارزد که در بغل دارم‏

از این نماز ریایى، چنان خجل شده‏ام‏

که در برابر رویت، نظر نمى آرم‏

شمس تبریزى

از من چه شنوى از مولانا بشنو:

من نخواهم عشوه هجران شنود

آزمودم، چند خواهم آزمود؟

هر چه غیر شورش و دیوانگى است‏

اندر این ره روى در بیگانگى است‏

هین منه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسله تدبیر را

غیر آن جعد نگار مقبلم‏

گر دو صد زنجیر آرى بگسلم‏

عشق و ناموس اى برادر راست نیست‏

بر در ناموس اى عاشق مأیست‏

خانه خود را همى سوزى بسوز

کیست آن کس که بگوید لا یجوز

خوش بسوز این خانه را اى شیر مست‏

خانه عاشق چنین اولى تر است‏

بعد از این من سوز را قبله کنم‏

زانکه شمعم من بسوزش روشنم‏

خواب را بگذار امشب اى پدر

یک شبى در کوى بى خوابان گذر

مولوی

رفتن این آب فوق آسیاست‏

رفتنش در آسیا بهر شماست‏

چون شما را حاجت طاحون نماند

آبرا در جوى اصلى باز راند

ناطقه سوى دهان تعلیم راست‏

و رنه خود آن آب را جویى جداست

مى‏رود بى بانگ بى تکرارها

تحتها الانهار تا گلزارها

اى خدا جان را تو بنما آن مقام‏

کاندر آن بى حرف مى‏روید کلام‏

آه‏هاى آتشینم پرده‏هاى شب بسوخت‏

بر لب آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت‏

دوش در وقت سحر، آهى بر آوردم ز دل‏

در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت‏

جان پرخونم که مشتى خاک دامن گیر اوست‏

گاه اندر تاب ماند و گاه اندر شب بسوخت‏

پرده پندار، کان چون سد اسکندر قوى است‏

آه خون آلود من هر شب بیک یا رب بسوخت‏

مولوى

خوشا آن شب که با عشق تو شد روز

خوشا نالیدن و اشک و خوشا سوز

نه بستانم دو صد شادى به این سوز

نه بفروشم شبى با تو به صد روز

کجا بر شادى خامان برم رشک؟

نه برگیرم دو صد گوهر بر این اشک‏

بشمعم رشک مى‏آید که با سوز

همه شب را با شک غم کند روز

بشمعم رشک مى‏آید که صد نور

ز اشک چشم خود مى‏پاشد از دور

بشمعم رشک مى‏آید که لبخند

به بزم شب باشکش هست پیوند

شبانه بزم یار نازنین است‏

همه شب عارفان را بزم این است‏

کریم محمود حقیقی

بایزید آمد شبى بیرون ز شهر

وز خروش خلق خالى دید دهر

ماهتابى بود بس عالم فروز

شب شده از پرتو آن همچو روز

آسمان پر انجمن آراسته‏

هر یک کار دگر را خاسته‏

شورشى در وى پدید آمد به زور

گفت: یا رب در دلم افتاد شور

با چنین رفعت که درگاه تراست‏

این چنین خالى ز مشتاقان چراست؟

هاتفى گفتش که اى حیران راه‏

هر کسى را راه ندهد پادشاه‏

عزت این در چنین کرد اقتضا

کز در ما، دور ماند هر گدا

سال‏ها بردند مردان انتظار

تا یکى ره برد ز ایشان از هزار

عطار

نام تو آهنگ سازم هر شب است‏

صد ستاره ناظر این یا رب است‏

جز جمال مطلقت در پیش نى‏

مرغ حقم نغمه ائیم بیش نى‏

خوش هم آوازم در ذکر نگار

هر دو همرازیم در شب‏هاى تار

ساز یک تارم چو من کوکو ستى‏

آنچه مى‏گوید نه کو، آن هوستى‏

هوى من با هوى او آمیخته است‏

اشک ما با اشک شبنم ریخته است‏

در سپیده هر دو آوا سر دهیم‏

نغمه‏اى یکتا ز دو پیکر دهیم‏

دست تو بر ناى من هر جا که سود

نغمه رحمانى عشق تو بود

ساز یک تارم ندارم نغمه بیش‏

نیستم جز عاشق نایى خویش‏

کریم محمود حقیقی

یکى قطره را مانم از فرط شوق‏

که بس دور ز آغوش دریاستى‏

بخشکى گراید ز سوز فراق‏

به بى مایگى سخت رسواستى‏

بجویم بره قطره دیگرى‏

که بى غم سفر پایه پویاستى‏

یکى جویبارم مگر ره زند

که در پیچ و خم جوى بیناستى‏

بپیوندم از جوى در رود او

چه رود اندر این راه دانستى‏

گرم صخره‏اى سد کند راه را

براندازم ار کوه پهناستى‏

هماهنگ با او بنالم به دشت‏

چه رود اندر این نغمه شیواستى‏

نه رود است از خود به فریاد از او

که هر قطره را در دل آواستى‏

چو ما از خدائیم و رجعت باوست‏

بر این ره لقایش گواراستى‏

شد از دور موجى ز دریا پدید

جمال و جلالش چه زیباستى‏

به جان تو سوگند کاندر رهش‏

دو صد کوه آتش مهناستى‏

اگر آب و آتش دل از هم کند

بر این ره نه عاشق نه شیداستى‏

که عاشق شرنگ ار ز دستش خورد

شرنگ از کفش نوش و خرماستى‏

چو آغوش باز آورد قطره را

بر او سرنهم چون دل آراستى‏

به دامانش از قطره‏اى وارهم‏

بر این ره هم انیم تمناستى‏

کریم محمود حقیقی

دوش مرغى به صبح مى‏نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش‏

یکى از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش‏

گفت باور نداشتم که تو را

بانگ مرغى چنین کند مدهوش‏

گفتم این شرط آدمیت نیست‏

مرغ تسبیح خوان و من خاموش

سعدى

خوشا آنان که ترک کام کردند

به کام عار ننگ از نام کردند

به خلوت انس با جانان گرفتند

به عزلت خویش را گمنام کردند

به شوق طاعت و ذوق عبادت‏

شراب معرفت در جام کردند

به حق بستند چشم و گوش دل را

محبت را به عرفان رام کردند

به حق پرداختند از خلق رستند

به شغل خاص ترک عام کردند

ز دنیا و غم دنیا گذشتند

مهم آخرت انجام کردند

خوشا آن دل که مأواى تو باشد

بلند آن سر که در پاى تو باشد

فرو ناید بملک هر دو عالم‏

هر آن سر را که سوداى تو باشد

غبار دل به آب دیده شویم‏

کنم پاکیزه تا جاى تو باشد

خوش آن شوریده ی شیداى بى‏دل‏

که مدهوش تماشاى تو باشد

نمى‏خواهد دلم گل گشت صحرا

مگر گل گشت صحراى تو باشد

فیض کاشانى

بى‏دل و دلدار نتوانم نشست‏

بى‏جمال یار نتوانم نشست‏

صحبت یارم چو مى‏آید به دست‏

بیش با اغیار نتوانم نشست‏

ساقیم چون چشم مست او بود

یک زمان هشیار نتوانم نشست‏

بر امید وعده دیدار گل‏

بیش از این با خار نتوانم نشست‏

بلبل آسا در گلستان رخش‏

یکدم از گفتار نتوانم نشست‏

چون هزاران کار دارد هر زمان‏

یک زمان بیکار نتوانم نشست‏

مغربى

ما را دلى است گوهر دریاى نیمه شب‏

گوهر فشان محنت و غم‏هاى نیمه شب‏

جانا چه صبح بود که عشق تو در رسید

در گوش عقل گفت خبرهاى نیمه شب‏

گو خواجه، صبحدم به تماشاى گل، برو

ما را بس است ذوق و تماشاى نیمه شب

ما را همین بس است تفاخر، که هر شبى‏

در مى ‏کشیم جام غم افزاى نیمه شب

ما ملک نیمروز به یک جو نمى‏خریم‏

تا وام ماست ناله و نجواى نیمه شب‏

مطرب بنال، ورنه نشورند عاشقان‏

در شورش سحرگه و سوداى نیمه شب‏

خواجه عبدالله انصارى

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بى خود از شعشعه‏ى پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلى صفاتم دادند

چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى‏

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روى من و آینه‏ى وصف جمال‏

که در آن جا خبر از جلوه‏ى ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب‏

مستحق بودم و این‏ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده‏ى این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم مى‏ریزد

اجر صبرى است کز آن شاخ نباتم دادند

همت «حافظ» و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

حافظ شیرازى‏

سحر با باد مى‏گفتم حدیث آرزومندى‏

خبر آمد که واثق شو به الطاف خداوندى‏

دعاى صبح و آه شب کلید گنج مقصود است‏

بدین راه و روش مى‏رو که با دلدار پیوندى‏

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست‏

ز عشق او چه مى‏پرسى در او همت چه مى‏بندى؟

همایى چون تو عالى قدر و حرص استخوان تا کى؟

دریغ این سایه ی میمون که بر نااهل افکندى‏

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

حافظ شیرازى‏

گفت پیغمبر که چون کوبى دری

عاقبت ز آن در برون آید سرى‏

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است‏

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است‏

تو اى بلند نظر شاهباز سدره نشین‏

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است‏

تو را ز کنگره عرش مى‏زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است‏

حافظ شیرازى‏

گاه نماز

بربند بى‏تراخى در کار دل میان را

چندان که خیره سازى از خویش توأمان را

از درد بى‏امانم گر ناله‏ام برآید

ترسم به لرزه آرد ارکان کهکشان را

محبوب دلگشایم از طلعتش گشاید

بینى به پاى بوسش سرهاى مهوشان را

رازى که بد نهفته از آن مه دو هفته‏

خورشید خاورش گو در دشت خاوران را

کشف محمدى را بر جان و دل نشانى‏

خواهى اگر نشانى زان یار بى‏نشان را

روح‏القدس دمادم چون مهر مى‏فروزد

جان را بدار سویش یا بى‏جهان جان را

در خلوت سحرگاه بنموده‏اند آگه‏

از رمز نغز پیرى فرزانه نوجوان را

گاه نماز خواهم کز شوق و ذوق نجوى‏

از عرش بگذرانم آوازه‏ى اذان را

از درس و بحث قرآن سر حسن نماید

تا بنده اختران و رخشنده آسمان را (23)

آیةالله حسن زاده آملی

نماز شب در اشعار

قُم أَیُّهَا الْمُزَّمِّل!

شد گاه وصل دلدار، قم ایها المزمل!

آمد زمان دیدار، قم ایها المزمل!

وقت سفر رسیده، یعنى سحر رسیده‏

بیدار باش، بیدار! قم ایها المزمل!

مستانه، گریه سر کن، غم از دلت بدر کن‏

هشیار باش، هشیار! قم ایها المزمل!

بزم طرب بپا کن، ناى و چلپ بپا کن‏

مى‏خوان سرود دیدار، قم ایها المزمل!

در خلوت شبانه، با دلبر یگانه‏

نجوى بود سزاوار، قم ایها المزمل!

دست دعا برآور، شور و نوا برآور

با سوز و آه بسیار، قم ایها المزمل!

بر ماه و بر ستاره، بارى نما نظاره!

اندر دل شب تار، قم ایها المزمل!

اینک نه وقت خواب است، کاین خواب تو حجاب است‏

از نیل فیض دادار، قم ایها المزمل!

اى بى‏خبر زهستى! گر از خودیت رستى‏

یابى به کوى دل بار، قم ایها المزمل!

بیرون زما و من باش، آزاد چون «حسن» باش‏

در راه وصل دلدار، قم ایها المزمل! (24)

علامه حسن حسن‏زاده آملى

نماز، امر به معروف و نهى از منکر

براى حفظ قوانین محکم داور

براى جلب رضاى خدا و پیغمبر

براى کسب شرف در میان نوع بشر

به این سه فرع بکوش اى برادر و خواهر!

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

اگر که عاشق و دلبسته‏ى به قرآنى‏

اگر که مؤمن مسؤولى و مسلمانى‏

از این سه حکم مپیچ سر آنى‏

که سربلند شوى نزد خالق اکبر

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

کسى که ترک کند این سه را مسلمان نیست‏

و زین سه حکم تمرد نمود انسان نیست‏

در آن که این سه نباشد نشان ایمان نیست‏

بدون این سه ذلیل است و عاجز و مضطر

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

بقاى عزت دین جز به این سه ممکن نیست‏

حیات اهل زمین جز به این سه ممکن نیست‏

دوام شرع مبین جز به این سه ممکن نیست‏

به این سه کوش که تا بر جهان شوى سرور

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

بناى ظلم و ستم را به این سه ویران کن‏

اساس عدل و شرف را به این سه بنیان کن‏

به این سه فرض عمل کن نتایجش بنگر

به همتت کره‏ى ارض را گلستان کن‏

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

عمل به این سه فریضه است مرگ استکبار

ز بیخ و بن بدر آرد درخت استعمار

ز شرک و کفر نماند در این جهان دیار

اگر که مؤمن پاکى پذیر این باور

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

ز ترک امر به معروف و نهى از منکر

دعاى کس به اجابت نمى‏رسد دیگر

بر اهل خیر مسلط شود عوامل شر

که ترک این سه مسلمان تراست زنگ خطر

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

عمل به این سه، جهان را کند چو باغ جنان‏

قرین داد شود «نوریا» تمام جهان‏

عمل شود به قوانین عترت و قرآن‏

شود حکومت «الله» بر تمام بشر

نماز و امر به معروف و نهى از منکر

سید مرتضى نورى خراسانى

فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت

آن یکى مى‏رفت در مسجد درون‏

مردم از مسجد همى آمد برون‏

گشت پرسان که جماعت را چه بود

که زمسجد مى‏برون آیند زود

آن یکى گفتش که پیغمبر نماز

با جماعت کرد و فارغ شد ز راز

تو کجا در مى‏روى اى مرد خام‏

چون که پیغمبر بدادست السلام‏

گفت: آه و دود از آن، آه شد برون‏

آه او مى‏داد از دل بوى خون‏

آن یکى از جمع گفت: این آه را

تو به من ده و آن نماز من تو را

گفت دادم آه و پذرفتم نماز

او ستد آن آه را با صد نیاز

شب به خواب اندر بگفتش هاتفى‏

که خریدى آب حیوان و شفا

حرمت این اختیار و این دخول‏

شد نماز جمله‏ى خلقان قبول‏

مولوی

نماز، سرود فرشتگان

اى داستان زلف توام، شب دراز کن‏

وز نیمه شب، دریچه‏ى صبحم فراز کن‏

تا آسمان خم شده با اشک اختران‏

دیدم بر آستان تو راز و نیاز کن‏

از سوز دل به زمزمه دمساز مى‏شویم‏

با بلبلان شب همه شب نغمه ساز کن‏

(زنگ شتر) نوازم و آهنگ کاروان‏

اى آرزوى حج و سفر در حجاز کن‏

صبح است، چشم و چشمک این اختران ببند

اى غنچه‏هاى گل به رخت چشم باز کن‏

وقت است دست و روى بشویم نماز را

مریم نشسته بر لب جو، دستنماز کن‏

آفاق و کوه و جنگل و دریا و هر چه هست‏

بینم به گرد کعبه‏ى کویت، نماز کن‏

هر جلوه‏اى به چشم حقیقت جمال توست‏

ما عاجزان، نظاره به چشم حجاز کن‏

سرو چمن نهاده بر این در، سر نیاز

اى سرکشى به قامت چون سروناز کن‏

تا روزه‏ام به مرتع افلاک مى‏چرم‏

آرى! رسن دراز بود ترک آز کن‏

آرى! من اهل رازم و دست طلب دراز

هر نیمه شب به درگه داناى راز کن‏

اى آه عاشقان و سرود فرشتگان‏

پرچم به بام عرش، تو در اهتزاز کن‏

دستى گره به کار من ناتوان زده است‏

بفرست ناخنى، گره از کار باز کن‏

چون شهسوار طبع تو هم کیست شهریار

تا تیغ و توسن تترى ترکتاز کن‏

استاد محمد حسین شهریار

شعله‏هاى انتباه

نیمه شب برخاستم از خواب نوشین دیرگاه‏

خسته و آسیمه سر کردم در آیینه نگاه‏

چهره‏ام را تیره دیدم، خاطرم آزرده شد

با خودم گفتم چه باشد راز این روى سیاه؟!

هاتفى گفتا: «سیه رویى نمى‏دانى ز چیست؟»

گفتمش: «آرى»، بغرید: «این بود مزد گناه»

رفت از دستت چهل گوهر به آسانى، کنون‏

بیم آن باشد گهرهاى دگر، سازى تباه‏

بس نبودت این همه بیهوده در دل پرورى‏

حب جان و مال و حب نام و ننگ و حب جاه؟

ملک جانت را گرفته لشگرى از حرص و آز

باید از دشمن بگیرى باز پس، این پایگاه!

از چه رو افتاده‏اى بر جاى خود بى‏ذکر و فکر

کى شوى پیروز در جنگ، اى امیر بى سپاه؟!

کن مهیا لشگرى از علم و ایمان و عمل‏

تا بر اقلیم وجود خود بگردى پادشاه‏

گر به هنگام توانایى نسازى چاره‏اى‏

ناتوانى چون رسد، سودى ندارد اشگ و آه‏

از سیه رویى هراسانى اگر تا زنده‏اى‏

نیک باش و بد براى این و آن هرگز مخواه‏

چون میان بندى براى خدمت درماندگان‏

شب درخشان مى‏شود روى تو چون سیماى ماه‏

ناگهان خاموش گردید آن صداى پر طنین‏

مرغ جانم شد اسیر شعله‏هاى انتباه‏

لحظه‏اى اندیشه کردم، یادم آمد کار من‏

بوده است از ابتدا یا نابجا یا اشتباه‏

دل شکسته زیر لب گفتم: «چه باید من کنم؟»

هاتف از نو گفت: «باید خود برون آرى ز چاه»!

یوسفا! تا کى فرو افتاده‏اى در چاه نفس؟

روى بالاگیر و کن بر آسمان یک دم نگاه‏

شب براى دیدن روى دلارام است و بس‏

سر منه بر روى بالین سنگ آسا تا پگاه!

فهم کن معناى «إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ» (25) را اى بى‏خبر!

کمترى آیا ز سنگ و خاک و خاشاک و گیاه؟!

با نمازى و مناجاتى و اشک و ناله‏اى‏

روى خود را کن سپید از تابش نور اله‏

خدمت خلق و نماز شب نشان مؤمن است‏

زین دو مى‏گردد منور، صورت مردان راه‏

شرمسارى مى‏زند آتش به جان خسته‏ام‏

چون به خاطر آیدم این گفتگوها گاه گاه‏

سید احمد زرهانى

گوش کن یار تو را مى‏خواند

باز هنگام نماز آمده است‏

موقع راز و نیاز آمده است‏

گوش کن یار تو را مى‏خواند

بهترین کار تو را مى‏خواند

اى که صبح است و به خواب سحرى‏

در خیالات خوشى غوطه‏ورى‏

یا که ظهر است ولى در کارى‏

وقت معراج تو در بازارى‏

بشتابید اگر در راهید

بار بندید اگر همراهید

باز هنگام نماز آمده است‏

موقع راز و نیاز آمده است‏

گوش کن مى‏شنوى بانگ اذان‏

انعکاس خوش آهنگ اذان‏

غافل از باغ خود اى دوست بس است‏

داس بردار که وقت هرس است‏

مهربان داور ما منتظر است‏

مونس و یاور ما منتظر است‏

بنشینیم لب حوض دعا

بسپاریم دمى دل به خدا

آب، پیغامبر تطهیر است‏

خوش‏ترین زمزمه‏ها تکبیر است‏

بهترین کار نماز است بیا

لحظه‏ى راز و نیاز است بیا

شستن از صفحه‏ى دل رنگ گناه‏

و برون آمدن از ظلمت چاه‏

و نشستن به کنار دل خویش‏

وانمودن به دعا مشکل خویش‏

گفتگو کردن با یار خوش است‏

دیدن جلوه‏ى دلدار خوش است‏

باز در صحن مساجد غوغاست‏

دل به معبود سپردن زیباست‏

باز هنگام نماز آمده است‏

موقع راز و نیاز آمده است‏

گوش کن یار تو را مى‏خواند

بهترین کار تو را مى‏خواند

عبدالرحیم سعیدى راد

نماز، روشن کننده‏ى شب‏هاى تار

فلک ایمان را به طوفان‏ها بود لنگر نماز

در دل شب‏هاى تاریک است روشنگر نماز

آن رهایى بخش ما از کام دریاى بلا

کشتى دل را امان از موج هول‏آور نماز

گوش جان بسپار بر «حى على خیر العمل»

هست از افعال نیکو از همه بهتر نماز

با قیام و با قعود و با رکوع و با سجود

دارد الحق، در جماعت، خوشترین منظر نماز

نغمه‏ى الله اکبر، خوش سرودى مذهبى است‏

لحظه‏ى آماده باش ماست قبل از هر نماز

صبح و ظهر و عصر و شب در پیچ و تاب زندگى‏

چرخ عمر هر مسلمان را بود محور نماز

روح، پاک و جسم، پاک و جامه پاک و آب پاک‏

مسح سر با مسح پا؛ یعنى که پا تا سر نماز

در جهاد و حج و روزه استطاعت لازم است‏

لیک هرگز یک چنین شرطى نباشد در نماز

گر شود بر پا، نمازى با صفا و با خلوص‏

مى‏کند خود نهى از فحشا و از منکر نماز

تا بیاساید در آغوش سعادت ملتى‏

باید اول سایه اندازد و را بر سر نماز

جنگ با فرهنگ شیطانى است در محرابها

مى‏زند بر قلب دشمن روز و شب خنجر، نماز

هر بناى بى ستونى عاقبت ویران شود

گردد ایمان، بى‏ستون بر پا نباشد گر نماز

بى‏نمازان را به قرب حق تعالى، راه نیست‏

چون که در معراج هر مؤمن بود شهپر نماز

اى که مى‏جویى پناهى (اسْتَعِینُوا بِالصَّلوة)

هست ما را در حوادث بهترین سنگر نماز

قول «وَیْلٌ لِلْمُصَلِّینَ» را مخاطب مى‏شود

هر کسى دارد مقدم کار خود را بر نماز

باب رحمت، روز و شب در پیش روى سائل است‏

هست ما را حلقه‏ى کوبیدن آن در نماز

مؤمنان را روز و شب چون پله‏هاى نردبان‏

مى‏برد هر رکعتش یک رتبه بالاتر نماز

شور عشق و حال تسلیم و خضوع است و خشوع‏

نور چشم احمد است و آل پیغمبر نماز

شد از آن، اجر على وقت شهادت، بیشمار

کشته در محراب شد، مى‏خواند چون حیدر نماز

با ملامت عمر زهرا چون به پایان مى‏رسید

خواند قبل از رحلتش آن بانوى اطهر نماز

رنگ رویش مى‏پرید و لرزه بر اندام داشت‏

مجتبى مى‏خواند چون در محضر داور نماز

نیست زیباتر ز عاشوراى خونین حسین،

لیک، ثارالله را آن روز شد زیور نماز

در وداع آخرینش گفت با زینب حسین‏

یادى از من کن چو شب مى‏خوانى اى خواهر نماز

در تنور افتاده این رأس حسین بن على است‏

یا نهاده در حقیقت رخ به خاکستر نماز

نیم شب‏ها گر وضو سازى «حسان» با اشک خویش‏

مى‏برد آخر تو را هم تا لب کوثر نماز

حبیب الله چایچیان (حسان)

ارزنده‏ترین گوهر مقصود نماز است

ارزنده‏ترین گوهر مقصود نماز است‏

زیبنده‏ترین هدیه به معبود نماز است‏

کوبنده‏ترین اسلحه‏ى مکتب توحید

کز ریشه کند خصم تو نابود نماز است‏

فرمود على شیر خدا ساقى کوثر

در مکتب ما شاهد و مشهود نماز است‏

این نکته رسول مدنى گفت به سلمان‏

سرّى که به توفیق تو افزود نماز است‏

در دادگه عدل خدا روز قیامت‏

از صلح حسن مقصد و مقصود نماز است‏

از آمدن کرب و بلا آن چه به عالم‏

مقصود حسین بن على بود، نماز است‏

آن روز که آید ز پس پرده‏ى غیبت‏

اول هدف مهدى موعود، نماز است

جواد محدثی

دیده از خواب ناز باز کنید

رو به درگاه کارساز کنید

دستها را ز روى صدق و صفا

جانب آسمان دراز کنید

رهزنان در کمین ایمانند

در ز بیگانگان فرار کنید

پلى از سجده تا خلوص زنید

راز را همره نیاز کنید

آه را بال سوز بگشایید

روح را آشناى راز کنید

قلب را فرصت حضور دهید

اشک را وقف سوز و ساز کنید

با همان قطره‏ها وضو گیرید

با همان شستشو نماز کنید

محمد جواد محبت

موج دریاهاى راز

نرگسم، یاسم، نمازم‏

محفل راز و نیازم‏

بال پرواز و رسیدن‏

خوش‏ترین آهنگ سازم‏

چشمه‏سار عشق و مستى‏

موج دریاهاى رازم‏

راحت دل‏هاى خسته‏

خلوت آغوش بازم‏

آشناى دردمندان‏

شیوه‏ى سوز و گدازم‏

همسفر با رهنوردان‏

توشه‏ى راه درازم‏

صیقل جان، صیقل دل‏

من نمازم، من نمازم‏

غلامرضا کاج

نماز، روح دین است

با نماز آیینه‏ى دل بى‏غش است‏

بى نماز آیینه‏ها در آتش است‏

با نماز آیینه‏ى دل صیقلى است‏

بى نماز آکنده از کفر جلى است‏

در نماز آداب خود گم کردن است‏

با خداى خود تکلم کردن است‏

اى نماز، اى روح تقوى، روح دین!

چلچراغ روشن حق الیقین‏

از تو دل گلخانه‏ى دین مى‏شود

کام مؤمن با تو شیرین مى‏شود

اى نماز، اى نور حق در آیه‏ات!

وى بهشت جاودان همسایه‏ات‏

اى نماز اى دیده دل تأثیر تو!

مى‏کند وصلم به حق تکبیر تو

در قیامت، قامت ما سبزتر

در قنوت تو دعاها سبزتر

گردد از آب وضویت بى‏گمان‏

نخل جان امروز و فردا سبزتر

هر که بذر عشق تو در سینه کاشت‏

مى‏کند بستان جان را سبزتر

اى فروغ خانه‏ى دل، مى‏شود

در رکوعت باغ تقوا سبزتر

در سجودت سجده بر حق مى‏برم‏

تا رسم بر حق، تعالى، سبزتر

در تشهد شهد ایمان مى‏چشم‏

نور قرآن را زقرآن مى‏چشم‏

محمود تارى

شرح صدر عاشقان در طور سیناى نماز

وعده‏گاه عارفان در مهد زیباى نماز

گلشن نور است و صهباى یقین و اعتقاد

شاهباز قله معراج، عنقاى نماز

درّ رخشان عنایات خداى ذوالجلال‏

بارش باران رحمت از ثریاى نماز

مهبط فردوسیان و مقصد معراجیان‏

روز میقات بزرگان در مصلاى نماز

هشت درب جنت از مفتوح مى‏خواهى عزیز

چنگ زن بر دامن قدسى و والاى نماز

مژده‏ى پرواز روح، اندر نماز عرشیان‏

نیک‏روزى و سعادت، گنج فرداى نماز

هان که ذکر ایزدى، آرام‏بخش قلب‏هاست‏

نفس پاک و مطمئنه از هدایاى نماز

در حریم قدسى‏اش راهى ندارد معصیت‏

کیش مهر و پارسایى در بلنداى نماز

قصه کوته بنده شو در بارگاهش «پارسا»

افتخار بندگى باشد ز سوداى نماز

رحیم کارگر (پارسا)

تو هم از بار فرائض رو متاب‏

برخورى از عنده حسن المآب‏

رشته‏اى با «لَمْ یَکُنْ» باید قوى‏

تا تو در اقوام، بى‏همتا شوى‏

آن که ذاتش واحد است و لا شریک‏

بنده‏اش هم درنسازد، با شریک‏

ساز او در بزم‏ها، خاطرنواز

سوز او در رزم‏ها، آهن‏گداز

اقبال

برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم‏

تقصیرهاى رفته به خدمت قضا کنیم‏

بى‏مغز بود سر که نهادیم پیش خلق‏

دیگر فروتنى به در کبریا کنیم‏

پیراهن خلاف به دست مراجعت‏

یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم‏

چون برترین مقام ملک، دون قدر ماست‏

چندین به دست دیو، زبونى چرا کنیم؟

سعدى شیرازى

خدایا جهان پادشاهى تراست‏

ز ما خدمت آید خدایى تراست‏

همه آفریده است، بالا و پست‏

تویى آفریننده‏ى هر چه هست‏

خرد را تو روشن بصر کرده‏اى‏

چراغ هدایت تو برکرده‏اى‏

تویى کافریدى ز یک قطره آب‏

گهرهاى روشن‏تر از آفتاب‏

جهانى بدین خوبى آراستى‏

برون زان که یارى‏گرى خواستى‏

چنان آفریدى زمین و زمان‏

همان گردش انجم و آسمان‏

کواکب تو بربستى افلاک را

به مردم تو آراستى خاک را

چنان بستى آن طاق نیلوفرى‏

که اندیشه را نیست زو برترى‏

همه زیردستیم و فرمان‏پذیر

تویى یاورى ده، تویى دستگیر

کرا زهره‏ى آن که از بیم تو

گشاید زبان جز به تسلیم تو

شب و روز در شام و در بامداد

تو بر یادى از هر چه دارم به یاد

بزرگا! بزرگى دها! بى‏کسم‏

تویى یاورى‏بخش و یارى‏رسم‏

نیاوردم از خانه چیزى نخست‏

تو دادى؛ همه چیز من چیز توست‏

نظامى گنجوى

خدایا بر در تو بنده ی توست‏

همى خواهان آن گل خنده‏ى توست‏

تو روى نازنین از من مگردان‏

بزرگى و کرم، زیبنده‏ى توست‏

خدایا! اى رحیم بنده‏پرور

بکن ابر کرم را سایه‏گستر

نمى‏بینم به جز تو من غفورى‏

بمیرانم کنون پاک و مطهر

رحیم کارگر (پارسا)

«کوى دوست»

در کوى دوست، دل به تمنا رسیده است‏

موسى صفت به وادى سینا رسیده است‏

این جا بیا که محفل دیدار دلبر است‏

دل خسته را زغیب، تماشا رسیده است‏

میعادگاه انس و امید است و روشنى‏

برخاکیان، زعالم بالا رسیده است‏

این جا زلال چشمه‏ى پاکیست کز زمین‏

جارى به پاکبازى دریا رسیده است‏

رخشنده منزلیست که در قلب تیرگى‏

نور خدا در آن به تجلى رسیده است‏

این جا حریم پاک خدا، خاک مسجد است‏

عطر اذان به تارک دلها رسیده است‏

روزى که نیست سایه به جز سایه سار عرش‏

این جا به زیر سایه‏ى طوبى رسیده است‏

روح است و رحمت است همه خاک کوى او

آرى که این ثرى به ثریا رسیده است‏

سیده اشرف‏پور

نماز رشته‏ى وصل یار

من بهین معشوق خلوت خانه‏ى اهل نیازم‏

نور چشم انبیا، محبوب پیغمبر، نمازم‏

رشته‏ى وصل خدایم، مشعل راه هدایم‏

همنواى اهل دردم، همزبان اهل رازم‏

چشمه‏ى آب حیاتم، معنى صبر و ثباتم‏

آتش عشق درونم، شعله‏ى سوز و گدازم‏

بوده از اول ستون دین احمد، قامت من‏

انبیا بستند صف، برگفتن «قد قامت» من‏

پیش‏تر از آفرینش، یار احمد بوده‏ام من‏

در ذکر لعل لبهاى «محمد» بوده‏ام من‏

انبیا را اولیا را اتقیا را اصفیا را

هدیه‏ى ذات خداى حى سرمد بوده‏ام من‏

متقین را مؤمنین را بهترین ذکر الهى‏

صالحین را خوشترین خلد مخلد بوده‏ام من‏

نور چشم حیدر و زهرا و پیغمبر، منم من‏

آیه‏ى «تَنهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ» منم من‏

گاه آدم را چراغ و چشم گوهر بار بودم‏

گاه با نوح نبى در موج طوفان، یار بودم‏

گاه با خیل ملک در آسمان، پرواز کردم‏

گاه ابراهیم را گل، در شرار نار بودم‏

گاه با عیسى بن مریم بر فراز چرخ رفتم‏

گاه با موسى بن عمران تا سحر بیدار بودم‏

من نمازم، بال پرواز بلند اهل دینم‏

کز ازل معراج مؤمن خوانده «ختم المرسلینم»

ارتباط بین خلق و خالق منان، منم من‏

مشعل روشنگر دین، پرتو ایمان، منم من‏

شمع بزم «لیلة الاسراى» معراج پیامبر

گلشن توحید و خار دیده‏ى شیطان منم من‏

یار یوسف سال‏ها در قعر چاه و کنج زندان‏

مونس یعقوب در تنهایى و هجران منم من‏

ناله و فریاد و سوز و شور و درد اهل رازم‏

من نمازم، من نمازم، من نمازم، من نمازم‏

در دل غار حرا هر شب پیامبر بود با من‏

در کنار نخل‏ها، تا صبح حیدر بود با من‏

نیمه‏هاى شب که هر چشمى به خواب ناز بودى‏

بین محراب دعا زهراى اطهر بود با من‏

از شب عاشور تا هنگام صبح درد خیزش‏

عون و جعفر، قاسم و عباس و اکبر بود با من‏

دیده‏ام جابر جبین یوسف زهرا گرفته‏

انس با من در دل شب زینب کبرا گرفته‏

من که از «تکبیرةالاحرام» تا ذکر سلامم‏

روز و شب نقل دهان هر رسول و هر امامم‏

همدمم در خلوت شب سید سجاد بوده‏

با سلام و با سجود و با قنوت و با قیامم‏

هر که پاس حرمتم دارد کنم دائم دعایش‏

سخت مى‏گیرم به آن کس کو نگیرد احترامم‏

با وجود آن که خود، داروى درد هر طبیبم‏

در میان دوستان خویش تنها و غریبم‏

من که بر گلزار جانها مى‏دهم عطر خدایى‏

از چه رو قومى ز غفلت مى‏کند از من جدایى‏

هدیه‏ى معبود و «محبوب القلوب» عابدانم‏

لیک بودم مورد بى‏مهر و بى‏اعتنایى‏

آن شکسته پنج رکنم این نهاده زیر پایم‏

آن شده بى‏گانه با من در کمال آشنایى‏

آن یکى خواب و خور خود را مقدم داند از من‏

روى گرداند خدا از هر که روى گرداند از من‏

من نمازم بهترین مهر قبولى‏هاى طاعت‏

روز محشر مى‏کنم از دوستان خود شفاعت‏

اى خوشا آنان که مى‏خوانند در آغاز وقتم‏

خوبتر آن که مرا بر پاى دارد با جماعت‏

هر که آبادم کند گویم دعایش لحظه لحظه‏

هر که ویرانم کند نفرین بر او ساعت به ساعت‏

من گرامى مهر پیشانى گلگون حسینم‏

اولیاى حق همه مرهون من بودند اما

من خدا داند خدا داند که مرهون حسینم‏

با صلاة و با قیام و با قعود و با قنوتم‏

خون «ثاراللهیان» از من کند امروز یارى‏

در مسیر شام زینب کرده از من پاسدارى‏

نیتم از سینه‏ها زنگ معاصى مى‏زداید

حمد و تکبیرم ز اهل معرفت دل مى‏رباید

با رکوعم هر بزرگى قد کند پیش خدا خم‏

با سجودم هر عزیزى سر به خاک دوست ساید

پیر عارف با قیامم شمع جان را مى‏فروزد

عبد سالک با قنوتم دست دل را مى‏گشاید

اى جوان، من با توام با تو، تو با من باش با من‏

دوست دارم باش؛ زیرا دوست مى‏دارم تو را من‏

مرتضى با چشم از خون بسته‏اش مى‏کرد یادم‏

فاطمه با پهلوى بشکسته‏اش مى‏کرد یادم‏

مجتبى مشتاق من مى‏بود و من هم عاشق او

روز و شب با گریه‏ى پیوسته‏اش مى‏کرد یادم‏

قلب «ثارالله» پیش تیر دشمن تا سپر شد

با تن مجروح از خون شسته‏اش مى‏کرد یادم‏

( میثم ) ار خواهی خدا یاد تو باشد یاد من کن

خرم از گلبانگ تکبیرم درون خویشتن کن

غلامرضا سازگار (میثم)

شعر

جز از آن خلاق گوش و چشم و سر

نشنوم از جان خود هم خیر و شر

گوش من از غیر گفت او کر است‏

او مرا از جان شیرین جان‏تر است‏

روح من با گفت من در ذکر او

جان به جانان وصل باشد روبرو

جان از او آمد نیامد او ز جان‏

صد هزاران جان دهد او رایگان‏

جان که باشد کش گزینم بر کریم‏

کیک (26) چه بود که بسوزم زو گلیم‏

من ندانم خیر اِلّا خیر او

صُمٌ بُکمٌ عُمىٌ من از غیر او

مولانا (مثنوى معنوى)

معراج عشق

در نمازم خم ابروى تو با یاد آمد

حالتى رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمّل که تو دیدى همه بر باد آمد

باده، صافى شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقى و کار به بنیاد آمد

بوى بهبود ز اوضاع جهان مى‏شنوم

شادى آورد گل و باد صبا شاد آمد

اى عروس هنر از دهر شکایت منماى

حجله حسن بیاراى که داماد آمد

بر زلیخا ستم اى یوسف مصرى مپسند

زانکه از عشق بر او این همه بیداد آمد

دلفریبان نباتى همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند

اى خوشا سرو که از بند غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلى نغز بخوان

تا بگویم که زعهد طربم یاد آمد

لسان الغیب حافظ شیرازى

قیام روح اللَّه

چو آن قامت قیامت بست قامت

بپا کرد از قیام خود قیامت

به قد قامت چو قامت را علم کرد

فلک را دال شد در سجده قامت

چو از «اِنا جَعَلْناکُمْ خَلیفَه»

قلم زد بر جبین او علامت

سجود آورد قامت آفرین را

قیامت قامتِ قامت قیامت

ز قامت آفرین، تاج تبارک

بدان گنج فضائل شد کرامت

اِبا از سجده او کرد ابلیس

که شد مستوجب لعن و ملامت

خطش را بوالبشر بوسید و دادش

بجاى بوسه جنّت را غرامت

همه در خط و خال و عارض او

نبوّت دید و توحید و امامت

همه عدل و علا دید و على دید

نقاوت دید و تقوى و فخامت

هم او ماضى هم او آتى هم او حال

هم او شور و هم او عشق و شهامت

چو ابراهیم دل بر مهر او بست

مر او را نار شد سرد و سلامت

به هر دل نقش روى دلبر افتاد

فکند اندر درش رحل اقامت

نبودى گر دل و دلبر نمى‏یافت

ز بحر لطف حق کوثر ادامت

همه پاکى همه عفت همه نور

همه مصباح و مرآت کرامت

هرآنکس توشه‏اى زآندر نیندوخت

نگردد عایدش غیر از ندامت

پى برکندن بنیاد بیداد

پى‏نابودى شرک ولئامت

«به هر الفى الف قدى بر آیو»

ز نهر کوثر و بحر ختامت

نصیرالحق زعیم‏الدین خمینى

گل خونرنگ گلزار امامت

چو بهر حفظ دین قامت بیاراست

ز قائم یافت فرمان زعامت

سلیل مصطفى کز پاى تا سر

همه عشق است و شور و استقامت

ز مردانى به یغما برد دل را

قیامت قامتِ قامت قیامت

محمد على مردانى

مسجد

مسجد بهشت مؤمن و جاى عبادت است

دانشسراى حکمت و تقوا و طاعت است

مسجد حریم رابطه بنده با خداست

محراب عشق و قبله نماى شهادت است

مسجد یگانه معبد معراجیان بود

میعادگاه سیر و سلوک و سلامت است

کانون نشر فلسفه انبیاء حق

پیوند قلب امت و قرآن و عترت است

در این مکان به سجده فتادن روا بود

چون مرکز قیام و قعود و اقامت است

دورى از این مقام مقدس قسم به عشق

جاى فسوس ‏و حسرت و رنج و ندامت است

عاشق در این مقام به معشوق مى‏رسد

اینجا حماسه‏سنج جهاد و سیاست است

اینجا دعاى بنده پذیرفته مى‏شود

اینجا مقام امن براى جماعت است

محمدعلى خیرآبادى

نماز است نماز

سبب عزت موجود نماز است نماز

زینت درگه معبود نماز است نماز

بى‏نماز از نظر لطف خدا محروم است

شرع را مقصد و مقصود نماز است نماز

کورکورانه مکن زهد و ورع، جود و سخا

بودِ طاعت همه از بودِ نماز است نماز

روز و شب گر به حسین بن على گریه کنى

شرط اول که دهد سود نماز است نماز

پیش سلطان همه کس هدیه لایق ببرد

تحفه بر حضرت معبود نماز است نماز

شاه عطشان که جهان عاشق و دیوانه اوست

گفت عز و شرف و جود نماز است نماز

نفس بازپسین بست چو قامت بنماز

گفت تکبیر به معبود نماز است نماز

به پیمبر چو خدا امر به معراج نمود

گفت تکبیر به معبود نماز است نماز

به نماز عذر نباشد چو به تن جان دارى

آنچه حق از همه بستود نماز است نماز

نزد میزان عمل موقع دیوان حساب

قاضى شاهد و مشهود نماز است نماز

گفتم اى عقل ز طاعت همگى افضل چیست

عقل یکباره بفرمود نماز است نماز

به کریمى خدا غره مشو اى عاقل

به بشر آنچه دهد سود نماز است نماز

حجةالاسلام بهجتى شفق

گل «الله اکبر»

روى گلدسته ها گل «الله»

مى‏شکوفد سحر به بانگ اذان

پر گشاید به عالم ملکوت

مرغ جان با تلاوت قرآن

مى‏گریزد چو بیند اهریمن

پرچم باشکوه «بسم الله»

مى‏زداید ز دل سیاهیها

نغمه «لااله الا الله»

مى‏رود با طلوع اختر صبح

نور سرمد در آسمان امید

مى‏کند عاشقانِ حق مدهوش

عطر جانبخش گلشن توحید

معبد سینه ها کند روشن

آفتاب طلائى ایمان

بشکفد در کویر خاطره ها

«قُل هُوَالله»، غنچه سبحان

سوى مسجد فرشتگان به نماز

از فراز ستارگان آیند

روى لبهایشان گل «الحمد»

سر به درگاه کبریا سایند

نصرالله مردانى

نماز شکفتن

با خیالت مرا روبرو کن

با دل من دمى گفتگو کن

این سکوت خزانى مرا کشت

اى بهارى‏ترین، هاى و هو کن

راز سر سبزى یاد خود را

در دل تنگ من جستجو کن

تا نماز شکفتن بخوانم

با خیالت مرا روبرو کن

عاشقم لحظه اى را که گوئى

در دل خود مرا آرزو کن

قصه عشق را دوست دارم

شرح این قصه را مو بمو کن

امیر حسین مدرس

نماز چشمه بقا

روم به چشمه جانبخش و دلفروز نماز

مگر که دامن آلوده را بشویم باز

دلم گرفته در این تنگناى هستى

سوز کجاست حالت شوق عروج در پرواز

من از صداى شکفتن به باغ دانستم

که صبح زندگیم باز مى‏شود آغاز

شوم به طرف گلستان و جویبار زلال

وضو گرفته بشویم ز چهر خاطر، آز

روم به گوشه تنهائى از ره اخلاص

شوم به سبزى سجاده گرم راز و نیاز

چو یافت سینه تجّلى ز مهر حق «شیوا»

شود دل تو ز انوار دوست محرم راز

منصوره فیلى

آواى دعا

از پیک سحر خدا خدا مى‏شنوم

از مرغ شب، آهنگ نوا مى‏شنوم

از کلبه باصفاى مردان خدا

وقت سحر آواى دعا مى‏شنوم

از اوج مناره ها به هنگام اذان

گلبانگ سروش «ربنا» مى‏شنوم

تا سایه مهر آشنا بر سر ماست

هر لحظه نواى آشنا مى‏شنوم

در گلشن توحید بگوش دل و جان

آهنگ نماز عشق را مى‏شنوم

از بلبل خوشنواى این باغ (سفیر)

آهنگ خوش خدا خدا مى‏شنوم

سید محمد تهرانپور

گلبانگ مؤذن

شد صبح زجا خیز که هنگام نماز است!

هنگام مناجات و گه راز و نیاز است

مرغ سحر از دل چو جرس نالد و گوید:

ای خفته زجا خیز! که ره دور و دراز است

تا منزل مقصود و ، سراپردة جانان

بسیار در این راه، نشیب است و فراز است

تا از افق نور بتابد گل خورشید

بر شب زده دلها، به سحر پنجره باز است

گلبانگ مؤذن رسد از مأذنه بر گوش

یعنی: بشتابید که هنگام نماز است

سجاده گشایید که زین فرش معلاّ

تا عرش برین، سوی خدا دست دراز است

رندی به سحرگاه شنیدم که همی گفت:

اَلمِنتهْ لله «که در میکده باز است»

بی فیض کسی از در او باز نگردد

چون خواجه کریم است و بسی بنده نواز است

صد شکر «سعیدا»! که تو را از سراخلاص

با عجز به خاک درِ او رویِ نیاز است

سعید اصفهانی

نماز اهل نیاز

صفاى جان مشتاقان نماز است

شکوه دولت قرآن نماز است

از آن روشن دل اهل یقین است

به عالم مایه غفران نماز است

بود فرموده خیرالخلایق

ستون خیمه ایمان نماز است

توان بخش دل اهل حقیقت

فرح افزاى روح و جان نماز است

چراغ رهنماى عشق و عرفان

زلال چشمه حَیوان نماز است

منا و مروه و سعى و صفا را

جلال و فر جاویدان نماز است

بهشت جانفزاى حّى سرمد

رضاى حضرت جانان نماز است

(صفا) رمز سعادت در دو عالم

به عز دولت قرآن نماز است

حسین لاهوتى

نماز و نیاز

با بلنداى قامتى چون سرو

غرق در گفتگو و راز و نیاز

مادرم را همیشه مى‏دیدم

ایستاده کنار ما به نماز

×××

او هماره ز عشق و مهر خدا

قصّه هائى لطیف و زیبا داشت

توى باغ بلور احساسم

سخنش عطر خوب گل ها داشت

×××

چادر سبز رنگ گلدارش

باغ بازى و شادى ما بود

روى گلهاى سرخ چادر او

طرح و نقش بهشت پیدا بود

×××

او خدا را به ما نشان مى‏داد

بر درازاى کهکشان سپید

روى امواج پر تلاطم آب

بر رگ برگهاى نازک بید

×××

چون طنین نواى شاد اذان

در سکوت فضا روان مى‏شد

از سرود خوش خدا سرمست

با تمام وجود، جان مى‏شد

×××

بارها دیدم آن لبان قشنگ

با خدا در نماز مى‏خندند

وان رخ و گونه مثل صبح بهار

وقت راز و نیاز مى‏خندند

×××

گاهى از باده خدا مدهوش

عاشق و بیقرار و دلداده

مى‏چکید اشکهاى شفافش

روى متن سپید سجاده

×××

گر چه مادر جدا ز خویش ولى

در دلش آرزو فراوان بود

بنشسته کنار جاده نور

بهر رفتن بسى شتابان بود

×××

برفت و امروز در شیار دلم

جاى پاى تقّدسش پیداست

در فضاى سپید خاطر من

آنچه از او به جاى مانده خداست

حوروش نوابى

سجاده

سجّاده را برابر خود باز مى‏کنم

تکبیر را به نام تو آغاز مى‏کنم

اى دوست اى یگانه ترین یار اى عزیز

بار دگر به سوى تو پرواز مى‏کنم

کو آن شمیم خوش که به من زندگى دهد

دل را به عطر روى تو دمساز مى‏کنم

در لحظه نیایش خود با پر خیال

تا کهکشان عشق تو پرواز مى‏کنم

«اَمّن یُجیب» من سخن عاشقانه اى است

آن را به قصد قربت تو ابراز مى‏کنم

اى آنکه نیست جز تو مرا آرزوى وصل

من خاضعانه با تو سخن ساز مى‏کنم

کوته پرم چو بوم ولى در برابرت

احساس تیز بالى شهباز مى‏کنم

در عین بى بهایى خود در کنار تو

صدها مقام و مرتبه احراز مى‏کنم

خود را چو در کنار تو دیدم به بام عرش

من در عروج سوى تو اعجاز مى‏کنم

حوروش نوابى

طوفان بریز ساحل آرامش مرا

طوفان بریز ساحل آرامش مرا

اى ناگهان به هم زده آسایش مرا!

چرخى بزن درون خود اى گردباد موج!

در هم بریز صخره آرامش مرا

من ایستاده‏ام که تو با موج نام خویش

شکلى دهى دو مرتبه آرایش مرا

دیرى‏ست محو روشنى خویش کرده‏اى

چون آفتاب، پنجره تابش مرا

اى آسمانِ این همه باران! به نام صبح

لبریز نور و پنجره کن بارش مرا

قلبى گره زدم به ضریحت که عاقبت

دست تو واکند گره خواهش مرا

حسرت‏نشین چشم توأم، اى شهود سرخ!

گم کن درون آینه پیدایش مرا

مصطفى ملک‏عابدى

دقیقه‏هاى زلال

دوباره مى‏شنوم غربت گلوى تو را

دوباره بر در و دیوار سینه بوى تو را

نسیم شرق محرم، وزیدنى‏تر باد!

که تربت نفسم کرده خاک کوى تو را

دقیقه‏هاى زلالى‏ست در تنفس تو

که سینه سینه دلم دارد آرزوى تو را

کدام قبله؟ على‏رغم تو، زمانى که

طواف کعبه دویده‏ست سمت و سوى تو را

حراى ناى تو عطر محمدى دارد

حراى ناى نبى نیز، هاى و هوى تو را

بریز در عطشِ دست خالىِ دل من

دلى که کاسه به دست است آبروى تو را

دوباره بر در و دیوار سینه مى‏بینم

که قاب‏ها همه دارند عکس روى تو را

مصطفى ملک‏عابدى

عبور

شورى اندازه از خویش گذر کردن‏ها

در تو جارى‏ست، على‏رغم حذر کردن‏ها

چیست در خواهش چشمان تو، اى بغض زلال!

ظهر را پشت سرِ عشق، به سر کردن‏ها!

سینه و تیر، دل و نیزه و پیشانى و سنگ

چیست در دست و دل و سینه سپر کردن‏ها

عقل اندیش‏ترین حوصله‏ها مى‏ماند

در تو و کار تو، اى شوق خطر کردن‏ها!

هفتمین خوان من و توست هم اینک، یعنى

بابتِ دوست ز خود صرف نظر کردن‏ها

این وضو چیست که شرط است تمامیت آن

دست در کاسه‏اى از خون جگر کردن‏ها (27)

هرم سجاده سوزِ تو و این نیت سرخ:

دشت را سوختن و زیر و زبر کردن‏ها

آخرین سجده و بى‏واسطگى با ملکوت

آخرین سجده و در دوست نظر کردن‏ها

مصطفى ملک‏عابدى

در این بُهت شگفت

به مکه کربلا و کعبه امام حسین (ع)

هفت دور است که هم‏دوش پریشانى‏ها

مى‏دوم دور تو تا بى‏سر و سامانى‏ها

اى نفس‏هاى تو پیراهن تنهایى من

بسته‏ام پیش تو احرام به عریانى‏ها

بادیه بادیه، اى وادى ایمن! تا تو

جَرَیانى‏ست از انبوهى حیرانى‏ها

در نَمِ زمزم نامِ تو فرو مى‏شویند

شعله سر زده را، از تب پیشانى‏ها

آه، اى نیت ناگاه! در این بهت شگفت

تو و هفتاد و دو دل آینه‏گردانى‏ها

دف به دستِ نفسِ «هَلْ مِنِ…» تو مى‏چرخند

دور نامِ تو در این طایفه، طوفانى‏ها

عید قربان تو، اى جرأت ابراهیمى!

کربلا، کرب و بلا غیرت قربانى‏ها

خیره در وسعت سجاده اشراقى تو

خیره در بارشى از نور، گل‏افشانى‏ها

هفت دور است از آغاز ازل تا اکنون

هفت دور است شروعِ من و پایانى‏ها

مصطفى ملک‏عابدى

تجلى

زمزمِ ترنّمِ تو تا پر از نَمِ صلات است

زمزمه به زمزمه دشت، در زلالى از فرات است

دست‏هایت امتدادِ وسعتِ پرِ ملائک

چشم‏هاى روشنِ تو جلوه‏گاه نور ذات است

اى خلاصه وجودت، در قیام و در قعودت

روح صافىِ تو طورى، از تجلّى صفات است

در میان موج و گرداب، در میان این تب و تاب

نام تو براى روحم مثل کشتى نجات است (28)

از تو باز مى‏نویسم، با دل و دو چشم خیسم

از تو گفتن و سرودن، طعم شاخه نبات است

تا تو گرم سوز و سازى، ایستاده در نمازى

چشم و دست و سینه من، سمت تو در التفات است

مصطفى ملک‏عابدى

وحى تازه

اى رو به تو دو دستِ دعایى که در من است!

اَمَّن یُجیب خوانِ تو نایى که در من است

بفرست جبرئیل اشارات خویش را

در وحى تازه‏اى به حرایى که در من است

از بس وزیده از ملکوت تو در تنم

بوى تو را گرفته فضایى که در من است

در من نفس بکش که به یُمن تو مدتى‏ست

خوش رنگ و بوست آب و هوایى که در من است

از هق‏هقم چه مى‏شنوى غیر حق، بگو

هم لحن حق حق است صدایى که در من است

اى کوچه‏هاى رو به تجلى! هنوز هم

سمت شماست هر رد پایى که در من است

بینِ دو چلّه مى‏گذرد لحظه‏هاى من

چلّه به چلّه، صبح و عشایى که در من است

از خود گریز مى‏زنم – از این حضیض محض –

امشب به ارتفاع خدایى که در من است

مصطفى ملک‏عابدى

نیستانى

نیت تو تا هنوز، پیشنماز من است

تا نفحات تو در، راز و نیاز من است

چیست در آواز تو، زمزمه راز تو

ناى تو موسیقىِ نغمه ساز من است

زمزمه‏هاى تو در بغض نیستانى‏ام

حال و هواى تو در سوز و گداز من است

غربت شش گوشه‏ات، کنج مناجات من

تربت تنهایى‏ات، مُهر نماز من است

زاویه‏هاىِ وجود، در کف دستِ تو بود

اى که نفس‏هاى تو، گلشن راز من است

کرب ‏و بلاى تو چیست؟ قبله تنهایى‏ام

کرب‏ و بلا بعد از این، چیست؟ حجاز من است

تشنه تو مَشکْ مشک، آب وضوى من اشک

نیت تو تا هنوز، پیشنماز من است

مصطفى ملک‏عابدى

حقایق سرخ

دیرى‏ست اى ناى شفاف! در سینه تاب و تب توست

چشم تمام دقایق، در روشناى شب توست

یک سینه وحى است در تو، کرب و بلا مدین تو

اندیشه‏هاى رسالت، طعم زلال لب توست

سرخ است رنگ حقایق، در دفترى از شقایق

در سطر سطر صدایت، تا عشق، سر مطلب توست

اى لحظه ناب تجرید! در این همه شک و تردید

سرچشمه‏هاى یقین است، رنگى که در مذهب توست

در شفع و وتر تو دائم، جارى‏ست بادى ملایم

«انِّی أُحِبُّ الصَّلَاة» است، عطرى که روى لب توست

مصطفى ملک‏عابدى

امشب که کوچه‏هاى تجلى به نام توست

امشب که کوچه‏هاى تجلى به نام توست

حس مى‏کنم که کوچه پر از ازدحام توست

در لحظه‏هاى کشف و شهودى که مى‏وزد

سیر کدام منظره سهم مقام توست

این فرصت شکفته به اندازه بهار

نشأت گرفته از وزشِ فیض عام توست

هرگز تهى نمى‏شود از نشئگىّ محض

دستى که متصل به کرامات جام توست

برخیز در ادامه سجاده شهود

محراب، امتداد قعود و قیام توست

پشت سرِ تو نیت هفتاد و دو نماز

امشب در امتداد حضور مدام توست

مصطفى ملک‏عابدى

اى جرأت طوفانى یکپارچه برخیز

کو گوشه‏اى از سوز تو که حنجره، بسته‏ست

نى، بند به آهى‏ست – به آهى که شکسته‏ست –

اى سرخ‏ترین زمزمه، در غائله رنگ

این شام، دل و چشم به آشوب تو بسته‏ست

هر قدر که در شب بوَزى از نفس خویش

اى کیفیت کیف شهودانه! خجسته‏ست

اى همهمه این همه! سوز از نفس کیست

هوهوزنِ این دسته که؟ این دسته چه دسته‏ست؟

برخیز به قدقامت خونى که پس از آن

نه اهل نماز است نه حق، هر که نشسته است

اى جرأت طوفانى یکپارچه، برخیز

آشوب قدم‏هاى تو کو؟ کوچه که خسته‏ست

مصطفى ملک‏عابدى

اقتدا به قدقامت قیامِ موعود (عج)

خَم از آن گونه که از خالى زین افتاده است

نفس کیست که بر روى زمین افتاده است

بین چشم من و تو جاى تماشا خالى‏ست

چند وقتى‏ست که در آینه چین افتاده است

اى یَدِ واحده! برخیز عَلَم بر شانه

به هوادارى دستى که چنین افتاده است

باز سجاده بینداز که قدقامت تو

اقتدایى ست که در پشت همین افتاده است

آه اى خاتم انگشتر غیرت! بدرخش

تا نگویند از انگشت، نگین افتاده است

گود، چندى‏ست که از گردش مستانه تهى‏ست

گود، بى‏هویت گوشه‏نشین افتاده است

جام‏ها جمعه به جمعه‏ست تهى مى‏چرخند

تا ببینى به چه روزى که زمین افتاده است

مصطفى ملک‏عابدى

المنه لله که در میکده بازست

زانرو که مرا بر در او روى نیازست

خمها همه در جوش و خروشند ز مستى

و آن مى که در آن جاست حقیقت نه مجازست

از وى همه مستى و غرورست و تکبر

و ز ما همه بیچارگى و عجز و نیازست

رازى که بر غیر نگفتیم و نگوئیم

با دوست بگوئیم که او محرم رازست

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که این قصه درازست

بار دل مجنون و خم طره ء لیلى

رخساره ء محمود و کف پاى ایازست

بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم

تا دیده ء من بر رخ زیباى تو بازست

در کعبه ء کوى تو هر آن کس که بیاید

از قبله ء ابروى تو در عین نمازست

اى مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گدازست

حافظ

ستایش صبحگاه

نکو مُلکى است مُلک صبحگاهى

در آن کشور بیابى هر چه خواهى

کسى کو بر حصار گنج ره یافت

گشایش بر کلید صبحگه یافت

غرض ها را حصار آنجا گشایند

کلید آنجاست، کار آنجا گشایند

در آن ساعت که باشد نَشْو جانها

گل تسبیح روید بر زبانها

زبان هر که او باشد برومند

شود گویا به تسبیح خداوند

اگر مرغ زبان، تسبیح خوان است

چه تسبیح آرد، آنکو بى‏زبان است

در آن حضرت که آن تسبیح خوانند

زبان بى زبانان نیز دانند

نظامى

مناجات سحر

صلا زدند که برگ صبوح، ساز کنید

به ساز مرغ سحر، ترک خواب ناز کنید

مى (خمارشکن) مى‏دهند کز سرها

خمار چون شکن زلف یار باز کنید

سرودِ بدرقه کاروان شب خوانید

دراى قافله صبح پیشواز کنید

به ساز زهره، سماوات مى‏دهد پیغام

که گوش دل به مناجات اهل راز کنید

وضو به چشمه صهباى صبحدم سازید

به سوى قبله میخوارگان نماز کنید

چو بلبلان بهارى به اهتزاز نسیم

هواى شور و نوایى به سوز و ساز کنید

یگانه راز و نیازِ قبولِ اهلِ دل است

دوگانه یى که به درگاه بى‏نیاز کنید

سر نیاز فرود آورید و نذر قبول

به زیر قبه این بارگاه ناز کنید

نگین خاتم جم در نماز مى‏بخشند

نظر به حلقه رندان پاکباز کنید

یگانه راز عروج مقام قرب اینست

که از گروه عزازیل احتزاز کنید

به زلف یار اگر دست یافت آه سحر

بسا که پرچم عزّت به اهتزاز کنید

یکى است نغمه، اگر زخمه ها به زیر و بم است

به پرده هاى حقیقت رَهِ مَجاز کنید

اگر به ساز دل شهریار گوش کنید

جهان، پر از طرب و شور و شاهناز کنید

سیدمحمدحسین شهریار

پیغام دوست

از یک خروش یارب شب زنده دارها

حاجت روا شدند، هزاران هزارها

یک آه سرد سوخته جانى، سحر زند

در خرمن وجود جهانى، شرارها

آرى دعاى نیمه شب دل شکستگان

باشد کلید قفل مهمّات کارها

میناى مى، ز بند غمت مى‏دهد نجات

هان اى حکیم، گفتمت این نکته، بارها

آب و هواى میکده از بس که سالم است

در پاى هر خُمیش مِى میگسارها

طاق و رواق میکده هرگز تهى مباد!

از هاى و هوى عربده باده خوارها

ساقى به یک کرشمه مستانه در ازل

بِربُود عقل و دین و دل هوشیارها

پیغام دوست مى‏رسدم هر زمان بگوش

از نغمه هاى زیر و بم، چنگ و تارها

«وحدت» به تیر غمزه و شمشیر ناز، شد

بى جرم کشته، در سر کوى نگارها

وحدت کرمانشاهى

کلید شکستگى

هر کس که در نماز به روى و ریا رود

بر پشت‏بام کعبه به کسب هوا رود

بر عشق، رهروى که کند عقل اختیار

از خضر بگسلد، ز پى نقش پا رَوَد

تا باز مى‏کنند نظر، بسته مى‏شود

از هر درى که اهل طلب، بى‏نوا رود

این قفل وا شود به کلید شکستگى

هر دانه اى که نرم شد از آسیا رود

بینا کسى بود که نهد پا به احتیاط

در وادیى که کور در او بى عصا رود

خواب غرور، لازم ارباب دولت است

کى تیرگى ز سایه بال هما رود؟

بیرون نرفت سُرمه به شستن ز چشم یار

دود از سیاهْ خانه لیلى کجا رود؟

نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمان

کوتاه دیدگى اگر از توتیا رود

بى مغز را ز جاى بَرَد گفتگوى پوچ

کاه سبک عنان ز پى کهربا رود

هر کس هر آنچه یافته زین خاک یافته‏است

از آستان میکده «صائب»! کجا رود

صائب تبریزى

نماز

صعود روح مؤمن با نماز است

کجا چیزى مر، آن را هم طراز است

زمانى را که در حال نمازى

خدایت همدم راز و نیاز است

به هنگام نماز و ذکر و زارى

در رحمت به روى بنده باز است

مپندارش سبک، غافل مشو زان

که هر درد و بلا را چاره ساز است

کنار لذّت ذکر و عبادت

تمام لذّت دنیا مَجاز است

بسان قطره اى در قلب دریا

تو دریایى و دریا دلنواز است

اگر دنیا شود کوه مصائب

در آن حالت، درِ شادى فراز است

بَرَد ما را به سوى عرشِ رحمان

نمازى کز سرِ سوز و گداز است

کجا داند کسى این سکر و مستى

که دور از لذّتِ این رمز و راز است

خدایا «اولیایى» را عطا کن

تو آن سوزى که معراج نماز است

دکتر مصطفى اولیایى

اذان

سپیدى با سیاهى در هم آمیخت

ز جانم رخوت دیرینه بگریخت

مؤذن بانگ زد: «الله اکبر»

مرا از خواب سنگینى برانگیخت!

الله اکبر

یکى از آب و نان مى‏گفت یکسر

یکى مى‏گفت آزادى است بهتر

ز جنگ مدعّى ها، خلق حیران

مؤذن بانگ زد: «الله اکبر»!

محمدرضا سهرابى‏نژاد

نماز

ستاره خفت و شباویز خفت و شبرو خفت

منم که شب همه شب بى‏قرار خویشتنم

سپیده سر زد و گلبانگ زد، خروس ز بام

سحر به پنجره، انگشت مى‏زند که منم

به نازِ دستِ نوازشگرِ نسیم سحر

گشود دیده شب آرمیدگان از خواب

دمید سبزه صبح و گل ستیغ شکفت

نشست از بر پیروزه، توده سیماب

گذشت شبرو، بر بام شد مؤذن پیر

به هر کرانه در افکند نغمه توحید

ز کام مأذنه، بانگ اذانِ صبح آمد

طنین دلکش تکبیر، در فضا پیچید

(خدا خدایان)، از خواب ناز برجستند

ز آب چشمه تسلیم شستشو کردند

پى نماز به خاک نیاز رخ سودند

نظر ز غیر بریدند و یاد او کردند

برآمد از دلِ فرزانگان نوایى خوش

گه از تلاوت قرآن، گه از سرود نماز

شرار در دل تاریک بى‏خدایان زد

چنان حضور، چنان‏ شور و حال ‏و سوز و گداز

من ایستاده، ز سر تا به پاى غرق گناه

به لب ترانه توحید و دل ز شرم، ملول

خجل ز طى شده ایام ناسپاسى ها

به چاره‏جویى وجدان خویشتن مشغول

سیاه نامه اعمال خویشتن در پیش

به جز فضیحتم این (زشت‏نامه) ننماید

مرا که روز جوانى به کژ گمانى رفت

از این قیام و قعودم چه حاصلى زاید؟

ز آب توبه چسان شویم این سیاه گلیم؟

که تار و پودش عصیان و نامسلمانى است

مگر عنایت او دست گیردم ورنه

به چشم خسته من برق صبح پیدا نیست

عروس روز برآمد ز حجله‏گاه افق

به صد کرشمه، به روى جهانیان خندید

ز شور نغمه «لاتَقْنَطُوا»ى همسایه

دمید از افقِ خاطرم دو صد خورشید

حمید سبزوارى

اى مؤذن

من نگاهت کردم و باران گرفت

لحظه های آشنایى جان گرفت

تا که تکبیرت طنین انداز شد

گفتگویم با خدا آغاز شد

در نمازم گریه را رو مى‏کنم

لحظه هاى وصل را بو مى‏کنم

بس که اشک من تلاطم مى‏کند

چشم، راه خانه را گم مى‏کند

اى که مى‏آیى کنارم با اذان

بى‏قرارم، لحظه اى با من بمان

قصد عاشق کم شدن در بودن است

شعله را افزودن و افزودن است

عقل، آتش را تماشا مى‏کند

عشق مى‏سوزد و حاشا مى‏کند

تازه مى‏فهمم که عاشق بوده ام

من هم از، اول شقایق بوده ام

در نماز، آئینه مطلب مى‏شود

واژه از معنا لبالب مى‏شود

در نمازم شعله ورتر مى‏شوم

عاشق بادم، و پرپر مى‏شوم

این نماز، آرامش دلهاى ماست

بهترین حلاّل مشکل هاى ماست

با مؤذن ها تبانى کرده ام

تا نمازم را جهانى کرده ام

محمد فرخانى

مفتاح راز

کار را بگذار هنگام نماز است اى برادر!

موسم عرض دعا و سوز و ساز است اى برادر!

چون به جاى آرى نماز خویشتن را در جماعت

از تو راضى کردگار بى‏نیاز است اى برادر!

خیز، هنگام نماز آمد، رها کن کار خود را!

بهترین کار تو انجام نماز است اى برادر!

خیز، اوقات فضیلت را مده از دست جانا!

این کلام دلنشین از اهل راز است اى برادر!

آن که هنگام نماز از کار دنیا چشم پوشد

نزد حق در روز محشر سرفراز است اى برادر!

سوى مسجد مى‏کند دعوت تو را بانگ مؤذن

این ندا از ناى حّى کارساز است اى برادر!

با حضور قلب، رو کن سوى محرابِ عبادت

چون حضورِ قلب تو مفتاح راز است اى برادر

هر که خاضع شد به درگاه خداوند تعالى

در نماز، از دیگرانش امتیاز است اى برادر!

اجر یک رکعت شود هفتاد رکعت در جماعت

این عنایات کریم چاره ساز است اى برادر!

گر که نشمارى نمازت را سبک با لطف رحمان

باب رحمت بر رُخَت همواره باز است اى برادر!

خاک راه پاکبازان شو، چو «مردانى» که دانى

سید و سالارشان (میرحجاز) است اى برادر!

محمدعلى مردانى

مظهرِ ایمان، نماز

مرهم دلهاى پریشان، نماز

پایه دین، مظهر ایمان، نماز

بازترین پنجره آفتاب

در دل شبهاى زمستان، نماز

روز فراخوانى آئینه ها

سنگ محک، محور و میزان، نماز

بال و پَر اوج سحرگاه عشق

لحظه معراج مسلمان، نماز

راه رهایى ز تباهى بود

معرفت و عزت انسان، نماز

چاره ناچارى درماندگان

در شب طولانى طوفان، نماز

محمود اکرامى

دین یعنى نماز

نزدیکى بندگان نماز است

معراج روندگان نماز است

موقوفُ عَلَیه کُلِّ طاعات

سر کرده جمله عبادات

رکن شرع و ستون دین است

شاید گفتن که دین همین است

ملامحسن فیض‏کاشانى

احساسات باران

باید اى دل اندکى بهتر شویم

یا نه! اصلا آدمى دیگر شویم

از همین امروز هنگام نماز

با خدا قدرى صمیمى تر شویم

سوءظن در خوبى گل ها بد است

یادمان باشد که خوش باور شویم

مثل رویاى درخت و روح گل

زیر احساسات باران، تر شویم

با همه افسردگى امّیدوار

آتش در زیر خاکستر شویم

زیر دست و پاى داغ آفتاب

مثل خواب لاله اى پرپر شویم

ثابت محمودى (سهیل)

بندگى

دلت را با خداوند آشنا کن

ز عمق جان خدایت را صدا کن

دلت غفلت زده مانند سنگ است

مس دل را زِ یادِ او طلا کن

شکوه بندگى در خاکسارى است

خضوع و بندگى پیش خدا کن

تو غرق نعمت پروردگارى

بیا و حقّ نعمت را ادا کن

نشانِ حق شناسى در نماز است

جفاتا کى؟ بیا قدرى وفا کن

رکوعى، سجده اى، اشکى، خضوعى

به پیش آن یکى، قامت دو تا کن

به پیش او گشا، دست نیازى

به درگاه بلند او دعا کن

به سنگ توبه اى بشکن دلت را

غرور و سر گرانى را رها کن

جواد محدثى

مرغ شیدا

به روى شاخه، بلبل مى‏سراید

دل از گلهاى زیبا مى‏رباید

گهى در پاى گل مى‏نالد از دل

گهى در آسمان پر مى‏گشاید

چو مى‏خواند سرود شادمانى

غم از سیماى گلشن مى‏زداید

گلستان را به آواز خوش خویش

سحر بزم نکیسا مى‏نماید

به یاران گفتم این خنیاگر باغ

چرا مستانه نغمه مى سراید؟

بگفتا عارفى، این مرغ شیدا

بدین گرمى خدا را مى ستاید!

سیداحمد زرهانى

نماز

مى‏روى ابتداى جاده نور

دستهایت پر از دعا و نیاز

با دلى خسته از عبور زمان

مى‏روى عاشقانه سوى نماز

روبه روى نگاه تو پیداست

جانمازى که با تو همدرد است

مى‏نشینى به سوى قبله عشق

در هوایى که سخت دَمْسرد است

در خم پلکهاى خسته تو

اشکهایت دوباره پنهان است

باز در قلب گرم سجاده

مهر و تسبیح و عشق، مهمان است

روبه‏رویت هزار آینه است

با خدا گرم گفتگو هستى

آبرویت تمام، بسته به عشق

عاشقى! فکر آبرو هستى

خلوتى عاشقانه در دل توست

مى‏روى تا نهایت احساس

روى درهاى بسته امید

مى‏نویسى شکایت احساس

مى‏شوى خم به سوى قبله نور

در رکوعت صداقتى جارى است

باز در انتظار بوسه مهر

پاسخ جاى مُهر تو، آرى است

بعد یک لحظه با خدا بودن

مى‏رود غم به احترام امید

مى‏رسد در فضاى سینه تو

پاى یک آشنا به نام امید

غرق در یک حضور نورانى

لحظه هایت پر از طراوت عشق

مى‏شود خلوتت به یُمن نماز

باز شیرین تر از حلاوت عشق

اعظم سلیمانى

قنوت

در (هاى و هوى) آتش

شیرازه قنوتت

هرگز ز هم نپاشید

تنها دو دست آبى

از دست آسمان رفت

اى با سحر سرشته

آیینه دار ذکرت

اینک دو بال روشن

از پیکر فرشته!

حسن حسینى

وحشت رؤیایى

لختى تأمل مرد، بى‏آوایى‏ام را

یا این غزل – بانوترین شیدایى‏ام را –

مى‏خوانم امشب با تبى آتش گرفته

نذر دل لیلایى هرجایى‏ام را

شب آمد و لب نوشى و ترسى دوباره

تکرار کردى وحشت رؤیایى‏ام را

گل‏نیزه‏هاى دشت هم جان مى‏گرفتند

وقتى که دیدند آن سر سودایى‏ام را

اى چشم‏هایت هلهله باران فردا

پایان نمى‏بینم شب یلدایى‏ام را

لیلا تقوى

آمدم…

آمدم تا نینواى چشم تو

گم شدم در ناکجاى چشم تو

خواستم تا محرم کویت شوم

یا نشینم در سراى چشم تو

نذر کردم کربلایى‏تر شوم

یا ببندم دل به پاى چشم تو

کاش مى‏شد فرصت رفتن دهى

تا کنم جان را فداى چشم تو

لیلا تقوى

بلوغ سبزه‏ها

بعد از قنوتم قلبم از تو یادها داشت

آن دم که هر دل با خودش فریادها داشت

راز و نیازم با خدا تسکین درد است

وقتى که قلب از خستگى بیدادها داشت

آن حرف‏ها پژواک سرخ عاشقى بود

چون کوه دردم حرفى از فرهادها داشت

هر رکعتى تکرار خلوت در سپیده

روح امید و عاطفه، همزادها داشت

غم‏هاى من بعد از نمازم کوچ کردند

چون شادى‏ام بوى شمیم بادها داشت

هنگامه لبخند هر سجاده سبز

باغ بلوغ سبزه‏ها، شمشادها داشت

سیده فرشته حسن‏زاده

آرى همان روز

آهنگى از تکبیر جان را زیر و رو کرد

امواج پاک عشق، دل را شست و شو کرد

در رکعتى از جست و جوى باغ عرفان

یک قطره با دریاى عرفان گفت و گو کرد

در هر رکوعى پاى پروازى‏ست این‏جا

شاید همان چیزى که قلبم آرزو کرد

در سجده‏گاهت اشک‏ها باریدنى شد

دست دلم را اشک‏هایم باز رو کرد

آن روز قلبم بوى یاس تازه مى‏داد

آرى همان روزى که از عشقت وضو کرد

سیده فرشته حسن‏زاده

همراه شقایق

چشمم گذر عبور باران شده بود

دل هم یکى از عشق تباران شده بود

گفتند دعا نشانه پیوند است

هنگام قنوتِ بى‏قراران شده بود

من گمشده بودم از نواى احساس

درگاه پر از امیدواران شده بود

یک شعر که همراه شقایق خواندم

جان منظره‏اى ز سبزه‏زاران شده بود

سیده فرشته حسن‏زاده

بیا برگردیم

باز هم وقت اذان است، بیا برگردیم

آسمان دل‏نگران است، بیا برگردیم

گرچه از پاک‏ترین خاطره‏ها دور شدیم

وقت برگشتنمان است بیا برگردیم

هرچه رفتیم ندیدیم به جز تاریکى

جاده بى‏خط و نشان است، بیا برگردیم

سال‏ها گمشده و در پى راهى بودیم

آه این راه همان است، بیا برگردیم

پشت کردیم به هر چیز که دیدیم اما

حیفِ آن سفره و نان است بیا برگردیم

اسدالله خندان املشى

شاخه‏هاى نور

با ما بیا تا بگذریم از مرز تردید

تا سرزمین شاخه‏هاى نور و ناهید

دل را بزن دریا و باور کن خودت را

تا آن طرف‏ها دور از این سیلاب تردید

آن جانماز آکنده از حس حضور است

بى پرده مى‏گویم خدا را مى‏توان دید

دست نسیم صبحگاهان را بگیرید

با ما نماز عشق را قامت ببندید

على دینى‏پور

بیگانه نیستم

وقتى ستاره‏ها شبِ شعرى به پا کنند

خوب است اگر که عشقِ مرا هم، صدا کنند

وقتى که برق چشم به هم هدیه مى‏دهند

با چشمکى دو چشم مرا بانوا کنند

وقتى به تخت‏هاى صفا، تکیه مى‏زنند

دعوت ز ما به جمع خوش باصفا کنند

در پشت ماه، صف صف زیباى باصفاست

گویا ستارگان به دلش اقتدا کنند

احساس مى‏کنم که غریبم در این زمین

شاید به آسمان، دل ما، آشنا کنند

بیگانه نیستم به شما اى ستارگان!

گر مى‏برید چشم مرا تا به آسمان

محمدعلى رضاپور

غنچه خون

آن روز حتى خار صحرا غنچه مى‏کرد

بر نوک نى لبخند سرها غنچه مى‏کرد

آن روز یک کودک ز اندوه غریبى

لب‏هاى خود را بهر بابا غنچه مى‏کرد

آن روز یک خرمن ز گل‏هاى غریبى

بر حنجر شش‏ماهه آن جا غنچه مى‏کرد

آن روز یک زن دید در دشتى پر از خون

خون از رگِ فرزند زهرا (س) غنچه مى‏کرد

آن روز اگر با خون حق امضا نمى‏شد

عشق و امیدى باز آیا غنچه مى‏کرد؟

احمد رفیعى وردنجانى

هواى غروب

دلم براى تو تنها شراره مى‏گیرد

شبم، نیایش رنگ ستاره مى‏گیرد

تو رفتى و چه خبر دارى از دل سردم

بیا که غصه دلم را اجاره مى‏گیرد

ببار ورنه دوباره تمام صحرا را

هجوم لشکرى از سنگ خاره مى‏گیرد

بیا ببین که تقاص دو روز بودن را

زمانه از منِ تنها دوباره مى‏گیرد

غروب، پنجره‏هاى شکسته قلبم

به التماس، هواى نظاره مى‏گیرد

احمد رفیعى وردنجانى

جانماز قلب‏ها را غرق ایمان کرد و رفت

آسمانى خسته را مهتاب‏باران کرد و رفت

جاده دلواپسى‏ها را چراغان کرد و رفت

با غزل‏هاى سپیدش، با ندایى سبز سبز

چشم‏هاى کافر شب را مسلمان کرد و رفت

او که زخم کهنه غم سینه‏اش را مى‏شکافت

اشک‏ها را در نگاه خویش پنهان کرد و رفت

خشکسالى بود و از هر ابر آتش مى‏چکید

لحظه‏ها را مملو از احساس باران کرد و رفت

یک سبد خورشید را به چشم‏هامان هدیه داد

جانماز قلب‏ها را غرق ایمان کرد و رفت

سمیه کاظمى

تصویر خورشید

با تو باغ آسمانم پر شد از تکثیر خورشید

هرکجا رو مى‏کنم جارى شده تصویر خورشید

باز دیشب خواب دیدم آسمان قهر است با شب

خوب مى‏دانم تویى، تنها تویى تعبیر خورشید

در عبور لحظه‏ها مانده‏ست یادت در دل من

مثل گرماى عمیقى در نگاه پیر خورشید

من پر از احساس پروازم، در این ظلمت سراها

بسته‏اى پاى مرا انگار با زنجیر خورشید

تا صداى ربنّایم مى‏وزد در سنگر صبح

مى‏شود شب‏هاى سرد من نشان تیر خورشید

سمیه کاظمى

هجرت

باید از شهر شما نامردمان هجرت کنم

کوله‏بار خویش را باید پر از حسرت کنم

تا شکفتن تا سحر باید مسافر گشت و رفت

مى‏روم تا طى کنم شب را اگر جرأت کنم

باغ زیبایى‏ست آن‏جا، باغى از بوى خدا

باید از آن‏جا بچینم گل اگر فرصت کنم

گر قدم در راه پر پیچ و خم او مى‏نهم

دست ما را، پنجه را، باید پر از قدرت کنم

خسته‏ام دیگر از این تکرار پوچ لحظه‏ها

کاش مى‏شد مرگ را در خانه‏ام دعوت کنم

چشم‏هاتان مسلخ عشق است و زندان امید

آه باید تا به کى عادت به این محنت کنم

جانمازم جاده‏اى سمت سپیدى مى‏شود

مى‏روم تا باغ صبح امشب اگر جرأت کنم

سمیه کاظمى

سجاده‏ها جان گرفتند

از سجده، صبح پا که شدیم آسمان گرفت

سجاده‏هاى تاشده را بوى نان گرفت

جا مانده‏ایم و نعش کفن روى دوشمان

کلّ زمین عاطفه را بویمان گرفت

ما را هواى پرسه زدن بود روى شب

تا قلب ما هواى تو را در میان گرفت

دیشب تمام، صحبت حوران صبح بود

تا نام آستان تو آمد، زبان گرفت

امروز مُهر نور و جبینى پر از نیاز

سجاده‏هاى تاشده امروز جان گرفت

ایمان کرخى

سفر

دیوار زندان تن را، مرطوب و مرطوب‏تر کرد

خیس و نفس‏گیر، شب بود، احساس زرد خطر کرد

شب بود و جغدى که روى، دیوار زندان نشسته

شب‏هاى دلگیر زندان، را مرد این گونه سر کرد

دیوار نمناک زندان، تسلیم احساس او شد

وقتى که آن مرد ناخن – هاى خودش را تبر کرد

دیوار زندان ترک خورد، آیین شب خُردتر شد

احساس خورشیدى او سجاده‏اش را سحر کرد

خورشید: مُهر… ایستاده، سجاده مفروش جاده

مردى که قلب خودش را در آسمان غوطه‏ور کرد

فردا سرود خودش را، در کوچه‏ها جار مى‏زد

یعنى که جغد بدآهنگ، از بام زندان سفر کرد

ایمان کرخى

ائتلاف

وقتى غبار صورت آیینه صاف شد

خورشید دور آینه گرم طواف شد

شب بود و عاشقانه‏ترین لحظه‏هاى رود،

احساس شوم جغد سیاهى غلاف شد

احساس ساده‏اى همه جا را گرفته بود

ماه از دوباره منتظر اعتکاف شد

دیشب دوباره حرمت آیینه زنده شد

بین پرنده و گل و روز ائتلاف شد

ایمان کرخى

روى از چراغ کوچه بگردانید

روى از چراغ کوچه بگردانید، من آمدم به سوى گل خورشید

باید که عشق و عقل به هم باشند، باید که عقل و عاطفه را فهمید

من آمدم سلام ضریح صبح، بر نخل‏هاى عشق دخیل آویز

با کوله بار عاطفه برگشتم با واژه‏هاى یکسره در تبعید

با سینه‏اى ستبر و سرى بالا، با قامتى کشیده و نورافشان

از انتظار وصلت ماه و آب، در امتداد چشمه‏نشین بید

از اضطراب سرب مگو با من، من در حصار بوى گل آبادم

شهر کثیف و خیس تعفّن بود، آن جا که خون به ساحتِمان خندید

امشب دگر به سمت خدا باید، با نردبان هروله بالا رفت

با رکعتى نیایش عشق‏آمیز، باید عروج شرقى خود را دید

من از تبار حادثه برگشتم، آن جا که عشق و عاطفه را کشتند

آن جا که دیوِ قصه به ما خندید، آن جا که زان قصه فقط نالید

حالا تمام شهر خبر دارند، از روشناى این شب بااحساس

دیگر مناره‏ها همه مى‏دانند، باید صداى صاعقه را نشنید

ایمان کرخى

دعوت

ما ساکنان کوچه شب‏هاى طاعتیم

آیینه‏وار در تب و تاب زیارتیم

چیزى‏ست در رکاب زمینى که مى‏رود

در حال استغاثه و ایجاد خلوتیم

پاکیزه مى‏شویم و دمى گریه مى‏کنیم

محتاج لطف خالق و محتاج مهلتیم

لختى براى خویش اگر ساده‏تر شویم

ما هم به میهمانى این سفره دعوتیم

ایمان کرخى

ما خاک بى‏اراده درگاه دوستیم

ما در رکاب ثانیه‏ها شعله‏ور شدیم

در گیر و دار گنگ سیاهى سحر شدیم

سنگى اگر لجاجت ابلیس زد به ما

با اتکا به ذکر تو آیینه‏تر شدیم

باز آمدیم رو به نهایت به بى‏کران

چندى اگر به روى زمین رهگذر شدیم

ما خاک بى‏اراده درگاه دوستیم

صدبار اگر ز جنت آدم به در شدیم

ایمان کرخى

کاشکى

کاشکى همچون کبوتر مى‏شدم

مى‏پریدم از کران تا بى‏کران

کاش مى‏خواندم نماز عشق را

در کنار مرتضى در نهروان

کاش مى‏شد تا بخوانم آیه‏اى

همزمان با فاطمه از عمق جان

کاش مى‏شد در سپاه هاشمى

مى‏شنیدم صوت زیباى اذان

سمیه پهلوانى

چشمه نور

سحر از ساقه‏هاى سبز دعا

یک سبد اشتیاق مى‏چینم

در حضور خدا دل خود را

بى‏قرار نماز مى‏بینم

دست بیعت در آستان نماز

مى‏دهم با خداى نیلوفر

مى‏گریزم ز سایه تردید

مى‏رسم تا نهایت باور

روى سجاده‏اى به وسعت نور

اقتدا مى‏کنم به یاس سپید

مى‏رسم از طنین بانگ اذان

به رهایى، به روشنى، به امید

مى‏نشینم کنار چشمه نور

روح خود را در آب مى‏شویم

با دلى تشنه رکوع و سجود

راه دیدار دوست مى‏پویم

طاهره حاجى خانى

رکوع یاسمن‏ها

این نماز سبز و هستى‏بخش من

روح را در کالبد، آراسته

مثل این اشعار بى‏پیرایه‏ام

قلب را از خستگى پیراسته

اى نمازم حرف‏هاى ناب عشق

با شما اشک و جنون تفسیر شد

با رکوع یاسمن‏هاى سفید

خواب هر سجاده‏اى تعبیر شد

دانه‏هاى سرخ تسبیحم کجاست

تا گل توحید را نجوا کنم

یا که من با رکعتى از عاشقى

بغض‏هاى کهنه‏ام را واکنم

آسمان را در نمازم خوانده‏ام

آبى‏اش رنگى براى سادگى است

کبر با تکبیر ما از یاد رفت

راز تکبیرم پر از افتادگى است

در تشهد شهدى از آرامش است

او گواه روح، عشق عاشقان

با سلام حق دلم سرشار شد

مثل باران و عبور از آسمان

عشق مادر رکعتى نور و کلام

راز پرواز و قنوتى در سحر

پرزدن تا انتهاى آسمان

چشم‏هاى خیس و یک احساس‏تر

سیده فرشته حسن‏زاده

سجده‏هاى شعر

ما کبوترهاى عاشق‏پیشه‏ایم

بال‏هامان پر ز احساس سپید

صحبت ما ارتباط قلب‏هاست

پرزدن با رکعتى عشق و امید

در مسیر راه ما تردید نیست

نیم شب لبریز دریاى نیاز

فصل فصل چشم ما، نجواى اشک

در همان دیوان سر سبز نماز

چشم‏هاى خیس ما بعد از نماز

عشق را با اشک باور مى‏کند

تا که مى‏فهمد نگاهش خسته است

سجده‏هاى شعر را تر مى‏کند

آسمان ما بدون ابر و صاف

گوییا او هم نمازى خوانده است

جانمازش بستر نرم نسیم

چشم او هم شعر و رازى خوانده است

اى نماز اى شمع پاک دوستى

قلب‏هامان با تو معنا یافتند

مثل آن پروانه در اوج نیاز

دست‏هامان با تو پروا یافتند

با وضوى شمعدانى‏هاى سبز

رکعتى از مهر قامت بسته‏ایم

دور از غوغاى سرد زندگى

از سکوت ناامیدى رسته‏ایم

سیده فرشته حسن‏زاده

دهاتى

من آن دهاتىِ چادرنشین رهگذرِ

هواى پاک و دل‏انگیز سبز گیلانم

تمام محنت و افسردگىّ من این است

شبان گلّه‏ام و نى زدن نمى‏دانم

هنوز بوى طفیلى ز من نرفته که عشق

چنان غمى به دلم لاعلاج افتاده

بیا به جاى من اى دل تو نى بزن که کنون

مرا به صحبت نى احتیاج افتاده

بنال در دلم اى نى که ناله‏هاى خوشت

به گوش همنفس ایلیاتى‏ام برسد

کسى نگفته که او شهرى است پس تو بنال

که ناله‏ات به حبیب دهاتى‏ام برسد

بنال در دلم اى که با عزیز دلم

ز روزهاى خوش کودکى سخن دارم

زبان پارس کمى مشکل است و من با او

به لهجه خودمان – گیلکى – سخن دارم

شنیده‏ام که عزیزم همیشه با همه هست

به گویش همگان قصه باز مى‏گوید

به لر لرىّ و به ترکان، به لهجه ترکى

به هر کسى به همان لهجه راز مى‏گوید

بنال در دلم اى نى که من ز ناى غمت

نماز را ز مکان بى‏نیاز مى‏خوانم

وگر تو دم نزنى، من فقط به عادت خویش

شبانه در دل گیلان نماز مى‏خوانم

سپیده مختارى

نوبت

اى دست‏هاى ساده نباید در این مصاف

بر دور برد تیر و تفنگ اعتماد کرد

برد سجود عشق در این جبهه دیدنى‏ست

باید به عشق دوست فقط اجتهاد کرد

انگار مى‏رسد به من الهام دوستى

هر جاى آسمان خدا صحبت من است

سجاده وصال بگستر که در نبرد

از بین این صحابه فقط نوبت من است

اى اشک اى تکیده‏ترین شکل التماس

بى وقفه از نگین دو چشمان من مریز

دادم به باد هستى خود را تو مانده‏اى

دارایى عظیم و فراوان من مریز

اى اشک اى ترنم آتش نشان درد

دیشب دلم ز فاصله حالش گرفته بود

انگار لخته لخته این سینه کبود

قبل از ورود خیس تو آتش گرفته بود

سپیده مختارى

مثنوى آه

جاده‏ها چشم‏انتظار عابرى پوسیده شد

خنده رؤیا شد، محبت سنگ شد، شب دیده شد

آسمان انگار دلتنگ است، آیا مى‏رسد؟!

بین مرگ و زندگى جنگ است، آیا مى‏رسد؟!

یکدلى از لحظه‏هامان رخت خود را بست و رفت

عاطفه بر کاروان مردگان پیوست و رفت

مردمى دلتنگ هر شب نان حسرت مى‏جوند

لاى دندان‏هایشان، افسوس غیرت مى‏جوند

یک ستاره یک سحر در کوچه مهتاب نیست

مهربانى مُرد، آرى این دگر یک خواب نیست

شهر ما تسخیر شد در دست آهن، دست دود

از تن ما زندگى پیراهن دل را زُدود

باز هم سجاده خالى، چون مسلمانى نماند

در غم نان، حرص گندم، دیگر ایمانى نماند

در هیاهوى زمینى غرق در درد و فریب

شهر متروکى پر از فریاد نامرد و فریب

خسته از دنیاى شوم تیپ و مُد، مادربزرگ

مثل هر شب جانمازش پهن شد، مادربزرگ

سال‏ها مى‏شد که دستانش به سوى عرش بود

با نگاه خیس خود در جست و جوى عرش بود

سمیه کاظمى

اى نماز

اى نماز! آئینه پرداز وجود

آفتاب دل، سحرساز وجود

اى زلال جارى سیناى نور!

جوهر جان، گوهر دریاى نور

قرّةالعین رسول حق پرست

افتخار مردم مطلق پرست

ساقى میخانه باور توئى

همنشین ساقى کوثر توئى

اى تو معناى امیرالمؤمنین

چلچراغ زهره خلوت نشین

اى حسن را حسن و نور هر دو عین

شد گل افشان از تو دامان حسین

قدر تو در کربلا معلوم شد

پاسدارت، چارده معصوم شد

گر چه تو چون روح محجوب منى

جذبه جانبخش محبوب منى

آبروى دین و مذهب اى نماز

جلوه سیماى مکتب اى نماز

اى تو داروى تکبّرهاى ما

نور روحانیّت سیماى ما

تو به هر وادى که ما را مى‏کنى

بیرق توحید، بر پا مى‏کنى

ذکر اکبر، فاتح دلها توئى

دافع هر فتنه و فحشا توئى

در تو جاى جوهر توحیدى است

واژه هایت، واژه خورشیدى است

ظلمت آباد از تو نورانى شود

چشم شب از تو چراغانى شود

تو سیاهى را سپیدى مى‏کنى

دورم از هر ناامیدى مى‏کنى

اى طراوت بخش ایمان، روز و شب

مى‏گریزد از تو شیطان، روز و شب

با تو هر کس روز و شب مأنوس شد

آفتاب عشق را فانوس شد

در وجودم عشق جارى مى‏شود

گلشن عمرم بهارى مى‏شود

تو مقام از قرب سرمد یافتى

روح بخشى از محمّد یافتى

اى تحول بخش هستى در وجود

داده بالائى به پستى در وجود

خاک پست از تو صفا آموخته

مشعل انسانیت افروخته

بر سر ما تاج «کرّمنا» توئى

روح را تشریف «فضّلنا» توئى

با تو من «وَجَّهْتُ وَجْهى» یافتم

از گروه «آفلین» رو تافتم

شد ز تکرارت یقینم این چنین

«رَبُّکَ فَاعْبُدْ فَیَاْتیِکَ الْیَقین»

بى تو من همچون نىِ توخالیم

دود اندوه پریشان حالیم

بى تو حتى دود غم هم نیستم

نقشْ پرداز عدم هم نیستم

با تو من مفهوم پیدا مى‏کنم

صورت معلوم پیدا مى‏کنم

تو به من مفهوم و معنا مى‏دهى

بینش و چشم تماشا مى‏دهى

با تو در خلوت چو نجوا مى‏کنم

خویش را در خویش پیدا مى‏کنم

از تو جوشان چشمه سار یاور است

نور زار سینه ام گل پرور است

با تو حق را جانشینى مى‏کنم

عشق و ایمان آفرینى مى‏کنم

با تو من در سجده، واصل مى‏شوم

پاى تا سر، جوهر دل مى‏شوم

در تجرد خویش یابى مى‏کنم

فطرتم را آفتابى مى‏کنم

مى‏گشایم بال و بالا مى‏روم

تا به قاف قرب مولا مى‏روم

مى‏روم آنجا که بى‏سوئى بود

من منم دور از من و اوئى بود

اى عروس خلوت محراب نور

مونس روحانى اصحاب نور

من غلام حلقه در گوش توام

چون بلال عشق، چاووش توام

من تو را گلدسته خوانى مى‏کنم

از حقیقت پاسبانى مى‏کنم

حکم حق اینست تقدیرم توئى

مقصد از گلبانگ تکبیرم توئى

اى تو مفتاح در باغ بهشت!

روشن از نور تو راه سرنوشت

گشته از تکرار تو معلوم ما

«لَیْسَ لِلاِنْسانِ اِلاّ ماسَعى»

حبل پر نور الهى، اى نماز!

ناجى یوسف ز چاهى، اى نماز!

هر کسى زد چنگ بر دامان تو

مست شد، از باده عرفان تو

دل شود در سینه اش، حلاج نور

مى‏رود سر مست تا معراج نور

اى تو! ما را حاصل بود و نبود

خوش ببر ما را به معراج شهود

اى ستون خیمه سبز فلک!

پایه دین، ذکر جاوید ملک

تا قیامت تو قوام ملّتى

جمعْ بندِ مستدام ملّتى

ملّت از تو، جمع بند خویش شد

دور از هر فتنه و تشویش شد

از تو «من من»ها همه ما مى‏شود

قطره ها پیوسته دریا مى‏شود

رحمت رحمان بى همتا توئى

رابط گل قطره با دریا توئى

از تو دیوِ تفرقه گم مى‏شود

یک صدا گلبانگ، مرهم مى‏شود

کثرت از تو مى‏شود، وحدت شعار

از تو مى‏گردد، حقیقت، استوار

اى‏نماز! اى محور آئینه ها!

چلچراغ افروز دل در سینه ها

باز دریاى جهان طوفانى است

دل پریشان از شب ظلمانى است

با سرود «قُلْ هُوَ اللَّهُ اَحَد»

دورمان کن از بلاى جذر و مد

موجها را آشناى اصل کن

کثرت ما را به دریا وصل کن

احد ده‏بزرگى

کوثر عشق

نمازت کوثر عشق خدایى است

ترنّم هاى گرم آشنایى است

رها شو از تن خاکى به محراب

اگر ذرّات جانت، کبریایى است

تجلّیگاه میقات حضور است

کمال بندگى و پارسایى است

نمازت بال و پر تا عرش بخشد

و نورى مى‏فشاند که خدایى است

صفاى سینه هاى مؤمنین است

نمازى کز خلوص و بى ریایى است

رها شو از حصار تن که محراب

نخستین منزلِ از خود رهایى است

زهرا شعبان‏پور

وضو

عشق است که مى‏خواند هر شامگه از مسجد

عشق است که مى‏گردد در بانگ اذان جارى

عشق است که مى‏گوید برخیز و فروزان شو

اى قطره بیا با ما دریا شو و جوشان شو

مى‏خیزم و مى‏افتم اى واى وضویم نیست

جز گرد گنه بر رُخ هیچ آب به رویم نیست

اى عشق! مرا خواندى؟ این هستى ابتر را؟

اى عشق! مرا خواندى؟ این مایه هر شر را؟

اى عشق! چه مى‏خواهى از این سر سودایى؟

اى عشق! چه مى‏جویى در این شب یلدایى؟

خواهم که صلایت را لبیک بگویم، واى،

جز گَرد گنه بر رخ هیچ آب به رویم نیست

عشق است که مى‏آید هر صبحدم از خاور

عشق است که مى‏کوبد انگشت صفا بر در

عشق است که مى‏گوید اى خفته به هر بستر

آبى و سبویى ساز برخیز و وضویى ساز

هنگام نماز آمد هنگام نیاز آمد

مى‏خیزم و مى‏افتم اى عشق ترا گفتم

آبى که گنه با آن از چهره بشویم، نیست

دیدار ترا اى عشق! هیچ آینه رویم نیست

اى واى! وضویم نیست اى واى! وضویم نیست

از لطف بکن جارى در جوى من آب، اى عشق!

شاید که شود آباد این کُنجِ خراب،اى عشق!

فیروزى(نادر)

طبیب دل

اى نماز اى پرتو ایمان ما

اى فروغت نور جسم و جان ما

اى نماز، اى شامِ دل، روشن ز تو

اى خزانِ زندگى گلشن، ز تو

اى که در وادى غمها، مأمنى

اى که تو امّید فرداى منى

هر کسى دور از تو شد،دور از خداست

هر که سر پیچد ز تو، از حق جداست

قبله گاه راز، از قرآن توئى

بر دل بیمارِ ما، درمان توئى

اى طبیب این دل بیمار ما

اى دواى نخوتِ پندار ما

اى ز تو روشن ضمیر عارفان

وصف تو هرگز نگنجد در بیان

اى که منظور از مسلمانى، توئى!

چشمه فیّاض رحمانى، توئى!

قصد صحبت تا کنم با بى نیاز

خویش را حاضر کنم بهر نماز

چونکه خواهم با خدا نجوا کنم

با کلیدت، قفل دل را وا کنم

صحبتى با دوست بنمایم دمى

تا نهد بر زخم جانم مرهمى

پاره بنمودى ز پایم بندها

داده اى با حق، مرا پیوندها

اى نماز، اى بهترین اعمال ما!

اى مُحَوِّل بر همه احوال ما!

ما بخاک افتاده و بر پا توئى

ما همه لب تشنه و دریا توئى

در صف حشرم بتو امیدهاست

وز خداوند جهان تأییدهاست

فیروزى(نادر)

مفتاح خلد برین

معراج بلند مؤمنین است، نماز

سرمایه روز واپسین است، نماز

توحید بود اساس سر لوحه دین

سر سلسله فروع دین است، نماز

بشنو سخنى ز قول قرآن حکیم

فرمان خداى عالمین است، نماز

آن حبل خدا در آیه «وَ اعْتَصِمُوا»

مى‏دان به یقین «حبل متین» است نماز

دانى چه بود فلسفه ذکر نماز؟

آرامش قلب مؤمنین است نماز

پیوسته مدد بجوى از «صبر و صلوة»

اندر همه جا تو را معین است نماز

فرمود پیمبر سخنى چون زرِ ناب

از بهر شما ستون دین است نماز

شیطان همه را به سوى خود مى‏خواند

کوبنده شیطان لعین است نماز

خواهى تو اگر وسیله راه نجات

اسباب نجاتِ مسلمین است نماز

هر کس که بود عاشق حق، مى‏داند

در صبح و مساء چه دلنشین است نماز

اى آنکه به سینه مى‏زنى بهر حسین (ع)

مقصود قیام شاهِ دین است نماز

فرداى قیامت که بود روز حساب

بى شک که سؤال اوّلین است نماز

گر مى‏طلبى کلید جنّات نعیم

مفتاح درِ خلد برین است نماز

هر دم تو بکن ذکر خدا، «مطبوعى»!

چون ورد زبان ذاکرین است نماز

مطبوعى

به معراج رو با دو بال نماز

چه خوش وصف حالیست، حال نماز

جواب دلت را سئوالِ نماز

کمالات انسان نیابد کمال

مگر در مقام کمال نماز

ز «ادنى» به «اعلى» به حکم خدا

به معراج رو با دو بال نماز

به روز جزا مفتخر آن کسى است

که شد ورد جانش مقال نماز

خداوند منّان به‏ جنّت سر است

پذیراى تو، در قبال نماز

خیالات واهى به دل تیرگى است

دلى تازه کن با خیال نماز

به حق تکیه کن، ره نیابد زوال

به سرمایه لایزال نماز

امان از جدائى دل، از خدا

به قطع دعا، انفصال نماز

نماز، اتّصال تو با ربّ توست

مده دل به کس، در خلال نماز

خدایا به نور دل مؤمنین

مگیر از دل ما مجال نماز

اکبر باغبان سیروس

کلید رستگارى

(تقدیم به روح مقدس حضرت امام خمینى (ره) در سالگرد ارتحال آن حضرت)

دل اى دل فرصت راز و نیاز است

درِ هفت آسمان روى تو باز است

دل وامانده بر پیش حکیمى

که رحمان و رحیم و چاره ساز است

گذر کن از حریم آسمانها

ببین خیل ملک در پیشواز است

خوشا آن دل که با نیروى ایمان

به اوج آسمانها شاهباز است

به سوز و ساز، دل را صیقلى ده

صفاى دل، همه سوز و گداز است

تو با طاعت نیاز خود برآور

که حق از طاعت تو بى نیاز است

به یمن نورِ دل مؤمن به محشر

به پیشاپیش صف ها پیشتاز است

به گوش دل شنو بانگ اذان را

که گلبانگى هماره دلنواز است

کلید رستگارى در دو عالم

نماز است و نماز است و نماز است

الهى «باغبانى» شرمسارم

دو دست خالى ام سویت دراز است

اکبر باغبان سیروس

ترانه صبح

دوست‏دارم که در کرانه ‏صبح

خانه اى‏ باشدم چو خانه صبح

سر دهم در حریم روحانى

با نسیم سحر ترانه صبح

بى دلان، ناشکیب و بى‏صبرند

بى قرارند با بهانه صبح

موى آشفته را سحرگاهان

شانه کن با سرود شانه صبح

روز و شب را اگر زمان سنجى

مى‏پسندى از آن زمانه صبح

به‏به! از مرغکان نغمه سرا

به‏به! از شور عاشقانه صبح

راه گم کرده را نشانه دهید

از سرکوى خوش نشانه صبح

مستم از نغمه هاى داوودى

از دم بربط و چغانه صبح

«باغبان»! گر صفاى دل جویى

خوشه چین، از گل و جوانه صبح

اکبر باغبان سیروس

غزل نماز

شب است و خسته و تنها، نماز مى‏خوانم

به استغاثه فردا نماز مى‏خوانم

میان دشت نیایش، چو رود مى‏پیچم

و رو به آبى دریا نماز مى‏خوانم

پر از ترنّم پرواز و راز مى‏گردد

نگاه پنجره ها، تا نماز مى‏خوانم

به باغ پرپر دل، هر غروب آدینه

به قصد قربت گل ها نماز مى‏خوانم

قرین سبحه و قرآن و اشک و آیینه

به رنگ غربت زهرا، نماز مى‏خوانم

رسیده فصل عطش‏بارى و غریبانه

سر جنازه صحرا نماز مى‏خوانم

بیا امام! که دیرى است در هزاره درد

کنار خویش – فُرادى نماز مى‏خوانم

بگو طراوت غم بر دلم فرو بارد!

دلم گرفته خدایا! نماز مى‏خوانم

حریم‏ خلوتم امشب ستاره باران است

شکسته در شب «اسرى» نماز مى‏خوانم

محمد تقى اکبرى

معراج دل

کم کمک صبح است و چشمان نیمه باز

چشمه جوشانست و هنگام نماز

مى‏وزند نوزاد مشرق ونگ ونگ

مى‏کند بر خواب نوشین، عرصه تنگ

بر تو مى‏خواند خروس از زیر لب

مى‏پراند خواب دوش از چشم شب

مى‏رسد بانگ اذان از راه دور

مى‏زند گل، بوسه بر اندام نور

سهره مى‏خواند سرود باغ باغ

ژاله مى‏شوید غبار از روى راغ

خنده مى‏لغزد به لبهاى تمشک

غنچه مى‏رقصد به زیر بیدمشک

کى دگر هنگامه خوابیدن است

سایه در آیینه خود دیدن است

باید از این خانه سوى خم شدن

در دل سجّاده در او گم شدن

گم شوى آنسان که ماند از تو پوست

پُرشَوى از یاد و نام و عشق دوست

گم شوى کز خود نپرسى کیستى؟

بگذرى وز خود نپرسى کیستى؟

لذّت با او شدن، همزیستى است

ورنه باقى، زندگى در نیستى است

باید از انوار ایمان هاله چید

جانماز آورد و از آن لاله چید

لاله ها را دسته دسته بسته کرد

بسته ها را روى هم گلدسته کرد

پس گل و گلدسته را آواز داد

بر فرازش رفت و دل پرواز داد

وان نه پروازى که پربازى شوى

بلکه پربازى که خود رازى شوى

بگذرى زین جا که جاى مرده هاست

پرکشى آنجا که اوجش تا خداست

خود زنى نقشى که نامش همدم است

بشکنى وین بت که تارش محکم است

آرى آرى مى‏توان این گونه بود

مى‏توان عطرآفرین چون پونه بود

مى‏توان آلوده رخت کهنه سوخت

مى‏توان از مخمل گل، جامه دوخت

مى‏توان باغ پرستو آب داد

مى‏توان بر چشم آهو خواب داد

مى‏توان دستان ماهى را فشرد

همرهش پس کوچه دریا شمرد

مى‏توان بر تارک مَه، لانه کرد

تا سحر، گیسوى شب را شانه کرد

مى‏توان در کام پوپک، شعر کاشت

شعر سرشار خوش پر مهر کاشت

شعر گویائى که جان پویا کند

آسمان را زیر پر جویا کند

شعر دلهایى که صدها طیر داشت

شعر آنجایى که قرآن سیر داشت

جواد جعفرى «سها»

اوّلین پرسش

داده ما را پند، آن پیرِ خبیر

تا توانى پند پیران گوش گیر

پند او از عقل آدم دور نیست

فهم آن هم بر کسى مستور نیست

گَر، به پند پیر دانا تن دهى

از بلیّات دو عالم وا رهى

گفت چون وقت نماز آید پدید

جز کلام حق نمى‏باید شنید

کارها بگذار و در این کار شو

غرق یار و غافل از اغیار شو

اَلصَّلوةُ مِعْراجُ مُؤمِن گفته اند

عارفان در باره اش دُر، سفته اند

کیست کافر؟ آنکه آیات مبین

مى‏کند پنهان چو ابلیس لعین!

از «اَقیموا»، خفته دل! بیدار شو

خواب را بگذار و سوى یار شو!

وصل یار اندر نماز حاصل شود

تارِکَش کى وصل را قابل شود؟!

هر نَفَس را یکقدم رفتن بدان

سوى قبر و قبر را آسان مخوان

هر که دارد توشه اى در این سفر

خود رهایى یابد از خوف و خطر

در دل قبر اى غریب و حبس گور

در کنار تو نماز آید چو نور

اولین پرسش نمازست اى بشر!

گر ندانى، میبرندت تا سَقَر

گر بدانى، حالتى دیگر شود

تشنه جانت سیر از کوثر شود

آخرین پرسش سؤال از رهبرست

کو ولىّ و جانشین داورست

چونکه از این آزمون بیرون شوى

«لاتَخَفْ» گویان ز پل آسان روى

از خدا آید به سویت این ندا

اى که مشتاقم به دیدارت، بیا!

جاى گیر اندر دل رضوان ما

میهمان دائمى بر خوان ما

منوچهر فرزانى

دست نیاز

روى نیاز جانب آن بى‏نیاز کن

دل بر جلا همیشه به ذکر نماز کن

آرى نماز منجى انسان ز گمرهى است

برخیز و رو به جانب مُلک حجاز کن

باید علاج واقعه قبل از وقوع کرد

درمان چاره را تو از آن چاره ساز کن

تا در صدا نیاورد آهنگ اَلرَّحیل

دستى بسوى خالق هستى دراز کن

خود را رهان زقُلُزمِ موّاج زندگى

بى واسطه به درگه یزدان تو راز کن

از «اِهدِنَاالصِّراط» که راهى است مستقیم

راهى به قرب حضرت بارى تو باز کن

یاد خدا ز دل ببَرد زنگ تیره گى

عاشق بذات حق شو و ترک مَجاز کن

با یاد دوست قلب سیه کن چو آینه

غیر از خدا ز هر چه که هست احتراز کن

چندین حدیث آمده از فخر کائنات

بشنو حدیث قدسى و سوز و گداز کن

انسان بود خلیفه خلاّق سرمدى

حیفى تو در نشیب، سفر در فراز کن

شیطان اگر که بر سر ره دام گسترد

غافل مباش جان پدر دیده باز کن

لعنت کنند خلق دو عالم به بى نماز

خواهى تو بشنو از من و خواهى که ناز کن

نوذر شیر افکن

باب وصل عارفان

اى نماز اى قرّةالعین رسول!

اى نماز اى از تو هر ردّ و قبول!

روح‏بخش و دل نوازى اى نماز!

رمز فتح باب رازى اى نماز!

موجب وصلى و «قُربان تقى»

از تو روشن گشته جان متقّى

از تو شد بر بنده نازل لطف رب

یا «عمودالدین» یا «رکن الادب»!

عاشقان از تو به وصل حق رسند

از تعّین رسته در مطلق رسند

«کلّمینى یا حمیرا» فى الصّلوة

گر نمى‏فرمود فخر کائنات

مى‏نمود از جان خود قالب تهى!

چون نمى‏بودش جز از حق آگهى!

پیش نور مطلقش پروانه بود

فانى اندر حق ز خود بیگانه بود

بر منافق گر، گرانى اى نماز!

خاشعان را جانِ جانى اى نماز!

هر عمل فرع و تو اصلى اى نماز!

عارفان را باب وصلى اى نماز!

از تو باب رحمت حق باز شد

ظلمت از نورت ز دل ممتاز شد

موجب ذکر خداى اکبرى

امر معروف، نهى از منکرى

اى سرود عشق و عرفان اى نماز!

پر و بال اهل ایمان اى نماز!

زینت محراب شد خون على

تا بدانند عاشقانِ آن ولىّ

تا دم آخر امام پاکباز

جان فدا بنمود در راه نماز

شرح حال آن امام مجتبى

خوان، ببین کاندر نماز و در دعا

ماه رخسارش چگونه زرد بود

سینه اش پر آتش و پر درد بود

ظهر عاشورا به دشت کربلا

با سپاه خویش سلطان ولا

آن نماز روح‏بخش بى‏نظیر

با جماعت خواند، در باران تیر

تا بداند هر که او را شیعه است

عاشقان وصل را این پیشه است

خوان! تو، شرح حال زین العابدین

حضرت سجّاد، خیرالسّاجدین

بین چسان در پیش آن فردِ وَدود

روز و شب بُد در رکوع و در سجود

خوان! تو، احوالات دیگر اولیا

تا ببینى بوده از عشق خدا

هر رسول و هر نبى و هر امام

در رکوع و در سجود و درقیام

بى‏نمازان را به وصلش راه نیست

کس چو آنها رانده از درگاه نیست

هر که نبود در دل او عشق هو

گشت توفیق عبادت سلب از او

هر که را نبود به دل عشق حبیب

از مناجاتش نماید بى نصیب

هر که را شامل شود توفیق دوست

زیر هر «یاربّ» او «لبّیک» اوست

گر که خواهى وصل حق عزّ و جل

عاشقا! «حى على خیرالعمل»

حجت‏الاسلام حسینعلى‏ملک نسب

کمال عشق

مردانه حصار تن شکستن

از دام هواى نفس رستن

با حضرت دوست خو گرفتن

پیوند به مهر یار بستن

پروانه به بال توبه کردن

وز هر چه جز اوست دل گسستن

با شوق و شعف ز عشق گفتن

تن در طلب وصال خستن

با غمزه او ز خویش گفتن

خاک در او به چشم شستن

گفتن ز صفاى دل به معشوق

کام دل از آن نگار جستن

این است کمال عشقِ صلصال

دل زنده به سجده اش نشستن

ماندانى صلصال

بحر شهود

برجستگى مقام انسان

در بحر شهود مى‏توان دید

عکسى ز بلندى مقامش

در قاب سجود مى‏توان دید

ترسیم خطوط عشق دانى؟

با یار، سخن به ناز گفتن

معناى علوم یک کلام است

در مدرسه از نماز گفتن

بلبل به مناره هاى گلبُن

«قدقامت» اهتزاز سر داد

شیرینى لحن عشق سوزاند

از شوق و شعف وجود فرهاد

ترتیب فصول سال بودن

در صحبت دل همه بهار است

در صبحدم نگه به رویش

خاراى وجود خود نگار است

این پنجره تا به باغ باز است

تا سینه، مغنّى نماز است

تا رود توجهّش به دریاست

بر درگه او مرا نیاز است

یا رب به سرود نیمه شب

این جام ز سوز کن لبالب

تا محو عطش به «قُلْ هُوَاللّه»

این دفتر دل شود مرتب

قاسم درویش

سجاده گلفام

گر پر آشوب شود سینه دریاى خطر

با تو این دل شود آماده احرام نماز

گرمى دست تو جارى شده در ریشه من

تا به فریاد دلِ خسته رسد نام نماز

مى‏رود دم به دم آواز تو تا اوج سما

سر دهى تا که به سجاده گلفام نماز

بشکفد رایحه عشق به هنگام اذان

گر بیابد دل من لحظه الهام نماز

مى‏شوم بسته به زنجیر تو با نور سحر

اى خوشا سیر تماشاى تو در جام نماز

در مسیر ره خورشید چو ذرّات هوا

مى‏شوم همسفر عشق به هر گام نماز

در ببندید به روى دل دیوانه مست

که گشودست درِ عشق به هنگام نماز

دفتر شعر دلم پر شده از سوز دعا

گر چه تا حد جنون مى‏بَرَدم نامِ نماز

غلامرضاکرمى

محرم راز

امشب اى دوست به کویَتْ به نیاز آمده ام

با دلى خون شده، اى محرم راز! آمده ام

رخ زیباى تو هم کعبه و هم قبله من

به طواف سر کویَت ز حجاز آمده ام

مست و مدهوش، من ‏از باده، وضو ساخته ام

با چنین حال خرابى به نماز آمده ام

شحنه و محتسبى نیست در این برزن ‏وکوى

که چنین با مى و با مطرب و ساز آمده ام

صَنَما! قامتِ تو کرده قیامت بر پا

بهر دیدار تو با دیده باز آمده ام

دیده هر سو فکنم عکس جمالت پیداست

منِ بیدل به تماشاگه راز آمده ام

نیستم لایق این فیض که باشم به حضور

به کمندِ خمِ آن زلفِ دراز آمده ام

آتش عشق تو در سینه «مشتاق» افتاد

زین سبب سوى تو با سوز و گداز آمده ام

مرتضى مشتاقى

نور نماز

بیا به خویشتن خویش باز برگردیم

نیازمند بدان بى‏نیاز برگردیم

بس است این همه بیگانگى به حضرت دوست

بیا دوباره به سوى نماز برگردیم

بکار ما گره افتاده از گناه بیا

به آستانه آن، چاره ساز برگردیم

به بال بندگى از خاک تا خدا رفتن

حقیقتى است، بیا از مجاز برگردیم

نماز جذبه عشق است و شوق شیدایى

خوش است اینکه بدان سوز و ساز برگردیم

چراغ عاطفه روشن شود ز نور نماز

مقیم خلوت دل باش در حضور نماز

ضمیر پاکدلان با نماز، نورانى است

نشان عشق، رخِ زرد و مُهر پیشانى است

چو رخ به خاک نهى مژده وصال دهند

عزیز مصر شود یوسفى که زندانى است

به اعتبار عبودیّت، آدمى شده ایم

که ‏بندگى همه اوج کمال انسانى‏است

مقیم خانه محراب شو تماشا کن!

که شمع خلوت دل، گرم پرتو افشانى است

به اشتیاقِ تماشاى یار، وقت نماز

هزار آینه در پیچ و تابِ حیرانى است

نماز، واسطه فیضِ بى‏نهایتِ اوست

که ‏شکر نعمت ‏او نیز از عنایت اوست

محمد (ص) آنکه قیامش نماز را جان داد

چراغ معرفتِ حق به دست انسان داد

نخست مرتبه با آیه نماز و جهاد

به سرنگونى بت هاى شرک فرمان داد

بلال او به نداى نماز صبح و غروب

نوید فتح و رهایى به اهل ایمان داد

رکوع کرد و به تعظیم او فلک خم شد

سجود کرد و کرامت به حق پرستان داد

ز، فَرِّ صولتِ توحید و جوهر ایمان

به عمر خودسرى و کفر و شرک پایان داد

نماز برد بد انسان به درگه معبود

که مى‏کنند ملایک بدان قیام، سجود

اگر نماز بُوَد آنچه بوتراب کند

خدا عبادت ما را کجا حساب کند؟

على چنان به نماز ایستد که پندارى

چو تشنه‏ایست که رفع عطش به آب کند

ولىِّ حضرت حق، کز شرافت نامش

خدا دعاى دلِ خسته مستجاب کند

شگفت نیست گر آن روح حق پرستى را

به سجده، ضربت شمشیر کامیاب کند

قسم به کعبه که جز مرتضى کسى نتوان

حیات و مرگ بدین گونه انتخاب کند

فلک، نماز على را کجا برد از یاد؟

به طاعت دو جهان، آن نماز زینت داد

نماز را نسزد حَّدِ وصف و شعر و مقال

که در کلام نگنجد حدیث شوق وصال

همین بس است که روز جزا مسلمان را

نخست مرحله مى‏باشد از نماز، سئوال

نماز بُود که از خون وضو گرفت و نمود

حسین، کشته ایمان بعرصه گاه قتال

نماز بود که لب تشنگان وادى عشق

گزاردند به درگاه قادر متعال

به آن سرى که به محرابِ نیزه قامت بست

چو آفتاب که در ابرِ خون گرفت زوال

قسم به آنکه نمازش اشاره خون بود

به سجده اى که پر از استعاره خون بود

خداى عشق! به دلهاى با صفا سوگند

به لحظه هاى مناجات انبیا سوگند

به اهلبیت ولایت به عّزت ایمان

که یک نفس نشدند از خدا جدا، سوگند

به محرمان خراباتِ جلوه ازلى

به سرخوشان مى صافىِ صفا، سوگند

به شاهدان شهیدى که شعر هستى را

رقم زدند بدیوانِ نینوا سوگند

که جان ما به فروغِ نماز زنده کنى

به سجده گاه یقین – خاک کربلا – سوگند

امیدم آنکه ز اهل نماز بشمارند

به آن نماز که شایستگان بجاى آرند

جعفر رسول زاده (آشفته)

ستون دین

معراج قلوب مؤمنین است نماز

فرموده نبى ستون دین است نماز

غافل مشو از نماز، هر شام و سحر

دانى که سِلاح مسلمین است نماز؟

هر ذکرِ نماز، آیتى از عشق است

«بسم اللّه» آن روایتى از عشق است

هر صبح که دل هواى پرواز کند

بى شک تو بدان عنایتى از عشق است

عنایتى

اذان عشق

گهِ عاشقى رسیده است به سوز و ساز دیگر

به اذان عشق برخیز و بخوان نماز دیگر

اگر عاشقان نمردند به زخم تیغ هجران

بکُش عاشقان خود را تو به تیغ ناز دیگر

که به سجده گاه خورشید، دعاى ما رساند؟

سر و صد هواى وصل‏ و دل و صد نیاز دیگر

به سر مدامْ سبزت قسم اى بلاى جانم!

نگشود چشم عقلم بجز عجز، راز دیگر

بشکست پشتِ صبرم ز جفاى نا امیدى

من و تَرِک عشقبازى، تو و عشقباز دیگر

کیانوش نورمحمدى

محراب نماز

عشق، آذین بسته، محراب نماز

عاشقى تعبیرى از خواب نماز

صبحدم مى‏خواند از قلب افق

شعرى از آدابِ دیوان نماز

گوئیا تصویرى از نور خداست

عشق در آیینه ناب نماز

روح را بال و پرِ معراج عشق

اشک را صد حجله در قاب نماز

مى‏تراود از دل سبز سحر

گوهر زیبا و نایاب نماز

هاله اى از نور بر سجّاده ام

عشق آذین بسته، محراب نماز

نگار جمشید نژاد

قرب حق

اگر خواهى به قرب حق رسیدن

اگر خواهى ز دنیا دل بریدن

اگر خواهى که در روز قیامت

نواى «ارجعى» از حق شنیدن

اگر خواهى ز دریاى حوادث

سلامت، هستى خود را رهیدن

اگر خواهى که تقوا پیشه سازى

ز جان بگذشته و جانان خریدن

اگر خواهى به دنیا چیره گردى

به سوى قلّه عقبى دویدن

برو سوى نماز اى دوست اى دوست!

که آواى خوشش دارد شنیدن

ناصر طرهانى نژاد

لحظه عطف

روح سبز نماز مى‏شکفد

گلِ توحید باز مى‏شکفد

تا که اندر فضاى مسجد شهر

بانگ تکبیر باز مى‏شکفد

باز بر دستهاى خالى من

غنچه هاى نیاز مى‏شکفد

تا که خود بر لبان خسته من

نغمه اى دلنواز مى‏شکفد

لحظه عطفِ قلبها با اوست

وقتى آواى راز مى‏شکفد

باز با بانگ دلنشین اذان

روح سبز نماز مى‏شکفد

راضیه بهرامى

آشنایى با خود

دوباره بوى تو در کوچه هاى ده پیچید

شمیم گام تو در باغ غمزده پیچید

دوباره بِین همه لاله هاى صحرایى

نوید قاصد خورشید آمده پیچید

به گوش چلچله تکبیر مى‏زند بر بام

صداى اوست که در گوش دهکده پیچید

براى خلوت خود با خدا چه مى‏خواهیم؟

هنوز مانده در اینجا، چرا؟چه مى‏خواهیم؟

سپیده سکه خود را بنام یاران زد

نهیب لطف بهارى به قلب یاران زد

نسیم یاد خدا در میان دِه پیچید

وزید نرم و سپس بر اوان ایمان زد

دوباره گنبد زیباى دشت آبى شد

دوباره یاد خدا بر دل درختان زد

براى خلوت خود با خدا چه مى‏خواهیم؟

هنوز مانده در اینجا، چرا؟چه مى‏خواهیم؟

بیا به ایل بهاران بپا شدن زیباست

و با تمامِ خودت، آشنا شدن زیباست

بیا که رخت سفر از سکوت بربندیم

که از سکوت و سیاهى جدا شدن زیباست

رها شویم، پرستوى باغ خود باشیم

میان باغ صداقت رها شدن زیباست

براى خلوت خود با خدا چه مى‏خواهیم؟

هنوز مانده در اینجا، چرا؟چه مى‏خواهیم؟

شکوفه صالح

آیینه نور

رقص رویش تا به لب، تصنیفِ تر دارد نماز

بذر بیدارى به دشت سینه مى‏کارد نماز

تا عروس صبحدم خود را بیاراید به نور

دم به دم از هر طرف آیینه مى‏بارد نماز

شستشو کن دیده را در برکه هاى روشنى

تا که عکس روز را بر دیده بنگارد نماز

مى‏گریزد از میان، خفّاش کور زندگى

چون نقاب از چهره خورشید بردارد نماز

چاوش مهر است ‏و دارد قصد رویش را به ‏لب

شب ستیزان را نوید صبح مى‏آرد نماز

کتایون سهراب نژاد

دیوان عشق

مى‏چکد از دیده ام باران عشق

دیده ام در اشک خود چشمان عشق

در فراسوى ضیافت هاى دل

مى‏سرایم شعرى از دیوان عشق

غم ز اعماق دلم کوچید و رفت

گفت باور کرده ام ایمان عشق

بر در میخانه عشق و صفا

بسته ام با جام مى پیمان عشق

مى‏دهد هر لحظه بر قلبم ندا

جان من آماده فرمان عشق

در خرابات حزین زندگى

مى‏شتابد سوى دل سامان عشق

کاش مى‏شد بشنود محبوب من

رازهاى «هانى» پژمان عشق

کتایون سهراب نژاد

شراب کوثر

آمد نداى رحمت، دلهاى با صفا را

برخیز و با وضویى پاسخ ده آشنا را!

گلبانگ دین و ایمان، «قد قامت ‏الصّلوة» است

معراج مؤمنین دان! این دُرِّ پر بها را

مابین کفر و ایمان، رمز نکو نمازست

«حى على الصّلوة» گو، سجده بکن خدا را!

دستم به سوى‏خالق، هر نیمه‏شب ‏دراز است

یا رب اجابتى کن، حاجات این گدا را

دارم بر آستانت دست دعا چو حافظ

«روزى تفقدى کن درویش بینوا را»

سید خلیل سجادپور

قدقامت الصّلاة

آواى آشنا، «قدقامت الصّلاة»

فریاد قرن ما، «قدقامت الصّلاة»

معراج روح حق تا هفت آسمان

نزدیکى خدا، «قدقامت الصّلاة»

چشمى که گریه را احساس مى‏کند

تا موقع دعا، «قدقامت الصّلاة»

آغاز بندگى در بارگاه حق

شاهى به ادعا، «قدقامت الصّلاة»

دستى که نیمه شب فریاد مى‏شود

فریاد ربّنا، «قدقامت الصّلاة»

ابرى که نور از او آهسته مى‏چکد

یک جلوه از خدا، «قدقامت الصّلاة»

صدها فرشته خود در حالت رکوع

فریادشان بلى، «قدقامت الصّلاة»

آرامش وجود در خاک و در سجود

مى‏بخشدت جلا، «قدقامت الصّلاة»

دانى نماز چیست؟ با عشق، رو به رو

جنجال بى صدا، «قدقامت الصّلاة»

دانى خدا کجاست؟ در لحظه نماز

صفهاى لا به لا، «قدقامت الصّلاة»

«حى على الصّلوة»، حى على الرَجا

حى على السّما، «قدقامت الصّلاة»

هادى شفیعى

زائر خدا

تا بنگرى صلابت راز و نیاز را

پرواز ده به جانب یزدان نماز را!

رکن رکین دین خدا جز نماز نیست

هرگز مده ز دستِ خود این امتیاز را

در زندگى نشیب و فراز است بى‏شمار

کن با نماز سهل، نشیب و فراز را!

غافل از این فریضه عظمى دمى

مباش یاد آر روز محشرِ بس جانگداز را!

آغاز سوره بقره بین که متّقى

آن است کو اقامه بدارد نماز را

بیچارگى بود ز فزون خواهى بشر

دربند، با نماز نما، حرص و آز را!

ترک نماز خفت و خوارى است وز نماز

آرى به دست در دو جهان عز و ناز را

گر نیستت خبر که طریق نجات چیست

مى‏گویمت صریح که غیر از صلوة نیست

آن کو کند رضاى خداوند جست و جو

آرد به صد خلوص و صفا بر نماز، رو

رو بر نماز کن که به حاجات دل رسى!

کاین قبله هست کعبه امید و آرزو

بى شک نماز مانع فحشاء و منکر است

بر خوان نماز! تا شود اعمال تو نکو

خرّم کسى که روى به محراب چون کند

با اشک چشم و خون دل از جان کند وضو

با حق چو در نماز کنى گفت و گو ز دل

جانت رهد ز مهلکه بى هیچ گفت و گو

در هر نماز مرد خدا روز و شب کند

تحصیل اعتبار و شرف، نام و آبرو

باشد نماز چشمه حق، خرّم آن کسى

کو جسم و جان به چشمه حق داشت شست و شو

هستىِ بى‏نماز بُودَ، بودنى مجاز

معنى زندگى حقیقى بُوَد نماز

هر با نماز همدم شادى سرمد است

با روح جاودانه و با عیشِ ممتد است

توفیق کردگار و تأیید ایزدى

با اوست، زان موفق و زائر مؤید است

هر کو بپا نماز بدارد ز روى صدق

او مؤمنى بود که مقامش مُخَلَّد است

دایم نصیب اوست عنایات کردگار

هر دم قرین بیحد الطاف ایزد است

از قید درد و رنج رهید آنکه بر نماز

پابند هست از دل و از جان مقید است

از ما اگر خدا نپذیرد نماز را

در روز حشر جمله عبادات ما، رد است

هرگز سَبُک مدار نماز خداى را

چون این خبر ز صادق آل محمد است

آن کس که بر نماز خدا نیست پاى بند

در حشر از شفاعت ما نیست بهره مند

دکتر حسین امینى

نیایش

رو کن اى روشن روان سوى نماز

با دلى روشن، ز دنیا بى نیاز

خانه دل با نمازت صاف کن!

شیشه دل را به آن شفاف کن!

نور حق را در وجود خود ببین!

ذات یکتا مى‏شود بر تو مبین

علم عالم را بیابى در نماز

در میان اهل ذکرى، سر فراز

با نیایش جسم و جانت سالم است

فکر تو بر کل عالَم عالِم است

هر که جوید عشق را اندر نماز

اوست در دنیا و عقبى سرفراز

باز مى‏دارد نمازت از فساد

مى‏کنى با نفس شیطانى جهاد

علیرضا کوهستانیان

قصیده نماز

نیمه شب با هواى طوفانى

غرّش رعدهاى طولانى

باد و باران و ابر مى‏گشتند

در هوایى به صد پریشانى

گردبادى عظیم مى‏جوشید

از دل دشتهاى ظلمانى

ماه پر آه، مانده بود آن شب

در دو صد لایه ابر زندانى

آسمان، خشمگین و قهرآگین

ساختار فلک به ویرانى

ناگهان بر فضا سکون افتاد

از ندایى لطیف و نورانى

ابرها پاره پاره مى‏گشتند

ابرهاى سیاه و شیطانى

ماه کم کم به روى شب تابید

گشت پرتو فشان و نورانى

مانده بودم ازین تحوّل، سخت

در سکوت و هراس و حیرانى

ناگهان عقل با کنایه بگفت

علّت این همه پریشانى

که ترا مایه تسلّى روح

هست کار نماز عرفانى

آن ندایى که در دلت پیچید

نیست جز آن اذان روحانى

وقت آنست کز براى صلوة

قامتت را به سجده بنشانى،

عاجز بارگاه حق گردى

سر به غیر خدا نگردانى

از صفاى درون بخواهى تو

آشنایى خاک و پیشانى

نیمه شب با خدا که مى‏مانى

زیر و رو کن زمین به فرمانى

دشمنت نفس و دوستت ایمان

واى اگر از نماز درمانى

جنگ با دشمن هوس کردى

جان پاک از هلاک برهانى

با نمازت، اگر چه باشى کم

در حضور خدا فراوانى

از سحاب کرامت ایزد

مى‏چکد بر تو فیض ربّانى

از ملائک شوى بسى افزون

وز خلایق قرین سلمانى

از فرشته شود مقامت بیش

حکم «قالوا بَلى» چو برخوانى

از رکوعت عروج مى‏خیزد

همچو بیت الغزل به دیوانى

گر که اینها میسرت گردد

قابل اعتبارِ انسانى

هادى شفیعى

هستى تو…

اول به نام خالق یکتا و مهربان «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم‏»

کز حمد و از ستایش تو باز شد زبان «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمین»

بخشنده اى و مالک روز جزا توئى «الرَّحْمنِ الرَّحیم، مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ»

ذات تو را به سجده پرستش کند جهان «إِیَّاکَ نَعْبُد»

من یارى از تو مى‏طلبم کن هدایتم و «إِیَّاکَ نَسْتَعین»

بر راه راست، راه امامان و مؤمنان «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیم»

نه راه آن گروه که مغضوب درگه اند «صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ»

در وادى ضلالت و در ورطه زیان «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّین»

×××

اى خالق یگانه به ذاتت شریک نیست «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَد»

هستى تو بى نیاز و تودادى به جسم، جان «اللَّهُ الصَّمَد»

نه زاده اى ز مادر و نه زاده از تو کس «لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ»

از شأن و از مقام تو قاصر بود بیان «وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَد»

همتاى و بى مثال تو هرگز کسى ندید

مهرت نهفته در دل و از دیده اى نهان

محسن شهرکى

نماز

با ذکر نماز گونه ها را تر کن

با نیّت پاک سجده بر داور کن

چون یار شود خدا ترا در همه کار

نَک فلسفه نماز را باور کن

با ذکر نماز، گُل به طوفان زده ایم

مُهرى بدر خانه شیطان زده ایم

ما قوّتى از نام خدا یافته ایم

مشتى به دهان یاوه گویان زده ایم

خالقى

عارفان، کز جام‏ حق نوشیده‏اند

رازها دانسته و، پوشیده‏اند

هر که را، اسرار حق آموختند

مُهرکردند و، دهانش دوختند

هر کجا، شمع بلا، افروختند

صد هزاران ‏جانِ ‏عاشق، سوختند

سرّغیبت، آن ‏ سِزَد آموختن

کو ز گفتن، لب تواند دوختن

گفت پیغمبر، هر آن ‏کو سِر نهفت

زود گردد با مراد خویش، جفت

دانه ‏چون ‏اندر زمین، پنهان ‏شود

سرّ آن، سرسبزى بُستان‏ شود

زرّ و نقره، گر نبودندى نهان

پرورش، کى ‏یافتندى، زیرکان؟

مولانا

زیر نور ماه

آفتابِ خسته تن پر مى‏کشد

چون کبوتر از لب ایوان ما

نغمه گرم مؤذن باز هم

مى‏نشیند بر دل پس کوچه ها

تک درخت بید، روى فرش خاک

زیر نور ماه مى‏خواند نماز

برگ برگ او به روى شاخه ها

مى‏کند در گوش شب راز و نیاز

چادرى از شِکوه بر سر مى‏کشم

باز مى‏بارد دو چشمم بى صدا

مى‏شود سجّاده خوشبوى من

غرق نور و غرق گلهاى دعا

مهرى ماهوتى

جلوه روح

دل را به بیکران نوافل رها کنیم

جان را به لطف بالِ عروج آشنا کنیم

اهل خدا شویم و براى خدا شویم

گاهِ دعا که دست به سوى خدا کنیم

وقتى زلال ذکر، صفابخش لحظه هاست

با این جلال روح، به حرمت، صفا کنیم

بر خشم و بغض و رشگ، ببندیم راه را

در را، به روى همدلى و مهر، واکنیم

عشق از دروغ و خدعه بپرداخت خانه را

شاید به صدق، در دل او – باز، جا کنیم

دنیا و هر چه جلوه دنیاست، قبله نیست

ما را مباد، آنکه بدُو، اعتنا کنیم

غفلت اگر بر اوّل کار آستین کشید

خیرى براى آخر خود دست و پا کنیم

دل با ملال خاطر اگر گشت آشنا

با ابر لطف، آینه را باز، «ها» کنیم

محمّد جواد محبّت

در محضر نور

ستاره با دلم در اوج پرواز

کسى از دور مى‏خوانَد مرا باز

براى خلوتى در محضر نور

بیا سجّاده دل را بینداز

بیا بشکن شبى آوازه ات را

سکوت بیش از اندازه ات را

بگو هر صبح با سجّاده عشق

دو رکعت حرفهاى تازه ات را

نمازى پرتلاطم مثل دریا

همیشه در ترنّم مثل دریا

اگر جارى شود رود توسّل

شود دلهاى مردم مثل دریا

بزن گامى به عمق جاده عشق

به آبادىِّ صاف و ساده عشق

در این خلوت بیا با هم بخوانیم

نماز اشک بر سجّاده عشق

سحر شد، دوست دارم آسمان را

ترنّم هاى سبز عارفان را

میان مسجد دلها پراکند

مؤذن عطر گلهاى اذان را

شدم لبریزِ خلوت، در نمازم

طراوت در طراوت در نمازم

در این گستردگى، گم مى‏شوم باز

میان پنج نوبت در نمازم

صادق رحمانى

باغ عبادت

چادر کهنه شب را بر خاک

تیغه نازک خورشید درید

با سر انگشت نوازشگر باد

لاله اى شب زده از خواب پرید

قُمریان بر لب هر پنجره اى

نغمه گرم اذان سر دادند

آب خوردند ز سر چشمه نور

خواب را خنده‏زنان پر دادند

لاله خم شد سر سجّاده صبح

شبنم اشک به چشمش آویخت

باغ از زمزمه او پر شد

اشک باران شد و بر گلها ریخت

جویبارى ز دعا جارى شد

شست از روى چمن گرد و غبار

باغ در قایقى از نور نشست

رفت تا خانه سر سبز بهار

مهرى ماهوتى

در آفاق سجود

باز مى‏خواهم که پرگیرم ز عشق

باز مى‏خواهم که جان گیرم ز شور

لحظه هاى زرد را پس مى‏زنم

مى‏روم تا باغ سر سبز حضور

مى‏نشینم روبروى عاطفه

با تمام خود نگاهش مى‏کنم

میهمان بر سفره اى از ژاله ها

با نسیم صبحگاهش مى‏کنم

مى‏روم تا در شبستان سجود

با شکوه نام او نجوا کنم

در وراى لحظه هاى گم شدن

خویش را در یاد او پیدا کنم

بادى‏ از مشرق به مغرب مى‏وزد

چشمه هاى عشق جارى مى‏شود

نور مى‏روید در آفاق سجود

لحظه هاى من بهارى مى‏شود

مى‏رسد فصل شکوفاى نماز

در دلم دریا تقّلا مى‏کند

عاقبت در معبد وارستگى

عشق هم معشوق پیدا مى‏کند

سیده وحیده حسینى

رکوعى به اخلاص

به پا خیزم و رمز و رازى کنم

«وضویى» بگیرم نمازى کنم

وضویى بگیرم صفایى دهم

دلارام خود را صلایى دهم

به «نیت» در راز را واکنم

بجز او ز هر چیز پروا کنم

«اقامه» کنم تا که در واکند

مگر در دل عاشقم جا کند

به «حمدى» نیایش کنم عشق را

ثنا و ستایش کنم عشق را

به «توحید» امداد خواهى کنم

دلم را رها از تباهى کنم

«رکوعى» به اخلاص، جان پرورست

که نام نکویش جهان پرور است

به «سجده» توان بوسه زد پاى او

به چشمان دل دید سیماى او

«قنوتى» دل خسته وا مى‏کند

مرا راهى کبریا مى‏کند

«تشهّد» بخوانم شهادت دهم

نشان شوق و شور و ارادت دهم

و زان پس فرستم به دلبر «سلام»

که یعنى همه من توام «والّسلام»

على‏اکبر پورمند

شکوه بى حساب

محرمان باده ات را در نیایش بى‏نقابى

در نگاه عاشقانت رمز شیرین جوابى

در نماز آرزوها، قلب من همچون درختى

سویت آرد دستها را، آفتابى، آفتابى

از سکوت سرد ماندن دل رها شد با امیدت

مى‏شتابد تا شکفتن راز نابى و شرابى

دل نشان دارد ز عشقت، داغدارم همچو لاله

کز ازل در بزم عرفان باده دیرینِ نابى

مى‏نوازى عاشقان را، در نماز خلوت شب

چشمه هاى جاریت را، نغمه هاى ماهتابى

آه اى آرامش دل در کویر حیرتم من

یک خداى‏بى‏مثالى، یک شکوه بى حسابى!

فرشته نصیرى

سمت باران نماز

کسى در قطره ها امشب سفر کرد

صدایش هى مرا آهسته باراند

عبورش را شنیدم در رگانم

لبان خیس خونم با اذان خواند:

«مرا در قلب آرامش بخوانید

به خلوتگاه شبهاى عبادت

شما را اشک و آه گاه گاهى

مرا دست رحیم استجابت»

صدایم همسفر با قطره ها شد

خدایا! حرف من حرف نیاز است

دلم مى‏لرزد از یاد گناهان

امیدم سمت باران نماز است

محمّد آزرم

راز نماز

بانگ اذان شنیدم و رفتم به مسجدى

تا سجده در برابر آن دلربا کنم

عزم حضورِ یار نمودم در آن میان

دیدم هنوز مانده که این ادعا کنم

با آن که توبه ها بشکستم حضور یار

کردم دوباره توبه که ترک ریا کنم

گفتا اگر چه توبه شکستى بیا که من

کى نادمان درگه خود را رها کنم

دستى ز روى شرم گرفتم به پیش رو

شاید که او اجازه دهد تا دعا کنم

روى نگار هر طرفى جلوه مى‏نمود

ماندم کدام قبله کجا اعتنا کنم؟

گفتا بیا و هر چه که خواهى بگو و من

گفتم که رخصتم بدهى جان فدا کنم

گفتا بهشت یا که اسیرت کنم به عشق

گفتم به عشقِ روى تو من اکتفا کنم

با ناله هاى خویشتن از ژرفناى دل

تا بى‏کرانه، عشق تو را برملا کنم

در موجهاى اشک دو چشمم در این نماز

«ثابت» تو را به مونس جان آشنا کنم

محمود ملک ثابت

گل سبز یقین

نماز روشنگر و جانپرور است

» تَنْهَى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ » است

نماز در نص کلام مبین

«کِتاباً مَوْقُوتاً عَلَى الْمُؤْمِنِین»

فرموده این نکته امین رسول

«اِنْ قُبِلَتْ» فماسواها قبول

نماز باشد گل سبز یقین

فاصلة الکفّار و المؤمنین

امام صادق گفت بهر نماز

روایةٌ «اِنَّ بِها اعتزاز»

شفاعت ما نبود در ممات

«لِلْمُسْتَخَفّ فى اَداءِ الصلاة»

ما عاشقیم و عشق ما در وجود

قیامنا، رکوعنا و السّجود

چه دلنشین گفته على در بیان

«فَما عَبَدْتُ طمعاً فى الجنان»

نه بهر جنتم رکوع و سجود

«ولا یخوفُ النَّارَ ذاک الخشوع»

مى‏گفت: «یا رب التُّقى و الْهُدى

وَجَدْتُکَ أَهْلًا لأن تَعبُدا»

بود همه عشق نماز على

«اذ کشف السّرُ » بقول جلى

دکتر حسین چوبین

نماز

صفهاى پر شکوه جماعت اگر نبود

گلهاى انقلاب چنین پر ثمر نبود

اندر جهان اگر نبود (تارکُ الصَّلوة)

حاجت به خلق دوزخ و نار سقر نبود

گر این فریضه ترک نمى‏گشت بى‏گمان

از منکرات، در همه عالم اثر نبود

گر مسلمین وظیفه خود مى‏شناختند

فرهنگشان هماره چنین در خطر نبود

گر جملگى به حبل خدا چنگ مى‏زدند

دشمن به مسلمین همه جا حمله ور نبود

سیّدمرتضى نورى خراسانى

ورد دعا

شب گذشت و باز بیدار است دل

گوئیا سرگرم دیدار است دل

خلوتم سرشار از بوى خداست

جارى لبهاى من ورد و دعاست

مى‏نشینم بیقرارى مى‏کنم

با تمام خویش زارى مى‏کنم

گر چه گم شد در زلال گریه چشم

تا سحر دارد خیال گریه چشم

اى خدا از خویش غافل مانده ام

آه بنگر غافل از دل مانده ام

با دلى بشکسته از بار گناه

مى‏گریزم در پناه اشک و آه

از تو و از یاد تو واماند دل

این چه کارى بود! تنها ماند دل

باز امشب دست و پا گم کرده ام

نه، تمام خویش را گم کرده ام

باز هم سجّاده من باز شد

روح من آماده پرواز شد

در سرم شور نماز افتاده است

دل پر از سوز و گداز افتاده است

قبله و محراب امشب دیدنى است

آسمان، مهتاب امشب دیدنى است

اى خدا در این سکوت سرد و تار

جز به لطفتت نیستم امیدوار

هر چه مى‏بینم توئى من کیستم

در حضورت من کیم، من نیستم

نیست‏ گشتن ‏در تو هستى ‏هست ‏نیست

هستى‏آن کس که از تو نیست، کیست

«کاشکى هستى زبانى داشتى

تا زهستان پرده ها برداشتى» (29)

شب گذشت و باز بیدار است دل

گوئیا سرگرم دیدار است دل

خلوتم سرشار از بوى خداست

جارى لبهاى من ورد و دعاست…

شعبان کرمدخت

نماز

کلبه احساس پاکم پر شود از بوى عود

چون گل سجّاده را بویم به هنگام سجود

قمرى محزون دل، آنَک ز کنج این قفس

کرد عزم کوى جانان، بند ذلّت را گشود

در حریم عشقِ یزدان کیستم؟ پروانه اى

گرد شمع وصل او، حیران ز اسرار وجود

طوطى جان، تا به بوى گلشنى پرواز کرد

ریخت در کامش شکر، دست خدا از روى جود

از جلال ذات حق، روشن شود چشم «فروغ»

بى گمان آهنگ وصلش خوشتر است ‏از چنگ و رود

فروغ بنى‏زاده

نماز

صبحى که باز صحبت راز شکوفه بود

دشت وجود غرق نیاز شکوفه بود

پروانه زار خانه سجّاده هاى سبز

در زیر گام گلپر ناز شکوفه بود

صبحى که عرش زمزمه گرم سجده داشت

بر روى خاک فصل نماز شکوفه بود

قاسم رفیعا

نماز عاشقانه

دلت را وارهان از شهوت و آز

نمازى عاشقانه ساز کن ساز

دل و جانت همه پاکیزه گردان

گل سجّاده ات را باز گردان

درونى را که ظلمت کرده ویران

به آب رحمتش آباد گردان

نمازت را به آرامى و دقت

بخوان اى دوست، تو در اول وقت

پس از آن با نواى گرم قرآن

شود جان تو آرام و درخشان

رقیه متدین

گلبانگ عشق

از شبِ کفر سوى صبحِ نماز آمده ام

چون غریب از سفر دور و دراز آمده ام

تا شنیدم ز لبت زمزمه شیدایى

سوى محراب به گلبانگ نماز آمده ام

هم چو بلبل هوس دیدن گل را دارم

در پى عطر گل روح نواز آمده ام

شهرِ خاموش دلان مسکن من هست، ولى

با دلى روشن و با دیده باز آمده ام

جام دل پر شده از باده پنهان هوس

تا سوى یار پر از عشوه و ناز آمده ام

صد ملامت ز لب خار بیابان دیدم

تا به شوق رخ دلبر به حجاز آمده ام

بر لبم زمزمه عشق و تمنا در دل

بر سر راه تو با درد و نیاز آمده ام

بهر یک نیم نگاه از صنمى گلگون لب

از رهى پر ز نشیب و ز فراز آمده ام

خویش را در ره پروانه فدا کن چو حسین

من که چون شمع پر از سوز و گداز آمده ام

عبدالحسین ستوده

سرود دلهاى عاشق

سلام اى یار دیرین اى نمازم

به هر مشکل، تو هستى چاره سازم

توئى آن چشمه سار عطرآگین

که مى‏شوئى گناه زشت و چرکین

نمازم، لحظه آزادى دل

تو اى آرام جان، اى شادى دل

فروغ چشم احمد، پایه دین

ز یمن توست بر سر، سایه دین

تو آرامى به دلهاى شکسته

تسلاّبخش روح و جان خسته

مؤذن چون بشارت از تو دارد

به دل از نغمه اش، امید بارد

همى خوانم تو را، تا عمر دارم

توئى آرام و نور قبرِ تارم

کسى کاندر نمازش کاهلى کرد

شفاعت کى ازو آل على کرد

نماز است آنکه شد معراج مؤمن

به راه بندگى منهاج مؤمن

سرود نغمه دلهاى عاشق

خضوع و ناله جانهاى صادق

صفاى محفل شب زنده داران

مدال عشق و بازو بند ایمان

خداوندا بده توش و توانم

نمازم را هماره نیک خوانم

چو فضل تو مرا همراه باشد

درخشان (هاله) همچون ماه باشد

هاله چایچیان

درى به خانه خورشید

درى به خانه خورشید باز کرد

شبانه آنکه نماز نیاز کرد

دلم به شوق تو با لکّه هاى ابر

سفر به خلوت آفاق راز کرد

چه عاشقانه دلم را نواختند سحر

که گریه به عشق تو ساز کرد

چراغ گریه طلب کن که آفتاب

شد، آن که گریه به سوز و گداز کرد

چه در حضور کمان رکوع بود؟

که (تیره آه) مرا کارساز کرد

دلى که داغ تو او را شکسته بود

همین شکسته شدن، سرفراز کرد

دلا نوازش پر شور عشق بود

طنین شعر تو را دلنواز کرد

قربان ولیئى

بهار

بیا اقامه به پاکى نوبهار کنیم

نماز عشق به آهنگ آبشار کنیم

و با ترانه به مهمانى بهار رویم

به کوچه باغ محبت هواى یار کنیم

سپیده را گهر افشان زندگى سازیم

حباب پنجره را عارى از غبار کنیم

به فصل رویش و امید، سبز سبز شویم

به همنشینى با غنچه افتخار کنیم

چه دلکش است نواى غزلسراى سحر

دوباره گوش به بانگ خوش هزار کنیم

و نیز بر سر تقسیم شادمانیها

به یکدگر گل لبخند را نثار کنیم

به میهمانى گلهاى سرخ باغ رویم

مباد برگ گلى را جریحه دار کنیم

مجتبى نظام آبادى

همسفر نور

باز به شوق نماز پر شدم از عطر و گل

کفتر دل پر کشید پر شدم از عشق و شور

از افق جانماز پر زدم از دشت شب

صبح معطّر رسید تا افق پاک نور

عطر حقیقت رسید من همه باور شدم

من متولد شدم من من دیگر شدم

باز به شوق نماز پیچک دل رشد کرد

همسفر نور شد رد شد از اندوه سرد

وه چه صمیمیتى است در کلمات نماز

هرچه بگویم کم است من ز صفات نماز

دکتر غلامعلى افروز

پله‏اى از آب

عروج روشن روح است، سجده امواج

اسیر پاى شکوه است، جاده معراج

حریر سبز بهار است، باغ سجاده

مکان رؤیت یار است، باغ سجاده

کویر خسته و خشک است، سینه در خواب

وضو میان من و دوست، پله‏اى از آب

صداى زمزمه آب با اذان آمیخت

و دست خسته یک مرد بر خدا آویخت

رسیده صبح و شکسته است پشت شام سرد

رسیده فرصت پرواز روى بام درد

دوباره مسجد و هنگام با خدا بودن

دوباره از همه خویشها جدا بودن

دوباره پر زدن از خاک و تا خدا رفتن

به باغ روشن خورشید با خدا رفتن

نماز و فرصت نجواى راز با معبود

نماز و پله سبزى به خانه مقصود

وجود بنده سکوت است در حضور او

سوار بال قنوت است در حضور او

نماز، زمزمه و ناله‏هاى خلوت روح

نماز و کشتى امید همسفر با نوح

قاسم رفیعا

رکعتی از عشق

برای این که دل از یاد تو تهی نشود

به هر بهانه به هر سو، نماز می‌خوانم

بیا ببین که به دور از نگاه نامحرم

به کنج خلوت پستو نماز می‌خوانم

نماز خواندة خود را بهانه می‌گیرم

پی ‌بهانه‌ام از نو نماز می‌خوانم

به خواب می‌روم و در کشاکش رؤیا

به روی بال و پر تو نماز می‌خوانم

ببار اشک!‌ که نامحرمان نمی‌دانند

وضو گرفته‌ام از نو، نماز می‌خوانم

سید محمدعلی رضازاده

برون شو اى غم از سینه! که لطف یار مى‏آید

تو هم اى دل ز من گم شو! که آن دلدار مى‏آید

نگویم یار را «شادى» که از شادى گذشته‏ست او

مرا از فرط عشق او ز شادى عار مى‏آید

مسلمانان! مسلمانان! مسلمانى ز سر گیرید

که کفر از شرم یار من مسلمان‏وار مى‏آید

برو اى شکر! کاین نعمت، ز حدّ شکر بیرون است

نخواهم صبر گرچه او، گهى هم کار مى‏آید

روید اى جمله صورت‏ها! که صورت‏هاى نو آمد

علم‏هاتان نگون گردد که آن بسیار مى‏آید

در و دیوار این سینه همى درّد ز انبوهى

که اندر در نمى‏گنجد، پس از دیوار مى‏آید

شمس تبریزى

محنت این سرا بکش، ریح نجات مى‏رسد

در ظلمات صبر کن، آب حیات مى‏رسد

گر تو کنى به دوست رو، تن بدهى به حکم او

صد مددش به جان تو از جذبات مى‏رسد

بهر حلاوت حیات، تن به نبات عشق ده

چوب، چو در شکر رسد، شاخ نبات مى‏شود

بار صلات را بکش، تلخى صوم را بچش

بهر صلات و صوم از او، صد صلوات مى‏رسد

حج بگذار اگر تو را هست توان و طاقتى

در ره کعبه حاج را، صد برکات مى‏رسد

عشق بورز اى پسر، در ره عشق باز سر

کشته عشق دوست را، تازه حیات مى‏رسد

در ره حق ثبات ورز تا برسى به دوست فیض

عذر فتور خواستن، کى به ثبات مى‏رسد

فیض کاشانى

هیچ نام حق در آن جا شد بلند

عابدى سجاده‏اى آن جا فکند

شد جبینى اندر آن خاکمال‏

بهر تعظیم خداى ذوالجلال‏

هیچ قدى بهر حق آن جا خمید

ناله‏اى از دل به گردون سر کشید

آنچه گویند اندر این بتخانه‏ها

نى ورا قدرى نه وزنى نى بها

نام حق بتخانه‏هاتان گر شنود

یا کس آن جا بهر حق «سجده» نمود

یا در آن از سینه یک ارجمند

نعره «الله اکبر» شد بلند

یا در آن جا کس بگوید نام حق‏

یا کسى یاد آورد ز ایام حق‏

یا سرى آید فرو در طاعتش‏

یا کفى بالا رود در حضرتش‏

وانگهى ماند به جا بیت‏الصنم‏

هم نریزد سقف و بنیادش ز هم‏

هم نگردد گنبد این واژگون‏

چار دیوارش نهفتد سرنگون‏

آن زمان مى‏باید این گفت و شنود

تا نه بینیش این چنین غره مشو

ملک اسلام از چه نبود این دیار

دین اسلام از چه نبود آشکار

مسلمى چون تو در آن دارد گذار

و اندر آن «بیت‏الصنم» هم برقرار

با تو همره آن لب «تکبیر» گوى‏

در دهانت آن زبان نام جوى‏

خیز و «تکبیر» بلند آغاز کن‏

تا توانى «رب» خود آواز کن‏

کف ببر بالا و سر آور فرود

هر چه خواهى کن «رکوع» و کن «سجود»

تا محیط آه از دل کن روان‏

اشک چشم خویش تا مرکز رسان‏

بت‏پرستان جمله از جا خاستند

این سخن را شاخ و برگ آراستند

تا دل مرد بزرگ آمد به جوش‏

غیرت اسلامش آمد در خروش‏

گفت فردا موعد ما و شماست‏

روز سوگ ماتم بتخانه‏هاست‏

نام یزدان سازم این جا آشکار

هم بت بتخانه اندازم ز کار

رفت بر بام و اذان آغاز کرد

صد در رحمت در آن جا باز کرد

چون که گفت: «الله اکبر» گشت فاش‏

بر در و دیوار آن شهر ارتعاش (30)

مردمان از هر طرف بى‏اختیار

نغمه «تکبیر» گفتند آشکار

هر تنى از هر کنارى سرکشید

نعره «الله اکبر» برکشید

از اذان چون فارغ آمد آن بلال‏

شد مهیا از پى فرض زوال (31)

آمد از بام و به گنبد پا نهاد

اندر آن جا رو به کعبه ایستاد

گفت: اقامت کرد نیت پس دو دست‏

برد بالا و به فرض (32)، احرام بست‏

چون که گفت «الله اکبر» ناگهان‏

شد بلند، آواز «تکبیر» از بتان‏

پا برهنه چون برون از خانه جست‏

سقف و بنیادش همه در هم شکست‏

سقف و دیوارش همه شد سرنگون‏

پایه‏اش افتاد و بشکستن ستون‏

سنگ و خشت و آجرش شد ریز ریز

جا نماند از آن بناها هیچ چیز

شد غبارى و غبارش باد برد

روزگار، آن بتکده از یاد برد

خزائى نراقى

تا کى به تمناى وصال تو یگانه‏

اشکم شود از هر مژه چو سیل روانه‏

خواهد بسر آمد غم هجران تو یا نه؟

اى تیر غمت را دل عشاق نشانه‏

جمعى به تو مشغول و تو غایب زمیانه‏

رفتم به در صومعه‏ى عابد و زاهد

دیدم همه را پیش قدت راکع و ساجد

در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنى که تو را مى‏طلبم خانه به خانه‏

روزى که برفتند حریفان پى هر کار

زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او، جلوه‏گه یار

حاجى به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همى جوید و من صاحب خانه‏

هر در که زدم صاحب آن خانه تویى تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویى تو

در میکده و دیر، چه جانانه تویى تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویى تو

مقصود تویى کعبه و بتخانه بهانه‏

بلبل به چمن، آن گل رخسار، عیان دید

پروانه در آتش شد و اسرار نهان دید

عارف، صفت ذات تو در پیر و جوان دید

یعنى همه جا، عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من، که روم خانه به خانه‏

عاقل به قوانین خرد، راه تو پوید

دیوانه برون از همه، اسرار تو جوید

تا غنچه‏ى نشکفته‏ى این باغ، که بوید

هر کس به زبانى صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخانى و قمرى به ترانه‏

شیخ بهاءالدین عاملى (33)

بالاتر از جان‏

تمیز مؤمن از کافر، نماز است‏

ستون دین «پیمبر» نماز است‏

فروغ دیدگان اولیا را

در این دنیاى دون‏پرور نماز است‏

انیس خلوت «زهراى» اطهر

رحیق «ساقى کوثر» نماز است‏

«حسن» را حسن از آیینه دار است‏

که او را غایت باور نماز است‏

«حسین» بن على را ظهر عاشور

به مقتل ذکر جانپرور نماز است‏

به زیر تیرباران بست قامت‏

که از جان نیز بالاتر نماز است‏

کنار کعبه و در خلوت شب‏

دل «سجاد» را دلبر نماز است‏

بنازم عشق زین‏العابدین را

سراپا سجده سرتاسر نماز است‏

ز هر قولى و هر حالى فزونتر

اثر از «باقر» و «جعفر» نماز است‏

به گردن کنده و در پاى زنجیر

انیس «موسى جعفر» نماز است‏

بیاموز از «رضا» آیین تسلیم‏

که فانى در خدا و در نماز است‏

«تقى» را و «نقى» را «عسکرى» را

به جان مضمر، به لب از بر نماز است‏

ظهور «مهدى» و احیاى دین را

مدار و مرکز و محور نماز است‏

همه پیغمبران پشت سر او

نخستین سر آن سرور نماز است‏

(یصلى خلقه) «عیسى» نه بازى است‏

در آن هنگامه چون محشر نماز است‏

اگر معراج خواهى تا به قوسین‏

در آن معراج، بال و پر نماز است‏

شریعت ظاهرى دارد چو پیکر

که روح ناب آن پیکر نماز است‏

ترانه ساز ز آن رو «جعفری» شد

که روح سبز شعر تر نماز است

جعفری

در آن نفس که بمیرم در آرزوى تو باشم‏

به آن امید دهم جان که خاک کوى تو باشم‏

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم‏

بگفتگوى تو خیزم به جستجوى تو باشم‏

به مجمعى که در آیند شاهدان دو عالم‏

نظر به سوى تو دارم، غلام روى تو باشم‏

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم‏

جمال حور نجویم، دوان به سوى تو باشم‏

مى‏بهشت ننوشم ز دست ساقى رضوان‏

مرا به باده چه حاجت که مست روى تو باشم‏

سعدى

عابدى کز حق سعادت داشت او

چهار صد ساله عبادت داشت او

از میان خلق بیرون رفته بود

راز زیر پرده با حق گفته بود

همدمش حق بود، او همدم بس است‏

گر نباشد او و دم حق هم بس است‏

حایطى (34) بودش درختى در میان‏

بر درختش کرد مرغى آشیان‏

مرغ، خوش الحان و خوش آواز بود

زیر هر آواز او صد راز بود

یافت عابد از خوش آوازى او

اندکى انسى به دمسازى او

حق سوى پیغمبر آن روزگار

روى کرد و گفت با آن مرد کار

مى‏بباید گفت: آخر اى عجب‏

این همه طاعت بکردى روز و شب‏

سال‏ها از شوق من مى‏سوختى‏

تا به مرغى، آخرم به فروختى؟

گر چه بودى مرغ زیرک از کمال‏

بانگ مرغى کردت آخر در جوال‏

من تو را، بخریده و آموخته‏

تو ز نااهلى، مرا بفروخته‏

تو بدین ارزان فروشى هم مباش‏

همدمت ماییم، بى همدم مباش‏

عطار (منطق الطیر)

گل سجاده را بگشاى در پیش‏

اگر دارى هواى وصل جانان‏

صفابخشى ز دیدارش دل و جان‏

وگر میل سخن با یار دارى‏

درآ در سلک خیل ره سپاران‏

وضوى عشق گیر از آب دیده‏

به جانان راز گو از درد هجران‏

ترنم کن سرود عاشقى را

ز شوقش از دو دیده گوهرافشان‏

مشو غافل دمى از وصل معشوق‏

که درد عشق را وصل است درمان‏

تو هم گر سالکى بى‏خود ز خود شو

نیاز آور به نزد حى سبحان‏

تواضع کن به درگاه الهى‏

تکبر نیست جانا شأن انسان‏

مگر نشنیده‏اى قول پیمبر

نماز آمد ستون دین و ایمان‏

مگر فزت و رب الکعبه‏ى دوست‏

تو نشنیدى ز قول شاه مردان‏

به پاس این فریضه جان فدا کرد

حسین بن على با جمله یاران‏

گل سجاده را بگشاى در پیش‏

مطهر با نمازى کن تن و جان‏

ز عطر نام جانان عین جان شو

نهال عشق حق در قلب بنشان‏

جمال دوست بى‏پرده هویداست‏

به هر سو بنگرى آنجاست جانان‏

بود از ناسپاسى بى‏نمازى‏

ز ذکر حق بران از خویش شیطان‏

بشو «صلصال» تن با آب توبه‏

بکن با دوست محکم عهد و پیمان‏

ماندنى صلصال

نماز

هست گلخانه دلم امشب‏

با صفا از ترانه یارب‏

بندبندم گشوده لب به نماز

با خدا هست گرم راز و نیاز

جان و دل، دست و سر وضو داده‏

در شط عشق شستشو داده‏

لب به تسبیح کرده باز دلم‏

نغمه راز، کرده ساز دلم‏

شب قدرى چه با صفا دارم‏

لب به ذکر خدا خدا دارم‏

سینه‏ام پر از عطر اشراق است‏

دل من گرم سیر آفاق است‏

روى سجاده با خضوع تمام‏

گه به حال قعود و گاه قیام‏

از سر شوق، سر به مهر نماز

دل به یاد خداى بنده‏نواز

با نواى اذان هم آغوشم‏

از سبوى اقامه مى‏نوشم‏

بر لبم هر نفس ز عمق ضمیر

مى‏تراود ترانه تکبیر

روى دل کرده سوى دلدارم‏

خوش صواب جماعتى دارم‏

صوت الله‏اکبرم به زبان‏

مى‏دهم این شهادت از دل و جان‏

که خدا بى‏بدیل و بى‏همتاست‏

بى‏نظیر و مهیمن و داناست‏

مصطفى را خدا فرستاده است‏

به سرش تاج وحى بنهاده است‏

عاشقم آن رسول خاتم را

فخر آدم، مراد عالم را

این شهادت مرا به صوت جلى است‏

که وصى نبى، على ولى است‏

او که مولا و مقتداى من است‏

مهر رویش مرا چو جان به تن است‏

رمز حى على الفلاح این است‏

که ولایت اساس آئین است‏

هر که دارد ولایت حیدر

رستگار است در صف محشر

قامت افراختم به قد قامت‏

حالتى دست داده در طاعت‏

وه چه حال عبادتى دارم‏

خوش قیام و قیامتى دارم‏

بر زبان جارى از دل حق خواه‏

نغمه لا اله الا الله‏

نیتم سکر چشم آن ساقى است‏

جامى از جلوه‏هاى اشراقى است‏

تا به تکبیر بسته‏ام احرام‏

دست برداشتم ز شهرت و نام‏

حمدم از خال و خط دلدار است‏

سوره‏اى از تجلى یار است‏

نیست باغى شکفته‏تر ز خشوع‏

خوش بود خم شدن به شوق رکوع‏

سجده‏ام آستانه بوسى اوست‏

رکعتم آن دو مصرع ابروست‏

جبهه را گر نهاده‏ام به زمین‏

خاک مهرم به مهر اوست عجین‏

عاشقم، عاشق صفاى قنوت‏

مى‏نوازد لبم، نواى قنوت‏

در دعا با دل حق آئینم‏

فوج فوج فرشته مى‏بینم‏

که در آیند از یسار و یمین‏

تا دعاى مرا دهند آمین‏

ربنا آتناست ورد زبان‏

فقنا من عذاب یا رحمان‏

اى ملائک عبادتم بینید

در تشهد شهادتم بینید

ساقیم داده باده توحید

چشم بد دور هستیم بخشید

من که زان باده مست و بى‏تابم‏

چیست ترتیب و چیست آدابم‏

مات اویم ز خویش بیگانه‏

غرقه در گریه‏ها مستانه‏

مست و بى‏تابم از مى دیدار

تار و پودم گسسته از اغیار

ابر چشمم به اشک مهمانى است‏

غرق حال و هواى عرفانى است‏

این چه حالى‏ست یا اولى‏الابصار

منم الحال، خواب یا بیدار

خواب اگر نیستم، چه بیدارى است‏

مست اگر نیستم چه هشیارى است‏

آنچنان مستم از مى وحدت‏

که ندانم رکوع از رکعت‏

آن قدر غرق عشق و احساسم‏

که رکوع از سجود نشناسم‏

«قدسیا» صبح راستین سر زد

پیک اقبال حلقه بر در زد

در تشهد شهود جانان شد

باده وصل حال گردان شد

تا نماند نماز نیمه تمام‏

مصطفى را دهم ز صدق سلام‏

کاش این حال خوش دوامى داشت‏

هر نمازم چنین سلامى داشت‏

محمد قدسى‏

نماز

دانى نماز عشق نصیب که مى‏شود

بر فرق آنکه تیغ به محراب مى‏خورد

شهپر لاهوت سیر مرغ جان باشد نماز

ره‏گشاى خاکیان تا لامکان باشد نماز

چون گل شبنم زده بر چهره‏ها بخشد صفا

مایه‏ى شادابى پیر و جوان باشد نماز

از حقیقت دور ماند بنده‏ى مسجد گریز

جمله‏ى طاعات ما جسمند و جان باشد نماز

نى همى وقت اذان خواند ترا در کوى راز

رابط مخلوق و خالق هر زمان باشد نماز

پاى بر سجاده‏ى اخلاص بگذار اشکبار

سوز دل را در بر حق ترجمان باشد نماز

دست و رو شویند هنگام وضو در جوى نور

پرتو طور دل روحانیان باشد نماز

گر فلک شد سبحه گردان هر شب از انجم چه سود

با سیه‏رویان زاهد سرگران باشد نماز

نخل توحید از سحاب فیض او شد بارور

سایه گستر بر سر باغ جنان باشد نماز

کى بود از چشم حق بین پایه قدرش نهان‏

دین اگر باشد صدف در گران باشد نماز

زد على (ع) با خون سر مهر قبولش بر جبین‏

سرخ رو تا نزد اهل آسمان باشد نماز

نیست تنها قامت محراب خم در پیش او

عرش درگاه و ملائک پاسبان باشد نماز

خاک دشت کربلا را مهر هر سجاده کن‏

پاسدار خون پاکان جهان باشد نماز

هر بنائى بر ستون خویش باشد استوار

کاخ دین را هم ستون و پشتبان باشد نماز

آنچه از حبل‏المتین درج است در قرآن «شفیق»

اهل تحقیقى اگر، تفسیر آن باشد نماز

محمد ابوالقاسم جندقیان «م. شفیق»

سجاده است و دست دعایى که پیش روست‏

قد قامت الصلاة، صدایى که پیش روست‏

صبح است و باز بوى اذان مى‏وزد به دل‏

نیت براى اوست، خدایى که پیش روست‏

تکبیر عشق دست دلم را گرفت و برد

تا چشمه‏هاى پنجره‏هایى که پیش روست‏

اینک! نماز و ما و کلید در بهشت‏

اینک! حضور راهنمایى که پیش روست‏

اى دل وضو بگیر و نمازى بخوان به صدق‏

با عشق و شور، پیش خدایى که پیش روست‏

حمیدرضا ایران‏نژاد

نماز

اهل ایمان مى‏کنند از صدق دل بر پا نماز

چون که روح آدمى را مى‏کند احیا نماز

رو به سوى بى‏نیاز آرند در کوى نیاز

کبریا را بنده‏یى هستند مخلص با نماز

پاک باشند و بپرهیزند از کبر و ریا

تا شود زان‏ها قبول خالق یکتا نماز

شرط دیندارى بود پرهیز از رزق حرام‏

در مکان غصبى اى مؤمن بود بیجا نماز

مست دیدار رخ جانانه بودن لازم است‏

شوق باید بهر خواندن در دل شب‏ها نماز

موقع تکبیرةالاحرام بایستى گذشت‏

اى بشر از آنچه دارى در نظر الا نماز

خاتم پیغمبران مى‏گفت یا رب از کرم‏

امتم را در جزا محشور فرما با نماز

بود در وقت عبادت تا على گرم نماز

قدسیان از شوق مى‏خواندند با مولا نماز

در زمین کربلا در روز عاشورا حسین‏

زیر تیغ و تیر دشمن خواند بى‏پروا نماز

مى‏گریزد کور دل از طاعت پروردگار

مى‏برد بر درگه حق مؤمن بینا نماز

پارسایان جهان هنگام رفتن مى‏برند

همره خود سوى عقبى توشه از دنیا نماز

هر که سستى مى‏کند امروز در کار صلوة

بى‏گمان هرگز نگردد شافعش فردا نماز

گر قوافى شد مکرر التزام شعر بود

خواست «ناظر» تا که بنشیند نکو بر جانماز

سید محمود مرتضوى نائینى «ناظر»

نماز

هر که گردید آشناى نماز

گوش جان داد بر نداى نماز

بانگ تکبیر تا بلند بود

نشود سرنگون لواى نماز

عجلو بالصلوة قبل الموت‏

هست هشدار از براى نماز

هم بود لا اله الا الله‏

ذکر توحید در اداى نماز

بهر مؤمن نواى خوش آنجاست‏

که طنین افکند صداى نماز

صورت ظاهرى است آن را لیک‏

پر ز معناست جاى جاى نماز

هست در آن جهانى از حکمت‏

رمز و راز است محتواى نماز

رو به توحید مى‏برد مؤمن‏

با سرانگشت رهنماى نماز

جز به یاد خدا نباید بود

ز ابتدا تا به انتهاى نماز

دیدن ماورا بود ممکن‏

بهر چشم دل از وراى نماز

نهى فرمود حق از آنچه کژى است‏

مسلمین را به راستاى نماز

هست امیدوار «نامى» هم‏

که برد بهره از عطاى نماز

مرتضى هادوى‏فرد «نامى»

اوج عشق‏

مى‏توان تا آسمان پرواز کرد

سینه‏ها را آشنا با راز کرد

مى‏توان در لحظه‏ى سبز دعا

شیوه‏ى دلدادگى آغاز کرد

مى‏توان با گفتن تسبیح عشق‏

همنفس با عندلیب آواز کرد

با سجودى بى‏ریا در اوج عشق‏

مى‏توان درهاى رحمت باز کرد

با نماز عشق، آرى مى‏توان‏

بندگى خود به حق ابراز کرد

مى‏توان در منتهاى بندگى‏

رو به سوى حى بى‏انباز کرد

مى‏توان تا عرش هنگام نماز

بال و پر زد بى‏ریا پرواز کرد

سرور و سالار دشت کربلا

با نمازى کار صد اعجاز کرد

اسماعیل رفاهى‏

نماز

چشم آن دارم که در حال نماز

پرگشایم تا به خلوتگاه راز

مرغ دل هر دم به بال اشتیاق‏

اوج مى‏گیرد به معراج نماز

هر که چون من مست جام عشق شد

مى‏شود در پیش جانان سرفراز

آید از گلدسته‏ها بانگ اذان‏

هست این بانگ منادى دلنواز

شعله شو، پروانه شو، دیوانه شو

محو شو در آتش سوز و گداز

در بر ناز تو اى نازآفرین‏

هست سر تا پاى ما عجز و نیاز

بارالها از تو خواهم روز و شب‏

تا رها گردم ز دام حرص و آز

دردهاى خلق را درمان تویى‏

چاره‏ام کن، چاره‏ام، اى چارساز

در تمام لحظه‏هاى هستیم‏

دست حاجت سوى تو دارم دراز

سرخوشم «شهلا» من از فیض حضور

در نمازم، در نمازم، در نماز

صدیقه صابرى «شهلا»

نماز

خیز و بر اوج فلک پرواز کن‏

بال مرغ روح خود را باز کن‏

خلوت دل خانه‏ى عشق خداست‏

با نماز آن راز را ابراز کن‏

شستشو کن با گلاب دیده، دل‏

ساز دل ز آهنگ او دمساز کن‏

ناى با آهنگ وصل او بزن‏

دیده را مبهوت سرو ناز کن‏

گوش دل بسپار بر آواى او

ناى جان همساز آن آواز کن‏

عاشقا برخیز و مى کن در سبو

خیز با معشوق سوز و ساز کن‏

شاد کن دل را ز انوار نماز

تا شوى در هر دو عالم سرفراز

خیز و کن پرواز با بال نماز

با عروج عشق سوى چاره ساز

اى نم باران تو با آن قطره‏ها

کن سوى دریاى رحمت دیده باز

خیز و رو با عندلیبان سحر

در تجلى‏گاه عشق دلنواز

جرعه‏اى زان خم به جام دل بریز

مست شو از جلوه‏ى آن سرو ناز

باغ رضوان است جاى عندلیب‏

کن رها زندان حرص و یأس و آز

سالکان آهنگ کویش مى‏کنند

رهروان با کوله بارى از نیاز

شاد کن دل را ز انوار نماز

تا شوى در هر دو عالم سرفراز

اى عروج آسمان هر شهید

گوهر اسرار قرآن مجید

در تجلى‏گاه حمد تو بهشت‏

در رکوع و در سجود تو نوید

در اذانت جلوه‏ى حق آشکار

با وضویت نور بر دلها پدید

اى مراد جمله ابرار زمان‏

آرزوى جذبه جان مرید

اى به یادت عارف شب زنده‏دار

آنکه عشقت را به جان و دل خرید

اوج عرفان ذکر تسبیحات تو

در قیام و در قعود تو امید

اى نماز اى گنج اسرار خدا

اى به نامت روى هر مؤمن سفید

هر کسى دریافت اسرار تو را

عاقبت سر انا الحق را شنید

ذکر تو داروى درد خستگان‏

یاد تو، یاد خداوند مجید

شاد کن دل را ز انوار نماز

تا شوى در هر دو عالم سرفراز

محمد سروش

نماز

هست معراج در صفاى نماز

بى‏تعلق بیا براى نماز

سیر کردن به عالم ملکوت‏

هست از نور ره‏گشاى نماز

روح را در عروج روشن عشق‏

مى‏سپارم به اعتلاى نماز

جان و دل را به جلوه‏گاه حضور

مى‏کنم روشن از صفاى نماز

ریختم در مقام آگاهى‏

هستى خویش را به پاى نماز

یکسر از خویشتن شدم فانى‏

تا که دریافتم بقاى نماز

جان در آن لحظه‏هاى نورانى‏

شد هم آغوش با خداى نماز

شوق هم شد به وصل او اکسیر

از گل مهر کیمیاى نماز

در وصالم طلیعه نورش‏

آگهم کرد از بهاى نماز

غرق در نور عشق مى‏گویم‏

غزلى ناب از براى نماز

باز کن چشم دل که جان «مراد»

متجلى است از جلاى نماز

حسن کاظمى مرادى «مراد»

الصلوة معراج المؤمن‏

مى‏روم با جان روشن سوى دوست‏

در حریم خلوت مینوى دوست‏

دل پذیراى ظهورش مى‏کنم‏

روشن از فیض حضورش مى‏کنم‏

بسته‏ام بر جان خود احرام را

ناظرم آئینه‏ى الهام را

فارغم دیگر ز کل ماسوا

مى‏کنم از جان به جانان اقتدا

فیض او جارى است بر من در حضور

گشته‏ام مستغرق دریاى نور

در نمازم اوست در مد نظر

اوست مى‏بخشد به جان من اثر

اوست مى‏خواند مرا من نیستم‏

اوست مى‏گوید بگو من کیستم‏

اوست مى‏خواند مرا سوى نماز

تا ز جان با او کنم راز و نیاز

اوست در سیر همه آفاق من‏

اوست در آئینه‏ى اشراق من‏

اوست در انفاس جان‏افزاى من‏

اوست در ناى من و آواى من‏

خالیم از خویش و لبریزم ز دوست‏

در ضمیرم بانگ الا هوى اوست‏

اوست مى‏خواند مرا در راز من‏

در نمازم اوست هم آواز من‏

یار من بى‏پرده مى‏خواند مرا

تا شوم آگه ز راز ربنا

با ولایش روشنى شد حاصلم‏

بى‏ولایش در نماز باطلم‏

گفتم از جان قل هو الله احد

کیمیا شد دل ز انوار صمد

در عروجم محو آیات وِیَم‏

روشن از نور سماوات وِیَم‏

رحمت فیضش در انفاس من است‏

جوشش دریاى احساس من است‏

از دل روشن به جان هوشیار

روح پرهیزم درآمیزد به یار

خوش به او پرداخت جان قابلم‏

فارغ از رنج من و ما شد دلم‏

جان چو با نور ظهورش روبروست‏

گفتگو با حضرت رحمان نکوست‏

اى تو محبوب دل آگاه من‏

اى تو در من رهنماى راه من‏

دل «مراد» خویش را بى‏پرده دید

خط لا بر صفحه الا کشید

گفت جان با هم‏نوائى‏هاى تو

محو شد چون قطره در دریاى تو

با نوایت همنوائى مى‏کنم‏

تا ترا دارم خدائى مى‏کنم‏

حسن کاظمى مرادى «مراد»

پله معراج حق‏

بکوش تا سر و پا جان شوى براى نماز

ترا که روى سخن هست با خداى نماز

ز رکن دین که نماز است پاسدارى کن‏

که هست پله‏ى معراج حق بناى نماز

رسد بگوش چو گلبانگ جانفزاى اذان‏

قیام کن ز سر صدق از براى نماز

ز راه صدق و صفا با خدا شود نزدیک‏

دلى که پر زند از شوق در هواى نماز

همیشه دست دعایش گره‏گشا گردد

هر آنکه از دل و جان ایستد به پاى نماز

دگر به هیچ بهائى نمى‏دهد از دست‏

شناخت آنکه به عالم چو ما بهاى نماز

سحر ز اشک نیایش طراوتم دادند

دلم چو آینه روشن شد از صفاى نماز

به چشم دل به جز آیات حق نمى‏بیند

هر آن کسى که شود «آیت» آشناى نماز

آیت الله دشتچى «آیت»

کو آن که به تو از منِ خود پل زده باشد

کو آن که به تو از منِ خود پل زده باشد؟

در خویش گریزى به تحول زده باشد؟

سجاده‏نشینى که در آفاق تجلى

یک عمر به خورشید فقط زل زده باشد

از آینه بینش شفاف به دور است

چشمى که به خود رنگ تغافل زده باشد

یک گام عقب‏گرد در این قافله کافى‏ست

تا پا به سراشیب تنزل زده باشد

کو آتش اندیشه که بر باغچه درک

از روى عطش چتر تأمل زده باشد

شادا که در اوقات مناجات و اجابت

در حضرت تو دست توسل زده باشد

از جنس خلیل (ع) است در انبوهى آتش

آن کس که به تو از منِ خود پل زده باشد

مصطفى ملک‏عابدى

چیست در باغ تماشایى قدقامت تو

تا بلنداى تو در راز و نیاز است هنوز

نفسِ دشت، پر از سوز و گداز است هنوز

چیست در باغ تماشایى قدقامت تو

که در و پنجره‏ها سمت تو باز است هنوز

پشت تو، نیّت هفتاد و دو سجاده سرخ

در سجود است و رکوع است و نماز است هنوز

اى تماشاى تو در گستره‏اى از ملکوت!

پشت پلکِ تو زمین، چشم به راز است هنوز

بس که از هرم نفس‏هاى تو در نایم ریخت

بستر سینه پر از سوز و گداز است هنوز

مصطفى ملک‏عابدى

فیض نماز

چون مؤذن سحر دهد آواز

سر دهد نغمه از براى نماز

گر کشى پاى همت از بستر

بگذرى گر ز چار بالش ناز

رو کنى جانب حقیقت محض‏

چشم پوشى ز هر چه هست مجاز

اشک رنگین کنى ز خون جگر

ناله را پر دهى ز سوز و گداز

روزنى از نماز خانه‏ى دل‏

برکنى سوى آسمان‏ها باز

با طمأنینه گام بردارى‏

سفر عشق را کنى آغاز

چون حضور دلت شود کامل‏

لطف غیبى شود تو را انباز

در فضاى عوالم ملکوت‏

مرغ تسبیح را دهى پرواز

ره برى بر سرادق لاهوت‏

شوى آنجا مشار و محرم راز

رسدت از مقام قرب به گوش‏

رسد از شش جهت تو را آواز

کى بریده دل از علایقها

به حقیقت رسانده خود ز مجاز

آمدى خوش بیا بیا که بود

درگه فیض حق به رویت باز

اِرجِعى اِرجِعى اِلى رَبِک‏

این تو و این در بهشت فراز

فَادخُلى فى عِبادى اى زائر

این تو و این خداى بنده‏نواز

مقصد از خلق تو عبادت تست‏

زین عبادت شوى به حق دمساز

«صاعد» آسان مگیر فیض حضور

همه را وانه و به او پرداز

محمد على صاعد

تک و تنها به که مى‏اندیشم‏

دلم از چیست پریشان شده است‏

کیست در خلوت تنهایى من‏

همه ذرات من ایمان شده است‏

شوق دیدار تو در دل دارم‏

طاقت آتش هجرانم نیست‏

دل به دریاى حقیقت زده‏ام‏

تا تو هستى غم طوفانم نیست

باز در خلوت تنهایى من‏

لحظه‏ها صاف و زلالى شده‏اند

از افق تا به افق آینه‏ها

همه از غیر تو خالى شده‏اند

باز از آن دور از آن سوى فلق‏

بانگ جانبخش اذان مى‏آید

آسمان تا به زمین خم شده است‏

رخ به دامان افق مى‏ساید

خواهشى در دل من مى‏شکفد

خواهش رویش گلهاى نیاز

خواهش وصل تو در سجده‏ى عشق‏

روى سجاده‏ى سر سبز نماز

سیف‏اله خادمى «خادم»

پنجره‏اى به بهار

اى دل‏انگیزتر از لذت پرواز، نماز

عشق‏ورزى مرا فرصت ابراز، نماز

در زلال تو که سرچشمه‏ى رود شوقى‏

مى شوم با نفس آینه همراز، نماز

با تو یک پنجره دارم به تماشاى بهار

بى تو با سردترین حنجره دمساز، نماز

دلت از دختر خورشید خبر دارد و عشق‏

لبت از ماندن و پوییدن و آغاز نماز

من کویرى‏تر از آنم که به خود سبز شوم‏

روزنى کن به دل سوخته‏ام باز، نماز

با طمأنینه‏ى الفاظ تو آرام شوم‏

اى غزلسازترین مرغ خوش‏آواز، نماز

در حوالى تو صد چشمه‏ى پاک است و زلال‏

و من و این همه داغ جگرانداز، نماز

غنچه‏ى لاله‏ام و داغ شکفتن دارم‏

حرفها دارم از آن نرگس غماز، نماز

اى خوش آن اوج نشینان که به بال و پر سرخ‏

تا عروج تو رسیدند به پرواز، نماز

در کدامین غزل سبز به من هدیه شدى‏

که پر از شوق شکفتن شده‏ام باز، نماز

رضا خیرى «شکیب»

محراب عشق‏

آزاده‏اى که کعبه دلهاست کوى او

دارند چشم، اهل دو عالم به سوى او

صاحبدلان کنند به شکرانه جان نثار

در مقدم صبا به نسیمى ز کوى او

اى جان فداى همت آن عاشقى که بود

در راه دوست کشته شدن آرزوى او

دلداده‏اى که بود به محراب وصل دوست‏

از جویبار خون همه غسل و، وضوى او

کردند جان نثار چو عقد نماز بست‏

ز آزادگان عشق دو تن پیش روى او

لب تشنه جان سپرد به جانان کسى که بود

سر چشمه حیات نمى از سبوى او

در خون تپید آنکه دو عالم حقیر بود

در من یزید عشق به یک تار موى او

در ساحل فرات چون لب تشنه شد شهید

سیراب گشت مزرع دین زآبروى او

فرى دوباره یافت حقیقت ز فیض وى‏

آبى دوباره جست شریعت ز جوى او

هستى به جنبش آمد و عالم ز جاى شد

هل من مغیث شد چو بلند از گلوى او

خونین شفق به دامن این نیلگون سپهر

آیینه‏اى‏ست کرده در آن جلوه روى او

این کیست خیره مانده درو چشم عالمین‏

شمع حقیقت است و چراغ هدى حسین (ع)

استاد محمود شاهرخى «جذبه»

بزم شهود

بشنو از آن پیر، پیر راه عشق‏

مفتى روشندل آگاه عشق‏

گفت بهر عاشق پر سوز و ساز

در ره عشق است دو رکعت نماز

روى خود باید به خون شوید نخست‏

چون وضویش نیست جز با خون درست‏

چون ز خون خویشتن سازد وضو

مى‏رود در بزم جانان سرخ رو

آرى آرى این نماز عاشق است‏

این چنین راز و نیاز عاشق است‏

ظهر عاشورا در آن غوغاى عام‏

آن قیامت قامت آمد در قیام‏

راست چون شمعى فروزان ایستاد

آتش دل در زبان خود نهاد

گشت با دلدار در راز و نیاز

حالتى خوش داشت در آن سوز و ساز

در مقام لى مع الله داشت جا

فارغ از خود بود و کل ماسوى‏

سینه‏ى او مشتعل چون شمع بود

در مقام خاص جمع‏الجمع بود

آن چنان در بحر وحدت بود غرق‏

که نبود او را عنایت سوى فرق‏

ناگهان از سوى آن قوم شریر

بر سر او همچو باران ریخت تیر

بود آن سان غرقه‏ى بحر شهود

که فراغت داشت از بود و نبود

مانده‏ى اصحاب او گشتند جمع‏

همچو پروانه به گرداگرد شمع‏

جملگى کردند بهر حفظ شاه‏

سینه‏هاى خویش را آماجگاه‏

تیر چون از سوى دشمن مى‏رسید

هر کسش با شوق بر جان مى‏خرید

چند تن در پیش آن شاه وجود

سرخ‏رو رفتند در بزم شهود

لیک آن مرآت الله الصمد

بد مقیم خلوت جمع‏الاحد

بود محو آن گونه در خورشید ذات‏

که نبود او را به ذرات التفات‏

بود با جانانه در گفت و شنود

دم بدم از ناى وحدت مى‏سرود

«حیث أَقْرَب اَنتَ مِنْ حَبْلِ الْوَرِید

لم اقل یا، یا نداء للبعید

بل اغالطهم انادى فى القفار

کى لاکتم من معى ممن اغار»

استاد محمود شاهرخى‏

نماز و نیاز

هر شب خیال روى تو در خواب دیده‏ام‏

یعنى، صفاى آینه، در آب دیده‏ام‏

من گنگ خواب دیده و هرگز ندیده‏ام‏

الا خیال دوست که در خواب دیده‏ام‏

رنگین کمان عشق و جنون را در آسمان‏

گلریز بر صحیفه‏ى اصحاب دیده‏ام‏

با لحظه‏هاى سبز دعا، آفتاب را

در خلوت شبانه‏ى مهتاب دیده‏ام‏

فوج کبوتران نماز و نیاز را

بر عرش پر کشیده ز محراب دیده‏ام‏

خون هزار سرو که از دست داده‏ایم‏

جارى به پاى لاله‏ى سیراب دیده‏ام‏

«دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم» (35)

با معجزى که در غزل ناب دیده‏ام‏

استاد مشفق کاشانى‏

مصباح هدا

قبله حاجات الا اى کعبه کوى ولا

غرق خون اى خاک آتشناک دشت کربلا

گلشن مینو، بهشت آرزو، باغ امید

تربت پاک حسین بن على مرتضا (ع)

جلوه بخش جان زهرا (س) – قرة العین على (ع)

نور کشتى نجات – انوار مصباح هدا

پیشواى پاکبازان، مقتداى انس و جان‏

رهروان راه حق را – رهنما و رهگشا

اى فروغ روشنى بخش دل و جان روى تو

دیده را اى برتر از افلاک عزت، توتیا

شد فرات از خون هفتاد و دو گوهر لعل فام‏

دجله آتشگون شد از داغ فراق لاله‏ها

قرن‏ها شد با غمت ره‏توشه دارد هر غریب‏

از غبارت، اى به درمان دردمندان را دوا

جاودان نقش نیایش ماند اى جان در جهان‏

به نماز ظهر عاشورا چو کردى جان فدا

تا همه حاجات محتاجان روا دارى مراست‏

اى مجیب‏الدعوه دایم در برت دست دعا

دستگیرى کن مگر پایم نلغزد در صراط

رحمت آور اى امام‏الرحمه در روز جزا

«یاور» از دامان وصلت کى کشد اى دوست، دست‏

تا به پایت سر سپارد – کى شناسد سر ز پا

استاد یاور همدانى‏

انى احب الصلاة

آن کشته راه دین‏

غرقه خون روى زمین‏

سر مى‏دهد این ندا

انى احب الصلاة (2)

آن ماه بى‏قرینه‏

آب آور سکینه‏

سر مى‏دهد این ندا

انى احب الصلاة (2)

آن سید شهیدان‏

کشته تیغ عدوان‏

سر مى‏دهد این ندا

انى احب الصلاة (2)

استاد عباس براتى‏پور

نوحه ظهر عاشورا

قتلگه غرق خون – شد ز خون حسین‏

جلوه گر از رخ – لاله گون حسین‏

این ندا مى‏رود تا به عرش علا

اشهد انک / قد اقمت الصلاة (2)

کودکان تشنه لب – غرق شور و نوا

ناله‏ى العطش – آید از خیمه‏ها

این ندا مى‏رود تا به عرش علا

اَشهَدُ اَنَکَ / قد اقمت الصلاة (2)

مرد میدان دین را ز دشمن چه باک‏

هدیه‏ى راه دین خون مردان پاک‏

این ندا مى‏رود تا به عرش علا

اشهد انک / قد اقمت الصلاة (2)

اى شده کشته در راه احیاء دین‏

سرفراز نى و تن به روى زمین‏

این ندا مى‏رود تا به عرش علا

اشهد انک / قد اقمت الصلاة (2)

استاد عباس براتى‏پور

نماز ظهر عاشورا

رضاى حق، مرا چون بوده مقصود

گذشتم از همه در راه معبود

ز قتل اکبر و عباس و قاسم‏

مرا هر لحظه داغى دیگر افزود

همى گرید رباب و نیست اصغر

بود گهواره خالى، خیمه پر دود

به پیش چشم زینب در وداعم‏

دگر شام اسارت بود مشهود

به دنبالم دوان آمد رقیه‏

مگر بار دگر بیند مرا زود

همه یاران من رفتند یکسر

رسیدند آن وفاداران به مقصود

ولى من مانده‏ام تنهاى تنها

ز هر سو راه‏ها گردیده مسدود

به گود قتلگه افتادم از پا

به غارت چون که دشمن دست بگشود

سرم بر نى، به دست نیزه‏داران‏

تنم زیر سم اسبان بفرسود

صراط وصل را، در این مراحل‏

دلم با شوق و بى‏حد، گرچه پیمود

ولى والاترین معراج عشقم‏

نماز ظهر عاشوراى من بود

«حسانا» کربلا گلزار زهراست‏

خوشا آن عاشقى کآنجا بیاسود

استاد حبیب‏الله چایچیان (حسان)

نماز سرخ‏

ناگهان ولوله در گنبد افلاک افتاد

رد هفتاد و دو خورشید چو بر خاک افتاد

باده نوش سحر از بیعت شب مى‏کوچید

روى لب زمزمه‏ى فزت و رب مى‏کوچید

آسمان همنفس بال کبوتر مى‏شد

خون حق لاله‏ى بستان پیمبر مى‏شد

حق حق چاه به آواى خروش آمده بود

داغ گل در رگ خورشید به جوش آمده بود

از عروج فلق سرخ مدارید عجب‏

نتوان دید که خورشید کند سجده به شب‏

حرف هفتاد و دو سرو است که عاشق بودند

رهرو سرخ‏ترین فصل شقایق بودند

تشنه‏کامان بلا باده پرستان الست‏

همه از جام بلا چند قدح خورده و مست‏

قدح عاطفه از باده‏ى لا نوشیده‏

جامه‏ى سرخ از آیین ولا پوشیده‏

زان مى مست که راى همه مستانه کند

همه را دل شده و عاشق و دیوانه کند

دل یاران خدا سخت به هم یکدله بود

زانکه عباس علمدار در این قافله بود

بینشان سرور و سالار حسین است حسین‏

قبله‏ى جمله‏ى احرار حسین است حسین‏

او که آرام و طمأنینه‏ى پیغمبر بود

او که خورشید منیر افق حیدر بود

او که از دامن گل شاخه‏ى حرمان چیده‏

غنچه‏وار از عطش داغ جگر خندیده‏

آن گروه سحراندیش و سعادت پیشه‏

همه خون در جگر آورده و سبز اندیشه‏

روى کم کم به حوالى فرات آوردند

مردگان را خبر از آب حیات آوردند

روبرو امت شب برگذر نافله بود

از یزید و عمر سعد دو صد قافله بود

خون خیال گذر از صفحه‏ى عاشورا داشت‏

دهر مى‏سوخت اگر، یکسره زان غم، جا داشت‏

دوش مشک از کف سردار فرو افتاده‏

قد عباس علمدار فرو افتاده‏

راه بستند بر آن قافله خون‏آشامان‏

جاهلان، شب‏زدگان، ظلم‏پرستان، خامان‏

وقت آن است که یاران همه بدرود کنند

از دل خون و خطر روى به معبود کنند

وقت آن است که قاسم به عمو یار شود

جان نهد بر کف و بر نیزه خریدار شود

عابس و عون و حبیب ابن مظاهر، اکبر

هستى خویش سپردند به امواج خطر

همه از تیره‏ى پاکان و دلیران بودند

همه در مرتبه‏ى عشق امیران بودند

گرچه هر یک به یکى قافله‏ى شمشیر زدند

عاقبت سینه‏شان را به گل تیر زدند

همه رفتند، عزیزان و به جا ماند حسین‏

نور حق بود و چو خورشید به شب راند حسین‏

دشت پرخون و مریدانش به خون غلتیده‏

همه در جرگه‏ى خورشیدى خون رقصیده‏

ظهر هنگامه جنگ است و شرر مى‏بارد

هر طرف تیر جگر سوز و خطر مى‏بارد

وقت آن است که جان را به هدف بگذارد

سجده بر حق کند و تیغ ز کف بگذارد

دید هنگام نماز است و صلاى ظهر است‏

خون خورشید اگر ریخت نماى ظهر است‏

سجده بر حق زد و مسجود به معبودش شد

همدم سرخ‏ترین لحظه‏ى موعودش شد

با دو صد داغ به آهنگ خدا قامت بست‏

وصلت یار طلب کرد و در فرقت بست‏

او که در بندگیش لایق هر تحسین بود

صفحه‏ى صاف‏ترین فصل نمازش این بود

چه نمازى که به خون جگر آغشته شده‏

تار و پودش به هم آغوشى حق رشته شده‏

چه نمازى که غنا مى‏دهد از آب حیات‏

خبرت مى‏دهد از پرتو حق جلوه‏ى ذات‏

اى خوش آن قوم که آیین نماز از تو گرفت‏

از خدا دم زدن و راز و نیاز از تو گرفت‏

یاسمن از عطش سرخ تو بو آورده است‏

از گلوى تو گل سرخ سبو آورده است‏

پاکبازى چو تو در عرصه این عالم نیست‏

تا تو هستى و مرام تو ز عالم غم نیست‏

تو حسینى و من از جام تو مى مى‏خواهم‏

نور عینى و به جز کام تو کى مى‏خواهم‏

تا ابد در افق عاطفه فریاد تویى‏

سرو آزاد تویى لاله و شمشاد تویى‏

چون به احیاى نماز است قیام تو حسین‏

من فداى عطش سرخ کلام تو حسین‏

تا ابد عبد و مریدم به نماز تو حسین‏

تشنه‏ام بر افق ظلم گداز تو حسین‏

رضا خیرى «شکیب»

نماز سرخ‏

اى شهید جاویدان، شعر ماندگارى تو

روح آفتابى تو، رمز افتخارى تو

از تبار دریاها، از دیار توفانى‏

راز چشمه نورى، عطر لاله‏زارى تو

لاله‏ى به خون پرپر از سلاله‏ى کوثر

از شراب روحانى، مستى و خمارى تو

زخم بال رنگینت، عطر آشنا دارد

اى کبوتر عاشق، مژده بهارى تو

آسمان آبى را، روح سبز پروازى‏

تک ستاره‏اى روشن در شبان تارى تو

اى نماز سرخ تو ترجمانى از باور

باغ باور ما را، نغمه‏ى هزارى تو

آسمان ایمان را، اختر درخشانى‏

شمع جمع یارانى، بوى عشق دارى تو

باغ سرخ گلها را، آب زندگى دادى‏

مثل لاله رنگینى، مثل چشمه‏سارى تو

سمت نور کوچیدى، اى پرنده عاشق‏

مرد جبهه و سنگر، مرد سربدارى تو

با تو عشق معنا شد، فصل عاشقى‏ها شد

اى شقایق پرپر، فجر انتظارى تو

جاودانه مى‏مانى، در کتاب آزادى‏

کز حدیث عاشورا، طرفه یادگارى تو

هما قدرتى

نماز عاشورا

چه غریبانه از عطش مى‏سوخت‏

تن تبدار کربلا آن روز

آتش آفتاب مى‏تابید

بر سر خاک آشنا آن روز

نیزه از هر کرانه مى‏بارید

یاسها پرپر جفا بودند

لاله‏هاى شکفته در دل خون‏

در مناجات با خدا بودند

اشک از چشم آسمان مى‏ریخت‏

سینه از درد شعله‏ور مى‏شد

لحظه لحظه ز فتنه‏ى دشمن‏

بارش نیزه بیشتر مى‏شد

ترک سجاده و نماز نکرد

گرچه از جان بریده بود حسین (ع)

سر به درگاه دوست مى‏آورد

عشق را برگزیده بود حسین (ع)

زیر باران نیزه‏ى دشمن‏

در رکوع و سجود بود امام (ع)

در مناجات ظهر عاشورا

شعر پرواز مى‏سرود امام (ع)

زهرا صفائى

محو لاهوت‏

تا خلوت پیش رویت، سرشار عطر صلاة است‏

هر ذره از پیکر تو، آیینه‏ى نور ذات است‏

سجاده‏ات محو لاهوت، تسبیح تو در ترنم‏

آب وضویت ز دجله‏ست، روحت شکوه فرات است‏

تا در قیام و قعودى، سبزى شبیه بهشتى‏

انفاس تو بوى خضر است، اشک تو آب حیات است‏

برگوى اذان و اقامه، مى‏خواهم از او بگویم‏

این دل مناجات دارد، پیرست پیر هرات است‏

دستى به تکبیر بردار، الله‏اکبر از این عشق‏

عشق تو جوشن کبیر است، لبریز اسم و صفات است‏

تا در رکوع و سجودى، قدیسى از جنس نورى‏

قلب اهورائى تو، چون ماه در کائنات است‏

شعر مرا زیر و رو کن، با حمد و با قل هو الله‏

شعرى که از او بگوید، نور است شاخ نبات است‏

از کربلاى مقدس، مى‏آید آواى مردى‏

آواى نورانى او «انى احب الصلوة» است‏

صالح محمدى امین

نماز آخر

تقدیم به مولاى شهیدان حسین (ع) و نماز عاشورایش

بلال شو، اذان بگو که مهر من تراب اوست!

نماز صبح و شام من ز نور آفتاب اوست‏

چه «اشهد» و چه «اشهدت» به روح تشنه رحمت است‏

ببند قامت و ببین نماز چون سحاب اوست‏

سلام بر حسین و بر جماعت میان خون‏

تشهد و سلام ما ز شور انقلاب اوست‏

ز خاک کربلا رسد شمیم شفع و وتر او

فرات و دجله تشنه‏ى دو دیده‏ى پر آب اوست‏

بایست رو به قبله‏اى امام و مقتدا، کنون‏

زمان سجده و رکوع و ذکرهاى ناب اوست‏

بخوان شهادتین را که آخرین نماز توست‏

تو تشنه‏ى شهادتى شهید در رکاب اوست‏

صالح محمدى امین

شب زنده‏داران کوى دوست‏

امشب تمام‏

یاران عاشق‏

گرم نمازند

تا صبح صادق‏

سوزند و گویند

با چشم گریان‏

مولا حسین جان‏

اینان ز نسل‏

فتح قریب‏اند

شب زنده‏دار

کوى حبیب‏اند

هستند مأنوس‏

با روح قرآن‏

مولا حسین جان‏

اینان که امشب‏

محو خدایند

پروانه‏هاى‏

شمع ولایند

گریند و گویند

با قلب سوزان‏

مولا حسین جان‏

عباس گردد

دور حرم را

بگرفته در کف‏

امشب علم را

فردا شود او

لب تشنه قربان‏

مولا حسین جان‏

بر قلب زینب‏

جز غم نتابد

از داغ فردا

امشب نخوابد

دارد ز محنت‏

قلبى پریشان‏

مولا حسین جان‏

یک مادر اشکش‏

چون گل شکفته‏

زیرا که طفلش

بى‏شیر خفته‏

فردا شود غم‏

گهواره جنبان‏

مولا حسین جان‏

محمود تارى «یاسر»

سجده‏ى خون‏

ز دست غم‏ها

سبو گرفتم‏

ز چشمه‏ى خون‏

وضو گرفتم‏

ادا نمودم‏

نماز خود را

خدا خدایا

به ظهر روز

قیام عاشور

فتاده بودم‏

به سجده نور

به ذکر تو یافت‏

دلم تسلا

خدا خدایا

به کربلا بود

سرود من خون‏

رکوع من خون‏

سجود من خون‏

عبادتم شد

به موج خون‏ها

خدا خدایا

محبت حق‏

به دل نشاندم‏

به قتلگه من‏

نماز خواندم‏

اگرچه بودم‏

غریب و تنها

خدا خدایا

محمود تارى «یاسر»

نماز در خون‏

دیده خون بارد

چون عاشقى دارد

سوز و گداز عشق‏

در میان خون‏

با چهره‏ى گلگون‏

خواند نماز عشق‏

باروى گلگون حسین‏

افتاده در خون حسین‏

آه واویلا

یوسف زهرا

مانده کنون تنها

در بین دشمن‏ها

شد بگوش جان‏

هم شیون طفلان‏

هم ناله‏ى زن‏ها

باروى گلگون حسین‏

افتاده در خون حسین‏

آه واویلا

آسمان از غم‏

شد تیره و درهم‏

آه از دل زینب‏

دارد این خواهر

دست عزا بر سر

واویلتا بر لب‏

باروى گلگون حسین‏

افتاده در خون حسین‏

آه و واویلا

شمر دون از کین‏

در مقتل خونى‏

بالین شه آمد

شد زمین لرزان‏

زینب دوان دوان‏

در قتلگه آمد

باروى گلگون حسین‏

افتاده در خون حسین‏

آه و واویلا

از گل زینب‏

اى کوفیان یارب‏

کردند مهمانى‏

شد جدا از تن‏

با خنجر دشمن‏

آن رأس نورانى‏

باروى گلگون حسین‏

افتاده در خون حسین‏

آه و واویلا

محمود تارى «یاسر»

نماز ظهر عاشورا

یا حسین اى جلوگاه کبریا سیماى تو

مظهر آیات حق روى جهان آراى تو

در جدال حق و باطل در زمین کربلا

خون حق پیوسته مى‏جوشید در اعضاى تو

در حقیقت دشمنت را دیده حق بین نبود

ورنه مرآت خدائى بود سر تا پاى تو

از قیامت تا قیامت نخل دین شد بارور

عالمى باشد گواه نهضت گویاى تو

در بر عزم تو کس یاراى ره‏بندى نداشت‏

بود چون غوغاى حق در سینه سیناى تو

تا تو هل من ناصر و هل من معین گفتى هنوز

مى‏رسد بر گوش هر آزاده‏اى آواى تو

جاودان از خون خود کردى تو احیاى نماز

اى همه عالم فداى همت والاى تو

یک جهان عشق و فداکارى و مهر و عاطفت‏

جلوه‏گر شد در نماز ظهر عاشوراى تو

تا تو در راه جوانمردى نهادى پا حسین‏

کى تواند کس گذارد پاى جاى پاى تو

در جزا از «ماهر» محزون شفاعت کن حسین‏

چون خدا بخشد محبان را به یک ایماى تو

على غفرالهى (ماهر اصفهانى)

نماز

آرى اگر بجاى ز صدق و صفا نماز

گردد یقین قبول در کبریا نماز

دورت کند ز منکر و فحشا بدون ریب‏

توأم شود اگر که به صدق و صفا نماز

از پاى تا به سر همه نور خدا شوى‏

سازد ترا ز قید علائق رها نماز

اهل نماز را نبود غم ز مشکلات‏

زیرا که هست بهر تو مشکل گشا نماز

جانم فداى سرور آزادگان حسین‏

کز جان و سرگذشت که سازد به پا نماز

بنیانگذار نهضت خونین کربلا

آن خسروى که خواند براى خدا نماز

یکسر گذشت از همه هستى که جاودان‏

ماند میان امت جدش بجا نماز

«ماهر» ز آفتاب قیامت غمین مباش‏

چون سایه افکند به سرت در جزا نماز

على غفرالهى (ماهر اصفهانى)

صبح صادق‏

تو اى وضوى همیشه، نماز طولانى‏

به صبح صادق شب‏هاى قدر مى‏مانى‏

شبیه واژه‏ى دریاست نام زیبایت‏

لطیف و آبى و بى‏انتها و طوفانى‏

بدون یاد تو خار است زندگى در چشم‏

و با تو عشق پر از فرصت فراوانى‏

تمام مردم این شهر خوب مى‏دانند

تو یادگار غدیرى و اوج ایمانى‏

تو خانه‏زاد خدایى و قلب قبله‏ى عشق‏

تو اقتدار نمازى و روح عرفانى‏

منم خرابه نشین دلى که تاریک است‏

بیا به خلوتم اى آشناى نورانى‏

به کاسه‏هاى پر از شیر کودکان سوگند

که درد شیعه ندارد پس از تو درمانى‏

منم رها شده در این کویر «تنها» یى‏

ببار بر سر این تشنه‏ى بیابانى‏

سید حسن عباسى «تنها»

آیینه‏ى زلال تماشا

(نماز حضرت زینب (س))

عطر زلال جارى صحرا، نماز تو

گویاترین حقیقت گویا، نماز تو

عطر رهاى زمزمه‏هاى شب على (ع)

در خلوت همیشه‏ى دلها، نماز تو

آواى پرطنین حضور ستاره‏ها

زیباتر از بهار شکوفا، نماز تو

آمیزه‏ى معطرى از عشق و آفتاب‏

آیینه‏ى زلال تماشا، نماز تو

اى جارى همیشه‏ى تاریخ روزگار

اى راز و رمز هرچه معما، نماز تو!

اى صبر بى‏نهایت و اى آسمان عشق!

ژرفاى بى‏نهایت دریا، نماز تو

زیباترین بهانه‏ى پرواز تا خدا

شیواترین حکایت دنیا، نماز تو

سجاده‏اى به وسعت ایمان گشوده‏اى‏

در زمزمه‏ست عرش خدا با نماز تو

صبر مجسمى به خداوندى خدا!

منظومه‏اى ز عشق و تولا نماز تو

تعبیر عاشقانه‏ى زیباترین حضور

مثل نماز حضرت زهرا (س)، نماز تو

آسوده‏ایم از غم فردا قسم به عشق!

ما را ضمانت است به فردا، نماز تو

نسترن قدرتى

عطر پرواز

(نماز امام حسین (ع))

در تب بیداد، صحرا مى‏گداخت‏

آسمان از داغ گلها مى‏گداخت‏

آیه آیه عشق بود و موج خون‏

سوره سوره روح صحرا مى‏گداخت‏

کربلا از پرپر گل‏هاى باغ‏

بى قرار و ناشکیبا مى‏گداخت‏

سوز تب دل را به آتش مى‏کشید

جان در آتش رها را، مى‏گداخت‏

در میان شعله آباد جنون‏

لاله‏اى رنگین و زیبا، مى‏گداخت‏

از عروج ناگهان لاله‏ها

یک دل تنهاى تنها، مى‏گداخت‏

دست و مشک و آفتاب و تشنگى‏

سینه را فریاد و غوغا مى‏گداخت‏

چهره از خون دل آذین بسته بود

دیده از داغ تماشا مى‏گداخت‏

درد غربت بود و پایانى نداشت‏

آسمان هم از غم ما مى‏گداخت‏

کربلا تفسیر درد لاله‏ها

از غم امروز و فردا مى‏گداخت‏

غرقه‏ى راز و نیاز عشق بود

او که در آتش سراپا مى‏گداخت‏

عطر پروازش به دل‏ها مى‏نشست‏

عطر پروازى که ما را مى‏گداخت‏

نسترن قدرتى

نماز سرخ صنوبر

(آخرین نماز امام (ع))

هنگامه‏ى قیامت عاشورا

صحراى عشق، عرصه‏ى محشر بود

دلها ز داغ سرخ عطش بى‏تاب‏

چشم تمام آینه‏ها، تر بود

صحرا پر از حضور شقایق‏ها

لبریز عطر بال کبوتر بود

دستى ز باغ فاطمه (س) گل مى‏چید

باغى که سبز و سرخ و معطر بود

سروى میان معرکه در آتش‏

از شعله‏ى شرار ستمگر بود

از سوز تشنه‏کامى گل، مى‏سوخت‏

مردى که داغدار برادر بود

مردى ز نسل آبى دریاها

با اوج بى‏کرانه برابر بود

مثل شمیم عاطفه عطرآمیز

مثل زلال سوره‏ى کوثر بود

آیینه‏ى رشادت مولایى‏

نستوه، شب شکار، دلاور بود

سرشار آیه آیه غم و ماتم‏

مردى که نور چشم پیمبر بود

بر لب سرود سرخ نیایش داشت‏

روحش، قرین درد مکرر بود

او را ز جاودانگى ایمان‏

آواى جاودانه‏ى باور بود

باران تیر بود رها، اما

سردار عشق را سر دیگر بود

تا قبله‏ى حضور خدا جارى‏

عطر نماز سرخ صنوبر بود

در سر هواى سبز پریدن داشت‏

روحى که در نماز، شناور بود

نسترن قدرتى

نیایش سرخ‏

شب بود و سپیده سجده مى‏کرد

یک گوشه نشسته بود صحرا

کشتى به ستم شکسته نامرد

آرام گرفته بود دریا

از گرمى ظهر، آن شب سرد

مى‏تاخت به دشت، خاک فردا

مى‏سوخت شکاف زخم، پر درد

مى‏ساخت نواى سوز، شیدا

دستى به خدا بلند آورد

مى‏رفت که خون کنى خدایا

تا صبح نشسته بود تنها

در چادر شب مهى نشسته‏

صد ابر به گرد خود کشیده‏

بیمار و غمین و زار و خسته‏

از دست حرامیان چه دیده‏

در بر رخ آه و گریه بسته‏

نالیده به درد ناشنیده‏

با قلب تپان، ز غم شکسته‏

درد تو به جان و دل خریده‏

چون صبح به خون شب گسسته‏

تا بوده، کنار تو دویده‏

امروز نمى‏کنى مدارا

دستى به سپاس مى‏گشاید

کاین منبر خون حکایت ماست‏

غم نیست اگر تنى نپاید

عالم همه در ولایت ماست‏

فردا که به نیزه سر برآید

صد محمل خون شکایت ماست‏

بسیار سخن که از تو باید

گفتن که هم از عنایت ماست‏

گر قامت من شکسته، شاید

کاین سینه شکسته غایت ماست‏

مى‏رفت که شب بمیرد آنجا

قربانى ما قبول کردند

کز تن بگسسته، جان جان بود

آنان که ز حق عدول کردند

گفتند که او هم از زنان بود

بعضى به حرم وصول کردند

کاین فتنه‏ى آخرالزمان بود

برخى به عدم افول کردند

دیدند وجود در میان بود

در ظلمت شب حلول کردند

آتش به میان آسمان بود

آیا تو نمى‏روى تماشا

در گوشه‏ى شب خمیده ماهى‏

مى‏سوزد و نور مى‏فشاند

گاهى به سرشک و گاه آهى‏

دل را به سپاس مى‏کشاند

چون فجر به قلب هر سیاهى‏

مى‏تازد و زخم مى‏رساند

فردا که رسد سر دو راهى‏

آید گه آن که او بخواند:

اى لکه ننگ هر گناهى‏

باید اثرى ز تو نماند

از حق تو نمى‏کنى محابا

بشکسته صنوبرم ز دستت‏

فریاد ز تیغ جور فریاد

دادار جهان دهد شکستت‏

اى داد ز دست هرچه بیداد

آن قلب خرد ز تیر مستت‏

خون خورد و تپید و در گل افتاد

اى راحت جان که دیده بستت؟

آن دم که ستاره نوحه سرداد

از لعنت آن که دیده خستت‏

ویران شده کاخ ظلم شداد

بشکن در گنج لطف یارا!

فردا که مسیح سان برآیى‏

خورشید صفت سوار بر نى‏

در نى بدمى، دم جدایى‏

سوزد دل لاله‏ى تو از پى‏

در غربت بى‏کسان کجایى‏

هى‏هاى بر آرد از تو هى هى‏

اى آنکه تو دوستدار مایى‏

در تو برسند عاشقان کى‏

بى باغ و بهار و آشنایى‏

هم صبر که چاره نیست از وى‏

تنها مگذار آشنا را

افسوس که دل نداده بودند

با اینکه تو را به دیده دیدند

صد گوش، زمین نهاده بودند

نشنیده هر آنچه را شنیدند

گویى که ز سنگ زاده بودند

دست از سر آب حق کشیدند

الحق که چقدر ساده بودند

آنان که به کام خود رسیدند

در گل چو خزان فتاده بودند

بر زحمت خویش مى‏خمیدند

افتاده صنوبر تو از پا

دیگر بگذشت آبم از سر

در هجر تو همدمى ندارم‏

هم پنجره بشکنند هم در

آسوده شوم چو جان سپارم‏

جز شرح مصیبتت برادر

نامحرمم ار دمى برآرم‏

تا حق بشناسد از تو کافر

حق تو به جاى مى‏گذارم‏

اینجاست که گفته است مادر

الجار که هست عین دارم‏

پروا نکنم ز جهل اصلا

آن یار یگانه‏اى که دانى‏

هر کار که کرد جمله نیکوست‏

امروز که نیستت زبانى‏

کار تو اشاره‏هاى ابروست‏

از هر جهتى تو بى‏نشانى‏

ملک تو وراى برج و باروست‏

از دیده‏ى دل چه مى‏چکانى‏

اى جان که دلت فدایى اوست‏

معشوق زمینى و زمانى‏

عشقت به مثل طلسم و جادوست‏

اى زیور حسن زینب (س) ما

سیما کرمى‏تبار

دو رکعت عشق‏

سحر بود و ملائک بال در بال‏

دوباره شعر ایمان را سرودند

میان آسمان صدها فرشته‏

پر از آب و پر از آیینه بودند

سحر بود و اذان بود و دل من‏

سحر بود و دو چشم از اشک لبریز

میان کوچه‏ى تاریک روحم‏

صدا مى‏زد کسى؛ برخیز! برخیز!

وضو کردم به آب دیدگانم‏

دلم روشن‏تر از آیینه‏ها شد

هواى کوچه‏ى روحم دوباره‏

پر از عطر خوش یاد خدا شد

سحر بود و به دستان دعایم‏

در دیدار را من باز کردم‏

تمام آسمان سجاده‏ام شد

دو رکعت عشق را آغاز کردم‏

فاطمه ناظرى

نماز عشق‏

زیر رگبار نیزه‏ها برخاست‏

تا بگوید که عشق پابرجاست‏

با تن زخمى و لب خشکش‏

جنگ را با نماز عشق آراست‏

تا بماند نماز پابرجا

گفت این خون سرخ هدیه ماست‏

عشق را این چنین کند اثبات‏

هر که در سینه‏اش ز حق غوغاست‏

جهد کن بر نماز اول وقت‏

این پیام شهید عاشوراست‏

گر نخواندى نماز با اخلاص‏

اشک حسرت به قدر یک دریاست‏

از سر صدق سجده کن (مخلص)

سجده بى‏ریاى ما زیباست‏

سید حجت‏الله آزاده

نماز

معراج هر مقدس و هر پارسا نماز

تنها ستون محکم دین خدا نماز

مقصود از رسالت پیغمبران چه بود؟

اصل رسالت همه انبیا نماز

طاعات بندگان خدا مى‏شود قبول‏

از بنده گر قبول کند کبریا نماز

هرگز به گرد منکر و فحشا نمى‏رود

چون مى‏کند ز منکر و فحشا رها نماز

بى‏شک به قرب حضرت محبوب مى‏رسد

هرکس کند اقامه به صدق و صفا نماز

در هر شبانه‏روز پنج بار فرض‏

در صبح و ظهر و عصر، غروب و عشا نماز

فرزند من فریضه‏ى حق را بجاى آر

زیرا که گشته فرض به شاه و گدا نماز

در آن زمان که بانگ اذان مى‏شود بلند

بشتاب تا کنیم به مسجد ادا نماز

آغاز هر نماز به تکبیر مى‏شود

تا بر خدا بریم به دور از ریا نماز

نیت کنیم و قصد تقرب به ذات او

یعنى براى غیر بود ناروا نماز

خواهى ز رنج و زحمت دنیا رها شوى‏

درد تراست راه علاج و شفا نماز

راه بهشت همسفران در اطاعت است‏

یعنى بود به جنت حق رهگشا نماز

دانى پیام شاه جگر تشنگان چه بود

در تنگناى حادثه‏ى کربلا، نماز

آماج تیر دشمن دین بود و مى‏گشود

تفتیده لعل خویش به تسبیح یا نماز

خوش گفت «عندلیب» خدایا قبول کن‏

از راه لطف بنده‏ى دلداده را نماز

محمود عندلیب

میان آتش و «قدقامت الصلوة» زدن‏

در این میان چه اذانى‏ست باز مى‏خوانى‏

که ایستاده در اینجا نماز مى‏خوانى‏

هنوز هم سرپایى در این سرازیرى‏

چه سربلند چه سان سرفراز مى‏خوانى‏

میان آتش و «قد قامت الصلوة» زدن؟!

تو با وجود «بسوز» و «بساز» مى‏خوانى‏

گمان کنم ملکوتى نهفته در نفست‏

که نکته نکته از آفاق راز مى‏خوانى‏

گلو بریده سر نیزه نیز قرآن را

چه با حرارت و سوز و گداز مى‏خوانى‏

کدام معرکه بى‏یاد و نام حضرت حق‏

که باز وقت نماز است و باز مى‏خوانى‏

مصطفى ملک عابدى‏

مشک عطش‏

چندى است کبوتر غزل، سرخ‏

افتاده به بستر غزل، سرخ‏

خون نامه‏ى کربلایى ماست‏

بر مسلخ دفتر غزل، سرخ‏

شاید که کبوتر دلم را

کشتند به خنجر غزل، سرخ‏

امروز کبوترى نیامد

دیروز ابوذر غزل، سرخ‏

هفتاد و دو تیغ در نیایش‏

هفتاد و دو پیکر غزل، سرخ‏

اى مشک عطش به یاد دارى؟

لب تشنه برادر غزل، سرخ‏

گویا به نماز ایستاده‏

آئینه حیدر غزل، سرخ‏

بگذار بگرید آسمان هم‏

خون بر سر ساغر غزل، سرخ‏

مى‏مانم و تیغ مى‏نویسم‏

گشته است سراسر غزل، سرخ‏

مریم اکبردوست سلیمى

سنگر نماز تو

اقتدا به نماز سرخ حسین (ع)

اى یادگار سرخ محمد (ص) امام عشق‏

اى قائم قیامت سرخ قیام عشق‏

عطر نماز و روح نجیب دعا تویى‏

خورشید آسمان بلند خدا تویى‏

در سایه‏ى قیام تو برپاست عاشقى‏

با عشق آل فاطمه (س) زیباست عاشقى‏

در سایه‏ى رکوع تو، ایمان نشسته است‏

راز و نیاز ناب تو شب را شکسته است‏

در سایه‏ى قنوت تو راه نجات ماست‏

از آخرین نماز تو، دین خدا به پاست‏

در سنگر نماز تو سنگر گرفته‏ام‏

تا اوج آسمان خدا، پر گرفته‏ام‏

از عشق توست اینکه به پا ایستاده‏ایم‏

دل را به دست آینه و آب داده‏ایم‏

اى یادگار سرخ محمد، امام عشق‏

قد قامت الصلوة تو روح قیام عشق‏

ما با قیام سرخ تو پیوند خورده‏ایم‏

راهى به سوى قبله‏ى آیینه برده‏ایم‏

صحرا گواه خلوت راز و نیاز توست‏

حصن حصین دین محمد (ص) نماز توست‏

در جبهه‏ى نیایش سرخت پناه ماست‏

راه همیشه سبز تو، آغاز راه ماست‏

نیلوفر صفائى

یک آسمان ستاره به همراهت‏

اقتدا به نماز زینب (س)

اى از تبار آینه‏ها، زینب (س)

روح شهامتى به خدا، زینب (س)

اى نور پاک بزم اهورایى‏

زیباترین شقایق صحرایى‏

رازى‏ست سر به مهر، نیاز تو

عطر بهشت، عطر نماز تو

اى راه تو، نهایت بیدارى‏

عطر نماز تا به ابد جارى‏

راز بهار باور گلهایى‏

پیغام نور، در شب یلدایى‏

بوى دعا و بوى خدا دارى‏

ابر کرامتى تو و مى‏بارى‏

هنگامه‏ى نماز شبانگاهت‏

یک آسمان ستاره به همراهت‏

عطر دعاى ناب تو تا جاریست‏

بر پا هماره رایت دیندارى‏ست‏

ما دل به مهر آل على (ع) دادیم‏

با تو هزار حنجره فریادیم‏

با بال عشق راهى پروازیم‏

یعنى به آب و آینه دمسازیم‏

بانوى جاودانه‏ى عاشورا

پیغام سرخ خون شقایق‏ها!

ما با تو با نماز تو پیوستیم‏

از هرچه غیر یاد خداست رستیم‏

ما با نیاز سرخ تو خو کردیم‏

از خون پاک دیده وضو کردیم‏

ما و نماز و عشق تو و فردا

لطف تو و نگاه نیاز ما

نیلوفر صفائى‏

آخرین سجده‏

شکوه از آفتاب دارد دل‏

غصه‏اى بى‏حساب دارد دل‏

بنگر این دشت رنگ خون دارد

با خود آوازه‏ى جنون دارد

سایه‏ى آتش و عطش پیداست‏

شور شیرین عاشقى برپاست‏

بوى اشک و گلاب مى‏آید

ناله‏ى بوتراب مى‏آید

سوره‏ى فجر در نماز آمد

عطر مستى ز عرش باز آمد

آتش اشتیاق در جان داشت‏

چون به آب حیات ایمان داشت‏

در قنوتش خدا نمایان بود

چشمه چشمه دعا نمایان بود

نینوا را نواى دیگر داد

شعر پر شور عاشقى سر داد

آخرین سجده را به جا آورد

شور مستى به نینوا آورد

آخرین سجده، سجده‏ى خون بود

در تشهد، سلام، گلگون بود

بوى پرواز و نور مى‏آید

موسى از کوه طور مى‏آید

این شکوه هماره‏ى عشق است‏

پیکر پاره پاره‏ى عشق است‏

حسن یعقوبى

نماز عاشوراى عشق‏

نماز ظهر عاشوراى آن پاک‏

که بر شد از زمین تا اوج افلاک‏

در آن هنگامه‏ى خون و حماسه‏

که مى‏بارید ز ابر غم به سر خاک‏

دلاور مرد راه عشق و ایثار

– به وادى خطر، جانباز و بى‏باک –

همان سالار و سرخیل شهیدان‏

که جدش را خدا فرموده: «لَولاک» (36)

به پیش لشگر دشمن، مقاوم‏

ز جور ظالمان همواره غمناک‏

نماز او به صحراى شهادت‏

که بودى خالص و پاکیزه از، آک (37)

مصور کرد تصویرى مقدس‏

ز اوج عشق جاوید فرحناک‏

طنین دلنواز او به گیتى‏

کند همواره دامان زمان، چاک‏

رساند این پیام آسمانیش‏

به گوش عاشقان در پهنه‏ى خاک:

که فخر من به اسلام و نماز است‏

بود سرمستى‏ام از خمر این تاک‏

هلا، مى‏دان که رکن دین نماز است‏

که باشد از ریا و ریب‏ها پاک‏

دکتر حسین رزمجو

الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقامُوا الصَّلاةَ

ا: اى که مى‏خواهى دلت گنجینه‏ى عرفان شود

این دو دستت باید اول رحل یک قرآن شود

ل: لب مکن وا جز به نام آنکه هستى آفرید

عاشق او گر شدى او عاشق جانان شود

ذ: ذوالجلال حى دانا خالق یکتا خداست‏

هر که گردد بنده‏اش از لطف او انسان شود

ى: یک زمان اندیشه کن اول خدا را بنده شو

گر شدى بنده دلیلت حضرت سبحان شود

ن: نصرت و یارى بجوى از درگهش صبح و مسا

تا که قلبت بر هواى نفس تو سلطان شود

ا: اى برادر سرنوشت آدم و شیطان بخوان‏

گر که مى‏خواهى برایت زندگى آسان شود

ن: نام شیطان را شنیدى از چه رو لعنت شده‏

سجده بر آدم نکرد و عاقبت بریان شود

م: مزد او شد لعنت و نفرین و آتش این چنین‏

پس براى بى‏نمازان این دو صد چندان شود

ک: کبک نفس آدمى سر زیر برف غفلت است‏

چون به زعم او معاصى این چنین پنهان شود

ن: نعمت افزون او بى‏مزد و منت مى‏رسد

با نمازت شکر نعمت کن که او خندان شود

ا: اسم اعظم در قیام است و رکوع و سجده‏تین‏

خوش به حال آنکه چشمش این سه جا گریان شود

ه: همدم و همراز پیغمبر نمى‏گردد کسى‏

جز به اخلاص عمل، کى هر کسى سلمان شود

م: مسح سر تا مسح پا یعنى سراسر بنده‏ئى‏

مخلص او گر نباشى رهبرت شیطان شود

ف: فاتح کل وجودت گر نباشى در قیام‏

دل بهنگام رکوعت واله و حیران شود

ى: یک شبى تنهاى تنها در دل پاک سحر

از معاصى توبه کن تا دل پر از ایمان شود

ا: امر حق را کن اطاعت در عبادتهاى خویش‏

تا ولایت هدیه بر تو از ره احسان شود

ل: لطف او گر صاحب صد قصر و رضوانت کند

از ولایت گر شدى غافل همه ویران شود

ا: اسب نفس خود سوارى با غرور و بى‏خیال‏

هیبت تکبیر تو تا بشنود لرزان شود

ر: راه عصیان مى‏شود مسدود و از لطف خداى‏

راه سجده باز و سجاده در رضوان شود

ض: ضامن رزق همه آن رازق بى‏ادعاست‏

کى روا باشد که آدم عبد این و آن شود

ا: اولین برگ کتاب زندگى باشد نماز

گر قبول افتد رضاى حضرت منان شود

ق: قیمت هر چه عبادت در خلوص نیت است‏

عابد بى‏محتوا در دام دل زندان شود

ا: آن در و دیوار و قصر و حوریان نازنین‏

بر گروه بى‏نمازان خانه‏ى احزان شود

م: مرز بین کفر و اسلام این نماز است و نماز

بى وجودش قصر ایمان سست و بى‏بنیان شود

و: واى بر ما واى بر ما گر عمود دین شکست‏

بعد از آن هر مسلمى سرچشمه‏ى عصیان شود

ا: اسم و رسم مسلمین باشد به تقواى خدا

واى اگر روح شریف مسلمین عریان شود

ا: این همه گلبوته در گلزار دین بشکفته است‏

همتى تا کل عالم سبز و گلباران شود

ل: لحظه لحظه عمر ما چون سایه روشن مى‏رود

واى بر این عمر ما گر لحظه‏ها طوفان شود

ص: صبر اگر در قسمت و تقدیر و غمهایت نبود

سرنوشت تو مثال یوسف کنعان شود

ل: لاله و نسرین و سوسن دائما در ذکر او

در سپاس آنکه صحرا زنده از باران شود

و: وصل اگر خواهى شوى بر درگه قرب خداى‏

وقت سجده رهنمایت حضرت سبحان شود

ت: تائب درگاه تو یارب کجا روى آورد

با همه شرمندگى «شایان» ترا مهمان شود

ابراهیم شایان

نماز

مؤذن نغمه توحید سر کن‏

صلا ده اهل ایمان را خبر کن‏

سروش عرش حق را همصدا شو

سفیر خالق ارض و سما شو

رسان بر عرش گلبانگ اذان را

بخوان نام خداى مهربان را

گواهى ده که او را نیست ثانى‏

دو عالم را به جز او نیست بانى‏

بگو باشد حبیب حق محمد (ص)

رسول خالق یکتاى سرمد

مؤذن صحن دل را منجلى کن‏

چراغ راه خود مهر على کن‏

گواهى ده که از بعد پیمبر

على باشد ولى حى داور

بگو مولا على ما را امام است‏

بگو دین بى‏ولایش ناتمام است‏

مؤذن با صداى گرم و گیرا

جماعت را بخوان سوى مصلا

به گلبانگى جماعت را کن آگاه‏

که باشد با جماعت دست الله‏

بگو پوئیدن این ره صلاح است‏

شما را این ره خیر و فلاح است‏

جماعت را بگو خیر است این کار

بکن زین کار مردم را خبردار

بگو قد قامت و کن راست قامت‏

به قد قامت بیاد آور قیامت‏

مؤذن جز ره حق راه ما نیست‏

دو عالم را خدایى جز خدا نیست‏

مؤذن در نوایت شور و حال است‏

نوایت گویى از ناى بلال است‏

تو هم بشتاب تا بندیم صف را

یکى سازیم دل را و هدف را

به سوى کعبه رو آریم با هم‏

نماز عشق بگذاریم با هم‏

نماز عشق یعنى عشق جانان‏

خداوندى که باشد هستى از آن‏

خوشا آنکس که با جانانه پیوست‏

به هنگام نماز از خویش بگسست‏

خوشا آنکس که راه حق بداند

نماز وصل چون مولا بخواند

نماز خود اگر خواهى على وار

قدم در راه او مردانه بگذار

تشیع یعنى از این راه رفتن‏

سحر بر درگه الله رفتن‏

خوشا آنان که عاشورا نشانند

نماز وصل در مقتل بخوانند

اگر از کربلا یاد آرى اى دوست‏

نمازت را سبک نشمارى اى دوست‏

حسین از بهر آن جان را فدا کرد

نماز وصل در مقتل ادا کرد

بسویش تیر مى‏آمد ز هر سو

ولى او گرم گفتن بود با هو

به کار شاه دین این رمز و راز است‏

که اى مردم ستون دین نماز است‏

نماز است این که باشد پایه دین‏

نه من گویم پیمبر گفته است این‏

الهى «برزگر» را دیده واکن‏

دلش را با حقیقت آشنا کن‏

على وحید دستگردى «برزگر»

نماز عشق‏

بیا که وقت وصال است، دیده بربندیم‏

به روى غیر خدا، هر که هست، دربندیم‏

صلاى عشق برآریم، وقت تکبیر است‏

به عزم بزم حضور خدا، کمر بندیم‏

تمام مأذنه‏ها بانگ عشق سر دادند

بیا به دوش فلق، توشه‏ى سفر بندیم‏

هواى وصل گرفته‏ست، کوچه و برزن‏

صلاح عشق نباشد که بال و پر بندیم‏

کنار نعش برادر، نماز شیرین است‏

سزاست گاه سفر دیده از قمر بندیم‏

فراز نیزه نماز نیاز مى‏خواند

بیا اقامه‏ى خونین درین سحر بندیم‏

هلا مسافر شام، اى طلیعه‏ى خورشید

رها شدى تو و، اى واى ما، که در بندیم‏

نماز عشق چنین بر شریعه مى‏خوانند

بیا که وقت وصال است، دیده بربندیم‏

یدالله عالیخانى «فرجام»

سجده‏گاه عشق‏

آسمان آن روز خونین رنگ بود

در زمین پیکار نام و ننگ بود

ظهر بود و هرم سوزان هوا

آفتاب داغ و خاک نینوا

سرخ خون پاشیده تا اوج سپهر

پرتو خونین، جدا مى‏شد ز مهر

التهابى بیکران، در آسمان‏

تب، زمین را سخت مى‏آزرد جان‏

عشق مى‏بارید و عاشق تشنه بود

چشم دل در انتظار دشنه بود

جان فزا عطر خوش خون شهید

سوى سمتى نرم نرمک مى‏وزید

یک طرف هفتاد و دو معناى عشق‏

سوى دیگر ننگ جویان دمشق‏

برق هر شمشیر و یک فواره خون‏

هر صفیر تیر و سروى سرنگون‏

پیکر صد پاره و سم ستور

کودک افتاده از مادر به دور

در غبار جهل، حق گم گشته بود

بوى غفلت با هوا آغشته بود

زین نبرد نابرابر، وین غزا

شد خجل تقدیر و شرمنده قضا

تک نورد رادمردى و شرف‏

وان بلند معنى و اوج هدف‏

او که پرواز از حضورش در سقوط

وان که عیسى در قیاسش، در هبوط

آن فروزان هدایت در ظلام‏

سهمگین امواج دریا را، سلام‏

آنکه دستش بر شجاعت، بوسه‏گاه‏

وانکه قلبش بر صداقت، برده راه‏

اسوه‏ى احرار و الگوى حیا

آمر معروف و ناهى از ریا

وارث شایسته‏ى خلق کریم‏

پاسدار حرمت و حفظ حریم‏

لحظه دیدار بود و انتظار،

تک سوار عشق را بردى قرار

لب به لبخند رضا بگشود و راز

نغزتر قول و غزل بنمود ساز

ظهر بود و موعد دیدار بود

گوش عاشق را، صلاى یار بود

بانگ تکبیر مؤذن شد بلند

بر لب عاشق، شکوفا نوشخند:

«بارالها! در کجا استاده‏ام؟

آخر هجرست؛ یا آغاز غم؟

در نمازم شوق و شورى دیگرست‏

سجده‏گاهم را حضورى دیگرست‏

در قیامش، قامتى باید چو کوه‏

سروگون، آزاده، با فر و شکوه‏

در رکوعش، ذره‏سان در کهکشان‏

در سجودش، فرق بین این و آن‏

در قنوتش، خالى دست نیاز

در سلامش محو، در نه توى راز

قامت سبز حضورش در نماز

سرخ گون هنگامه‏اى را کرده ساز

در حصار مردگان زنده‏سان‏

استوارى را، حضورش ترجمان‏

این چنین سجاده، وین گونه نماز

سر به سر پندست و سر و رمز و راز

با نمازش گفت، ما را صد پیام:

«تیغ عزت را درآرید از نیام‏

دور بادا ذلت و خوارى ز ما

ذکر و ایثار و شهادت، عز ما»

مثله چون شد پیش چشمت نور عین‏

آنگهت باید نمازى چون حسین (ع)!

خواهرت چون شد اسیر قوم دون‏

آن زمان باید وضو سازى ز خون‏

باید اندر گود بود و سرفراز

ورنه کى سودى تو را بخشد نماز

مسلخ عشق ار نهى گردن نکوست‏

در نماز سرخ، باید ذکر دوست‏

این سترگ امر ایثار و شرف‏

بهر احیاى نمازش بد هدف‏

على نجات سیاوشى

قد اقمت الصلاة

اى حسین – اى شهید مکتب حق‏

افق از خون تو به رنگ شفق‏

کیست مثل تو محو ذات خدا

در نماز اى به حق شده ملحق‏

اى تو آیینه‏ى صفات خدا

اى سفینه نجات و نور هدا

مات و مبهوت جن و انس و ملک‏

به نماز تو ظهر عاشورا

اى فروغ دو دیده عالم‏

به فداى تو عالم و آدم‏

با قیام تو قیامت شد

پایه‏هاى نماز مستحکم‏

اى ستم سوز و چاره ساز، حسین‏

یاور و یار دلنواز، حسین‏

دست از پافتادگان را گیر

اى شهید ره نماز، حسین‏

استاد یاور همدانى (احمد نیک طلب)

نماز عاشورا

دشت سرخ است و عشق مى‏بارد

با تو بودن چه عالمى دارد؟

لاله‏ها صف کشیده‏اند همه‏

سینه‏اى کو که داغ بردارد؟

تیرها!… بر تنم فرود آئید

تا امامم نماز بگزارد

پیش چشمش فدا شوم – اى کاش‏

آفتابى ستاره بشمارد

آنکه تکبیر خوان سجده اوست‏

تن به محراب تیغ بسپارد

آشنائى که قبله عشق است‏

کاش – اهل نمازم انگارد…

جعفر رسول‏زاده‏

نماز

حسین (ع) از خون پاکش تا وضو کرد

وصال روى جانان آرزو کرد

نماز از حرمت خون شهیدان‏

خدا داند که کسب آبرو کرد

قیامت قامتى قامت به پا کرد

به میثاق خداى خود وفا کرد

کنار لاله‏هاى باغ ایثار

نماز عشق را گلگون ادا کرد

کاظم جیرودى

روز نهم دشمن دون بى‏درنگ

یک دله بنواخت ز کین کوس جنگ

آن سپه کفر فرو کوفت طبل

وز شرف شرع بریدند حبل

چون ز صف جنگ برآمد خروش

خون شهیدان حق آمد به جوش

مژده دیدار نکو یارشان

کرد چو گل جلوه رخسارشان

تازه شد از وجدِ گل روى شاه

طعنه زد آرى به رخ مهر و ماه

شه به ابوالفضل، امیر وفا

گفت: شو آگه ز سپاه جفا

مقصد این قوم ستمگر بیاب

آگهى آور ز درنگ و شتاب

کز چه به غوغا به خروش آمدند

دیووش و حق‏کش و کافر شدند

این همه تعجیل و شر و شور چیست

روز نهم فتنه عاشور چیست

گر سر جنگ است کنون خیل را

گو به سحر مهلتى این لیل را

تا کنم این خاتمه روزگار

باز شبى طاعت پروردگار

تا دمى از سوز دل بى‏شکیب

نالمى از شوق وصال حبیب

تا نفسى در شب تار فراق

گریم و نالم ز سر اشتیاق

تا که به پایان، شب هجران رسد

ناله مشتاق به جانان رسد

من بِرَهَم از غم هجران یار

تا به رخش صبح کنم شام تار

من کشم از دل شبى آه دگر

او کند از لطف نگاه دگر

من زنم از شوق به عالم شرر

او کند از مهر به حالم نظر

من ز نگاه رخ زیباى دوست

دیده کنم محو تماشاى دوست

تا به نگاهى به رخش جان دهم

جان ستمدیده به جانان دهم

میر وفادار ابوالفضل راد

سر به وفا در ره فرمان نهاد

رفت به همراه زهیر و حبیب

راند سخن‏ها به فراز و نشیب

گفت که‏اى مردم بى‏عقل و هوش

چیست غرض زین همه جوش و خروش

حالى اگر بر سر رزمید و جنگ

خسرو ما خواسته یک شب درنگ

مهلتى اى دیو و ددان، شاه را

شب نزند دیو ره ماه را

خواسته سلطان وفا امشبى

تا ز دل شوق کشد یاربى

شمر ابا کرد و چو غرنده رعد

زاده حجاج شد و ابن سعد

گفت که بر دیلم و ترکى نژاد

هست روا مهلتى اى کج‏نهاد

نیست به فرزند رسول این روا

واى بر این رأى مخالف نوا

بارى از آن قوم که مهلت بیافت

جانب سلطان شهیدان شتافت

شب همه شب شاه به راز و نیاز

با همه اصحاب به ذکر و نماز

اى فلک امشب شب عاشور ماست

خواب مکن گر به دلت شور ماست

شب نه که آرایش روز الست

ساقى محفل ز مى عشق ماست

شب نه که معراجگه مصطفى

لیله اسراى سپاه وفا

شب نه که در دهر بهین روز عشق

روز ازل را ز ابد سوز عشق

شب نه که آرایش صبح وصال

معرکه عشق، سپاه جلال

شب نه که آشوب دو عالم در او

جلوه‏گه آدم و خاتم در او

شب نه که صبح ازل از اهتزاز

مشترى و زهره او دلنواز

شب عجبا روز قیامت ز شور

انجم او مظهراللّه و نور

چرخ به حیرت که چه غوغاستى

شام، و یا محشر کبراستى

مهر ز بى‏مهرى اگر خواب کرد

چرخ نکو طالع مهتاب کرد

زهره به وجد است و نشاط و سرور

خنده زند خوش به جهان غرور

مشترى امشب طلب دل کند

منطقه لعل حمایل کند

چشم عطارد نگران است باز

تا نگرد بر رخ ماه حجاز

دیده مریخ و زحل، زهره‏دار

شد متحیر به رخ آن نگار

جلوه آن شاهد ملک ابد

رعشه در افکنده به قلب الاسد

عشق فکند از سر اکلیل تاج

شوق گرفت از دل جوزا خراج

رونق صد جبهه و کفّ الخضیب

مى‏برد از پرتو آن دلفریب

حسن رخش جلوه پروین بَرَد

بلکه ز مه رونق و تمکین برد

دیده شعرا به تماشاى او

چشم سها بر رخ زیباى او

این شب عشق است و نداى وثاق

نغمه وصل است و نواى فراق

نیست روا کانجم شبگرد و ماه

خواب و بر او دیده شاه و سپاه

بر شدى از ناله و شب تا سحر

نغمه عشاق به عیّوق بر (38)

مرحوم میرزا مهدى الهى قمشه‏اى

گل ریاض جنان

گل ریاض جنان کشته نماز، حسین

امیر کشور جان سیّد حجاز، حسین

تویى سلاله طاها، توئى عزیز بتول

به ممکنات تو را باشد امتیاز، حسین

نماز خون تو در ظهر روز عاشورا

زدود زنگ ز آئینه نماز، حسین

شهید راه خدا سیّد شباب بهشت

تویى به گلشن ایجاد سروناز، حسین

تو خود ذبیحى و هفتاد و دو ذبیح تو را

به لوح عشق بود قصه اى دراز، حسین

نماز خون تو در کربلا چو تیر شهاب

به جان دشمن دین گشت کارساز، حسین

ربود دل، خم ابرویت از دل محراب

در این مجاهده از دست اهل راز، حسین

ز نینواى تو شد خلق ماسوا مبهوت

ز بس نواى تو بُد گرم و دلنواز، حسین

در آن نماز، لب خشک، در کنار فرات

چو بود رمز تو با حّى بى‏نیاز، حسین

چو خونبهاى تو باشد خدا، به خون خدا

که هست اصل نماز از تو سرفراز، حسین

قسم به عشق که مردانى از سر اخلاص

به خاکپاى تو ساید رخ نیاز، حسین

سزد به خویش ببالد که در صحیفه عمر

به جز ثناى تو فصلى نکرد باز، حسین

از آن به روز جزا چشم عافیت دارد

به آستان تو اى کشته نماز، حسین

محمد على مردانى

کشته نماز

محبوب خداى بى‏نیاز است حسین

روشنگر راه اهل راز است حسین

در حال نماز خون به دیوان زمان

زد نقش که کشته نماز است حسین

قامت چو پى نماز افراشت حسین

در گلشن خون نخل ولا کاشت حسین

در پیش سپاه خصم، آهنگ اذان

سرداد و نماز را به پا داشت حسین

احرام پى نماز خون بست حسین

در راه خدا شست ز جان دست حسین

تا لحظه آخر پى احیاى نماز

در آتش و خون ز پاى ننشست حسین

یاران حسین بهترین اصحابند

در برج ولا چو مهر عالمتابند

در حال نماز عشق در وادى طف

مشتاق لقاى کشته محرابند

چون وقت زوال ظهر عاشورا شد

از بهر نماز خون به پا غوغا شد

تا خون خدا نماز را قامت بست

با قامت او قیام حق بر پا شد

چون گشت عَلَم قامت مولاى نماز

در دشت بلا براى احیاى نماز

کردند سپر سینه به پیش دشمن

اصحاب حسین از پى ابقاى نماز

در معرکه توسن شرف راند حسین

در گاهِ غزا نماز خون خواند حسین

با خون گلوى طفل ششماهه خویش

برلوح نماز گوهر افشاند حسین

درکرببلا به عرصه عاشورا

فرزند على سبط رسول دوسرا

فرمود نماز خون به پا باید داشت

تا جلوه کند به ماسوا دین خدا

عباس چو در راه برادر سرداد

جان بهر بقاى دین پیغمبر داد

در کرببلا به صحنه عاشورا

با گل گل خون نماز را زیور داد

اکبر چو ره رضاى حق مى‏پوید

گرد الم از چهره به خون مى‏شوید

تا خون خدا نماز خون بگذارد

آغاز اقامه را اذان مى‏گوید

محمد على مردانى

نفس گرم تو آشوب و شرر مى‏ریزد

به نماز امام حسین (ع) در ظهر عاشورا

نفسِ گرم تو آشوب و شرر مى‏ریزد

ظهر طوفان زده بر دشت، اگر مى‏ریزد

چیست در جذبه آواى تو، اى ناى زلال!

از نفس‏هاى تو داوود، مگر مى‏ریزد؟

در نىِ ناى تو حزنى‏ست که با هر مویه

مو به مو بر تن احساس، اثر مى‏ریزد

آه، معراجِ فرادست‏تر از هر پرواز!

جبرئیل است اگر، پیش تو پر مى‏ریزد

دست در سرخىِ آن آب وضویى دارى

که ز هر چکه آن خون جگر مى‏ریزد (39)

سرِ سجاده‏اى از جنس سکوتى، هر چند

همهمه از در و دیوار به سر مى‏ریزد

تر و تازه‏ست تمامِ لحظات از این پس

در نمازى که از این لحظه تر مى‏ریزد

مصطفى ملک‏عابدى

حافظ

آه، فانوس‏ترین بر سر سقف ظلمات

با نفس‏هاى تو تا دشت، وضو مى‏گیرد

رنگ یکپارچه اشراقىِ هو مى‏گیرد

اى سبکبارترین! در خنکاى تو نسیم

بال در گستره ساحت او مى‏گیرد

نام تو داغ زلالى‏ست که با بردن آن

سینه مى‏سوزد و از بغض، گلو مى‏گیرد

آه، فانوس‏ترین بر سر سقف ظلمات (40)

کلبه روح من از چشم تو سو مى‏گیرد

نام تو شعشعه طور، که با بردن آن

در لبم شعله اسرار مگو مى‏گیرد

مى‏وزد تازگىِ عطر فضاى ملکوت

با نفس‏هاى تو تا دشت، وضو مى‏گیرد

مصطفى ملک‏عابدى

داغ

در تَفِ دشت، اگر رونق باغى‏ست هنوز

از نفس‏هاى سلیس تو سراغى ست هنوز

جرأت بادیه با باد نخواهد لرزید

تا به نامت سرِ هر کوچه چراغى‏ست هنوز

یک به یک آمد و با اهل طریقت طى کرد

گام‏هاى تو اگر شرط بلاغى‏ست هنوز

سایه آبى دستان قنوتت کافى‏ست

زیر سوز و تب اگر جاى فراغى است هنوز

سرخى سجده خورشید به هنگام غروب

شرح حالى‏ست که داغى‏ست که داغى‏ست هنوز

مصطفى ملک‏عابدى

انتخاب

اى واىِ پیش پاى تو هم سر نداشتن

وز خویش، با وجود تو، سر بر نداشتن

اى واىِ در میان صداهاى گم شده

بغض تو را شنیدن و باور نداشتن

جاى تعجب است که در هم نریخته‏ست

این سقف، با وجود کبوتر نداشتن

دیگر بایستد به چه، باغى که تا به حال

عادت نداشته به صنوبر نداشتن

حتى به گرد پاى تو دیگر نمى‏رسد

این جرأتِ نشسته از این پر نداشتن

در حیرتم از این همه سجاده تهى

این دست‏هاى پر برکت در نداشتن!

در حیرتم که این همه سجاده و، ولى

دست وضو در آن نفسِ تر نداشتن

بى‏اقتدا به نیت سرخ تو و نماز؟

پیشانى و به مُهر سرت، سر نداشتن؟

در خون خویش، خیمه زدى تا بایستى

با هیچ تکیه‏گاه تناور نداشتن

ترجیح دادى از همه انتخاب‏ها

در لحظه سر که هیچ، که پیکر نداشتن

… سر در ارادتى که نیاید به سمت تو؟

از این به بعد، این من و این سر نداشتن!

مصطفى ملک‏عابدى

تنهایى همیشه

اى زخمه گلوى تو نى، نى‏لبک بزن

فالى براى کاش که «کُنْتُ مَعَک» بزن

قلب من و اراده تو، عشق یا جز آن

با هر عیار خواست دل تو، محک بزن

قرآن بخوان که عادت گوشم صداى توست

قرآن بخوان و حرف غمِ مشترک بزن

بر روى نیزه در لحظاتِ نماز خویش

طرحى دوباره با رگِ تحت‏الحنک بزن

در دشت‏هاى همهمه با سوز ناى خویش

سازى براى غربت اهل فدک بزن

تنهایىِ همیشه! شب و چاه سهم توست

کمتر از این به بعد، صداى کمک بزن!

بعد از سقیفه، کوفه بیعت شکستن است

یعنى شبیه تشنه‏ترین لب ترک بزن

اى زخم تشنه، بگذر از این مرهمى که نیست

از خیر آن گذشته و لب بر نمک بزن

مصطفى ملک‏عابدى

دستچین

اى حدودِ بال‏هایت آسمان هفتمین!

روز معراجِ تو افتاد آفتاب از پشت زین

سوخت آب از تشنگى از تشنگى دارد به دل

تا قیامت حسرت یک لب، لبان آتشین

عقل، گیج و ماتِ «باید ماند» یعنى که همان

عشق، در هیهات «باید رفت»، یعنى که همین

عشق و عقل آمیخته، رفتى بمانى در ابد

عشق و عقل آمیخته وقت نماز آخرین

نیزه از وقتى که نامت ورد لب‏هایش شده

ایستاده تا نیفتد نام تو روى زمین

سال‏هاى سال هم حتى اگر که بگذرد

مثل تو هرگز نخواهد کرد دوران دستچین

مصطفى ملک‏عابدى

زمزمه

سینه به سینه مى‏وزد، در نفسم صداى تو

غربت عاشقانه‏اى، از نفحات ناى تو

تلبیه تلبیه هنوز، مى‏وزد از دَمِ تو سوز

شکوه به شکوه نى به نى، از لب نینواى تو

چلّه‏نشینم از ازل، چشم به چشم در غزل

معتکفِ تغزّلِ روشنِ چشم‏هاى تو

لحظه به لحظه تا ابد، دست به دست مى‏شود

بین دقایق قنوت، نفحه ربنّاى تو

پشت سرِ تو مى‏دود – اى رَدِ آسمان بلد!-

کوچه به کوچه چشم من در پى ردّ پاى تو

اى دَمِ جارى از الست! زمزم آسمان به دست!

چشمه روشن بلى ست، در جَرَیان ناى تو

در دَوَران هنوز هم، دور تو دور مى‏زنم

جذبه به جذبه هو به هو با دَفِ هاى‏هاى تو

در وزشى از اشتیاق، – هَلْ منِ… سرخ اتفاق!-

گوش ارادتِ من و نغمه آشناى تو

بغض و گلو و چشم تر، در نفسم دریغ اگر

بهتر از این نداشتم زمزمه‏اى براى تو

مصطفى ملک‏عابدى

گمان کنم ملکوتى نهفته در نفست

در این میان چه اذانى‏ست باز مى‏خوانى

که ایستاده در این جا نماز مى‏خوانى

هنوز هم سرِ پایى در این سرازیرى

چه سربلند چه سان سرفراز مى‏خوانى

میان آتش و قدقامت الصلوة زدن؟!

تو با وجود بسوز و بساز مى‏خوانى

گمان کنم ملکوتى نهفته در نفست

که نکته ‏نکته از آفاق راز مى‏خوانى

گلو بریده سرِ نیزه نیز قرآن را

چه با حرارت و سوز و گداز مى‏خوانى

کدام معرکه بى‏یاد و نام حضرت حق

که باز وقت نماز است و باز مى‏خوانى

مصطفى ملک‏عابدى

در گلوى لحظه‏ها صداى کیست این

در گلوى لحظه‏ها صداى کیست این؟

غربت همیشگىِّ ناى کیست این؟

اشتیاق در دلم به سوز مى‏وزد

چیست این صدا که تا هنوز مى‏وزد

چیست این صدا که تا هنوز در من است؟

پنج چله هر شبانه‏روز در من است

پنج چله اعتکاف مى‏کنم در آن

دور آسمان طواف مى‏کنم در آن

این صدا که طعم سرخ سیب مى‏دهد

بوى یک نجابتِ غریب مى‏دهد

تا از این صداى مست جام مى‏زنم

رو به بى‏نهایت است، گام مى‏زنم

اى نشانى اشاره‏ها تو را بلد!

فطرتم غریزگى‏ست تا تو مى‏دود

دف به دف هنوز هم به احترام تو

چرخ مى‏زند زمین به دور نام تو

بغض مشرقّىِ تو حراى رازهاست

سینه تو سرزمینى از نمازهاست

اى دلى به سرخىِ انار بر لبت!

سوخت لحظه‏هاى اشتیاق در تبت

یک به یک تمام جاده‏ها به سمت تو

در نماز ایستاده‏ها به سمت تو

چشم‏هاى تو شروع آفتاب‏هاست

بازتاب روشنِ تمام آب‏هاست

در هجوم بادهاست ایستاده‏اى

قدّ یک درخت، راست ایستاده‏اى

اشتیاق در دلم به سوز مى‏وزد

چیست این صدا که تا هنوز مى‏وزد؟

مصطفى ملک‏عابدى

عطش

سینه‏ها را به تاب برگردان

ابرها را به آب برگردان

بسترِ رودها عطشناک است

داغ یک چشمه بر دل خاک است

داغ یک چکه آب در این دشت

حسرت آفتاب در این دشت

حسرتِ احتمالِ یک چشمه

لحظه‏هاى زلال یک چشمه

بسترِ عقده‏ها گل‏آلود است

جَرَیان عقیده مسدود است

نبض انگیزه از تپش مانده

نَفَس جرأت از وزش مانده

رگه‏هاى حیات خشکیده‏ست

چشمه‏هاى قنات خشکیده‏ست

لحظه‏ها لحظه‏هاى تلواسه

نَفَس چشمه‏ها پر از ماسه

جرأتى از زمین نمى‏جوشد

چشمه‏اى از یقین نمى‏جوشد

لب اندیشه‏ها ترک خورده است

بس که دیرى‏ست، بادِ شک خورده است

بین طوفان گم است آبادى

تشنگى مى‏وزد در این وادى

در شکِ انتخاب این یا آن

چشم‏ها مانده‏اند سرگردان

یک نفر اهل درد این‏جا نیست

یک نفر مردِ مرد این‏جا نیست

چهره‏ها در نقاب پنهانند

مردها پشت قاب پنهانند

گوش‏ها از سکوت سرشار است

گام‏ها نیز، پشت دیوار است

سجده‏ها از تشهد افتاده است

رسم مردى هم از مد افتاده است

یک نفر اهل راز این‏جا نیست

در نماز است و باز این‏جا نیست

در نماز است و فکر کاشانه

آه، اى نیت شهودانه!

اى درونِ تو داغ، داغ مذاب

در نفس‏هاى تو دقایق ناب

سطح جاده تو لاهوتى

آسمانى‏ترینِ ناسوتى

چشم‏ها خیره چنین رازى

فرصت ناب پوست‏اندازى

چشم‏ها خیره در فروغ تو

یک نماز است تا بلوغ تو

یک نماز آنچه شرح مشتاقى‏ست

تا شروعِ تو یک قدم باقى‏ست

اى شروعِ تولدى از خود

دیدى آخر رها شدى از خود

هفت پشت عطش شکست از تو

یک نفر در تولد است از تو

یک نفر آیه‏هاى بارانى

در تفِ این تب بیابانى

جنس آن از حقیقت مطلق

یک نفر یک نفر تمامش حق

چشمه‏اى از شعور در جریان

به موازات نور در جریان

هر چه نایت ز نور پُرتر شد

آن که بین تو بود، حرتر شد

آن که بین تو بود جرأت یافت

یک تولد – نماز فرصت یافت

ناگهان در ادامه لولاک

متولد شد از تو روحى پاک

خویشتن را تو ابتدا کردى

تا به آیینه اقتدا کردى

در نماز تو نور جریان یافت

شور درک و شعور جریان یافت

در نماز تو آن نماز ناب

جَرَیان یافت چشمه مهتاب

آسمان را ورق زدى آن روز

دست در لطف حق زدى آن روز

از نمازت درنگِ شک گم شد

رنگ تردید، رنگ شک گم شد

مسأله حل و فصل شد در تو

بازگشتى به اصل شد در تو

سطح سجاده تو لاهوتى

آسمانى‏ترینِ ناسوتى

پشت پلک تو رازهاى شگفت

در وجودت نمازهاى شگفت

از خودت تا پرى در آورى

بین سرها سرى درآورى

چشم‏هایت که در شهود آمد

آیه‏هاى یقین فرود آمد

گره از کار بسته‏ات وا شد

دلِ در غم نشسته‏ات وا شد

آه، اى لحظه مبارکباد!

عشق دیدى چه کار دستت داد

آسمان را ورق زدى آن روز

دست در لطف حق زدى آن روز

چشمه‏اى کو پر آب تر از تو

پرسشى پر جواب تر از تو

جرأتى صادقانه‏تر از این

نیتى عاشقانه‏تر از این

اشتیاقى زلال، این گونه

اتفاقى زلال، این گونه

مصطفى ملک‏عابدى

حسرت

به نماز شب عاشورا

این شبِ نمناک را بو مى‏کنم

سینه سینه خاک را بو مى‏کنم

ناى من سرشارِ عطر یاس‏ها

هفت بندم یک نىِ احساس‏ها

در رگ من شور دارد مى‏دود

در سرم منصور دارد مى‏دود

آب و گِل آمیزه با عطر کنون

در شعورم شکل مى‏گیرد جنون

از همین خاک است اجزاى تنم

بوى یوسف مى‏دهد پیراهنم

جاى دل در سینه چاکى در من است

هر چه مى‏گردم پلاکى در من است

هر چه مى‏گردم پلاکى از بهشت

سهم من کرده‏ست امشب سرنوشت

در تبِ این خاک، خیسم تا هنوز

حسرتم را مى‏نویسم تا هنوز

مى‏چکد در من قلم از آستین

جاى هر دستى علم از آستین

جذبه‏اى لاهوتى امشب مى‏وزد

امشب آشوبى مرتب مى‏وزد

در دَمِ تکبیرةالاحرام‏ها

امشب آغازى ست در انجام‏ها

امشب آغازى ست از جنس الست

تا براى گم شدن در دور دست

خاک عطر ما سلف دارد هنوز

طعم مطبوع علف دارد هنوز

عطر خاک و عطر آب این دیار

مى‏کند یادآورى از بوى یار

لحظه‏ها امشب پر از تاب و تب است

بر زبان‏ها وردِ «یارب یارب» است

چیست امشب چیست این حال غریب

گریه‏هاىِ ذکرشان امّن یجیب

چیست این غم لهجه‏هاى سوزناک

از گریبانِ صداى چاک‏چاک

چیست این آواى جارى از ازل

در صداى بال زنبور عسل (41)

چیست آیا چیست این سوز و گداز

لحظه‏هاىِ این شبِ راز و نیاز

چیست آیا چیست، لب‏هاى على‏ست؟

امتداد بغض شب‏هاى على‏ست؟

امتداد کوفه در محراب خون

عشقبازى بین پیچ و تاب خون

چیست در این نقطه از شب، چیست این

اتصال آسمان است و زمین

آه اى آواى جانسوزِ دعا!

قسمت ناب شب و روز دعا!

زمزم جوشنده راز و نیاز!

اى گلوى زمزمه نوشِ نماز!

آه اى میراث‏دار اشک و آه!

داغ نوشِ بغض نخلستان و چاه

مى‏توان حس کرد، اى ناى زلال!

در نفس‏هاى سلیست شور و حال

مى‏توان حس کرد هوهوى تو را

بر در و دیوار شب بوى تو را

بر در و دیوار شب تا نامت است

پشت تو هفتاد و دو قدقامت است

پشت تو هفتاد و دو سوز و گداز

هفت پشتِ این اهالى در نماز

هفت پشت این اهالى مى‏رسد

در فراسوى تمام نیک و بد

هفت پشتِ این اهالىّ خشوع

در قیام است و سجود است و رکوع

هفت پشت اهل این راز و نیاز

در نماز است و نماز است و نماز

سهم شب امشب پر از تاب و تب است

هر چه شب باشد همین یک امشب است

هرچه در اشیاست امشب رنگ توست

در نفس‏ها نیز ضرباهنگ توست

در قیام و در قعودى تا هنوز

پشتِ تو هفتاد و دو سجاده سوز

پشتِ تو هفتاد و دو سجاده راز

آسمانى‏هایى از جنس نماز

سینه‏ها امشب خدایى نا شده‏ست

هر چه در بود از تجلى، وا شده‏ست

جذبه‏اى لاهوتى امشب مى‏وزد

امشب آشوبى مرتب مى‏وزد

لحظه‏ها امشب پر از تاب و تب است

بر زبانها ورد «یارب یارب» است

در دَمِ تکبیرةالاحرام‏ها

امشب آغازى‏ست در انجام‏ها

مصطفى ملک‏عابدى

در تشهدهاى من شهد سلام کیست باز

در گلوى لحظه‏ها بغض صداى کیست این

یک نیستان ناله و سوز است، ناى کیست این

ناگهان در سینه‏ها شور جنون کیست باز

در رگ اندیشه‏ها جریان خون کیست باز

سینه سینه مى‏وزد راز و نیازى تا هنوز

نیتِ سرخِ بلنداى نمازى تا هنوز

استخوان سوز است امشب شعله تب گوییا

پرده در پرده دلم مى‏سوزد امشب گوییا

در تبى اندازه قدقامت سجاده‏ها

در خودم مى‏ایستم پشت سرِ افتاده‏ها

در دلم، هفتاد و دو سوز است، هفتاد و دو تب

مى‏وزد این داغ روى لحظه‏هایم روز و شب

در نفس‏هایم زلالِ عطر نام کیست باز

در تشهدهاى من شهد سلام کیست باز

مصطفى ملک‏عابدى

نماز ظهر عاشورا

آفتاب گرم بر پهناى دشت

نیزه هاى داغ آتش مى‏نشاند

دشت سوزان هم به چشم آسمان

پشته هاى خاک خونین مى‏فشاند

اصطکاک سنگ و سمّ اسبها

صاعقه در صاعقه مى‏آفرید

از فرودِ تیغ ها بر خوُدها

رعد و برقى سخت مى‏آمد پدید

در دو صف رزم‏آوران سخت سر

نیزه بر کف، تیزتک مى‏تاختند

گَرْمْ پوُ، تازان، رجزخوان، بى‏امان

ماهرانه تیر مى‏انداختند

یک طرف توحید و پاکى و شرف

یک طرف شرک و پلیدى و گناه

یک طرف هفتاد و اندى جان پاک

یک طرف از نابکاران یک سپاه

یک طرف خورشید عاشورا حسین

یک طرف سر دسته شب باوران

یک طرف بر ذروه فرزانگى

یک طرف در قعر پستى کافران

نعره مستانه اردوى کفر

در غبار کربلا پیچیده بود

از صف ایمان ترنم هاى عشق

در دل عرش خدا پیچیده بود

گرم مى‏شد دم به دم آهنگ جنگ

شعله پیکار بالا مى‏گرفت

نیزه ها و تیرهاى جان شکاف

در میان سینه ها جا مى‏گرفت

اندر آن هنگامه خون و نبرد

با شتاب آمد کسى نزد امام

گقت: هنگام نماز است اى حسین!

شعله ور شد پیشوا از این پیام

نیزه و شمشیر را یکسو نهاد

عاشقانه بر سر سجّاده شد

زیر باران و صفیر تیرها

رکعتان عشق را آماده شد

گفت تکبیرى و در آن گیرودار

گرم نجوا با خداى خویش شد

ماسوى الله را همه از یاد برد

در نمازى فارغ از تشویش شد

تا نماز خون بپا دارد امام

پیشمرگانش به صف اندر شدند

در مسیر بارش طوفان تیر

پیشِ پایش لاله گون پرپر شدند

از فراز آسمان، آسیمه سر

جبرئیل آمد در آن صحرا فرود

در مصّلى بر مصّلى سجده کرد

بال رأفت بر سر پاکان گشود

چون حسین بن على تکبیر گفت

آفرینش کرد بر او اقتدا

چشم خیل عرشیان مبهوت ماند

بر نماز آخر خون خدا

از قیام کربلا گویا هدف

باخدا راز و نیازى بوده است

زیر تیغ و تیر در صحراى خون

با وضوى خون نمازى بوده است

سید احمد زرهانى

گلستان نماز

سجده شکر تو در کرب و بلا دیدن داشت

لاله‏هایى که تو دادى همگى چیدن داشت

غنچه عشق، شکوفاتر از این ممکن نیست

لاله افتاد ولى گُل سر روییدن داشت

شیعیان در صفِ اخلاص نمازى خواندند

و بدانیم که این چشمه خروشیدن داشت

این نمازى‏ست که در هر دو جهان بى‏همتاست

وین از آن روست که گل‏ها همه بوییدن داشت

على بلاش آبادى

بغضى که به تنهایى ناى تو لک انداخت

بغضى که به تنهایى ناى تو لک انداخت

روى در و دیوار دل من ترک انداخت

در ناى تو حزنى‏ست که تا آه کشیدى

اندازه غم در نفسم نى‏لبک انداخت

تو کیستى، آن راز، همان نام بلندى

که زمزمه‏ات ولوله بین فلک انداخت

تو کیستى، آن جرأت مولایىِ محراب

آن قبله که سجده، به تو تیغ محک انداخت؟

اى صورت یکپارچه هو! بین تو و او

تصویر تو هر آینه‏اى را به شک انداخت

تقدیر، به یمنِ تو فقط قرعه به نامِ

هفتاد و دو سجاده در سوز، تک انداخت

در هق‏هق تو بغض زلالى‏ست که خورشید

تا نام تو را بُرد، شفق شد، شتک انداخت

تنهاى توأم، تربت شش گوشه! که تقدیر

با حسرت و غم سهم مرا مشترک انداخت

مصطفى ملک‏عابدى

رودى از خون

خورشید مى‏سوزاند و تب، بیداد مى‏کرد

نى، ناله‏ها بر نیزه جلاد مى‏کرد

صحرا پر از نعش کبوتر بود و زینب

تأثیر بر بى‏رحمى صیّاد مى‏کرد

لب‏تشنه‏اى، نعش نماز نیمه جان را

با دست‏هاى زخمى‏اش امداد مى‏کرد

یک سو کسى بى دست و سر در سجده مى‏ماند

یک سو نگاهى عشق را فریاد مى‏کرد

بغضى ترک زد هرچه نى در نینوا بود

نى، عقده را بر نیزه‏ها آزاد مى‏کرد

در قحطى آب و محبّت، رودى از خون

باغ شهادت را چه زود آباد مى‏کرد

افسر فاضلى پیرجل

در خون

بیابانت کفن شد تا بمانى شعله‏ور در خون

گلستانى شوى در لامکانى شعله‏ور در خون

زمین و آسمان در خویش مى‏پیچند از آن روز

که برپا کرده‏اى آتشفشانى شعله‏ور در خون

تو نوحى، مى‏برى هر روز هفتاد و دو دریا را

به سمت عاشقى با بادبانى شعله‏ور در خون

دو بال سرخ افتادند از ماه و علم خم شد

کنار رود جا ماند آسمانى شعله‏ور در خون

صدایت بوى باران داشت تا خواند آیه گل را

سرت بالاى نى چون کهکشانى شعله‏ور در خون

و قبله در نگاه تیغ جارى شد که با خلقت

نماز آخرینت را بخوانى شعله‏ور در خون

خودت را ریختى اى مرد در حلقوم آهن‏ها

غزل خواندى در آتش با زبانى شعله‏ور در خون

سیدضیاء قاسمى

تکبیرةالاحرام

گوش کن! این زمزمه راز و نیاز دیگرى‏ست

ناى نى امشب پر از سوز و گدازِ دیگرى‏ست

آستین بالا بزن، از خون وضویى تازه کن

این نمازِ آخرینِ تو نمازِ دیگرى‏ست

ماه ذى‏الحجّه‏ست از سمتِ محرم مى‏وزد

این حجاز امسال، گویى که حجاز دیگرى‏ست

آتش و سجاده و تکبیرةالاحرامِ خون

عشق، اینجا حالتى از سوز و ساز دیگرى‏ست

از فرارِ نیزه آواى که مى‏آید به گوش؟

لهجه این بغض، گویى از طراز دیگرى‏ست

پشت این پرده که روىِ چشم دل افتاده است

عشق داند، صحنه‏هاىِ دلنواز دیگرى‏ست

روى برگرداندن از کعبه به سمت کربلا؟

موسم حج است و خون؟ این راز، راز دیگرى‏ست

سید وحید نوربخش

در سجده پایانى

این کیست که در آتش، مى‏سوزد و مى‏سازد

در عین «بلا» دارد سجاده مى‏اندازد

این کیست که تنها «دوست»، وِرد کلمات اوست

با «دوست» در اتمام و با «دوست» مى‏آغازد

در راز و نیاز خویش، در بین نماز خویش

آهى‏ست که درگیرد، سوزى‏ست که بگدازد

تا آب وضوىِ او، از خون گلوى اوست

تقدیر به این شیوه، مى‏بالد و مى‏نازد

با حضرت حق از آن عشقى که هر آن دم زد

در سجده پایانى، جانى‏ست که مى‏بازد

سید وحید نوربخش

تب تو

کلام عشق درس مکتب توست

سلام عشق جارى بر لب توست

تمام کوچه از جنس کلامت

ببین از جنس یارب، یارب توست

نماز کربلایت مانده بر جاى

هنوز آن خاک خونین در تب توست

پونه نیکویى

نماز ظهر عاشورا

ظهر است وقتى که ستم شمشیرها را آخته

اسب است آن که بر تن مردانِ باران تاخته

سرخ است آغوش ‏زمین ‏خونرنگ ‏از فواره ها

نیزار در نیزار از تیرى که خصم انداخته

آرام‏ مردان سحر آرام در سجّاده ها

ظهر است در اطراف‏ خود دیوار از خون ‏ساخته

ظهر است آواى اذان در انحصار بالها

از صبح بر بال عطش تا ظهر بال فاخته

قاسم رفیعا

وداع

آن شب فتنه‏خیز، یادت هست؟

سحر شب‏گریز یادت هست؟

بوى خون در مشام جان دادى

فرق و شمشیر تیز یادت هست؟

آخرین سجده‏اى که مولا داشت

غم سجاده نیز، یادت هست؟

روز تلخ وداع را دیدى؟

هجر یار عزیز، یادت هست؟

افسر فاضلى پیرجل

مرد بى‏پایان

در هوا رقصید شمشیرى که ایمانى نداشت

ضربتى بر فرق مولا زد که درمانى نداشت

صبح روز بعد گرم کاسه‏هاى شیر بود

شیر حق در پیکر سردش دگر جانى نداشت

تا قیامت راز سرخ عاشقى جا مانده است

در مناجات على – مردى که پایانى نداشت –

افسر فاضلى پیرجل

ردِّ خون

سحر آمد که رساند خبرى خون‏آلود

خبرى سرخ ز گیسوى ترى خون‏آلود

جسم او را به سر دست ز مسجد بردند

ماند از آن کشته عاشق اثرى خون‏آلود

این طرف، نخل ولایت به زمین افتاده‏ست

آن طرف خفته در آتش، تبرى خون‏آلود

من از آن پنجره باز، خدا را دیدم

به تماشاى على در سحرى خون‏آلود

افسر فاضلى پیرجل

مرد نجیب نخلستان

قسم به راز سکوت عجیب نخلستان

قسم به رهگذر بى‏شکیب نخلستان

قسم به فرق شکفته به چهره خونین

قسم به ناله امّن یجیب نخلستان

که کوفه تا ابد از این گناه، شرمنده‏ست

گناه کشتن مرد نجیب نخلستان

افسر فاضلى پیرجل

مهتاب کوفه در خون

بس آشفته‏ست امشب خواب کوفه

که در خون مى‏تپد مهتاب کوفه

چه پیش آمد چه پیش آمد خدایا

براى عابد بى‏تاب کوفه؟

نماز عرشیان را هم شکسته‏ست

غرور زخمى محراب کوفه

نخستین سجده سرخ شهادت

تجلّى مى‏کند در قاب کوفه

افسر فاضلى پیرجل

آواز توحید

چون ندایت مرا رسد بر گوش با تمام وجود برخیزم

پاى درگاه کبریائى تو خویشتن را به خاک مى‏ریزم

مى‏شوم ابتداى یک «آغاز» تا که توحید را کنم آواز

من کویرم، ولى زِبارشِ تو اى سحاب امید، مى‏رویم

در شب سرد و تیره عصیان تابش دل گداز مى‏جویم

تا که آتش زند «سراى کُنِشت» نیست سازد درون من، «من زشت»

در من از جوشش تو مى‏گردد انقلابى مدام و روحانى

با تو هر لحظه بیش مى‏فهمم معنى آرمان انسانى

آرى، اى شعر جاودانىِ دوست در تو پیغام آسمانى اوست

آه، اى صبح روشن توحید بى تو در عمق جان من، شام است

لحظه هاى شکسته ام، بى تو کوه آتشفشانِ آرام است

بى تو، فریادِ مانده در کامم کفر تاریخ، لعن ایامم

شعر من، شعر خفته در خواب است که در آن یک صداى یا رب نیست

دل من، بى تو، آسمان سیاه که در آن یک شعاع کوکب نیست

بى تو من لحظه هاى گریانم آبشار سقوط انسانم

بى تو، اى‏مِهر، خشک و پژمرده گر چه هر روز مى‏شوم خم و راست

بى‏تو، اى رود پر خروش امید دره هایم رسوب هر فحشاست

عمر ما بانک کور عادتهاست کو نماز على؟ کجاست؟ کجاست؟

داوود دولت‏آبادى

سرود سبز لاله

در احد میر حیدر کرار

یافت زخمى قوى در آن پیکار

ماند پیکان تیر در پایش

اقتضا کرد آن زمان رایش

که برون آرد از قدم پیکان

که همان بود مر او را درمان

زود مرد جرایحى چو بدید

گفت باید به تیغ باز برید

تا که پیکان مگر پدید آید

بسته زخم را کلید آید

هیچ طاقت نداشت با دم گاز

گفت بگذار تا به وقت نماز

چون شد اندر نماز، حجامش

ببرید آن لطیف اندامش

جمله پیکان از او برون آورد

او شده بى‏خبر ز ناله و درد

سنایى غزنوى

نماز شب در آیینه‏ى شعر

إذا کثر الطعام فحذرونى

فإن القلب یفسده الطعام

إذا کثر المنام فنبهونى

فإن العمر ینقصه المنام

إذا کثر الکلام فکلمونى

فإن یشعب الدین بهذا الکلام

إذا کثر المشیب فحرکونى

فإن الشیب ینبعه الحمام

ابن عباس

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

گرد در و بام دوست پرواز کنند

هر جا که درى به شب بود بربندند

إلا که در دوست به شب باز کنند

ابوسعید ابوالخیر

وعده‏ى قالوا بلى

شد وقت آن که درد نهان را دوا کنیم

روى نیاز خویش بسوى خدا کنیم

اى خفتگان بستر راحت سحر رسید

خیزید تا گذر به خدا از رجا کنیم

خیزید توبه وعده‏ى ادْعُونِی أَسْتَجِبْ

تکلیف خود به درگه داور ادا کنیم

بیگانگى بس است به درگاه کردگار

خود را دمى به خالق خود آشنا کنیم

تا صبح عمر ما ننموده است رو به شام

کارى براى خجلت روز جزا کنیم

اشکى ز چشم خویش بریزیم اندر آن

از بهر شستشوى گناهان شنا کنیم

بهر نجات آتش دوزخ به صد امید

دست دعا بلند سوى کبریا کنیم

تا کاسه‏هاى دیده نگردیده پر ز خاک

چشمى به حال بى کسى خویش وا کنیم

بهر گذشتگان و اسیران زیر خاک

نزد خداى عالم و آدم دعا کنیم

از یاد رفته وعده‏ى قالوا بلى ما

یک شب وفا به وعده‏ى قالوا بلى کنیم

شیطان نهاده بند اطاعت به پاى ما

بهر رها نمودن خود دست و پا کنیم

تا از پى طاعت ما چاره جو شود

روى نیاز خود به سوى مصطفى کنیم

با قلب سوزناک سوى کشور نجف

با گریه التجا به شه کربلا کنیم

گاهى به سوى نبى و ولى ملتجى شویم

گه روى استغاثه به خیر النساء کنیم

دستى به دامن حسن مجتبى زنیم

روى به آستان شه کربلا کنیم

این پنج تن مقرب درگاه خداوند

هر پنج را شفیع بى‏مدعا کنیم

یا رب اگر ز لطف نبخشى گناه ما

در حیرتم که روز درت در کجا کنیم

یا رب حساب معصیت ما ز حد گذشت

بر ما مگیر جرم و خطائى که ما کنیم

یا رب درى گشا ز هدایت به روى ما

شاید که ما ز کثرت عصیان حیا کنیم

یا رب همیشه کار تو فضل و کرم بود

راهى نما که چاره جرم و خطا کنیم

یا رب به خدمت تو چه گوئیم در جواب

بهر حساب چون به صف حشر جا کنیم

اعضاى ما تمام بود شاهد گناه

دیگر گذشته ز آن که گنه را ز عصیان کنیم

ما را ببخش ور نه به آل عبا ترا

چندان قسم دهیم که از خود رضا کنیم

چندان ز آب توبه گناهان ما بشو

تا خویش ز آتش دوزخ رها کنیم

صامت بروجردی

آزادگان

مرحبا قومى که داد بندگى داده‏اند

ترک دنیا کرده‏اند و از همه آزاده‏اند

روزها با روزه‏ها در گوشه‏اى بنشسته‏اند

باز هر شب در مقام بندگى ایستاده‏اند

نفس را مغلوب کرده روح را داده فتوح

زاد و تقوى برگرفته مرگ را آماده‏اند

خواجه عبدالله انصارى

شب على علیه‏السلام

على آن شیر خدا میر عرب

الفتى داشت با نیمه‏ى شب

شب ز اسرار على آگاه است

دل شب محرم سر الله است

شب على دید به نزدیکى دید

گر چه او نیز به تاریکى دید

شب شنیده است مناجات على

جوشش چشمه‏ى عشق ازلى

شاه را دیده بنوشینى خواب

روى بر سینه‏ى دیوار خراب

استاد شهریار

ما را دلى است گوهر دریاى نیمه شب‏

گوهر فشان محنت و غم‏هاى نیمه شب‏

جانا چه صبح بود که عشق تو در رسید

در گوش عقل گفت خبرهاى نیمه شب‏

گو خواجه، صبحدم به تماشاى گل، برو

ما را بس است ذوق و تماشاى نیمه شب

ما را همین بس است تفاخر، که هر شبى‏

در مى‏کشیم جام غم افزاى نیمه شب

ما ملک نیمروز به یک جو نمى‏خریم‏

تا وام ماست ناله و نجواى نیمه شب‏

مطرب بنال، ورنه نشورند عاشقان‏

در شورش سحرگه و سوداى نیمه شب‏

خواجه عبدالله انصارى

در خلوت شب

سپیده دم که هنگام نماز است

در رحمت به روى خلق باز است

زند جبریل بر آفاق لبخند

بپا شد بر افق نور خداوند

دهد دل را صفا جان را جلائى

چه رنگى بهتر از رنگ خدائى

چه گوهرهاست در گنجینه صبح

خدا پیدا ست در آئینه صبح

خوشا آنان که بنشینند گاهى

سر راهى به امیّد نگاهى

شبى در خلوت شب زنده داران

به میدان محبت شهسواران

همه تن بر زمین و جان بر افلاک

همه پیشانى تسلیم بر خاک

یکى پرسید از آن بیدار سرمست

که شبها لحظه اى مژگان نمى‏بست

پدرجان شب سحر شد وقت خواب است

تو را چشم و مرا حالت خراب است

چه مى‏جوئى ز بیدارى شب ها

چه سود از سوز عشق و تاب تب ها

جوابش داد پیر بخت بیدار

گرفتارم گرفتارم گرفتار

از آن شب تا سحر در اضطرابم

که فیضى آید و بیند که خوابم

نسیمى مى‏وزد از غیب گاهى

به کوتاهى برقى یا نگاهى

از آن دُردى کشان عافیت سوز

ز شب بیدار مى‏مانند تا روز

که گر برقى زند بیدار باشند

و گر جامى رسد هشیار باشند

در این محفل که سر تا پاى سوز است

ز نور عارفان شب ها چو روز است

ریاضى، قدر شب خیزى چه دانى

به تاریکى است آب زندگانى

ریاضى یزدى

صلاى نیمه شب

خواهى طواف دل کنى،

رو در فضاى نیمه شب

جان را اگر «بسمل» کنى،

رو در مناى نیمه شب

یکدم چو گل شو گلشنى،

بگذار این ما و منى

اندر حجاب ایمنى،

بشنو نواى نیمه شب

خواهى جهانى جاودان،

شو با خیالش هم عنان

دنیا و عقبى اى فلان،

کى شد نواى نیمه شب

در سیر کوى آن نکو،

چشمى حقیقت‏بین بجو

وانگه به کویش آر رو!

بنگر لقاى نیمه شب

اى یار مهجورى چرا؟

وز کاروان دورى چرا؟

پیدا نما ره را تو از

بانگ دراى نیمه شب

کى ابتلا بیند خرد؟

ره چون سوى جانان برد

دل مى‏دهد، جان پرورد،

این ابتلاى نیمه شب

اى سالک گم کرده ره

چون مَه، درآ، در بزمگه

شو لایق الطاف شَه،

از اِصطفاى نیمه شب

رازى اگر دارى به دل،

از ما سوى دل بر گسل

برخیز و رو از جان و دل،

سوى خداى نیمه شب

(قطبا) دمى بگذار تن،

لب بر فرو بند از سخن

وآنگاه با صوت حسن،

بشنو صلاى نیمه شب

محمدرضا قطب‏کرمانشاهى

دل شب

هر که همچون صبحدم دارد هواى نیمه شب

گرد غم از دل زداید با صفاى نیمه شب

الفتى دارم خدایا! با دل شب واگذار

نیمه شب را بهر ما، ما را براى نیمه شب

صد چو ملک نیمروزش هست، در زیر نگین

آرى آرى، پادشه باشد گداى نیمه شب

طلعت دلدار در شب، جلوه ز آن رو مى‏کند

تا شود بیگانه از خود، آشناى نیمه شب

مرغ حق از کاروان رفته مى‏گوید سخن

بیخبر در خواب غافل، زین دراى نیمه شب

گر وصال دوست خواهى، یک زمان از کف مده

گریه هاى نیمروز و ناله هاى نیمه شب

محنت گفت و شنود مردمم «بیدار»! کشت

آفرین بر خلوت راحت فزاى نیمه شب

محمدحسین جلیلى(بیدار)

نماز اختران، در شب

باز، شب آمد، بدنها خسته شد

خستگان خفتند و، درها بسته شد

جز در رحمت که هرگز بسته نیست‏

عشق اگر باشد، کسى دلخسته نیست‏

شب گذشت از نیمه و، آیات رب‏

شد نمایان تر، به لوح تیره شب‏

اختران در آسمان چشمک زنان‏

با اشارت، بسته از گفتن زبان‏

هر یکى در جاى خود خوب و قشنگ‏

هر یکى بر دل زند چون «زهره» چنگ‏

گردش این اختران و این «زمین»

قدرت حق را نمایش بس همین‏

آسمان و، لوح زینت بخش آن‏

رمز میلیون سال نورى، نقش آن‏

شب همه زیبائى و خوش منظرى است‏

روز، کى در آسمانش «مشترى» است‏

این «عطارد» این «اورانوس» این «زحل»

آیتى روشن، ز نور لم یزل‏

در مدار عشق، «نپتون» رهسپار

مى‏رود «مریخ» هم بى‏اختیار

«ماه» همچون عاشق سرگشته‏اى‏

مات و حیران، در پى گم‏گشته‏اى‏

محو نور لا یزالى «کهکشان»

جذبه‏ى دلبر برد او را کشان‏

خط نورى، از «شهاب ثاقب» است‏

شب، خداوندا، چه ماه و جالب است‏

این شب و، این رازها و، این سکوت‏

رمز تسبیح خداى لایموت‏

حبیب‏الله چایچیان (حسان)

شب…

اى شب اى تشریف قرآن را سلام‏

اى ره معراج را اول مقام‏

اى شب اى آگاه از راز حرم‏

با همه شب زنده‏داران، همقدم‏

شب، نماز مصطفى را دیده است‏

شب، مناجات «على» بشنیده است‏

هست با گوش دل شب، آشنا

صوت «زهرا» و «حسین» و «مجتبى»

دیده‏ى شب، دور، از چشم همه‏

اشک «زینب» دید و، دفن «فاطمه»

شب، شنیده نغمه‏ى «سجاد» را

و آن خروش و، ناله و فریاد را

شب، به سجده، گریه‏ى «باقر» بدید

ناله‏ها در خلوت «صادق» شنید

شب، درون محبس هارون گریست‏

در مناجاتش چو «موسى» خون گریست‏

شب، تماشا کرده، در حال دعا

اشک شوق عشق، بر چشم «رضا»

دیده شب، در سجده‏گاه ذوالمنن‏

هم «تقى» و هم «نقى» و هم «حسن»

شب، کنون دارد جلاى دیگرى‏

از نماز «حجت بن العسکرى»

در دل شب، عاشقان پاکباز

با خداى خویش، در راز و نیاز

با چنین رخشنده گوهرهاى شب‏

من کیم، تا نام رب، آرم به لب‏

حبیب‏الله چایچیان (حسان)

بیداری

این منم، بیدار، از هول گناه‏

مى‏کنم، بر آسمان شب، نگاه‏

این منم، از راه، دور افتاده‏اى‏

رایگان، عمر خود از کف داده‏اى‏

این منم، در دست غفلتها اسیر

اى خداى مهربان، دستم بگیر

گرچه من پا تا به سر آلوده‏ام‏

رخ به درگاه تو آخر سوده‏ام‏

جانم از غم سوزد و دارم خروش‏

اى خداى رازدار پرده‏پوش‏

آمدم، با چشم گریان آمدم‏

گر گنه‏کارم، پشیمان آمدم‏

یا رئوف و، یا رحیم و، یا رفیع‏

چارده معصوم را آرم شفیع‏

ناگهان، آمد به گوش دل ندا

مژده‏اى از رحمت بى‏انتها:

«یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا»

از نوید رحمتم، «لا تَقْنَطُوا»

با چنین رأفت که مى‏خوانى مرا

کى خداوندا، بسوزانى مرا

کى شود، نومید، از رحمت (حسان)

تا که دارد چون تو ربى مهربان‏

حبیب‏الله چایچیان (حسان)

نماز شب‏

به نماز ایستاده‏ام امشب‏

دل به معبود داده‏ام امشب‏

بى‏خود از خویش از شراب حضور

روى خاک اوفتاده‏ام امشب‏

اختیارم در اختیارم نیست‏

بى‏خود و بى‏اراده‏ام امشب‏

چشم بد دور ساقى از هر شب‏

بیشتر داده باده‏ام امشب‏

از حدود گلیم کوچک خویش‏

پاى بیرون نهاده‏ام امشب‏

هیچ در خویشتن نمى‏گنجم‏

گوئى از خود زیاده‏ام امشب‏

سبک و نرم مثل پروانه‏

روى آب ایستاده‏ام امشب‏

زنده‏ام آنچنان که از مادر

تازه انگار زاده‏ام امشب‏

بالم از آسمان شکفته‏تر است‏

سوى او پر گشاده‏ام امشب‏

همه ذرات جانم آئینه است‏

صاف و بى‏رنگ و ساده‏ام امشب‏

رهسپار دیار خورشیدم‏

پاى در ره نهاده‏ام امشب‏

آخرین منزلم مقام رضاست‏

تازه آغاز جاده‏ام امشب‏

محسن جاویدان‏

معراج

اى بنده، نماز، نور منهاجت باد

خاک در کبریا به سر، تاجت باد

تا بگذرى از مجاز در راه طلب‏

پیوسته نماز، راز معراجت باد

بیت‏الله جعفرى

نماز

نورى که در آن نجات هر مرد و زن است‏

خود نور نماز است که ظلمت شکن است‏

احمد (ص) که جهان منور از جلوه‏ى اوست‏

فرمود: نماز نور چشمان من است‏

بیت‏الله جعفرى

نماز زهرا (س)

زهرا (س) که به حال خسته مى‏خواند نماز

از ضعف بدن نشسته مى‏خواند نماز

تا عرضه کند درستى راهش را

با دست و دلى شکسته مى‏خواند نماز

بیت‏الله جعفرى

باغچه اشراق

تکبیر سحر، سپیده در جانم ریخت‏

صد غنچه صفا، به باغ ایمانم ریخت‏

از گلشن سبز راز، یک شب، (حلاج)

یک باغچه اشراق، به دامانم ریخت‏

رضا اسماعیلى

یک قبله قنوت

دستان شما سلسله‏ى ایمانند

تا زایر سبز قبله‏ى قرآنند

دستان شما به روى سجاده‏ى عشق‏

یک قبله قنوت، بى‏زبان مى‏خوانند

رضا اسماعیلى

لب‏هاى شما

لبهاى شما، مبارک و منصورند

چون قارى سوره‏هاى سبز نورند

لبهاى شما، قسم به ایمان در حشر

از بوسه‏ى نیزه‏هاى آتش دورند

رضا اسماعیلى

چشمه اذان

از مسجد عشق، بوى جان مى‏چینم‏

یک قبله دعا، ز آسمان مى‏چینم‏

از حنجره‏ى زلال یک غنچه‏ى سرخ‏

گلدسته‏اى از عطر اذان مى‏چینم‏

رضا اسماعیلى

باغ ملکوت

دستان شما که در قنوتى سبزند

آیینه‏ى باغ ملکوتى سبزند

در ذهن زلال دستتان مى‏بینم‏

معراج نشین جبروتى سبزند

رضا اسماعیلى

در آینه‏ى نماز

با نور نماز، چهره را زیبا کن‏

دروازه‏ى قبله را به رویت واکن‏

گر گم شده‏اى ز خویش، خود را اى دل‏

در آینه‏ى نماز شب، پیدا کن‏

رضا اسماعیلى

محراب نماز

آنان که منادیان محراب شدند

از حادثه‏اى شگرف بى‏تاب شدند

در وادى قرب دوست هنگام نماز

از جام وصال عشق سیراب شدند

حسن کرمى نور

نماز و جبهه

فریاد دلش حضور بیدارى بود

سرشارترین سرود هشیارى بود

وقتى که به عرصه‏ى خطر مى‏آمد

آیات عروج از لبش جارى بود

حسن کرمى نور

براى شهادت مولا على (ع)

گل از نفس سبز تو بى‏تاب شکفت‏

در بستر شب پرتو مهتاب شکفت‏

از ضربت خصم در گلوگاه شفق‏

خورشید در آسمان محراب شکفت‏

حسن کرمى نور

نماز و شهادت‏

آنسان که نماز جان‏نثاران زیباست‏

آنسان که ترنم هزاران زیباست‏

سیماى شهید عشق در سینه‏ى دشت‏

چون رویش لاله در بهاران زیباست‏

حسن کرمى نور

نماز و مناجات

«بر درگه او دست نیاز آوردم»

یک سینه پر از سوز و گداز آوردم‏

وقتى که اذان عشق سر مى‏دادند

در سایه تکبیر نماز آوردم‏

حسن کرمى نور

صبر و صلاة

الا اى که زغم با بیقرارى‏

به دل آرام و آسایش ندارى‏

به حکم محکم آیات قرآن‏

مددخواه از نماز و بردبارى‏

استاد یاور همدانى «احمد نیک‏طلب»

صلاة و زکاة

کلید حل هر چه مشکلات است‏

بلا گردان ز جان و دل زکات است‏

سرور دل ترا، اى نور دیده‏

به هر جا، هر زمان صبر و صلاة است‏

استاد یاور همدانى «احمد نیک‏طلب»

انوار آیات

نماز انوار آیات الهى‏

ز صبر و صدق صاحبدل گواهى‏

فروغ روشنان شامگاهان‏

صفاى سایه‏سار صبحگاهى‏

استاد یاور همدانى «احمد نیک‏طلب»

حبل المتین

نیایش در حریم حرمت حق‏

چنان باران ابر رحمت حق‏

یقین حبل المتین دین و آئین‏

بود پیوند جان با حضرت حق‏

استاد یاور همدانى «احمد نیک‏طلب»

سلوک سالک‏

نماز آسایش و آرامش جان‏

همه رکن رکین دین و ایمان‏

سلوک سالک، سیر الى الله‏

امان و ایمنى بخشاى انسان‏

استاد یاور همدانى «احمد نیک‏طلب»

اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ

اى که دارى به دل غمى جانکاه‏

جان و دل شاد کن به ذکر الله‏

استعانت اگر که مى‏خواهى‏

ز شکیبائى و نماز بخواه‏

استاد یاور همدانى «احمد نیک‏طلب»

نماز

صفاى جان دین‏داران نماز است‏

از آن روشن دل اهل نیاز است‏

بهشت جان فزاى هر دو عالم‏

نماز است و نماز است و نماز است‏

استاد صفا لاهوتى

نماز

ستون خیمه‏ى ایمان نماز است‏

فرح افزاى ملک جان نماز است‏

چراغ رهنماى عشق و عرفان‏

زلال چشمه‏ى حیوان نماز است‏

استاد صفا لاهوتى

آهنگ عروج

گل نغمه عرش در زمین است نماز

آهنگ عروج سبز دین است نماز

در وسعت بیکران عرفانى عشق‏

معراج کمال مؤمنین است نماز

مجتبى کاظم‏زاده عطوفى

نماز

نازم به عاشقى که در عشق باز کرد

در خاک و خون تپیدن او کشف راز کرد

تا هر بشر بداند اهمیت نماز

با خون وضو گرفت و شروع نماز کرد

کریمى مراغه‏اى‏

آن قوم که از نماز رو گردانند

دورند ز رحمت خدا گر، دانند

هرگز نشود نصیبشان لطف خداى‏

در روز قیامت همه سرگردانند

حاج احمد مشجرى «محبوب» کاشانى

خواهى درِ جنت به رُخَت گردد باز

با خالق بى‏نیاز کن راز و نیاز

رو کن ز ره صدق به سوى خالق‏

بشناس خداى خود به عرفان نماز

حاج احمد مشجرى «محبوب» کاشانى

سجاده‏ى عشق

رها کن این تن خاکى رها کن‏

دلت را با حقیقت آشنا کن‏

وضوئى گیر و بر سجاده‏ى عشق‏

خدا را با دلى روشن صدا کن‏

محمدکریم جوهرى

یار قُلْ هُوَ اللَّه

بیا تا جلوه‏ى ایثار باشیم‏

به هر گلشن گل بى‏خار باشیم‏

چراغ دل برافروزیم و صادق‏

بیا با قُلْ هُوَ اللَّه یار باشیم‏

محمدکریم جوهرى

نماز مؤمن

به حمد حق چو بگشاید زبانش‏

جهانى راز دارد در نهانش‏

چو مؤمن در نماز آید به اخلاص‏

گلستان مى‏شود باغ روانش‏

محمدکریم جوهرى

کلید معرفت

نماز، اى دل! کلید معرفتهاست‏

فروغ دیدگان اهل تقواست‏

به نام نامى الله اکبر

نماز آرام جانهاى مصفاست‏

محمدکریم جوهرى

خیرالعمل‏

رها کن خاک، خاک پر جدل را

ببین در سجده خورشید و زحل را

به گوش جان شنو از ناى هستى:

نواى دلکش خیرالعمل را

عبدالحسین خادم الحسینى

لطف خدا

اگر چه در خور قدر نمازى‏

ولى دانم که از آن بى‏نیازى‏

تو اى کان صفا با این بهانه‏

فقط ما را ز رحمت مى‏نوازى‏

عبدالحسین خادم الحسینى

عطر دعا

بیا چون باغ گل کن صحن خانه‏

پر از عطر دعا کن آشیانه‏

مؤذن بانگ زد: الله اکبر

سر سجاده بنشین عاشقانه‏

عبدالحسین خادم الحسینى

گام اول‏

تو عطر اشک را بوییده‏اى؟ نه!

در افلاک دعا روییده‏اى؟ نه!

در اول گام نه توى نیایش،

خدا را روبرویت دیده‏اى؟ نه!

عبدالعظیم صاعدى

راه کوتاه‏

ببین دروازه‏هاى نور باز است!

حراج راز و ناز و سوز و ساز است.

اذان ریشه زده تا باغ گردون،

ره کوتاه تا «او» یک نماز است!

عبدالعظیم صاعدى

راز و نیاز

سحرگاهان که هنگام نماز است‏

دل مومن پر از راز و نیاز است‏

ندا مى‏آید از گلدسته‏ى شهر

در رحمت به روى خلق بازست‏

سید احمد زینى‏وند «کلهر»

لطف دوست

شکوفا شد سحر وقت نماز است‏

زمان جلوه‏ى راز و نیاز است‏

بامید خدا از خواب برخیز

در دولت ز لطف دوست باز است‏

عبدالعلى صادقى

سجده خونین

على در سجده خونین دعا کرد

به اخلاص و صفا، حق را صدا کرد

چو بشنید از ملائک سوره وصل‏

ز خون، محراب جان را کربلا کرد

رضا اسماعیلى

کلید رستگارى‏

کلید رستگارى در نماز است‏

هزاران مشکلت را چاره‏ساز است‏

مشو نومید ز الطاف الهى‏

که باب توبه بر روى تو باز است‏

مصطفى هادوى «شهیر»

شبنم و آینه

وقتى به خدا نیاز پیدا کردم‏

دل، گم شده بود باز پیدا کردم‏

خود را و تو را و شبنم و آینه را

در پرتو این نماز پیدا کردم‏

سید محمد عباسیه کهن

حضور قلب

تا خانه فرونریخت، منزل نشود

تا دل نشکست در سحر، دل نشود

مقبول‏ترین نماز، در حضرت دوست‏

الا به حضور قلب، قابل نشود

سید محمد عباسیه کهن

مهر دل

اى عطر تو در فضاى دل پیچیده‏

عشق تو، به دست و پاى دل پیچیده‏

این چیست که جانماز در خود دارد؟

مهرى‏ست در او که جاى دل پیچیده‏

سید محمد عباسیه کهن

اى مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

این مدعیان در طلبش بى‏خبرانند

کان را که خبر شد خبرى باز نیامد

سعدى

شب مردان خدا روز جهان افروز است‏

روشنان را به حقیقت شب ظلمانى نیست‏

خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر

حیوان را خبر از عالم انسانى نیست‏

سعدى

در نماز عشق، سوز جان خوش است‏

سیل اشک از دیده بر دامان خوش است‏

دل بپیرا از نماز بى‏حضور

تا شود جان تو منزلگاه نور

حمید سبزوارى

مبادا کس شود کور از تکبر

رود از دیده‏اش نور، از تکبر

خدا کرده نماز اى خلق، واجب‏

براى گشتن دور از تکبر

احد ده‏بزرگى

سجده عشق

اى بنده به سر فکر خدا تاجت باد

تا قرب یقین منهج و منهاجت باد

زین پستى اگر عروج جان مى‏خواهى

همواره نماز عشق معراجت باد

بیت‏اللَّه جعفرى

در حضرت حق عرض نیاز است نماز

تحریر حقیقت از مجاز است نماز

کافر بود آنکه مى‏کند ترک نماز

چون دین نبى دین نماز است نماز

بیت‏اللَّه جعفرى

دل را برى از کبر و ریا باید کرد

رو سوى حریم کبریا باید کرد

چون فاطمه بگرفته به یک دست قنوت

در خلوت شب خدا خدا باید کرد

بیت‏اللَّه جعفرى

با پیکر زار و خسته مى‏خواند نماز

از جور عدو نشسته مى‏خواند نماز

تا عرضه کند درستى راهش را

با دست و دل شکسته مى‏خواند نماز

بیت‏اللَّه جعفرى

دیدار على به فکر، دیدن دارد

اشک از مژه اش به شوق، چیدن دارد

ایتاء زکوة در رکوعش دیدن

گه «فُزت» به سجده اش شنیدن دارد

بیت‏اللَّه جعفرى

جز عشق خدا نبود سوداى على

جز فکر خدا نبود در ناى على

در سجده عشق حق برون آوردند

تیرى که شکسته بود در پاى على

بیت‏اللَّه جعفرى

جان در ره اسلام فدا کرد حسین

در مقتل خون خدا خدا کرد حسین

در سجده شکر سر جدا شد ز تنش

تا حق نماز را ادا کرد حسین

بیت‏اللَّه جعفرى

در راه شرف گذشت از جانش کرد

جان بر ره وصل روى جانانش کرد

قامت به نماز عشق بربست و عدو

در حال نماز تیر بارانش کرد

بیت‏اللَّه جعفرى

بلندِ قامت تو

تمام تو، پر از سوز و گداز است

سر سجاده راز و نیاز است

به محض ظهر، با قدقامت عشق

بلندِ قامت تو در نماز است

مصطفى ملک‏عابدى

سجده

على رغم شب ابهام در باغ

و این طوفان ناهنگام در باغ

کسى قد خم نکرد از این درختان

مگر در سجده احرام در باغ

مصطفى ملک‏عابدى

اشک

پر است از تشنگى مشکى که دارم

به باران مى‏دود رشکى که دارم

به جاى آب، با قد قامت تو

وضو مى‏گیرم از اشکى که دارم

مصطفى ملک‏عابدى

حیثیّت خون

ارادت در ارادت در اراده

تو و سجاده‏اى یکدست و ساده

به سرخىَّ نماز تو نکرده‏ست

کسى حیثّیت خون را اعاده

مصطفى ملک‏عابدى

هنگام نماز آخر

عشق از نفس تو رنگ و بو مى‏گیرد

از سرخى رویت آبرو مى‏گیرد

هنگام نماز آخر اى نیت ناب!

با نام زلال تو وضو مى‏گیرد

مصطفى ملک‏عابدى

ارادت

اى نیّت سینه، ناى نورانى تو

سجاده آفتاب، پیشانى تو

اندازه یک نماز در دست و دلم

هرچه که ارادت است ارزانى تو

مصطفى ملک‏عابدى

کیمیا

سرّ گنجینه خداست نماز

راز دلهاى آشناست نماز

مِسِ تَنْ را طلا توانى کرد

تا بدانى که کیمیاست نماز

عباس براتى‏پور

نماز شب امام(ره)

مست جام الست بود آن شب

تا سحر مست مست بود آن شب

دیدمش در سکوت خلوت شب

با خدا در نشست بود آن شب

عباس براتى‏پور

او که بر دامن گل زینت بود

آفتاب شرف و عزت بود

همه دیدند در آن خلوت شب

غرق دریاى عبودیّت بود

عباس براتى‏پور

سجده عشق

فرمود نبى ستون دین است نماز

منهاج حقیقت و یقین است نماز

با دیده دل نگر که در سجده عشق

معراج امام متقّین است نماز

محمدعلى مردانى

گلبانگ مؤذن

برخیز که هنگام نماز آمده است

دلبر به تماشاگه راز آمده است

گلبانگ مؤذنت چه خوش مى‏گوید

کاى بنده بیا! بنده‏نواز آمده است

محمدعلى مردانى

نماز شکسته

بشکسته‏دلى، شکسته مى‏خواند نماز

در سلسله، دست‏بسته مى‏خواند نماز

تا قامت دین خم نشود، روح نماز

با قامت خم، نشسته مى‏خواند نماز

محمدعلى مردانى

نماز روح الله

دلبرم گرم راز بود آن شب

گرم راز و نیاز بود آن شب

گرم راز و نیاز با دلبر

پاى تا سر، نماز بود آن شب

محمدعلى مردانى

طلب باران

یک سیب گرفت از شما ایمان را

بوسید شبى جهنمى انسان را

اى تب‏زده‏ها سجده به شیطان کردید

و مى‏طلبید از خدا باران را؟

سمیه کاظمى

اذان

در کوچه حدیث از هیجان مى‏گفتند

خوبان زِ سرانجام جهان مى‏گفتند

بهتر که شنیدم، پریان از بالا

بى‏وقفه براى ما اذان مى‏گفتند

ایمان کرخى

چتر نجات

سرچشمه دریاى حیاتست نماز

مفتاح جمیع مشکلاتست نماز

از تیر بلا واهمه اى نیست به دل

هنگام خطر چتر نجاتست نماز

خالقى

تا خدا

از عمق سکوت تا صدا خواهم رفت

تا دورترین افق، رها خواهم رفت

امروز در اندیشه زریّن نماز

از قوس سجود تا «خدا» خواهم رفت

ایمان طرفه

گفت پیغمبر، رکوع است و سجود

بر در حق کوفتن، حلقه وجود

حلقه آن در، هر آن کو مى‏زند

بهر او، دولت سرى بیرون کند

مولوى

آن تابش بى‏غروب در پهنه‏ى دشت‏

از معرکه‏ى کرببلا باز نگشت‏

بگذشت ز هر چه داشت حتى سر و جان‏

اما ز نماز خویش هرگز نگذشت‏

سیف‏اله خادمى «خادم»

آورد کبوتر حرم نامه‏ى تو

لرزید به خویش خصم خودکامه‏ى تو

طومار سیاه کفر در هم پیچید

هنگام صلوة ظهر هنگامه‏ى تو

سیف‏اله خادمى «خادم»

پایه دین‏

آیینه‏ى روشن یقین است نماز

پاینده‏ترین پایه‏ى دین است نماز

در ظهر عطش نماز خود خواند حسین‏

یعنى ز جهاد برتر این است: نماز

محمود تارى «یاسر»

فریضه‏ى نماز

در کرب و بلا روح حجاز آمده بود

با جلوه‏اى از راز و نیاز آمده بود

در ظهر عطش وضو ز خون ساخت حسین‏

هنگام فریضه‏ى نماز آمده بود

محمود تارى «یاسر»

آخرین نماز

در هر نفسش سوز و گداز است حسین‏

سرچشمه‏ى هر راز و نیاز است حسین‏

مى‏خواند نماز آخرین را در خون‏

یعنى که فدایى نماز است حسین‏

محمود تارى «یاسر»

نماز اول وقت‏

فرمود که عزمتان بود محکم و سخت‏

باید ز جهان برون کشید آخر رخت‏

قامت به نماز ظهر عاشورا بست‏

آموخت به ما نماز را اول وقت‏

کاظم کامران شرفشاهى‏

پیکار دیگر

سجاده و سجده و جبین در میدان‏

پیکار دگر براى دین در میدان‏

لب تشنه، وضو گرفته در چشمه نور

ظهر است و نماز آخرین در میدان‏

کاظم کامران شرفشاهى‏

اقتدا

هرکس که دلش ز مهر حق لبریز است‏

تیغ سخنش به روى ظالم تیز است‏

اینک به حسین (ع) اقتدا باید کرد

آنکس که نماز او شگفت‏انگیز است‏

کاظم کامران شرفشاهى‏

مفهوم تازه‏

اى آنکه به دین مصطفى (ص) جان دادى‏

در راه عقیده جان به جانان دادى‏

سوگند به آن نماز عاشورایى‏

تو روح دوباره‏اى به ایمان دادى‏

کاظم کامران شرفشاهى‏

نماز سرخ‏

نازم به قیام و قامت والایت‏

هنگامه عشق، چشم چون دریایت‏

خاموش در آن میانه غوغا کردى‏

نازم به نماز ظهر عاشورایت‏

کاظم کامران شرفشاهى‏

نماز با لب تشنه‏

وقتى که رسید نوبت آخر به قیام‏

شمشیر برون خزید از لاک نیام‏

هنگام نماز است و عطشناک حسین (ع)

این ماه محرم است یا ماه صیام؟!

کاظم کامران شرفشاهى‏

فراز

تاریخ چو غنچه‏اى به خود پیچیده‏

از این عظمت به خویشتن لرزیده‏

سرشار فراز است ولى با این حال‏

مانند نماز کربلا، کى دیده؟

کاظم کامران شرفشاهى‏

راه حق

حسین آیینه ذات الهى‏

جهان را جلوه بخش جان – کماهى‏

بود صدق و صفاى راه حق را

نماز ظهر عاشورا – گواهى‏

استاد یاور همدانى‏

نیایش

نیایش را که با صوت جلى خواند

صفاى سینه صافى دلى خواند

چه شورى ظهر عاشورا به پا کرد

نمازى که حسین بن على (ع) خواند

استاد یاور همدانى‏

ستایش

ملایک دیده هنگام ستایش‏

حسین آمد چو نورى در نمایش‏

همه دانند – سالار شهیدان‏

فدایى نماز است و نیایش‏

استاد یاور همدانى‏

راز و نیاز

تو «یاور» را چو یار دلنوازى‏

فروغ خلوت راز و نیازى‏

بیا دست ز پاى افتادگان گیر

که سالار شهیدان نمازى‏

استاد یاور همدانى‏

نماز

قابل درگاه حى بى‏نیاز

هیچ طاعت نیست، بهتر از نماز

این عبادت مایه‏ى قرب خداست‏

مونس شبهاى تار انبیاست‏

این عبادت مایه‏ى غفران ماست‏

ناجى و کفاره‏ى عصیان ماست‏

گر تعجب مى‏کنى از این بیان‏

پس برو «تَنهى عَنِ الفَحشاء» بخوان‏

این عبادت چون عمود دین توست‏

شرط ملت، مذهب و آیین تو است‏

متقین رازین و منهاج آمده‏

مؤمنین را عین معراج آمده‏

چون شدى آماده‏ى غسل و وضو

از معاصى دست و دل، اول بشو

خویش را خالى تو از تزویر کن‏

پس بلند، آوازه‏ى تکبیر کن‏

از خدایان مجازى عذر خواه‏

بعد از آن سر ده نداى «لا اله»

لفظ لا را با دل آگاه گو

پس محمد صلى الله علیه و آله را رسول‏الله گو

خویشتن را مؤمن و موقن ببین‏

پس على علیه‏السلام را گو امیرالمؤمنین‏

دل تهى کن از همه کفر و دغل‏

پس بگو «حى على خیرالعمل»

چشم بردار از تمام ممکنات‏

بعد از آن بر گو که «قد قام الصلوة»

پشت سر، انداز خاص و عام را

پس بگو «تکبیرةالاحرام» را

چون ستادى در حضور کردگار

باش قائم با سکون و با وقار

فهم کن تا با که مى‏گویى سخن‏

با خدا، یا با خیال خویشتن‏

در نمازى یا که دعوا مى‏کنى‏

یا جوال و مال پیدا مى‏کنى‏

در رکوعى یا به فکر نان و آب‏

یا معلق مى‏زنى با صد شتاب‏

در سجودى یا مگر همچون کلاغ‏

مى‏زنى بر خاک، منقار و دماغ‏

یک دقیقه هشت رکعت، خوانده‏اى‏

زین ریاضت چون خر وامانده‏اى‏

نصف عمرت از ریاضت کاسته‏

این نماز از تو خدا کى خواسته‏

شرم کن از این نماز اى بى‏ادب‏

هان مکش بیهوده این رنج و تعب‏

گر نماز خویش خواندى با حضور

هست مقبول خداوند غفور

بى‏حضور قلب اگر خواندى نماز

حق بود از این نمازت بى‏نیاز

«ذاکر» غم دیده هر صبح و مسا

کسب این توفیق خواهد از خدا

ذاکر

کلام حق

از براى بنده در دارالشهود

منتهاى بندگى باشد سجود

سجده از هر طاعتى بالاتر است

مایه‏ى قرب خداى اکبر است

این عبادت چون مبرا از ریاست‏

زین سبب مخصوص ذات کبریاست

گر فرشته سجده بر آدم نمود

سجده بر حوا و آدم قبله بود

مؤمن اندر سجده چون گیرد قرار

مى‏شود همراز با پروردگار

پس اگر در سجده خوددارى کند

اشک ریزد ناله و زارى کند

سجده‏ى او مایه‏ى غفران شود

درد بى‏درمان او درمان شود

چون گذارد بنده‏اى سر بر سجود

مى کشد فریاد شیطان عنود

که ز ترک سجده‏ى پروردگار

من شدم مردود او شد رستگار

از کلام حق بخوان اى ذو فتون

معنى الساجدون الساجدون

با خداى خویش کن راز و نیاز

گاهى اندر سجده گاهى در نماز

ذاکر

اشعار کودک و نوجوان

جاده‏ى سجاده

اشک بر ساحل چشم‏

دست چون چشمه‏ى نور

دل پر از شور و خروش‏

زیر لب شعر شعور

دل، نماز خود را

تا که قامت بسته‏

قطره‏اى با دریا

مى‏شود پیوسته‏

جاده‏ى سجاده‏

مى‏رود سوى تلاش‏

هر سکوتى ننگ است‏

آى، دل دریا باش!

تا که خورشیدى هست‏

کرم شب‏تاب کجاست؟

چادرم را بدهید

مقصد این بار خداست‏

شاعر: الهام یاورى – دانش‏آموز

***

نماز

از ارتفاع نمازم تو را صدا کردم‏

تمام وسعت شب را خدا خدا کردم‏

نگاه خسته‏ى خود را به آسمان بردم‏

و اشک خویش نثار ستاره‏ها کردم‏

تو را به گرمى این لحظه‏هاى اشراقى‏

مرا ببخش خدایا اگر خطا کردم‏

به شط جارى چشمان من نگاهى کن‏

ببین که عشق چه کردست و من چها کردم‏

در آستانه‏ى رفتن، در انتهاى نماز

تمام پنجره‏ها را به نور واکردم‏

شاعر: شریف رضا مجد – دانش‏آموز

**

نیایش شکوفه‏ها

مى‏رود به سمت پنجره

دستهاى ساده‏ى نیاز

مثل پیچکى درون باغ

باز وقت خواندن نماز

سبز مى‏شود به روى لب

غنچه‏هاى پاک و بى‏ریا

باز مى‏شوند غنچه‏ها

در نیایش شکوفه‏ها

باغ سبز و ساده‏ى نماز

مثل یک بهار مى‏شود

مثل آینه فضاى دل

رنگ چشمه‏سار مى‏شود

مى‏رسد زمان یک طلوع

در میان حجم سبز جان

پیچ مى‏خورد درون باغ

بانگ پرطراوت اذان

شاعر: فریدون قلاوند (تنها)

**

سحر

گاهگاهى یک نسیم

مى‏وزد از دوردست

عطر خوشبوى سحر

کوچه را پر کرده است.

یاسها با روى باز

گرم لبخند و سلام

غرق صحبت با خداست.

یاکریمى روى بام

مادرم پهلوى حوض

باز مى‏گیرد وضو

مى‏نشیند توى حوض

عکس دست و روى او

مثل گل وا مى‏شود

جانماز مادرم

خانه زیبا مى‏شود

با نماز مادرم

شاعر: محمد عزیزى

**

دوست دارم

دوست دارم خوب باشم‏

صاف و ساده مثل آب‏

مثل خورشیدى که دارد

نور گرم آفتاب‏

دوست دارم چشمهایم‏

چشمه‏اى زیبا شود

دوست دارم رود باشم‏

تا دلم دریا شود

دوست دارم پاک باشم‏

بهتر از گلهاى ناز

صورتم شبنم بگیرد

صبحها وقت نماز

دوست دارم دوست باشم‏

با خداى مهربان‏

دستهایم را بگیرم‏

رو به سوى آسمان‏

شاعر: محمدعلى کشاورز

**

مسجد

یاس کبوده آسمون‏

پس از غروب آفتاب‏

پرنده‏ها، یواش یواش‏

رو شاخه‏ها، مى‏رن به خواب‏

نشسته رو بال نسیم‏

قمرى معصوم اذون‏

وقت نماز «دخترم»

بالى بزن، به آسمون‏

دارن نیایش مى‏کنن‏

تو باغچه‏مون، زنجره‏ها

پاشو پاشو، وضو بگیر

بریم به خونه خدا

شاعر: محمدرضا سهرابى‏نژاد

نماز

اى کودک نازنین و هشیار

این حرف مرا بگوش بسپار

هنگام اذان ز جاى برخیز

از سستى و تنبلى بپرهیز

برخیز ز جاى خود، وضو کن‏

با شور و نشاط، رو به او کن‏

«آن کس که به تو دو چشم بخشید

در باغچه‏ها، بنفشه پاشید

در باغچه تا که گل بکارى‏

داده است تو را دو دست، آرى‏

بخشیده ترا ز مهر مانى‏

پایى که میان ره، نمانى‏

چون خواست همیشه شادمانت‏

بخشید دو گوش و، یک زبانت»

شکرانه‏ى این همه محبت‏

در هر شب و روز، پنج نوبت‏

با جامه پاک و، جسم خوشبو

سجاده گشا و، حمد او گو

شاعر: محمدرضا سهرابى‏نژاد

نیایش‏

از سر صدق و خضوع‏

مى‏کند صبح طلوع‏

چشمه‏ها در فوران‏

سنگ‏ها در هیجان‏

بید مجنون در فکر

جویباران در ذکر

مرغ پرسد: کوکو؟

باد گوید: هوهو

بلبل خوش آواز

گفته تکبیر نماز

چشم نرگس، بیدار

اطلسى‏ها، هشیار

شادمانه لب جو

شاپرک، کرده وضو

غرق شادى و، شعف‏

خاک سجاده، بکف‏

سید سرو، امام

باغ، در حال قیام‏

شاعر: محمدرضا سهرابى‏نژاد

گل ایمان‏

کودکان! ما و هر که، در هر جاست‏

همگى بنده خدا هستیم‏

با خداوند و مهربانى او

روش و ساده، آشنا هستیم‏

آن خداى بزرگ و بى‏همتا

نعمت زندگى به ما داده‏

هر کس از هر چه بهره‏اى دارد

بى‏شک آن را به او – خدا داده‏

نعمت بى‏شمار این عالم‏

در دل و جان ما خوشایند است‏

آسمان و زمین و هر چه در اوست‏

آفریننده‏اش، خداوند است‏

ما خدا را براى این همه لطف‏

مى‏پرستیم و شکر مى‏گوئیم‏

هر چه او آفریده از خوبى‏

همه را در نماز مى‏جوئیم‏

صبح وقتى نماز مى‏خوانى‏

مثل گل تازه مى‏شود جانت‏

چون خداوند از تو خشنود است‏

مى‏دهد گل درخت ایمانت‏

گل ایمان – گلى است نورانى‏

اثر آن ز چهره‏ها پیداست‏

هر کجا یادى از خدا باشد

پرتو نور پاک او – آنجاست‏

محمدجواد محبت – کرمانشاه‏

بانگ اذان‏

باز از گلدسته‏ها بانگ اذان‏

مى‏تراود در فضاى آسمان‏

رنگ گنبدها مرا گم مى‏کند

مثل دریا پرتلاطم مى‏کند

از وجود خود فراتر مى‏شوم‏

غرق در الله اکبر مى‏شوم‏

در نماز احساس‏ها گل مى‏دهند

گفت‏وگوها بوى سنبل مى‏دهد

از گلوها بغض‏ها وا مى‏شود

روى لب لبخند پیدا مى‏شود

هست شیرین‏تر ز معناى عسل‏

نغمه حى على خیرالعمل‏

رو به سوى قبله با آغوش باز

خویش را گم کن در آغوش نماز

شاعر: شهرام محمدى‏

نماز صبح‏

دلم مى‏خواست منهم صبح هر روز

شوم بیدار چون مامان و بابا

بشویم دست خود را صورتم را

وضو گیرم وضو مانند آنها

دلم مى‏خواست منهم مثل مادر

شوم سرشار از لطف بهارى‏

بخوانم زیر لب همراه با او

نماز عشق را با بردبارى‏

بیندازم کنار جانمازش‏

براى ساعتى سجاده‏ام را

شوم آماده‏ى راز و نیایش‏

کنم خوشبو لباس ساده‏ام را

چو مى‏خواند دعا باباى خوبم‏

برم بالا دو دست کوچکم را

بگویم هر چه را بابا بگوید

نمازم را بخوانم، به چه زیبا

همین که مى‏نشینم رو به قبله‏

پدر مى‏گیردم خندان در آغوش‏

به من مى‏گوید اى جان و دل من‏

نمازت را مکن هرگز فراموش‏

شاعر: فاطمه نقى‏زاده – کاشان‏

صداى نماز

وقتى از مناره‏ها

مى‏زند صلا اذان‏

دل دوباره مى‏زند

پر بسوى بیکران‏

شهر را کبوترى‏

غرق نور مى‏کند

از میان بال او

شب عبور مى‏کند

تا اقامه‏ى نماز

فرصتى نمانده است‏

ذکر حق دل مرا

سوى خود کشانده است‏

مى‏شود پر از نماز

مسجد محل ما

باید اقتدا کنیم‏

بى‏گمان به لاله‏ها

خالصانه در رکوع‏

مى‏روم چو آبشار

باز هم ز شوق حق‏

ابر دیده‏ام ببار

سر به سجده مى‏نهیم‏

همره بنفشه‏ها

مى‏رود به آسمان‏

دست التماس ما

تا صداى السلام‏

مى‏رسد به گوش جان‏

مى‏خورد بهم گره‏

دست‏هاى مهربان‏

اى گل بهار من‏

تن مده به خواب ناز

روى فرشى از چمن‏

باز هم بخوان نماز

شاعر: فاطمه نقى‏زاده – کاشان‏

دست دعا

پیش از طلوع خورشید

وقتى سپیده سر زد

وقتى پرنده‏ى شب‏

از بام خانه پر زد

برخواستم من از خواب‏

رفتم وضو گرفتم‏

دست دعا گشودم‏

یارى از او گرفتم‏

از پشت‏بام مسجد

آمد نداى توحید

بار دگر به دل‏ها

نور نشاط بخشید

من جانماز خود را

آهسته باز کردم‏

آنگاه با خدایم‏

راز و نیاز کردم‏

شاعر: بابک نیک طلب‏

«هنگام نماز»

خواب دیدم که در آغوش بهار

روى سجاده گلهاى نیاز

کلبه‏اى داشتم از جنس بلور

در آن رو به اقاقى‏ها باز

کشمکش بود میان من و دل‏

در سخن گفتن با محرم راز

اول از خویش سخنها گفتم‏

شکوه کردم ز «من» حیلت باز

دو سه گامى به فلق بانگ اذان‏

آمد از دور ز گلدسته ناز

روى سجاده‏ى عشق افتادم‏

جایتان سبز به هنگام نماز

سر و جانم همه تسلیم و رضا

با گل عاطفه‏ها هم آواز

شدم از خویشتن خویش رها

غرق در رایحه راز و نیاز

سرخوش و مست ز گلباده‏ى عشق‏

روح سرگشته من در پرواز

ناگهان رایحه‏اى خوش پیچید

از شمیم سخنى روح نواز

گفت: برخیز از این خواب گران‏

پسرم وقت نماز است نماز

شاعر: سیف الله خادمى «خادم»

سجده بنفشه‏ها

مؤذنى صلاى نور مى‏دهد

پرنده‏ى اذان به اوج مى‏رسد

به گوش جان تشنه در سپیده دم‏

صداى دلنواز موج مى‏رسد

ببر پیام خوش ز باغ، قاصدک!

به شاپرک بگو که غنچه واشده‏

شمیم تازه نیایش و دعا

به کوچه باغ زندگى رها شده‏

نظاره کن به سجده‏ى بنفشه‏ها

رکوع بید را ببین که دیدنى است!

کجاست کلک نقش بند ماهرى؟

قیام لاله در چمن کشیدنى است‏

مؤذنى صلاى نور مى‏دهد

وجود من پر از نیاز مى‏شود

دلم به درگه خدا که مى‏رسد

به رنگ روشن نماز مى‏شود

شاعر: شهین محمدى

گل امید

صدایى مى‏شنیدم‏

چه گرم و مهربان بود

صداى آشنایى‏

که با من همزبان بود

صدا، آرام مى‏گفت:

زجا برخیز فرزند

ببین بر چهره‏ى گل‏

نسیم سرخ لبخند

به دامان سپیده‏

صفا و شادمانى‏

به گلبرگ شقایق‏

نشان مهربانى‏

ببین پروانه‏ها را

چه زیبا پر کشیدند!

چه آرام و سبکبال‏

ز روى گل پریدند

ز جا برخیز فرزند

تماشاى سحر کن‏

سرود زندگانى‏

سرود عشق، سر کن‏

پریدم چون پرنده‏

ز جا برخاستم زود

«زجا برخیز فرزند»

صداى مادرم بود

گل من بود مادر

که با من راز مى‏گفت‏

سخن از روشنایى‏

هم از پرواز مى‏گفت‏

چو در نور سپیده‏

نمودم شست و شویى‏

به آب پاک و روشن‏

گرفتم من وضویى‏

به قلب کوچک من‏

گل امید واشد

تمام خانه ما

پر از یاد خدا شد

شاعر: نسترن قدرتى

نماز

باز هم نماز را

گوشه‏اى نشسته خواند

با صداى پیر خود

با دل شکسته خواند

غصه از صداى او

دانه دانه مى‏چکید

بر شیار صورتش‏

جوى گریه مى‏خزید

دستهاى خسته را

سوى آسمان گرفت‏

مثل شاخه سبز شد

غنچه داد و جان گرفت‏

روى دستهاى او

چند کفتر دعا

دانه دانه پر زدند

تا به اوج، تا خدا

او نماز خویش را

سبز و عاشقانه خواند

بر شیار صورتش‏

جاى پاى گریه ماند

شاعر: محمود پوروهاب‏

نافله باغ

باغ دل آرا، مسجد گلهاست‏

رواق مسجد، گنبد میناست‏

اذان سراید، کبک خوش آواز

اقامه گوید، قنارى آنجا

مهر نماز است، برگ درختان‏

سبحه‏ى ذکر است، خوشه‏ى خندان‏

زمزمه‏ى جو، تبسم گل‏

نواى قمرى، سرود بلبل‏

یکسره ذکر است، راز و نیاز است‏

شور و قنوت و حال نماز است‏

باغ دل‏آرا، مسجد گلهاست‏

نماز گلها لطیف و زیباست‏

بنفشه، در کف، سبو گرفته استس‏

به آب شبنم، وضو گرفته است‏

سرو خرامان، مست قنوت است‏

کاج، نگاهش بر ملکوت است‏

بید معلق که در رکوع است‏

خمیده قامت، غرق خضوع است‏

تاک همیشه، مست سجود است توت،

سرش را به خاک سوده است‏

نارون پیر، نافله خواند

غنچه‏ى دلگیر، اشک فشاند

لرزه‏ى بید از خوف خدایى است‏

ناله‏ى نى، از غم جدایى است‏

دو چشم واکن! جهان مصلاست‏

کویر و کوه کران، مصلاست‏

تمام جنگل، درخت طور است‏

همیشه، هر جا، پر از حضور است‏

على اکبر رشاد (42)

منبع: نمازشناسى(جلد اول)، حسن راشدى، ص 200-201

سرود قدسى أذان

هنوز نغمه‏ى سحر

به گوش شب نیامده‏

زمین و آسمان به خواب‏

سپیده دم نیامده‏

سرود قدسى اذان‏

به آسمان چو پرکشید

کلام آسمانى‏اش‏

سکوت تیره را درید

بیا در انتهاى شب‏

سپیده را صدا کنیم‏

به پیشواز روشنى‏

ستایش خدا کنیم‏

نماز صبح مى‏رسد

روى نما به سوى دوست‏

رکوع کن براى او

بدان که مهربان‏تر اوست‏

ببین نماز تو پلى است‏

میان خاک و آسمان‏

مثل چراغ روشنى است‏

درون تاریکى جان‏

یاد خدا براى ما

عشق و نیاز و باور است‏

نماز را اقامه کن‏

به نام او که یاور است‏

سهیلا مختارى (43)

منبع: نمازشناسى(جلد اول)، حسن راشدى، ص 102

مسجد

مسجد! اى خانه‏ى آباد خدا

مسجد! اى جایگه یاد خدا

مسجد! اى نهر خروشان صفا

چشمه‏ى رحمت جوشان خدا

از بلندى منارى پرنور

مى‏زنى بانگ ز نزدیک و ز دور

مى‏کنى دعوتمان با صد شور

که بیایید به درگاه غفور

بشتابید که شد وقت نماز

وقت معراج و زمان پرواز

بشتابید بسویم به نماز

بهترین کار نماز است نماز

مسجد! اى راهنماى انسان‏

اى صداى تو، صداى ایمان‏

خیمه‏ى نور به دنیا زده‏اى‏

سایبان در دل صحرا زده‏اى‏

سایه‏ى رحمت تو بر سر من‏

در خطرگاه زمان سنگر من‏

مهد پاکیزگى جان و تنى‏

وعده‏گاه من و الله منى‏

حبیب الله چایچیان

منبع: نمازشناسى(جلد اول)، حسن راشدى، ص 205

تا او…

وقتى دلت براى خدا تنگ مى‏شود

احساس مى‏کنى چشمت مناره‏اى است که تکبیر گفته است

در نیمه‏هاى شب

بر دستهاى تو

امن یجیب عشق، تفسیر مى‏شود

من در کتاب خویش

محبوب آشناى تو را نام برده‏ام

شاعر: پروانه امیرى – دانش‏آموز

سلام من

سلام من به غنچه‏اى که صبحدم‏

به خنده باز مى‏شود

سلام من به آن پرنده‏ى سپید شادمان‏

که در سپیده با نسیم‏

ترانه‏ساز مى‏شود

سلام من به پیچکى که صبح دسبت سبز او

به سوى آسمان بیکران دراز مى‏شود

سلام من به هر چه و به هر کسى که با سحر

تمام جسم و جان او

پر از نماز مى‏شود، پر از نماز مى‏شود

شاعر: بیوک ملکى

سجده‏ى شکر

مادرم چادر شب را

امّا بى ستاره به سر کشید

و بر سجّاده ى بوریایى خویش

به راز و نیاز ایستاد

و من

با اشک چشمانش

وضو ساختم

با مهرى از تاولهاى دست پینه بسته ى پدر

در محراب خستگیش

سجده ى شکر بجاى آوردم

شیرزاد بهزادى

سجده کوتاه

او هر روز مرا مى‏بوسد

گاهى نیز با من قهر مى‏کند و در همان حال به خواب مى‏رود

من حتى یادم مى‏رود که با او آشتى کنم

اما دل کوچک او همیشه دریایى است

او روح بزرگى است در جسمى کوچک

او آن ‏قدر فقیر است ‏که ‏هیچ‏ کس ‏به‏ جز مادرش ‏قربان ‏صدقه اش ‏نمى‏رود

ما چقدر به کودکى او بدهکاریم، چقدر از کودکى او شرمنده ایم

فروغ من، دخترک پنج ساله اى است به مهربانى خورشید

فروغ من، آینه اى است

او زیبایى را در این مى‏داند که دیگران را از خود نرنجاند

او باخواهر کوچکترش از ما مهربان تر است

حتى از او کتک هم مى‏خورد…

فروغ من گاهى دلش مى‏خواهد ماهى باشد

گاهى گل، گاهى پرنده

اما بیشتر از همه مى‏خواهد خوب باشد

نماز او یک سجده کوتاه است

ما هیچگاه راز این سجده را ندانسته ایم

او با خدا رابطه اى دارد که ما نمى‏دانیم

فروغ من با تمام کودکى‏اش یک مهاجر جنگى است

و به نام خود یک پرونده مهاجرت دارد

او همیشه بهانه زیبایى است براى دلتنگى

او آن قدر کوچک است

که حتى گاهى در گرفتارى‏هاى ما گم مى‏شود

غلامرضا عیدان

نماز شام

ترجمه به شعر با کمى تغییر از آقاى محمود کیانوش

شب به نرمى پیش مى‏آید

روز کم کم رنگ مى‏بازد

آسمان قیرگون بر خاک

سایه اى سنگین مى‏اندازد

اى خداى نور و تاریکى

من نماز شام مى‏خوانم

هر چه بود و هست و خواهد بود

جملگى را از تو مى‏دانم

همچو شاخه دستهایم را

سوى بالا مى‏گشایم من

با صداى جان، تو را هر دم

شادمانه مى‏ستایم من

نعمت تو چشمه اى دارد

همچو یک دریاى بى‏پایان

مى‏گذارم روز و شب از دل

شکر نعمتهاى بى پایان

شکر و صد شکر پدر، مادر

دوستان مهربان خوب

خانه اى در کوچه اى آرام

با بسى همسایگان خوب

شکر بازیهاى خوبى که

جسم ما را شور مى‏بخشد

شکر آن آموزگارى که

روح ما را نور مى‏بخشد

چشمهایم را ببند اکنون

تا که صبح از خواب برخیزم

چشم بر خورشید بگشایم

تازه و شاداب برخیزم

خانم ادیث کینگ «شاعر انگلیسى»

اذان صبح

سحر بود و ستاره مى‏درخشید

جهان از خنده مهتاب پر بود

تمام مردمان در خواب بودند

زمین و آسمان از خواب پر بود

ولیکن از فراز قله کوه

سپیده مثل شمعى مى‏درخشید

خروسى دید آن را و خبر کرد

به غیر از او کسى گویا نفهمید

من امّا در کنار حوض بودم

که از مسجد اذان صبح برخاست

اذان صبح دلچسب است و زیبا

اذان صبح آواز دل ماست

به همراه اذان صبح زیبا

جهان بار دگر از خواب برخاست

من و مهتاب و ابر و مردم شهر

درخت و چشمه و کوهى که آنجاست

همه با یکدگر آرام و ساکت

نماز صبح را آغاز کردیم

سبک مثل نسیم صبحگاهى

به سوى آسمان پرواز کردیم

على اصغر نصرتى

اولین نماز

در یاد من بجاست

آن اولین نماز

در یک پگاه خوب

در آسمان صاف

تک تک ستاره ها

چشمک زنان به من

داده مرا درود

من شاد و پر غرور

حوض حیاط ما

با آب صاف و پاک

با ماهى گلى

پر موج از نسیم

بانگ اذان صبح

پر کرده بود شهر

از هر مناره اى

از پشت بامها

کردم وضو ز آب

خواندم نماز عشق

در قلب کوچکم

دیدم خداى را

من شاد از نماز

او راضى از سپاس

پیوسته در دلم

در وقت هر نماز

خوانم خداى را

بینم خداى را

نصرالله قضاوتى

جشن تکلیف

چند روزى است دخترم زهرا

گرم راز و نیاز مى‏باشد

وقت شب وقت ظهر وقت سحر

همدمش جانماز مى‏باشد

دوش پرسیدم و جوابم داد

با اشاره به مهر و سجاده

جشن داریم روز یکشنبه

مى‏شوم بهر جشن آماده

دخترم گفت این و از جا جست

مثل یک سرو سرفراز ایستاد

مرحبا دختر عزیز من

باید امر خدا اطاعت کرد

آنچه فرموده ایزد دانا

باید از جان و دل اجابت کرد

دخترم در لباس گلدارش

راستى چون فرشته مى‏ماند

دختر ناز من نمازش را

با خلوص تمام مى‏خواند

آفرین دختر عزیز من

جشن تکلیفتان مبارکباد

از تو راضى شود خداى جهان

در پناه خدا بمانى شاد

محمد قولى‏میاب

پیش از اینها…

پیش از اینها فکر مى‏کردم خدا

خانه اى دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصّه ها

خشتى از الماس و خشتى از طلا

پایه هاى برجش از عاج و بلور

بر سر تختى نشسته با غرور

ماه، برق کوچکى از تاج او

هر ستاره، پولکى از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقشِ روى دامن او کهکشان

رعد و برقِ شب، صداى خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

در دل او دوستى جایى نداشت

مهربانى هیچ معنایى نداشت

هر چه مى‏پرسیدم از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود مى‏گفتند این کار خداست

گفتگو از آن گناه است و خطاست

آب اگر خوردى، عذابش آتش است

هر چه مى‏پرسى، جوابش آتش است

تا ببندى چشم، کورت مى‏کند

تا شدى نزدیک، دورت مى‏کند

کج گشودى دست، سنگت مى‏کند

کج نهادى پاى، لنگت مى‏کند

تا خطا کردى، عذابت مى‏کند

ناگهان در آتش، آبت مى‏کند…

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

هر چه مى‏کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضى سخت بود

مثل تکلیف ریاضى سخت بود…

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه اى دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم: «پدر اینجا کجاست؟!»

گفت: «اینجا خانه خوب خداست»

گفت: «اینجا مى‏شود یک لحظه ماند

گوشه اى خلوت، نمازى ساده خواند

با وضویى دست و رویى تازه کرد

با دل خود گفتگویى تازه کرد

مى‏توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

مى‏شود در باره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صدهزاران راز گفت

مى‏توان با او صمیمى حرف زد

مثل یاران قدیمى حرف زد

مى‏توان مثل علف ها حرف زد

با زبانى بى الفبا حرف زد

مى‏توان در باره هر چیز گفت

مى‏توان شعرى خیال‏انگیز گفت …»

قیصر امین پور

جانماز پر گل

پدرم بیدار است

او اذان مى‏خواند

با صداى خوبش

چه روان مى‏خواند

تا اذان مى‏خواند

صبح بیدارم من

حوض را وقت وضو

دوست مى‏دارم من

شستن صورت را

دستها را با آب

پاکى و بیدارى

بهتر است از این خواب

در کنار بابا

صبح مى‏مانم من

هر چه او مى‏گوید

باز مى‏خوانم من

کربلایى مهرم

کوچک است و خوشبو

جانماز بازم

پر گل است و خوشرو

قبله، این نزدیکى است

خانه ابراهیم

تا نمازى خوانم

پهن کرده جاجیم

سجده در سجّاده

مى‏کند بابایم

مثل او من هم زود

مى‏شود خم پایم

آسمان مى‏داند

صبح، من بیدارم

مادرم مى‏گوید

دوستت مى‏دارم

نادر پناه زاده

بوى ملائک

همسرم سجاده اى دارد که هست

یادگار مادر محبوب من

تازگى آن چادر و تسبیح و مهر

گشته سهم دختر محبوب من

مُهرِ عطرآگین او، شکل دل است

دل چه دل؟ چون غنچه هاى باصفاست

این سویش آئینه کارى کرده اند

آن سویش تصویر قدس کربلاست

دختر من با نسیم صبحدم

مى‏شود بیدار چون گلهاى ناز

صورتش مثل فرشته مى‏شود

چون وضو مى‏گیرد او وقت نماز

رو به سوى قبله با دست نیاز

غنچه سجاده را وا مى‏کند

بر محمد مى‏فرستد تا درود

بوى گل در خانه غوغا مى‏کند

بانگ تکبیر و طنین حمد او

مى‏کند بیدار اهل خانه را

مى‏کند در خاطر من زنده باز

قصه عشق و گل و پروانه را

مى‏زند پرپر قنارى در قفس

با صداى دلنواز دخترم

دامنم پُر مى‏شود از اشک شوق

لحظه راز و نیاز دخترم

دختر من مى‏درخشد در نماز

همچنان خورشید از پا تا سرش

چون سرش را مى‏گذارد روى مُهر

مى‏دهد بوى ملائک، چادرش

احد ده بزرگى

نماز پگاهان

شب رفت و سحر گذشت و اکنون

سر مى‏زند از افق، سپیده

هنگام نماز صبح آمد

برخیز ز خواب، نور دیده

گل، چهره به شبنم سحر شست

تا تازه کنى تو دست و رویى

با آب زلال و پاک و روشن

شایسته بود تو را وضویى

سجّاده و قبله آشنایند

یاد آر نشان آشنا را

تا در صف بندگان مخلص

خشنود کنى ز خود خدا را

هنگام نماز، بانگ تکبیر

امید به کردگار یکتاست

این نعمت زندگانى از اوست

شکرانه او وظیفه ماست

محمدجواد محبت

نماز صبح

باز هم مرغ سحر بر سر منبر گل

دمبدم مى‏خواند شعر جان پرور گل

باز از مسجد شهر صوت قرآن آید

با نسیم سحرى عطر ایمان آید

کودک خوش سخنم شب فرارى شده باز

دیده را باز بکن شده هنگام نماز

باز خورشید قشنگ آمد از راه دراز

باز در دشت و دَمَن چشم نرگس شده باز

خیز از بستر خواب! کودک زیبا رو

وقت بیدارى شد خیز و تکبیر بگو!

احد ده بزرگى

برخیز

برخیز که روز نو رسیده

رنگ شب از آسمان پریده

برخیز و ببین که قدرت حق

گلهاى قشنگ، آفریده

از بوسه باد صبحگاهى

پیراهن غنچه ها دریده

بر مخمل سبزه، شبنم نور

از دیده آسمان چکیده

برخیز و ببین چگونه بلبل

از لانه خویش پر کشیده

از شوق، خروس پَر حنایى

سر کرده سرود ناشنیده

دیگر نبود زمان خفتن

برخیز ز خواب نور دیده

برخیز و بخوان نماز واجب

تا دل شودت چنان سپیده

احد ده بزرگى

بوى بال فرشته

صبح زود است و خواب مى‏چسبد

باید امّا که باز برخیزم

از اذان پر شده است کوچه ما

باید از خواب ناز برخیزم

باز مادر بزرگ، بیدار است

بوى نان برشته مى‏آید

مادرم غرق در نماز و دعاست

بوى بال فرشته مى‏آید

با صداى خروس همسایه

مى‏شود خواب ناز، شیرین تر

صبح زود است و خواب مى‏چسبد

هست امّا نماز، شیرین تر

افشین علاء

لحظه سبز دعا

چشمه ها در زمزمه،

رودها در شست و شو،

موج ها در همهمه،

جوى ها در جست و جو

باغ در حال قیام،

کوه در حال رکوع،

آفتاب و ماهتاب

در غروب و در طلوع

سنگ پیشانى به خاک،

ابر، سر بر آسمان،

مثل گنبد خم شده

قامت رنگین کمان

ابر در حال سفر،

آسمان غرق سکوت،

بر سر گلدسته ها،

بال مرغان در قنوت

کاسه شبنم به دست،

لاله، مى‏گیرد وضو،

بیدها گرم نماز،

بادها در هاى و هو

سرو سر خم مى‏کند،

غنچه لب وا مى‏کند،

در میان شاخه ها

باد غوغا مى‏کند

شاخه ها گل مى‏کنند

لحظه سبز دعا،

دستها پل مى‏زنند،

بین دلها و خدا

قیصر امین پور

نماز

شکوفه سپیده دم به خنده چون گشود لب

ز شاخسار صبحدم پرید زاغ پیر شب

گشود پر به ‏آسمان چکاوکِ خوش اذان

فضا پر از ترانه شد ز بانگ مهربان آن

ز نغمه اش درخت دل شد آشیانه خدا

گرفت قلب خسته ام ز من بهانه خدا

در آن هواى پاک و خوش گل نیاز شد دلم

شکفت گل به خنده اى همه، نماز شد دلم

بیوک ملکى

مادر بزرگ… موقع نماز

مادر بزرگم

با موى سپید

خیلى پیر، امّا

گرم و پر امید

بوى گل مى‏داد

یا بوى گلاب

بوى بنفشه

یا بوى عنّاب

وقتى که مى‏خواست

قصه بگوید

از پرى، از دیو

از خوب و از بد

اول از همه

به ما بچه ها

سفارش مى‏کرد

همیشه این را:

«آغاز هر کار

با نام خدا

آسان مى‏کند

هر مشکلى را»

موقع نماز

که دعا مى‏کرد

صحبتهاى خوب

با خدا مى‏کرد

ما مى‏نشستیم

ساکت و سنگین

آخر دعا

مى‏گفتیم آمین

زندگى با او

خوب و روشن بود

مادر بزرگم

دنیاى من بود!

صفورا نیرى(شیرازى)

بوى قرآن

در کوچه بوى قرآن، مى‏پیچد از دوباره

لبخند مى‏زند باز در آسمان ستاره

حال و هواى مسجد، صف‏هاى آسمانى

هفت آسمان پر است از صوت خوش مناره

آن سو فرشته‏هایند، انگار خیره بر ما

این سو نشسته خورشید، در حال استخاره

گلپونه‏ها معطر، رودى به سمت دریا

در کوچه ماه و خورشید، در فکر استشاره

آن شب محله ما در نور غوطه‏ور بود

مادر نماز مى‏خواند، در هاله ستاره

بر روى خاک سجده قد قامتى پر از مهر

انگشت برفى کاج دارد به ما اشاره

مادربزرگ و تسبیح، هر دانه‏اى که مى‏رفت

امّید شوم شیطان، مى‏گشت پاره پاره

ایمان کرخى

وقت نماز

ساعت پنج است غروب آمده

وقت نماز است چه خوب آمده

باد به یکباره اذان را سرود

بوى گل آورد ز هر جا که بود

بغض به دامان گلویم نشست

با تپشى پنجره ام را شکست

آه دلم! وقت خدا گفتن است

سجده من بعد دعا گفتن است

حنجره ام در طلبش مى‏شکست

بعد نگاهم به وضو مى‏نشست

روز و شبم عشق و نماز و سجود

کاش خدا باز درى مى‏گشود

وقت وضو بود که باران گرفت

این دل خشکیده من جان گرفت

محسن شهرکى

اولین نمازى که خواندم

گفت: «قاسم برخیز» مادرم صبحى زود

داشت حاضر مى‏شد آسمان آبى بود

چادرش مثل قبل روشن و پر گل بود

یک صدایى پیچید چهچهه بلبل بود

آب سرد چشمه خواب ما را دزدید

صورتم را شستم مادرم مى‏خندید

تا ابد آن لبخند خاطرم خواهد بود

آن زمانها در شهر بى‏نمازى بد بود!

مثل این که امروز بى‏نمازى بد نیست

نه… بدش مى‏دانند گرچه تا آن حد نیست

الغرض، مى‏گفتم؛ یک وضو یادم داد

مادرم محبوب است چون که او یادم داد

عطر سبزى خوشبو جا نماز و تسبیح

یک دعا، یک لبخند چشم باز و تسبیح

چه نمازى خواندیم من به تقلید از او

در فضا مى‏پیچید عطر سبز خوشبو

اولین خواندن بود یک نماز آرام

یک کبوتر از شوق مى‏نشیند بر بام

قاسم رفیعا

پر از تصویر خورشید

درختى برگهایش کِسل بود و پر از خاک

که باران آمد و او خودش را شست و شد پاک

تمام شاخه ها شد تمیز و سبز و شاداب

به روى برگهایش هزاران قطره آب

هزار آیینه صاف پر از تصویر خورشید

در آن آیینه ها او خدا را داشت مى‏دید

دلم لرزید و رفتم نشستم پاى جویى

نشستم تا بگیرم از آب آن وضویى

دلم مى‏خواست من هم شوم آیینه باران

ببینم در نمازم خدا را چون درختان

ناصر کشاورز

جانماز مادرم

گر چه با نیلوفران قد مى‏کشیم

ما هنوز آن غنچه هاى کوچکیم

صبح تا شب، توى این پس کوچه ها

باز دلگرم از صداى سوتکیم

روزگارى، روزگارى داشتیم

زیر چتر سایه هاى مخملى

در همان شبهاى تابستان گرم

خانه هاى نقلى خشت و گلى

عصرهاى شاد و دلچسب محل

بچه هاى ساده ى پایین شهر

قورباغه، بازى هر روز ما

جیغ دختر بچه ها، اطراف نهر

با ستاره گرم صحبت مى‏شدیم

از نگاهش نور مى‏چیدیم باز

خوابمان مى‏برد و بعد از ساعتى

مثل هر شب، خواب مى‏دیدیم باز

غرق خوشحالى و شادى مى‏شدیم

با عبور فرضى هر رهگذر

گوشمان انگار عادت کرده بود

با صداى گامهاى رفتگر

یک فرشته، یاد آن شبها بخیر

روى بال باد، انشا مى‏نوشت

کوچه ها پر بود از عطر خدا

خانه ها پر بود از بوى بهشت

رنگ آدم برفى «محمود» بود

تورى پیراهنش مثل عروس

مثل مریمهاى متن باغچه

مهربان و دیدنى، ناز و ملوس

اشکهاى ناودان را پاک کرد

لحظه اى با دستمال کوچکش

رفت و گم شد لابلاى ابرها

ناگهان با آن دو بال کوچکش

صبح زود از خواب خوش برخاستم

با صداى دلنواز مادرم

چند دانه پولک سرخ و سفید

بود توى جانماز مادرم

حمید هنرجو

جشن عبادت

با چادر سفیدش پروانه مى‏زند پر

خوشحال مى‏نشیند بر جانماز مادر

مادر خریده امروز چادر نماز او را

چادر نماز او هست زیبا، مثل گلها

باشمع و دسته اى گل بابا خریده قرآن

بوى گلاب دارد جلد طلایى آن

تا آسمان آبى پروانه مى‏پرد شاد

جشن عبادت اوست به به! مبارکش باد

مهرى ماهوتى

سبزتر از درخت

یک درخت سبز و زیباست مى‏دهد بوى گلاب

هشت تا از شاخه هایش در میان آفتاب

شاخه هاى دیگر آن در میان سایه است

هست در هر جاى دنیا با همه همسایه است

شاخه هایش قد کشیده رفته سمت آسمان

پر گل است و سبز حتى در زمستان و خزان

میوه آن در بهشت است ریشه آن در زمین

خوب فهمیدى ، نماز است آفرین صد آفرین

ناصر کشاورز

سوره هاى کوچک

شب از پس کوچه هاى شهر رفته

سحر عطر اذان پاشیده هر سو

به روى جانمازى از سپیده

نماز صبح مى‏خواند پرستو

نم آب وضو بر گونه هایش

نشسته مثل مروارید، شبنم

دوچشمش‏آسمانى‏خیس‏ و ابرى ‏است

که مى‏بارد از آن باران، نم نم

گل قرآن به روى دست دارد

گلى با برگهاى سبز و زیبا

پرستو زیر لب مى‏خواند آرام

دوباره سوره هاى کوچکش را

مهرى ماهوتى

شبنم سحر

صبح سال ده رسید مى‏روم بسوى نور

در دلم شکفته شد غنچه ى نشاط و شور

رو به قبله مى‏کنم تا بخوانم این دعا

مى‏کنم بسر کنون چادرى پر از صفا

یاریم نما خدا! تا چو غنچه وا شوم

همچو شبنم سحر پاک و با صفا شوم

چشم دانش مرا بر جهان تو باز کن

دیده ام چو آفتاب روشن از نماز کن!

زهرا شرافت

قلب تو

مادر مهربان من، هر روز در کنارم نماز مى‏خواند

مادرم آیه هاى قرآن را چه قشنگ و چه ناز مى‏خواند!

×××

او همیشه به گوش من با مِهر قصّه مى‏گوید از جهان خدا

قصّه هایش چقدر شیرین است! صد سخن دارد از زبان خدا

×××

مادر مهربان و محبوبم دلنشین تر ز گفتگوى تو نیست

قلب تو مثل شیشه شفّاف است توى دنیا به خلق و خوى تو نیست

×××

دل من باز مى‏شود چون گل تا تویى صبح و روشنایى من

حرف هاى قشنگ تو، مادر! مى‏شود باعث رهایى من

×××

هوروش نوابى

گل ایمان

کودکان! ما و هر که، در هر جاست

همگى بنده خدا هستیم

با خداوند و مهربانى او

روشن و ساده، آشنا هستیم

× × ×

آن خداى بزرگ و بى‏همتا

نعمت زندگى به ما داده

هر کس از هر چه بهره اى دارد

بى‏شک آنرا به او – خدا داده

× × ×

نعمت بیشمار این عالم

در دل و جان ما خوشایند است

آسمان و زمین و هر چه در اوست

آفریننده اش، خداوند است

× × ×

ما خدا را براى اینهمه لطف

مى‏پرستیم و شکر مى‏گوئیم

هر چه او آفریده از خوبى

همه را در نماز مى‏جوئیم

× × ×

صبح وقتى نماز مى‏خوانى

مثل گل، تازه مى‏شود جانت

چون خداوند از تو خشنود است

مى‏دهد گل، درخت ایمانت

× × ×

گل ایمان – گلى است نورانى

اثر آن ز چهره ها پیداست

هر کجا یادى از خدا باشد

پرتو نور پاک او – آنجاست

محمدجواد محبت

من به نرمى نماز مى‏خوانم

همه جا را سکوت پر کرده

من به نرمى نماز مى‏خوانم

نور مهتاب روى سجّاده است

لحظه اى سر به مهر مى‏مانم

با صدایم که رنگ مهتاب است

آسمان را ز دور مى‏شنوم

دوست دارم ز روى سجّاده

با صدایم به آسمان بروم

شاپرکهاى شاد چشمانم

مى‏نشینند روى مهر نماز

بوى مهتاب را که مى‏شنوند

مى‏کنند عاشقانه راز و نیاز

بوى مهتاب مثل بوى نسیم

از لب پشت‏بام مى‏گذرد

ماه، آرام و نرم مى‏آید

از لب من، تمام مى‏گذرد

مى‏نشینند روى احساسم

شاپرکهاى شاد چشمانم

همه جا را سکوت پر کرده

من به نرمى نماز مى‏خوانم

جعفر ابراهیمى (شاهد)

مسجد گل ها

توی مسجد گل ها

عطری آشنا پیچید

غنچه گلی می خواند

آیه هایی از توحید

«لا اله الا الله»

جز خدا خدایی نیست

هر چه آفریده او

در کمال زیبایی ست

هر کجای این دنیا

رنگ و بوی او دارد

او ولی تک وتنهاست

«لم یلد ولم یولد»

غنچه گفت: قد قامت

لحظه لحظه شد زیبا

اقتدا به او کردند

ناگهان صف گل ها

منیره هاشمی

گنجشک و مسجد

امروز هم تو

روی مناره

مهمان مسجد

بودی دوباره

تو مثل مادر

سجاده داری

سر روی مهر

گل می گذاری

تسبیح داری

تو مثل بابا

می خوانی آرام

ذکر خدا را

نوشیدی از حوض

یک قطره، آن گاه

خوشحال گفتی

الحمد لله

منیره هاشمی

سجاده ی مادر

امشب که خواب است

چشمان دنیا

پیچیده عطری

در خانه ما

سجاده پهن است

مادر نشسته

چشمان خود را

آرام بسته

دستان خود را

او برده بالا

پل می زند باز

تا آسمان ها

مادر خدا را

امشب صدا کرد

همسایه ها را

حتی دعا کرد

منیره هاشمی

عکس سحر

الله اکبر

بیدار شد گل

در دشت پیچید

آواز بلبل

عکس سحر بود

در خواب چشمه

گنجشک، پر شست

در آب چشمه

الله اکبر

سجاده وا کن

با شادمانی

او را صدا کن

منیره هاشمی

ماه خوب ربّنا

می رسد از راه باز

ماه خوب ربّنا

ماه افطار و سحر

ماه پرواز دعا

آش نذری می دهد

مادرم وقت اذان

می برم یک کاسه هم

خانه همسایه مان

باز هم قرآن ونور

لحظه های با صفا

مثل گل روی سرم

می نشیند آیه ها

مثل یک گنجشک شاد

روی ایوان توام

ای خدای مهربان

باز مهمان توام

منیره هاشمی

بابای کوفه

او مهربان بود

مانند بابا

با خنده می شد

هم بازی ما

در کیسه او

خرما و نان بود

در چشمهایش

یک آسمان بود

بین نمازش

یک صبح زیبا

شمشیر بوسید

پیشانیش را

آن لحظه تنها

آرام خندید

حتما خدا را

در سجده اش دید

دیگر نیامد

بابای کوفه

سرد است و تاریک

شبهای کوفه

منیره هاشمی

هم این جایی، هم آن جا

تو که شعر قشنگی

به بلبل یاد دادی

ودست ابرها را

به دست باد دادی

تو که عکس قشنگت

میان باغ و صحراست

درون قاب چشمه

به روی کوه و صحراست

تو که دادی به مادر

دو بال آسمانی

به بابا هدیه کردی

صفا و مهربانی

تو که فکر زمینی

تو که فکر هوایی

هم این جایی هم آن جا

خدایی تو خدایی

منیره هاشمی

مسجد ما، خانه ما

آن جا که لبریز

از عطر گل هاست

هم مسجد شهر

هم خانه ماست

رفته مؤذّن

بالا دوباره

گفته اذان را

روی مناره

من می روم با

مامان و بابا

با مهر و تسبیح

حالا به آن جا

مردم رسیدند

خوشحال و پر شور

در خانه برپاست

مهمانی نور

منیره هاشمی

خورشید زندان

پر نور تر بود

خورشید زندان

وقتی که می خواند

آیات قرآن

بوی دعا داشت

سجاده او

مانند گل بود

خوش رنگ و خوشبو

زنجیر در دست

زنجیر در پا

هر لحظه می گفت

ذکر خدا را

یک روز اما

او بی صدا رفت

خورشید هفتم

پیش خدا رفت

منیره هاشمی

جشن تکلیف

می درخشد انگار

در دو چشمم خورشید

دوست دارم بپرم

مثل یک قوی سفید

نوری از عشق خدا

بر دلم افتاده

مادرم هدیه به من

داده یک سجاده

چادری از گل سرخ

می کشم روی سرم

ای خدا بعد از این

به تو نزدیکترم

می نشینم با شوق

روی سجاده، باز

منتظر تا برسد

لحظه خوب نماز

منیره هاشمی

اذان

در خانه اى از غم بنشسته بودم من

از دیدگانم اشک مى‏ریخت بر دامن

شادى نمى‏زد سر هرگز به شهر دل

بنشسته بودم من افسرده در منزل

سنگینى غم بود بر قلب من چون کوه

طفل دل من بود بازیچه اندوه

تا اینکه از مسجد صوت اذان آمد

بانگ دلاویزى بر گوش جان آمد

آن لحظه، جان من لبریز ایمان شد

آیینه قلبم پاک و درخشان شد

جانم فروزان شد از نغمه توحید

در دشت دل رویید گلبوته امید

یاد خدا آرى آرام بخش ماست

در باغ این هستى زیباترین گلهاست

رضا اسماعیلى

قطعه ادبی نماز

قطعات ادبی نماز

سپاس ابدى و حمد سرمدى، آن خدائى را سزاست که ایمان به مبدأ و معاد را در اعماق وجودمان به ودیعت نهاد و از درکات ظلمانى شرک و جهل، کفر و نفاق نجاتمان بخشید.

و سلام و صلوات بى‏پایان بر آخرین سفیران الهى حضرت محمد صلى الله علیه و آله و اولاد طاهرینش باد که همگى کشتى نجات و چراغ هدایت‏اند.

چه زیباست سخن گفتن با آفریدگار جهان در محراب و سجاده‏ى عشق. چه نیکوست دوشادوش شدن با پروازکنندگان به عالم بالا و سیر نمودن با رفرف (44) نورانى عشق به سوى معبود.

چه زیبنده است هم‏پرواز شدن با فرشتگان و صعود نمودن تا قله‏ى هستى.

چه روح افزاست هماهنگ شدن با کل جهان و مهاجرت به سوى خالق بى‏همتا.

بى‏گمان پیمودن راه‏هاى آفاقى و طرق آسمانى و هم‏پرواز شدن با ملائکةاله از پیمودن راه‏هاى زمینى بسى مشکل‏تر و به مراتب به راهنما نیازمندتر است. لذا دست نیاز به سوى قادر بى‏نیاز دراز مى‏کنیم.

راز و نیاز در قالب «نماز» بهترین وسیله‏اى است که انسان را از این‏ وابستگى به خاک و حیران بودن در وادى ضلالت و گرفتار شدن در تنگناى تن، مى‏رهاند و او را تا قله‏ى «عشق» و عرش برین مى‏کشاند.

جویندگان آب زلال حیات و پویندگان راه حقیقت و نجات، راه به جایى نمى‏برند مگر به وسیله «نماز» و عشق ورزیدن به معبود بى‏نیاز، که نجواى آنان را به ناله جان‏سوز شبانه بدل کرده و در آستانه محبوب، در «سجاده‏ى عشق» مى‏افکند، در هر صبح و شام با زبان عجز و الحاح، نیاز ذاتى خود را که «أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ‏» است با نداى‏ «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیم» بیان مى‏دارند.

که اى معشوق حقیقى، ما بدون هدایت تو حیرانیم، اگر لطف و بنده‏پرورى تو نباشد که «رحمان و رحیمى» ما که گم‏گشتگان در راه‏هاى انحرافى «ضالین» و سرانجام از «مغضوب علیهم» و معذبین به عذاب الیم خواهیم بود.

امید است که ما را توشه‏اى نیک در راه پرفراز و نشیب قیامت گردد و براى روزى که مال، اولاد و هیچ اعمالى جز اعمال شایسته سودى نمى‏بخشد، ذخیره‏اى باشد.

«رَبَّنا وَ تَقَبَّل‏ مِنّا، إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاء، آمِینَ یَا رَبَّ الْعَالَمِین؛»

سجاده عشق یا نماز آدم تا خاتم‏، نعمت‏الله صالحى حاجى‏آبادى

**

نماز و نیایش، ارتباط صمیمانه‏اى است میان انسان و خدا، آفریده و آفریدگار. نماز، تسلابخش و آرامشگر دلهاى مضطرب و خسته و به ستوه آمده، و مایه‏ى صفاى باطن و روشنى روان است. پیمان و انگیزه‏ى تحرک و بسیج و آمادگى است در حالتى صمیمانه و دور از رنگ و فریب؛ براى نفى هر بدى و زشتى است و تدارک هر نیکویى و زیبایى.

برنامه‏اى است براى بازیافتن و آن‏گاه ساختن خویش؛ و کوته سخن، رابطه‏اى و استفاضه‏اى مداوم است با سرچشمه و پدید آورنده‏ى همه‏ى نیکیها، یعنى خدا.

**

نماز، بیان درد فراق

نماز مظهر نظم و هماهنگى و کمال و زیبایى است، تجلى گاه فرمان خداست، اظهار ادب، در پیشگاه معبود است. بیان سپاس و گفتگوى عاشقانه است، شرح نیاز است، معرفت آموز است، تجربه‏ى اراده و تحکیم دیندارى و تمرین پاسدارى است، تسلط بر قلب است، قلب عبادات است، بوییدن عطرهاى عالم ربانى است، نمایشگر میزان عشق به معشوق و دلیل طهارت روح و تن است، موجب قبول ولایت است، آموزش خشوع است، خستگى زدا، نشاط آفرین و سرورآور است. دافع آفات بودن است، رخصت دیدار است، بلنداى بى انتهاست، تمرین بى اعتنایى به وساوس است، فاصله‏ى میان شرک و ایمان است، تنهى عن الفحشاء و المنکر است. «عمودالدین» است و سرانجام هر چه هست به جاى آوردنش واجب و ترکش گناه کبیره است.

سلام، به تو سلام مى‏دهم و با تو سخن مى‏گویم، اما چگونه با تو حرف بزنم؟ در حالى که به گفته‏هایت پشت کرده‏ام؟ چگونه در اقیانوس عشقت غوطه خورم در حالى که در قلب کویرم؟ چگونه شمیم با تو بودن را استشمام کنم در حالى که در مزبله‏ى مادیات جان مى‏سپارم؟ من با تو چه بگویم؟ چه دارم که بگویم؟ حال قلبم در کلام نمى‏گنجد، و در وصف نمى‏آید، سخن از بیان درونم عاجز است. دلم شهپر عشق درآورد و قاف تا قاف جهان را گشت ولى دلپذیرتر از قله‏ى قاف تو جایى نیافت. تو اى پر پروازم! تو اى اوج نیازم! تو اى پاى رفتنم! تو اى دلیل بودنم! تو اى کلام و گفتارم! تو اى منظر و دیدارم! تو اى همه‏ى هستى‏ام! تو اى شراب مستى‏ام! بیا که اسیر در زمینم، خشکیده در جایم، نیستم، گنگم، نابینا و هوشیارم! دل، رفت و دید و عاشق شد؛ اما تن نمى‏رود، مى‏رنجاند، مى‏آزارد. خدایا! یارى‏ام کن. معشوقا! عطشان عشقه‏ى عشقت بر شجره‏ى وجودم غوغا مى‏کند، سیرابش کن.

خدایا! جاودان آتشبان آتش عشقت در وجودم باش، ضجه‏ى عاجزانه‏ام را بشنو و روحم را، که از فرط خستگى از انتظار دیدارت، سر به دیوار تن مى‏کوبد، عروج، مژده ده.

مرا دریاب در منتهاى فقر فضایل، مرا دریاب در انتهاى کوچه‏هاى تنگ رذایل.

مرا دریاب در اعماق گندآب بى تو بودن و بیاموز به من سبز بودن را، به من بیاموز جوانه زدن را.

خداى من! مرا دریاب در میان گردباد دلبستگیها که مى‏شکند ساقه‏ى وجودم را؛ وجودى که هزار غنچه‏ى عشق دارد، هزار غنچه‏ى عشق.

مرا دریاب قبل از شکستن، پیش از آنکه در سیاهى همچون یلداى گناهان محو شوم.

اى ماندگار! اى ماندنى‏ترین عشق! اى رعناترین! اى یکتا یاور ناز! اى شیرینى زیستن! اى باعث بزرگى! اى بزرگ! اى جدا از من و با من! اى بى نیاز از من و دوستدار من! اى استاد مهربانى! اى مهربان! اى صادق‏ترین!

این صداى من است عاشقانه‏ترین صدایى که مى‏خواند! صمیمانه‏ترین سخن‏ها را در دوستى‏ات، که بسى کمتر از دل است، مى‏گویم: از دست رفتن را براى به دست آوردنت با تمام وجود استقبال مى‏کنم و شادمان از مهر تو در سینه‏ام، به دنیا مى‏خندم.

تو بگو چگونه سپاس گویم نعمات بى دریغت را، که بر من فروریخته‏اى! آه! زبانى نیست، عملى نیست، تحفه‏اى نیست در سپاس این همه بخشایش.

این اشک‏هاى بى‏حساب، قصرى از آینه خواهند شد نمایانگر تو در آسمان، براى عاشق‏ترین نادان! نادان‏ترین عاشق!

اى تواناترین عشق! توانى ده بسیار، در گذشتن از بندگانت که مى‏توانى، و مهربانیى سرشار، بیکران، عظیم، بى‏نظیر، پاک، خالص چنان خودت. یارى کن زندگى را، نه آن گونه که هست، بلکه همان گونه که باید باشد، باور کنم.

پاکترینم! به صداقت احساسم سوگند، به پاکى خودت، دوستت دارم. اى تو در امروز و فرداى من! به خلوص کلامت سوگند، این عشق سرشار را تو در سینه‏ام نهاده‏اى.

شریفا! کار من به کارگیرى تشبیه و استعاره نیست و مهارتى هم در نگارش ندارم. نمى‏دانم چه مى‏گویم تنها از گرمى خوب نگاهت حرفهایى مى‏گویم که نشان دوستى بى حد من است؛ اما نه، نیست! بگذار بارانت را بر خود حس کنم آه، اى بارش مکرر نور!

بگذار به یقین در دوستى‏ات برسم و رود زیبایى شوم که از میان سبزه‏زاران به آرامى و طنازى و دلپذیرى و رعنایى راه رسیدن به دریا را عاشقانه مى‏پوید و شاید در انتظار رسیدن نیست که، شوق رفتن و در راه بودن، خود، شعفى عاشقانه است.

باید از تار و پودهاى خوب بودن بگریزم و خوبى را چنان که تو خواهانى زنده گردانم.

آه، اى عزیزم! من در تو روییده‏ام، از تو نور و آب و خاک و استعداد رویش گرفته‏ام، سبز شده‏ام، گل کرده‏ام و از باغچه‏ى عشق تو هیچ دست هرزى جدایم نتواند کرد و اگر اندکى جدایى باشد دوباره رویشى سریع مى‏آغازم؛ چه، من گیاهى خودرو هستم، پس‏لذت بالیدن را به من بچشان.

اندیشه‏هایم به بزرگى مى‏گرایند و از چون دیگران بودن مى‏گریزند. انگیزه‏هایم آینه‏ى تو هستند.

سجده‏ى دل یا قلب نمازگزار، افشان صالحى.

**

ضرورى‏ترین نیاز روح کمال خواه انسان، نماز است، چرا که نماز او را از اسارت دنیا و گمراهى در کوچه‏هاى تنگ و تاریک آن نجات مى‏دهد و به معبود و محبوب خود پیوند مى‏دهد. نماز اظهار نیاز عبد به معبود است. نماز زمزمه عارفانه و عاشقانه مردان و زنان الهى است که آنان را از ماسوى الله غافل و به خدا مى‏رساند. نماز آن رحمت الهى است که اگر درست انجام گیرد انسان را از سقوط در دامن گناه و معصیت نگه مى‏دارد و بلکه گناهان او را مى‏ریزد و مانند نهر جارى الهى است که از جلوى در خانه امت پیامبر اسلام مى‏گذرد و هر کس، خود را پنج نوبت در آن بشوید پاک و مطهر مى‏شود و گناه و آلودگى‏هاى روحى در آن نمى‏ماند.

**

نماز آن خیمه‏گاه نور است که وقتى مؤمن به آن وارد مى‏شود و به اقامه نماز مى‏پردازد نور و رحمت الهى از آسمان تا زمین او را فرا مى‏گیرد. ملائکه به تحسین و تشویق آن مى‏پردازند و شیطان به دیده حسرت به او مى‏نگرد و آن‏ گاه فریاد فرشتگان بلند مى‏شود که اگر این نمازگزار بداند چه موهبتى او را فراگرفته است هرگز نماز را تمام نمى‏کند.

**

نماز معراج مؤمن است. هنگامى که مؤمن به نماز مى‏ایستد، هر لحظه به خدا نزدیکتر مى‏شود و با گرفتن کمال، به کمال مطلق تقرب پیدا مى‏کند چرا که نماز قربان کل تقى است. مؤمن با تکبیره الاحرام غیر خدا را به پشت مى‏اندازد و با قلب و صورتش متوجه خدا مى‏شود و با الفاظى که خود معبود یادش داده است به راز و نیاز مى‏پردازد.

**

نماز اشرف عبادات و افضل طاعات است، معجونى است که از بدو تا ختمش مشتمل بر اسرار بى‏شمار است که علما در اسرار آن و فضایل آن، کتابها نوشته‏اند، نماز که با نیت تقرب و اخلاص کامل و با صداى بلند تکبیر شروع مى‏شود اتصال عبد به معبود و یا ناقص به کمال بى‏حد است. نمازگزار قبل از هر چیز ما سوى الله را از خود دور مى‏کند و با بلند کردن دستها به تکبیرة الاحرام توحید ذات و صفات را به نمایش مى‏گذارد و قبل از آن با طهارت نفس و پاکیزگى بدن و لباس خود را برای معراج آماده مى‏کند و هنگام نماز بى‏واسطه با خدا به راز و نیاز مى‏پردازد، اطرافش را فرشتگان مى‏گیرند و غرق در نور و رحمت خدا مى‏شود، چرا که نماز نور مؤمن و قربان کل تقى است.

نماز مصلح و معراج در غربت، یدالله صفرى.

**

از «مشتى گِل» عروج مى‏کنم و در معیت نماز به «روح» و «ریحان» مى‏اندیشم.

**

پرستش، جوششى است از اعماق ذرات عالم که عطر جان بخشش همه جا گسترده و پرتو انوارش هستى را روشن ساخته است.

**

پرستش نداى فطرت انسان، راز آفرینش و اصلى ترین نیاز بشر است.

**

عبادت

سرلوحه تعالیم انبیاء و نشانه ایمان است

و عبودیت حق، عالى ترین رتبه‏ایست که آدمى مى تواند به آن نائل گردد.

**

نماز در رأس همه عبادات و سرلوحه برنامه هاى تربیتى و پرورشى اسلام است.

**

نماز نویدى براى فرزندان حضرت آدم است که:

اى انسان! اى غمگین از هجران، از هبوط متأثر مباش؛

نماز معراج مؤمن است.

**

پس، در طریق عبودیت حق با آگاهى و اخلاص باید گام نهاد تا آدمى به مراحل کمال شایسته خود نائل گردد.

**

هر روز هفده بار بر سجاده به جزر و مد مى‏ایستیم تا «دریا» شدن فراموشمان نشود.

**

هر روز رو به روشن‏ترین سمت، پلک قلبمان را مى‏گشاییم تا نور، گستره‏ى سینه‏مان را پر کند و تاریکى و سیاهى، خوبترین بخش وجودمان را فتح نکند.

**

ما آموخته‏ایم که فرو افتادن درمقابل «او» راه برخاستن است مثل دانه که شرط شکفتن و رشد کردنش، پیشانى بر خاک نهادن است.

**

ما آموخته‏ایم که در زیر باران اشک بهارى شویم و در نجواى شبانه، گذرنامه‏ى آسمان بگیریم و در نفى خویش، معنا شویم.

**

وقتى دستهایمان فرا مى‏آید و «نیت» از کوچه‏ى قلبمان مى‏گذرد، صداى پاى خدا در همه‏ى وجودمان مى‏پیچد و تبسم گرم او همه‏ى احساسمان را مى‏نوازد.

**

وقتى تکبیر زمزمه مى‏شود و همه چیز پشت سر، افکنده مى‏شود کسى در گوشمان مى‏خواند:

به خلوت ملکوت خوش آمدید!

و هنگامى که حمد مى‏خوانیم نفس به نفس تا ناکجا پر مى‏گشاییم و صداى بالهایمان به فرشتگان آرامش مى‏بخشد و همهمه‏ى پروازمان سبزترین ناحیه‏ى بهشت را پر مى‏کند.

**

نماز، همه چیز است؛ افتادن، برخاستن؛ فریاد، سکوت؛ اشک، تبسم؛ نیاز، ناز؛ دادن، گرفتن؛ گم شدن، یافتن و ساده‏تر و صریح‏تر، همه‏ى زندگى است.

**

نماز تبسم روح است. شکفتن قلب است، پرواز اندیشه، فریاد ذره ذره وجود در طلب و تشنگى رسیدن به دریا، به محبوب، به ساحل وصل.

**

نماز دل دادن است و دلدار گرفتن است. دلشدگان شوریده وقتى به نماز مى‏ایستند گم مى‏شوند و در این گم شدن همه چیز مى‏یابند، همه چیز مى‏شوند و در هزار هزار آینه به تماشاى دوست مى‏ایستند.

**

نماز عاشقانه، ایستادن پشت پنجره‏اى است که از آنجا چشم‏انداز شکوهمند «وجود» پیداست.

نماز عاشقان، طنین‏مند و دنباله‏دار است. نمازى که مى‏خوانند در تمامى لحظه‏هایشان پژواک مى‏یابد، آنسان که پس از نماز نیز در نمازند.

**

نماز عاشقانه تمام نمى‏شود حتى در خواب نیز ادامه مى‏یابد. نماز عاشق، دائمى است. عاشقان تمام روز در نمازند و شگفتا که نمازِ هر لحظه‏شان تازه‏تر و شکوفاتر از پیش است. نماز عاشقان تکرارى نیست و زندگیشان نیز.

نماز عاشقان، مثل زندگى، هر لحظه تازه مى‏شود. نماز عاشقان هرگز تمام نمى‏شود مثل زندگى که هر روز از سر خط نوشته مى‏شود. پس نماز، زیباترین جلوه‏گاه عشق است. خوبترین لحظه‏ى عاشقى…

عشق سوژه‏ى همیشگى شاعران. شعر بى‏عشق نوشته‏اى کسالت بار است و شاعر یعنى عاشق… و اینک باید پرسید آیا شاعر مى‏تواند عاشق باشد و از عاشقانه‏ترین لحظه سخن نگوید؟

اگر نماز خوبترین لحظه‏ى عاشقى است، چگونه مى‏توان شاعر بود و این لحظه را نگفت، این لحظه را ننوشت. اگر مجموعه‏ى سروده‏هاى شاعر بى‏نشان از این زیبایى است، شعر و شاعر متهم است…

جاده‏ى سجاده، محمدرضا سنگرى.

**

گفتا این چه تفضل و عنایت است و چه جود و رحمت، که آفریدگار بى‏انباز و پروردگار بى‏نیاز، بندگان خاکسار و بى‏مقدار خویش را از فرط کرم رخصت داده است تا با او باب راز و نیاز بگشایند و در هر وقت بى‏هیچ مانع و حاجبى به پیشگاه او بار یابند و با نیایش و نماز چونان قطره در دریاى رحمت و مغفرت وى غرقه گردند.

**

او از سر لطف و محض کرم نماز را بر مؤمنان فریضه ساخته تا با این نردبان نور، به معراج قرب برآیند و با این پر پرواز به ملکوت بال گشایند درین معنى است که رسول مکرم فرمود:«الصَّلَاةُ مِعْرَاجُ المُؤْمِنِ؛»

**

اگر نماز چنان که شریعت مقرر داشته و خداوند فرمان داده است به جاى آورده شود، روان انسان از جمیع کدورت‏ها و تیرگى‏ها پاک مى‏شود و غبار ملال و زنگ روز مرگى از آینه روح زدوده مى‏گردد و مؤمن با بال نماز به عرش قرب و خلوت حضور پرواز مى‏کند.

**

نماز برآورنده‏ى نیاز روح انسان است یاد کرد معبود یگانه و سبب سکون و آرامش روح و رهایى از تخته بند تن و محدوده‏ى خاک و خداوند فرمود:«أَقِمِ‏ الصَّلاةَ لِذِکْرِی؛ نماز را براى یاد کرد من به جاى آر.»

**

بزرگى گوید: اگر مرا مخیر کنند که در نماز شوم یا در بهشت، من نماز را اختیار مى‏کنم که آن بهشت هر چند ناز و نعمت است. این نماز راز و نیاز با ولى نعمت است. آن نزهتگاه آب و گل است و این تماشاگاه جان و دل، آن روضه‏ى رضوان است و این روح و ریحان.

مژده‏ى وصل تو کو کز سر جان برخیزم‏

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم‏

**

خواجه‏ى انصارى گوید: خدایا اى مهربان فریادرس، عزیز آن کس که با تو زند یک نفس، نفسى که در آن نیامیزد کس، نفسى که آن را حجاب ناید از پس‏

آشنایان ره عشق درین بحر عمیق‏

غرقه گشتند، نگشتند به آب آلوده‏

معراج مؤمن، شوراى شعر و ادب، ستاد اقامه نماز استان تهران.

**

چه زیباست سخن گفتن با آفریدگار جهان در محراب و سجاده‏ى عشق.

چه نیکوست دوشادوش شدن با پروازکنندگان به عالم بالا

و سیر نمودن با رفرف نورانى عشق به سوى معبود

رفرف به پرنده‏اى مى‏گویند در زمانى که مى‏خواهد روى چیزى بنشیند بال‏هاى خود را مرتب به هم مى‏زند تا روى آن قرار گیرد. به مرکب‏هاى بال‏دار بهشتى هم نیز رفرف گفته مى‏شود.

**

چه زیبنده است هم‏پرواز شدن با فرشتگان و صعود نمودن تا قله‏ى هستى

چه روح افزاست هماهنگ شدن با کل جهان و مهاجرت به سوى خالق بى‏همتا

**

بى‏گمان پیمودن راه‏هاى آفاقى و طرق آسمانى و هم‏پرواز شدن با ملائکةاله از پیمودن راه‏هاى زمینى بسى مشکل‏تر و به مراتب به راهنما نیازمندتر است. لذا دست نیاز به سوى قادر بى‏نیاز دراز مى‏کنیم.

**

راز و نیاز در قالب «نماز» بهترین وسیله‏اى است که انسان را از این‏ وابستگى به خاک و حیران بودن در وادى ضلالت و گرفتار شدن در تنگناى تن، مى‏رهاند و او را تا قله‏ى «عشق» و عرش برین مى‏کشاند.

**

جویندگان آب زلال حیات و پویندگان راه حقیقت و نجات، راه به جایى نمى‏برند مگر به وسیله «نماز» و عشق ورزیدن به معبود بى‏نیاز.

سجاده عشق یا نماز آدم تا خاتم‏، نعمت‏الله صالحى حاجى‏آبادى.

**

گمشدگان در دریاى عشق الهى که دیرآشناى حریم پر از رحمت کبریایى‏اند، در هنگامه نماز است که قادرند براى لحظاتى چند از این عالم فانى عروج کنند و در بارگاه با شکوه حضرت دوست از درد هجران و فراق جانان سخن بگویند.

**

حضرت على بن ابى‏طالب‏علیه السلام، در هنگام نماز آن چنان شور و شوقى سراسر وجودش را فرا مى‏گیرد که رنگ از چهره‏اش رخت مى‏بندد و جهان را در برابر دیدگانش تار مى‏یابد، آن طور که لحظه‏اى بدون یار تاب نمى‏آورد.

آرى! آن چنان سرشار از عشق الهى است که در جذبه ملکوتى نمازش، تمام کوه‏هاى بلند با خضوع سر خم کرده‏اند. به راستى که نماز عاشقانه اوست که او را لبریز از خدا کرده و سرشار از حقیقت مطلق، و درد و رنج و دشوارى‏هاى این جهان در لحظه عزیمت او در نماز دیگر مفهومى ندارد. «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُون‏، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُون؛ همانا اهل ایمان به پیروزى و رستگارى رسیدند، آنان که در نماز خاضع و خاشع هستند.»

آرى، این همان خشوعى است که لحظه نماز را براى درآوردن پیکان از پاى مبارک حضرت برگزینند، زیرا در حین نماز است که شیر خدا به عالم بالا عروج مى‏کند و هیچ احساسى از عالم پست دنیا ندارد.

آینه‏ها درکویر؛ آثار برگزیده چهارمین دوره مسابقه نویسندگان جوان و جوانان نویسنده.

**

نماز، محبوب عارفان، بهشت خلوص اُنس و معراج‏السالکین و صلوةالعارفین است. نماز، موهبت و سرچشمه فیض است که لایزال در اختیار ما قرار داده است.

نماز، دروازه‏اى است، گشاده به عرصه پهناور و مصفا. دریغ است که آدمى عمرى را در جوار بهشت مصفایى بگذراند و سرى بدان نکشد و عزیزان و دلبندان خود را بدان سوق ندهد.

آینه‏ها درکویر،آثار برگزیده چهارمین دوره مسابقه نویسندگان جوان و جوانان نویسنده.

**

مناجات و گفت‏وگو با آفریدگار، گنج جاویدانى است که هیچ‏وقت به پایان نمى‏رسد و انسان از داشتن آن هیچ زمان ملول نمى‏شود. نماز و نیایش به درگاه دوست، هدیه‏اى آسمانى از جانب اوست که ما را با حقایق معنوى و اسرار روحانى پیوند مى‏دهد. راز و نیاز و درد دل کردن باسلطان‏مقتدرکائنات،جاده‏صافى‏است‏که‏مارابه‏وادى‏رستگارى‏مى‏رساند.

آینه‏ها درکویر،آثار برگزیده چهارمین دوره مسابقه نویسندگان جوان و جوانان نویسنده.

**

نماز، یاد یار و سرود سبز دیدار است که جان آدمى را آرامش مى‏بخشد و او را هم دوش عرشیان مى‏کند. این هدیه‏ى ناب آسمانى، زمزمه‏ى دلنشین پرستش است که در هنگامه‏ى وصال، شیفتگان حضرت دوست را به زیارت فرامى‏خواند و روح عطشناک شان را از شهد شهود سیراب مى‏سازد.

**

پرواز دل در فضاى قرب حق، جز با نماز و راز و نیاز ممکن نیست. آنان که حلاوت نیایش و بندگى را چشیده‏اند، معراج خود را در رکوع و سجود، و قیام و قعود جستجو مى‏کنند. راز خرمى دل ابرار و صفاى جان احرار، در این فریضه‏ى قدسى نهفته است.

**

اگر نمازگزار، با طراوت و طهارت جسم و جان، این دعوت زلال حق را اجابت کند و از سر سوز در محضر ربوبى حضور یابد. طعم نور را مى‏چشد، رنگ جاودانگى مى‏گیرد، از سر تا پا متبرک مى‏شود و از خاک به افلاک مى‏رسد.

**

نماز، زینت بزم عارفانى است که از بیگانه دست شسته‏اند و با دوست پیمان پاکى بسته‏اند. در سایه سار نماز مى‏توان از کمند شیطان و عصیان رهید و به رضوان الهى رسید.

**

تدبر و اندیشه در اسرار نماز، همانند، غواصى در اقیانوس ژرف و بى‏کرانى است که حاصل آن گوهرهاى بى‏بدیل اخلاص و تسلیم و فروتنى است.

**

نماز، فصل وصل و بهار جان مؤمنانى است که به ضیافت دوست بار یافتند و از زلال جارى عشق نوشیدند.

**

پیامبران الهى، این اسوه‏هاى پاکى و پرستش، همواره به این عبادت شگرف عشق مى‏ورزیدند، خانواده و امت خود را به آن فرمان مى‏دادند و در راه احیا و گسترش آن به استقبال هر گزندى مى‏رفتند.

هزار و یک نکته درباره‏ى نماز، حسین دیلمى.

**

دلنشین ترین زمزمه ای که لبهای عاشقان را متبرک می سازد و پر شورترین نغمه ای که میان خاک و افلاک پیوند و پیوستگی می آفریند نماز است. لحظه نماز، برداشتن فاصله میان آسمان و زمین است و همسایه ساختن انسان و فرشته.

**

نماز، ناب ترین شعر هستی است. سرودی است که همه ی ذره ها می شناسند و موسیقی شکوهمندی است که همه ی برگها، همه ی نسیمهای رهگذر و همه ی دهانهای خاموش و گویا می سرایند.

**

آنکه نماز، را نمی شناسد با زیبایی مأنوس نیست. آنکه نماز نمی خواند برگی است که از شاخه جدا افتاده است. برگی که پائیز پژمردن را تجربه خواهد کرد و له شدن در زیر گام حادثه ها را.

**

همه چیز برای نماز است؛ طلوع یکصد و بیست و چهار هزار خورشید بر آسمان رسالت، برافراشته شدن ستونهای کعبه، شهادت همه ی شهیدان و…

و مگر کربلا، کعبه ای جز نماز دارد؟ اگر کعبه ی حسین علیه السلام، کربلاست، کعبه ی کربلا، نمازست یعنی همه ی ستارگان شهید بر منظومه ی نماز می چرخیدند و همه ی خونها به شوق باروری درخت نماز به ضیافت شمشیرها می رفتند.

**

نماز قله ی همه ی عبادتهاست. آنچنان عظیم و بزرگ است که دیگر عبادتها بی آن روح و معنا نمی یابند. آنقدر بزرگ و پر ارج است که آخرین و برترین خواسته ی انبیاست؛ والاترین وصیت لقمان علیه السلام و برترین خواسته ی ابراهیم علیه السلام در هنگامه ی نیایش جز پرداختن به نماز و آرزوی نسلی نمازگزار چیز دیگر نیست.

نام دیگر زمین‏ (نماز… وقتى در ما مى‏شکفد)،عبدالعظیم صاعدى.

در حریم راز

در جهان آفرینش هیچ لذت و موهبتى برتر و دلپذیرتر از آن نیست که عاشقى مشتاق به قرب و جوار معشوق بار یابد و از وصل و لقاى او برخوردار گردد.

بسا دلدادگان که از محنت فراق، کارشان به شیدایى و جنون کشیده و گاه از شدت اندوه جان در سر کار عاشقى بدر کرده‏اند، حال آنکه معشوق و محبوب آنان موجودى خاکى و در معرض فنا و زوال بوده است. همان عزیز دلبند اگر جان از کالبدش بیرون رود عاشق از جسد او وحشت دارد و دیگر میل و رغبت دیدار پایان مى‏پذیرد، چنانکه مولانا در این معنى گوید:

عشق آن زنده گزین کو باقى است‏

و ز شراب جانفزایت ساقى است‏

عشق آن بگزین که جمله‏ى انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

عشق بر مرده نباشد پایدار

عشق را بر حى و بر قیوم دار

آرى انبیا و اولیا و ارباب معرفت دل به عشق دلدارى سپرده‏اند که حسن بى‏مثال او زوال نمى‏پذیرد و زنده جاوید و حقیقت حیات است. همان محبوب و منظورى که عاشقان حقیقت بین در راه وصل و لقاى او از سر جان و جهان برخاسته و دل بدو سپرده‏اند، همان عشقى که مولاى متقیان و پیشواى عارفان على علیه‏السلام در دعاى کمیل به محبوب ازلى خطاب مى‏کند:

«یا الهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلایَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلى‏ عَذابِکَ، فَکَیْفَ اصْبِرُ عَلى‏ فِراقِک؛‏اى معبود و سرور و مولا و پروردگار من، گیرم من بر عذاب تو شکیبایى ورزیدم، پس چگونه بر جدایى و فراق تو صبر کنم.» همان عشقى که پیشواى دلدادگان حسن ازل سالار شهیدان حسین علیه‏السلام در دعاى عرفه عرضه داشت:

«خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصِیبا؛معبود من، زیانمند باد تجارت بنده‏اى که تو براى وى بهره‏اى از محبت خود قرار نداده‏اى» همان عشقى که زیور عابدان و سید ساجدان درباره‏ى آن فرمود:

«إِلَهِی مَنْ ذَا الَّذِی ذَاقَ حَلَاوَةَ مَحَبَّتِکَ فَرَامَ مِنْکَ بَدَلًا وَ مَنْ ذَا الَّذِی آنس [أَنِسَ‏] بِقُرْبِکَ فَابْتَغَى عَنْکَ حِوَلًا؛ معبود من، کیست که شیرینى محبت ترا چشیده باشد و دیگرى را بر تو اختیار کند و کیست که به مقام قرب تو انس گرفته باشد و لحظه‏اى از تو روى گرداند.» پس در عالم کدام شوربخت بینوایى است که نخواهد به قرب چنین محبوبى باریابد و از موهبت راز و نیاز با او سر باز زند و خواستار تقرب به پیشگاه وى نباشد. در حالى که آن غنى بى‏نیاز و معبود یگانه بى‏انباز که از عبادت جن و انس مستغنى است بى‏هیچ رادع و مانعى و بى‏هیچ حاجب و دربانى عاشق را به حریم وصال رهنمون آمده و نماز را که نردبان عروج به ملکوت اعلى و پرواز مرغ روح به معراج قرب است به آسانى و سادگى در دسترس انسان قرار داده و با این نردبان مى‏توان تا عرش قرب راه یافت و به حریم وصال آرام گرفت.

آرى نماز معراج مؤمن و صیقل آینه روح از زنگار هوى و هوس است با این بال مى‏توان از تنگناى دنیاى محدود به فراسوى عرصه‏ى جهان مادى‏ پرواز کرد و در این چشمه‏سار زلال رحمت مى‏توان جمیع پلشتى‏ها را از دامان روان خود پاک ساخت، در این خلوت انس و حریم راز مى‏توان با معشوق و محبوب بى‏انباز، نجوا و گفتگو کرد و در این دریاى بیکرانه رحمت و لطف مى‏توان قطره صفت، فانى شد و چون غرقه گشتى با دریا یکى خواهى شد. که در این معنى است که آمده:

العبودیة جوهرة کنها الربوبه، بندگى و عبودیت جوهرى است که ربوبیت در کنه آن جاى دارد.

نماز است که پیامبر مکرم درباره‏ آن فرمود: «قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلَاةِ؛ روشنى چشم من در نماز است.»

و فرمود:

«مَوْضِع الصَّلَاة مِنَ‏ الدِّین‏کمَوْضِع‏ الرَّأْسِ‏ مِنَ‏ الْجَسَد؛ مقام و جایگاه نماز نسبت بدین مانند جایگاه سر است نسبت به بدن.»

«أَوَّلُ مَا یُحَاسَبُ بِهِ الْعَبْدُ الصَّلَاة؛ نخستین چیزى که به حساب آن مى‏رسند نماز است.»

«لَیْس‏ بَیْنَ الْعَبْد وَ الشِّرْک‏ إِلَّا تَرْکُ الصَّلَاة فَإِذا ترکها فَقَدْ أَشْرَک‏؛میان بنده و شرک جز ترک نماز فاصله‏اى نیست، هرگاه بنده نماز را ترک گوید شرک ورزیده است.»

آرى نماز کلید جمیع خیرات و مفتاح تمام حسنات و بازدارنده انسان از فحشاء و منکر است و نجوا و ذکر با محبوب و معبود یکتا و یگانه، همو که جلال و جمالش را زوال و نقصان نیست.

عارفى گوید: اگر رضوان، کلید هشت بهشت را در آستین من نهد و گوید هر هشت بهشت بگیر و نماز بامداد را از اول وقت به آخر وقت به جاى آر، من آن هشت بهشت را نخواهم و نماز اول وقت را رها نکنم، درود بر آن مقربان که رضاى دوست را بر هر آنچه در دو جهان است ترجیح مى‏دهند و از دوست جز دوست چیزى طلب نمى‏کنند.

اگر چه مشک اذفر خوش نسیم است‏

دم جانبخش چون بویت ندارد

مقام خوب و دلجوى است جنت‏

ولیکن رونق کویت ندارد

از جاده تا سجاده‏، هادى قطبى‏.

**

نماز

ذره‏اى بى‏نهایت کوچک، در فضایى بس گسترده بودم. خود را بى‏پناه احساس مى‏کردم. نه قدرتى داشتم که بر خود مسلط شوم و سکون یابم و نه در مقابل تلاطم و هیاهوى جنجالى محیط پیرامون، توان مقابله و حفظ خویشتن خویش داشتم. آواره بودم و سرگردان، تشویش و نگرانى، آینده‏ام را تاریک ساخته بود.

نمى‏دانستم چه کنم و به کدامین سو، راه خود را پیش گیرم. در انتظار نشسته بودم؛ و در این اندیشه که باید نگرانى و اضطراب پایان یابد. باید از این همه تحقیر و بیگانگى از خود و در هم شکستگى، رها شوم. اما چگونه؟

گوش به زنگ، چشمان در انتظار، همانند هر منتظر نگرانِ چشم ‏به‏ راه، صداهایى پیرامون‏ تن ‏لرز‏انم‏ مى‏پیچید و هر از گاهى مرا به سوى خود فرا مى‏خواند و با ظاهر فریبنده‏اش قصد ربودنم را داشت.

من ذره‏ام، به دنبال قدرت بودم. قطره‏ام دنبال اقیانوس، تا با اتصالم به آن، قوى شوم و همانند آن آرام گیرم.

گاهى خیال مى‏کنم که این صداهاى پیچیده در پیرامونم، مرا آرامش خواهند داد. لرزش را از من دور و سکون و آرامش، به من خواهد بخشید. لیک، با اندک نزدیکى به آن، احساس دورى در من پیدا مى‏شود و سرگردان‏تر مى‏گردم.

چیزى از اسارت من نکاست، بلکه قیدهاى اسارت بر گردنم زیادتر شد. انتظار، صد افزون شد تا در میان صداهایی که از هر سو به سراغم مى‏آیند نداى دلنشینم را دریابم.

لحظه‏ها مى‏گذرد. من بى‏تابى‏ام افزون‏تر و انتظارم بیش‏تر مى‏شود. دیگر فراق را تحمل نیست. ناگهان ندایى سر داده مى‏شود که بوى امید از آن مى‏آید و نوید پایان انتظار را دارد. آن ندا خیلى جذاب است. گویى در کنارم با من است، اما من غافل و بى‏خبر. کیست، چیست، که این چنین آرامش و سکون را برایم به ارمغان مى‏آورد؟ آرى این مؤذن است که بر بالاى بام عشق، نام معشوقم «اللّه» را با توصیف به بزرگى بر زبان جارى مى‏کند.

الله‏اکبر! گویا از ذره بودن، بوى خلاصى و از قطره بودن بوى نجات مى‏آید. از شوقِ شنیدن نام یار، سر به راه به سوى او مى‏روم. تا آن که بر در جایگاهى که اذان گفته شد، برسم. حال با دلى سرشار از اراده و تصمیم و مملو از عشق و ارادت سر به آستان باید گذاشت و باید از خود گذشت و تسلیم معبود خویش شد.

باید به نماز ایستاد؛ باید با خدا بدون واسطه سخن گفت. آرى باید نماز خواند، نماز.

**

نماز، دروازه‏اى است، گشاده به عرصه پهناور و مصفا. دریغ است که آدمى عمرى را در جوار بهشت مصفایى بگذراند و سرى بدان نکشد و عزیزان و دلبندان خود را بدان سوق ندهد.

**

هیچ وسیله‏اى مستحکم‏تر و دائم‏تر از نماز براى ارتباط میان انسان با خدا نیست. نماز ستون دین است. اسلام در حکم یک بناى برافراشته و یک ساختمان هماهنگ و پابرجاست و در میان معارف اسلامى، تنها نماز است که نقش اساسى را در حفظ آن ایفا مى‏کند و حکم ستون براى این مجموعه دارد. بدین ترتیب به آنان که نمازشان ترک شده است، یا از اول تارک‏الصلوة بوده‏اند و آنان که نمازشان فقط ایستادن و خم شدن و سر بر مهر گذاردن است و از روح و محتواى نماز بهره‏اى نبرده‏اند، باید گفت که: گنجینه بس ارزشمندى را از دست داده‏اید و بر مابقى معارف و دستورهاى دینى خود لطمه وارد ساخته‏اید.

اما این نماز حقیقتى است که رسول خدا را به معراج برد و مؤمنین را به معراج مى‏برد. نماز دومین اصلى است که همه انبیاى الهى و خود قرآن نیز بعد از ایمان به خدا برشمرده است.

نماز نور چشم مؤمن است.

آینه‏ها در کویر، آثار برگزیده چهارمین دوره مسابقه نویسندگان جوان و جوانان نویسنده.

**

نماز ماهیتى دارد.

شرط و شروطى دارد، اجزاء و مقدمه‏اى دارد.

به جا آوردنش تکلیف است و آگاهانه به جا آوردنش تعمّق بخشیدن به روح است. اما همه این‏ها یک بُعد نماز است.

نماز بُعد دیگرى هم دارد که انسان را با خالقش پیوند مى‏دهد. احساسات را به غلیان مى‏آورد و شیرینى محبت را بر دل مى‏نشاند. نماز را از تکلیف به مواجهه و وصل تبدیل مى‏کند. در این صورت نماز دل‏دادگى است، تنها قال و مقال نیست؛ حال است. در انجام تکلیف به دست و پاى خود زنجیر مى‏زنیم و به محدوده حکم مقید مى‏شویم ولى در مواجهه و وصل گویى سفره دل باز مى‏کنیم و به بى‏نهایت مى‏پیوندیم.

سجاده وصل، آثار برگزیده چهارمین مسابقه نویسندگان جوان و جوانان نویسنده.

**

آن را که جز بدرگه ایزد نیاز نیست‏

راهش نماز باشد و راهى دراز نیست‏

نماز، از دیدگاه قرآن و روایات در پرستش خداوند، جلوه روشن‏ترى نسبت به دیگر عبادات دارد و در میان تمام اعمال عبادى، برجستگى و درخشندگى خاصى دارد.

**

نماز، جامع‏ترین عبادت‏ها است که شارع مقدس اسلام، آن را به جهت نزدیک شدن بندگان به خدا، واجب کرده است.

همان گونه که هر پیامبرى معراج خاصى داشته، نماز هم معراج مؤمن است.

**

نماز، بزرگ‏ترین عبادت و مهم‏ترین سفارش انبیاى الهى و بزرگان دین به پیروان خود است.

نماز، اولین سفارش لقمان حکیم به فرزندش و همه‏ى مردم تا روز قیامت است.

**

نماز، اولین فرمان خداوند به عیسى بن مریم علیه‏السلام است؛ آن زمان که وى در گهواره بود.

**

نماز، نور چشم رسول گرامى اسلام بوده آن جایى که مى‏فرماید: «نماز روشنى و نور چشم من است.»

**

نماز، فریضه‏اى الهى است که خدا را به یاد انسان مى‏آورد و پیمان‏ خدا با مردم است.

**

نماز، نورى است که اثرش در دنیا و آخرت در سیماى نمازگزاران ظاهر مى‏شود.

**

نماز، دواى درد متکبرین خودخواه است.

نماز، مهم‏ترین وسیله‏ى تشکر و سپاس از نعمت‏هاى بى‏کران الهى است، که به بندگان خود عنایت کرده است.

**

نماز، بازکننده درهاى بهشت است.

**

نماز، میزان سنجش است هرکس سنگ تمام گذاشت پاداش تمام خواهد گرفت و باعث تمیز و جدا کردن مردم خوب از بد است.

**

نماز، نابود کننده تمام گناهان و تبدیل آن‏ها به حسنات است.

**

نماز، ستون دین، پاک کننده‏ى دل‏ها و جان‏هاى آدمیان از بخل، کینه و حسد است.

**

نماز، اولین چیزى است که در قیامت از آن سئوال مى‏شود.

**

نماز وسیله‏ى عبور از پل صراط است.

**

نماز، مُهر قبولى یا رد دیگر عبادت‏ها است و تنها عبادتى است که انجام آن، در هر حال و زمانى واجب است.

**

نماز، آخرین مرحله‏ى اعلام بندگى در برابر خالق یکتا و بى‏همتا است.

**

نماز، باعث زیر بار نرفتن در مقابل طاغوت و طاغوتیان و ستم‏پیشگان است.

**

نماز، حافظ آیین ابراهیمى، سنت محمدى، مکتب حسینى و روش سالکین و عارفین است.

**

نماز، تنها عبادتى است که در کام عاشقان خدا شیرین و دلنشین و در کام کافران و از خدا بى‏خبران تلخ و سنگین است.

**

نماز، پایگاه محکمى در برابر تهاجم شیطان و یأس او از انسان است.

**

نماز، مرز میان اسلام و کفر است، ترک عمدى آن کفر و ترک کننده آن کافر است.

**

نماز، عبادتى است که باید در موقع انجام دادن آن فقط توجه به خدا داشت.

**

نماز، عامل حضور در برابر آفریدگار جهانیان است.

**

نماز، عهد و پیمان بستن مردم با خداوند رحمان است.

**

نماز، باعث نزدیک شدن انسان به خداست.

**

نماز، نسبت به دین نسبت سر به پیکر است.

**

نماز، هماهنگ کننده انسان در تسبیح و تهلیل با دیگر موجودات است.

**

نماز، اولین نشانه حکومت صالحان است.

**

نماز، تمرکز روح به سوى سرچشمه هستى است.

**

نماز، پى در پى تکرار نیست، عمق دادن است.

**

نماز، کارخانه‏اى انسان‏ساز است.

**

نماز، پرچم اسلام است.

**

هیچ وسیله‏اى محکم‏تر و دائمى‏تر از نماز براى ارتباط میان انسان با خدا نیست.

**

مبتدى‏ترین انسان‏ها رابطه‏ى خود با خدا را به وسیله‏ى نماز آغاز مى‏کنند.

**

نماز، بهترین وسیله‏ى تقرب به درگاه خداى منان و بهترین وسیله براى داخل شدن در بهشت است.

**

نماز، در حقیقت پشتوانه‏ى محکم و ذخیره‏ى تمام نشدنى در مبارزه آدمى با شیطان و نفس اماره‏ى خود است.

سجاده عشق یا نماز آدم تا خاتم‏، نعمت‏الله صالحى حاجى‏آبادى‏.

**

نماز راه گشوده است که خدا پیش پای بندگان گذاشته تا در هر زمین و زمان، مناسبت و موقعیتی از شادی و اندوه، سختی و آسایش و نا آرامی و آرامش شرح حال را به او باز گویند یا راه چاره را از او بجویند.

**

نماز گفتگوی راز است و برآوردن نیاز؛ راز بزرگ بندگی و نیاز به سخن گفتن با هم صحبتی که در صحبتش ملالی نیست و آنچه از همدمی اش بار می آید؛ راحتی و آرامش است.

**

نماز هم تسلیم است هم پرخاش؛ تسلیم در برابر شگفتی عظمت و شکوه زیبایی خدا و پرخاش علیه هر قدرتی که از سرِ پستی و زبونی، آهنگ توانایی را در موازات قدرت حق، مغرورانه می نوازد «ایاک نعبد و ایاک نستعین»

**

نماز نردبانی برافراشته در تمام طول عمر است تا بتوان شبانه روزی چندین بار و نه تنها در ساعتی مشخص برفرازش رفت، بی واسطه با معبود سخن گفت و بی پرده با حبیب درد دل کرد.

**

نماز برای آلودگان وسیلة پاکسازی از زشتیها و راه یافتن به شایستگی های پاکان است و برای شایستگان و راه یافتگان، پیمودن بخش دیگری از راه وصل و در اختیار گرفتن منزلی نزدیکتر به دوست.

**

نماز از یک سو قطره قطره آب شدن است و از سوی دیگر جرعه جرعه آب نوشیدن.

**

نماز، محکم ترین رشته ی الفت بین بندگان و خداست؛ وای برآن کسی که از این پیوند جداست و حیات و زندگیش از نور این عبادت پربها، بی بهره است.

**

نماز، واقعیتی است که خداوند مهربان از باب عشق و محبت از انسان خواسته است، نماز نورانی ترین حکم در شبستان حیات بندگان شایسته الهی است.

**

نماز، ریسمان اتصالی است که همه هستی و موجودیت آدمی را به ملکوت پیوند داده و مانند این رشته پرارزش و منبع فیض، برنامه ای برای ایجاد ارتباط بین بشر و حق مطلق نمی توان یافت.

**

نماز، پناه بی پناهان، سنگر دردمندان، گلستان روح افزای عاشقان، چراغ پر فروغ نیمه شب مشتاقان، صفای دل مستان و سیر و سلوک آگاهان است.

**

نماز، برتر از همه عبادات، تجلی تمام واقعیات، منبع برکات و کلید حل تمام مشکلات و پاک کننده خطرات و خاطرات از قلب، نور و روح عارفان و خالصان است.

**

نماز، زنده کننده جان، صفا بخش حیات جاودان، روشنی راه رهروان، تکیه گاه سالکان، راز و نیاز عارفان، سرمایه مستمندان، دوای درد بی درمان، شعله ی دل بیداران، نوای قلب بی دلان، امید امیدواران، مایه ی شادی سحرخیزان، سوز جان سوختگان، حرارت روح افسردگان، مایه ی بقای جان و دستگیر انسان به موقع خطر و نجات آدمی از شر و درمان وجود از تمام بدبختی هاست.

**

نماز، عمود دین، عصمت یقین، رأس احکام دینی، آیت مبین، نور جبین، زداینده اندوه غمین، برطرف کننده ی شرم شرمگین، علاج کننده ی طوفان روحی سهمگین، دلگرمی دل مسکین، و شادی جان اندوهگین است.

**

نماز، وسیله ای است که بدون آن کسی لایق بارگاه قرب نیست و زمینه ای است که بدون آن جلب فیض خاص از پیشگاه با عزت ربوبی برای هیچ کس امکان پذیر نیست.

**

نماز، حقیقتی است که کیمیای حیات بدون آن بی سود است، بی خبران از نماز بی خردانند و محرومان از این مقام اسیر دست شیطانند.

**

نماز، حقیقت بندگی و اصل پایندگی است؛ نبود آن مایه ی شرمندگی، و سستی از آن علت سرافکندگی، و نور آن حرارت بخش زندگی و فرار از آن ریشه شر و افسردگی و اجرای آن عین آزادگی و اتصال به آن رها شدن از بردگی و وجود آن در میدان حیات عین سازندگیست؛ و نمازگزار واقعی بدون شک دور از هر آلودگی است.

نماز، رهبری به سوی خوبی ها، ظهور دهنده ی درستی ها، نجات دهنده از پستی ها، علاج کننده ی نادرستی ها، شفای مستی ها و درمان همه ی دردهاست.

**

نماز، راهبر و رهبر، وسیله قرب به داور و نسبت به عبادات دیگر هم چون جوهر و در دنیا و آخرت ناصر و یاور و بر تمام خوبی ها مصدر و واجب بر جمله افراد بشر است.

**

نماز، برای زندگی بهترین حاصل و کشتی نشینان حیات را ساحل و برای راهروان راه بهترین منزل، و دل عشاق حقیقی به آن مایل و روح در حال پرواز را محمل و شمع روشنی بخش هر محفل و بین انسان و عذاب فردا حائل.

**

نماز، در فرهنگ الهی ریشه و بنیان و برای صورت حیات به منزله ی جان، بهترین دستور و حکم قرآن، و امر واجب حضرت سلیمان و اجرایش بر همه کس سهل و آسان و نور صفابخش دل با ایمان و میوه باغ عرفان، برای بندگان، عالی ترین احسان و صحیفه حق را بهترین عنوان و دردها را درمان و راه انسان به سوی رضوان الله اکبر است.

**

نماز، عین هدایت، مغز ولایت، بهترین عنایت، برترین کفایت، محکم ترین وصایت، عالی ترین روایت، ریشه ی درایت، قابل رعایت، از عذاب الهی هر کس را کفایت، قرآن مجید را شدیدترین آیت، رساننده ی انسان به حقیقت بی نهایت، بر پادارنده اش برای گرفتن فیض الهی قابل.»

عرفان اسلامی، ج 5.

**

بیایید تا دل‏هاى تشنه و روح سرگشته و غبارآلود خود را در چشمه‏سار قرآن شست‏وشو دهیم و عطر نماز را در زلال قرآن و آیینه‏ى سخن معصومان پاک علیهم‏السلام استشمام کنیم، باشد که لحظه‏هایى از نسیم روح‏نواز و دل‏انگیز کوى محبوب بهره گیریم.

سفر به چشمه‏ى نماز، مرتضی دانشمند.

**

خداوند، ما را به صراط المستقیم انسانیت هدایت فرما و از جهل خود پسندی و ضلالت خود بینی مبرا کن و به محفل انس ارباب عروج روحانی و مقام قدس اصحاب قلوب عرفانی بار ده و حجاب های انانیت ظلمانی و اِنیَت نورانی را از چشم بصیرت ما برافکن تا به معراج حقیقی نماز اهل نیاز واصل گردیم.

اسرار نماز، امام خمینی.

شهیدان و نماز

شهیدان هشت سال دفاع مقدس، شیران بیشه روز و زاهدان شب بودند.

در زیر به طور نمونه به وصیت هایی از شهدای استان چهار محال و بختیاری در مورد نماز اشاره می گردد:

شهید عبداللّه باقرى (ش.پ 182 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«آیا پرده‏ها و حجاب‏هاى مادى را کنار زده و حقایق معنوى را دیده‏اید؟ آیا نماز جماعت از مستحبات مؤکد نیست؟ پس چرا براى نماز جمعه اهمیت قائل نیستید؟ چرا در نمازهاى جماعت شرکت نمى‏کنید؟ این را بدانید که بهشت را به بها مى‏دهند نه به بهانه.»

**

شهید جمشید براتپور (ش.پ. 188 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«شرکت در نمازهاى جمعه و جماعت و برنامه‏هاى دیگر به انسان رشد مى‏دهد و انسان مى‏تواند به این وسیله راه خود را در این دنیا بیابد. نمازهاى یومیه و احکام مقدس اسلام را چنان به جاى آورید که گویا چند لحظه دیگر از دنیا مى‏روید.»

**

شهید سهراب رحمانى (ش.پ. 494 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«همه ما، این را مى‏دانیم که هدف از خلقت انسان، بندگى و عبادت خداوند بوده است. به احکام اسلام پاى‏بند باشید. مبادا این احکام را سبک بشمارید. مبادا نماز را که از اصول و پایه‏ها و اساس دینى ماست کم اهمیت بشمارید.»

**

شهید اردشیر رفیعى (ش.پ. 551 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«علیکم بالقرآن، عزیزان من! قرآن را عزیز نگاه دارید و در انجام دستورات آن «آیین مقدس» هرگز کوتاهى نکنید. نماز ستون دین است. استوارترین پایه اسلام را محکم بدارید.»

**

شهید عباسعلى صادقى (ش.پ. 703 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«اى مردم، خدا را چنان پرستش کنید که او را مى‏بینید و او شما را مى‏بیند. اى برادران از رفتن به دعاهاى کمیل و توسل و نماز جماعت کوتاهى نکنید، که همین نمازها هستند که انسان را به خدا مى‏رساند.»

**

شهید غفار کریمى (ش.پ. 990 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«وصیت من به شما این است که نماز را به پادارید و همیشه به یاد خدا باشید و کارهایتان را فقط و فقط، براى رضاى خدا انجام دهید و در هر حال خدا را مدّنظر قرار دهید. قرآن بخوانید و همیشه در نماز جمعه و دعاى کمیل و جلسات مذهبى شرکت کنید.»

**

شهید غلامرضا مولوى (ش.پ. 222 فارسان) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«مگر خداوند این همه نعمت و آسایش را براى ما قرار نداده است تا ما او را شکر کنیم. پس چرا بعضى‏ها نماز نمى‏خوانند. خطابم به شما نماز نخوان‏هاست این را بدانید که به فرموده پیامبر اسلام کسى که نماز نخواند، مسلمان نیست.»

**

شهید محمد کریمیان (ش.پ. 97 بروجن) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«باید همواره جزء برپادارندگان نماز باشید. باید دعا بخوانید و قرآن و نهج‏البلاغه را در جامعه پیاده کنید. عزیزانم، حتماً نماز بخوانید که نماز ستون دین است. مساجد را با نماز جماعت با شکوه کنید.»

**

شهید نادرقلى احمدى (ش.پ. 25 گرگان) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«سفارش من این است که چه مرد و چه زن از نماز و عبادت، غافل نگردید. واى بر کسى که از اسلام و نماز و قیامت غافل باشد.»

**

شهید شعبانعلى ابراهیمى (ش.پ. 10 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

» از امت اسلامى مى‏خواهم که به وظایف شرعى خود از قبیل نماز، روزه، خمس، زکات و حج دقت کافى را بنمایند.»

**

شهید عبدالعلى احمدى (ش.پ. 19 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«نماز را به پاى دارید و روزه بگیرید.»

**

شهید بختیار احمدى (ش.پ. 21 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«مبادا مساجد را خالى کنید و بى‏اعتنا به نماز جماعت باشید.»

**

شهید سید آیت‏اللّه احمدى (ش.پ. 44 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«به نماز اهمیت بدهید که نماز انسان را از زشتى باز مى‏دارد.»

**

شهید ابوالقاسم احمدى (ش.پ. 45 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«نماز و روزه را تا آن جا که به یاد دارم، به جاى آورده‏ام.»

**

شهید بهرام آرامى (ش.پ. 57 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«تقاضاى من از همگى شما این است که نمازتان را همیشه به وقت بخوانید که بزرگ‏ترین فریادها نماز است. همه شما نماز بخوانید و مساجد، این سنگرهاى اسلامى را حفظ کنید.»

**

شهید ابراهیم ارزانى (ش.پ. 58 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«یک توصیه دارم که نمازتان را بخوانید، زیرا همین نماز است که انسان را مى‏سازد.»

**

شهید اسماعیل اسکندرى (ش.پ. 72 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«در نماز جماعت و مساجد حتماً شرکت کنید.»

**

شهید صفدر اسکندرى (ش.پ. 74 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«در نماز جماعت و نماز دشمن‏شکن جمعه شرکت کنید.»

**

شهید على‏نقى اسماعیل‏زاده (ش.پ. 85 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«خدا را فراموش نکنید و نماز و روزه و زکات را به پاى دارید.»

**

شهید على یار اسماعیل‏زاده (ش.پ. 91 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«پیام آخر به تمامى برادران عزیز و خواهران گرامى این است که در دعاهاى توسل و کمیل و نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید.»

**

شهید یوسف آقابابایى (ش.پ. 123 شهرکرد) مى‏گوید:

» وصیتى به دوستان دارم؛ آن این که بکوشید پیوند خود را با خدا بیش‏تر کنید و نماز را به جماعت بخوانید.»

**

شهید اکبر بابادى (ش.پ. 174 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«همه در خط اسلام باشید و نماز را به پاى دارید.»

**

شهید فرامرز بهامیر (ش.پ. 209 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«من به‏ عنوان یک بسیجى به شما مردم توصیه مى‏کنم نماز را به پاى دارید و تقواى خدا پیشه کنید.»

**

شهید قاسم بهرامى (ش.پ. 213 شهرکرد) مى‏گوید:

«به قول امام(ره)، مساجد سنگرند، سنگرها را حفظ کنید. امام را تنها نگذارید و نمازهایتان را فراموش نکنید و نگذارید نمازتان قضا شود و در نمازهاى عبادى سیاسى و دشمن‏شکن جمعه شرکت کنید، چرا که نماز جمعه روز عزاى دشمن است.»

**

شهید ناصر جعفریان (ش.پ. 298 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«پیام من به مردم این است که نماز جماعت را به پاى دارند، همین طور نماز جمعه را.»

**

شهید سیدرضا جلالى (ش.پ. 301 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«مسجدها را پر کنید و نماز جمعه و جماعت را با اهمیت بشمارید.»

**

شهید چراغعلى حیدرى (ش.پ. 383 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«یادآور مى‏شوم که نمازهایتان را پاکیزه و با حضور قلب اقامه کنید که نماز، انسان را از منکرات باز مى‏دارد.»

**

شهید ایرج خسرویان (ش.پ. 412 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«مطلب دیگر این بود که پدر و مادر و خانواده‏ام و آن‏هایى که مرا دوست داشتید و دارید، شما را به عبادت و نماز و روزه و برنامه‏هاى اسلامى توصیه مى‏کنم.»

**

شهید حیاتقلى خلجى (ش.پ. 413 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«شما را به کارهاى خیر، دعوت مى‏کنم. مخصوصاً نماز و روزه و دادن زکات و صدقه.

نماز را هر چند که براى شما ناگوار باشد به پاى دارید که نماز بازدارنده انسان از گناهان است.»

**

شهید عباس خلجى (ش.پ. 414 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«اى جوانان عزیز، به شما نصیحت مى‏کنم نماز بخوانید و با هم مهربان باشید و تقوا را پیشه کنید و ایمانتان را قوى کنید.

اگر نماز شما مورد قبول خدا گردید، همه کارهاى شما مورد قبول خداى بزرگ و متعال قرار مى‏گیرد.»

**

شهید سبزعلى داوودى (ش.پ. 429 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«همیشه وحدت و یکپارچگى را حفظ کنید. مساجد را حفظ و در نمازهاى جماعت و جمعه و دعاى کمیل و توسل، شرکت کنید. که ما هر چه داریم از نماز و روزه است.»

**

شهید یحیى داودى (ش.پ. 431 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«نکته قابل ذکر این که در نماز جمعه و جماعت و دعاها و راهپیمایى‏ها حضور داشته باشید.»

**

شهید کرمعلى راهنورد (ش.پ. 489 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«پیام من به مردم این است که دنباله‏رو رهبر باشید. سنگرها را خالى نگذارید. جبهه‏ها را گرم نگه دارید، مساجد را با شرکت خود و نمازهاى خود آباد کنید.»

**

شهید سیدمهدى رفیعى (ش.پ. 526 شهرکرد) در وصیت‏نامه خود مى‏گوید:

«مهم‏ترین وصیت من این است که‏ اى اشخاصى که به من علاقه دارید، به جاى گریه و زارى در شبى که مرا دفن مى‏کنید، هر کدام از شما دو رکعت نماز بخوانید.»

آینه‏ها درکویر؛ آثار برگزیده چهارمین دوره مسابقه نویسندگان جوان و جوانان نویسنده، ص 209-199، ستاد اقامه نماز، چاپ اول: پاییز 1382، به نقل از: نماز در میدان‏هاى جهاد و شهادت، منیژه کاوه قهفرنى.


1) داغ اشاره به معنى و ریشه «بِسْمِ اللَّه‏» و «وسم» دارد در کشف الاسرار از امام رضا نقل شده است: «اذ قال العبد» بسم الله فمعناه وَسَمتُ نَفسی بسمة ربّی «کشف الاسرار تصحیح اترابى» ص30.

2) معروف است که علامه طباطبایى تسبیح گویى اشجار را شنیده است.

3) رحمن بخشش خداوند به عوام و رحیم مهربانى خدا به خواص (مؤمنین و اولیاء الله) است در شعر به جاى عام و خاص، برگ و بار (میوه) آمده است.

4) اشاره به آیه 161 سوره بقره: إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِینَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِینَ اتَّبَعُوا وَ رَأَوُا الْعَذابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبابُ.

5) اشاره به آیات 34 تا 36 سوره عبس «یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِیه‏.».

6) اشاره به حدیث: قَصَمَ ظَهْرِی اثنان: عَالِمٌ مُتَهَتِّکٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّکٌ … که معادل آنها «روشنفکر» و سنگ مغز آمده است.

7) بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ.

8) الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ.

9) الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ.

10) مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ‏.

11) إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ‏.

12) اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ‏.

13) صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ‏َّ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِم‏ وَ لَا الضَّالِّینَ.

14) بِالصَّلَاةِ یَبْلُغُ الْعَبْدُ إِلَى الدَّرَجَةِ الْعُلْیَا (رسول اکرم ص) ، با نماز بنده به برترین درجات مى‏رسد.

15) الصَّلاةَ تَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ (قرآن کریم) ، همانا نماز باز مى‏دارد (انسان) را از فحشا و پلیدى‏ها.

16) الْخُشُوعُ زِینَةُ الصَّلَاةِ (امام جواد ع) ، خشوع زینت نماز است.

17) أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ الصَّلَاةُ و… (امام صادق ع) ، محبوب‏ترین عمل نزد خداى عزوجل نماز است.

18) ان المسلم اذا توضا و صلى ألخمس تماتت حکایاة کما تتحات الورق (رسول اکرم ص) ، آن گاه که مسلمان وضو بگیرد و نمازهاى پنجگانه را بخواند گناهانش مى‏ریزد چنان که برگ از درخت فرو ریزد.

19) الصَّلَاةُ بَیْتُ الْإِخْلَاصِ وَ تَنْزِیهٌ عَنِ الْکِبْرِ (امام باقر ع) ، نماز خانه اخلاص‏ و زداینده کبر از انسان است.

20) لَیْسَ مِنِّی مَنِ اسْتَخَفَّ بِصَلَاتِهِ (رسول اکرم ص) ، از من نیست آن که نماز را سبک بشمارد.

21) هر گاه به وصال محبوب رسیدى دنیا را رها کن و واگذار.

22) حضرت خصر را در سبزه زارى دید.

23) صد کلمه در معرفت نفس، ص 59.

24) ساقه‏هاى سبز قنوت، ص 122.

25) اشاره است به قسمتى از آیه‏ى 44 سوره‏ى اسراء: وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ‏ … و هیچ چیزى وجود ندارد مگر آن که به تسبیح و تحمید پروردگار مشغول است لیکن شما تسبیح آن‏ها را نمى‏فهمید.

26) کیک: پشه.

27) رکعتان فى‏العشق لا یصح وضوءهما الاّ بالدّم.

28) انّ‏الحسین مصباح‏الهدى و سفینةالنجاة.

29) بیت از مولاناست.

30) ارتعاش: لرزه.

31) نماز واجب ظهر.

32) براى نماز.

33) دیوان شیخ‏بهائى.

34) فضاى منزل.

35) مصراع از صائب است.

36) اشارت است به حدیث قدسى که خداوند متعال در شأن پیامبر اکرم (ص) فرموده است: «لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْأَفْلَاکَ : اگر تو نبودى افلاک را نمى‏آفریدم.».

37) عیب، نقص و کاستى.

38) دیوان الهى، ص 158-157.

39) نماز در خم آن ابروان محرابىکسى کند که به خون جگر طهارت کرد.

40) ان‏الحسین مصباح‏الهدى و سفینةالنجاة.

41) لَهُمْ دَوِیٌّ کَدَوِیِّ النَّحْلِ مَا بَیْنَ رَاکِعٍ وَ سَاجِدٍ وَ قَائِمٍ وَ قَاعِدٍ. (ارشاد القلوب).

42) نافله‏ى باغ، ص 27 و 28.

43) قبله‏ى عشق، سهیلا مختارى، ص 25.

44) رفرف به پرنده‏اى مى‏گویند در زمانى که مى‏خواهد روى چیزى بنشیند بال‏هاى خود را مرتب به هم مى‏زند تا روى آن قرار گیرد. به مرکب‏هاى بال‏دار بهشتى هم نیز رفرف گفته مى‏شود.