یک شب سری به صبح خواهم زد زمان مطالعه: < 1 دقیقه – بدون نام نویسنده قهرمان، دستهایش را پشت کمر زنجیر کرد و همینطور که روی میز قدم میزد، گفت:«آخه من نمیخوام توی داستان تو کشته ادامه مطلب »